-پرواز مارمولک
نگاه اخمآلودش را سمتش میچرخاند و میگوید: «بزنش دیگه، زود باش!»
عسل به طرفش میچرخد و میگوید: «من بزنم؟ اصلا، من میترسم.»
صدای آهو از اول کلاس میآید: «واقعا که، اصلا برید کنار خودم حسابش رو میرسم.»
مهسا سریع میگوید: «تو اگه این کاره بودی، از همون اول در نمیرفتی!»
آهو کفشش را در میآورد، سمت مهسا میگیرد. با چشمانش اشاره میکند به کفش و میگوید: «پس تو کارش رو خلاص کن.»
مهسا نگاهی به چشمان آهو میاندازد و با لکنت میگوید: «م م من؟ نه، نه اصلا. اگه پرواز کنه رو صورتم چی؟»
کلاس از حرفش منفجر به خنده میشود.
فاطیما در حالی که دستش روی شکمش است، میگوید: «کدوم مارمولکی بال داشته، که این یکی داشته باشه؟»
و صدای خنده دوباره به اوج میرود.
شیوا سمت آهو میرود، کفش را از دستش بیرون میکشد و میگوید: «با خودم! فقط جیغ جیغ نکنیدا.»
قبل از پرتاب کفش به سمت دیواره سفید تازه رنگ شده، نگاهی به کف کفش میاندازد و رو به بچه ها میگوید: «حیفِ دیوار نیست، جای کفش روش باشه؟ دلم نمیاد رد کفش بندازم روش.»
مهسا کفشش را در میآورد و میگوید: «حیف چی؟ بگو میترسم. کارت رو راحت کن.»
کفشش را با توانی که دارد، به کنج دیوار پرتاب میکند. و برخوردی به مارمولک ندارد.
شیوا، مهسا را عقب هل میدهد و میگوید: «نشونه گیریت هم که صفر!»
و خودش کفش را پرتاب میکند و با اولین ضربه به مارمولک برخورد میکند و پایین می افتد.
به سرعت در کلاس حرکت میکند. جیغ بچه ها همراه ترس به هوا میرود. همگی روی صندلی ها ایستاده اند.
مارمولک ردیف جلو، وسط در حال حرکت است که کفشی به قدرت رویش پرتاب میشود و چیزی از زیر تکان نمیخورد. نگاه همه به پرتاب کننده گره میخورد.
بیتا متعجب از ته کلاس میگوید: «چیشده؟ ناراحت شدید کشتمش؟»
همگی نفس عمیقی میکشند و یکی یکی پایین میآیند و روی صندلی ها مینشینند.
بیتا سراغ کفشش میرود، با احتیاط برش میدارد.
نگاهی به مارمولک میاندازد، عُقی میزند و با کفشش گوشهای پرتابش میکند.
همهمه کلاس کم کم میخوابد و منتظر حضور دبیر در کلاس هستند.
#زهرا_طیبی
#روزانه_نویسی197
#14010723