دور بعد مسابقه با یکی دیگر از بچه های همان گروه افتاد. پس از وقت استراحت، راضیه روی زمین رفت. چشمانش همان چشمان نترس و بیباک بود. مدت کوتاهی گذشت ولی حریف مقابل از ترس نیامد. راضیه در آن دوره از مسابقه کاراته در قسمت مبارزه(کومیته) مقام نخست را کسب کرد.
راضیه شده بود الگوی بچهها. استادش پس از مسابقه میگفت: "بچهها تنها کسی که با فکر ضربه میزند راضیه است."
بهمن سال 86 پنجمین المپیاد ورزشی سراسری بانوان به میزبانی ماهشهر برگزار شد. در این دوره از مسابقات به صورت انفرادی در کومیته اول شد.
شب با اتوبوس به سوی ماهشهر حرکت کردیم. تنها بچههای چادری توی اتوبوس مرضیه و راضیه بودند. بچه های تیم اهل موسیقی و یک سری شیطنتها بودند ولی راضیه از همان ابتدا هندزفری گذاشت و سخنرانی و دعا گوش داد. نزدیک صبح، راضیه از ترس قضا شدن نماز آرام و قرار نداشت. چند بار به راننده اتوبوس تذکر داد که جایی برای نماز بایستد که در آخر راننده گفت قبل از طلوع به ماهشهر می رسیم. راضیه با یک لیوان آب توی اتوبوس وضو گرفت. به محض پیاده شدن جایی را پیدا کرد و نمازش را خواند.
پس از مستقر شدن، بچه ها برای تمرین به باشگاه رفتند. خواهرش میگوید: گوشهای از باشگاه در حال تمرین کردن بودیم که متوجه دو خانوم فیلمبردار شدیم. راضیه خود را سریع به آن دو رساند و خیلی مودبانه گفت: "شما چرا بدون اطلاع فیلم می گیرید؟" گفتند: "خب برای صدا و سیماست!" راضیه گفت: "قبل از فیلم برداری باید اعلام میکردید. حجاب ما خوب نیست. لطفا قسمتی که ما در فیلم افتادهایم را حذف کنید."
پس از تمرین به همه لباسهای یک دست دادند و گفتند برای افتتاحیه و اختتامیه این لباسهای ورزشی را بپوشید (هر استانی با رنگ خاصی مشخص بود). راضیه در افتتاحیه روی این لباس چادر پوشید. سرپرست تیم گفت: "چادرتان را در بیاورید ولی راضیه گفت ما بدون چادر نمیآییم.
کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفتهای از مدرسه میگذشت. یک روز با چشمانی پر از اشک و چهرهای غمگین به خانه آمد. گفتم: "مامان راضیه جان چرا ناراحتی؟" گفت: "مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچهها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم. چندین بار به اونها تذکر دادم و از آنها خواهش کردهام، اما آنها به من میگن تو دیگه شورش را دراوردی..." یک روز یکی از بچه های مدرسه از راضیه میپرسد: "تو چرا اصرار داری که نوار ترانه روشن نکنند؟!" راضیه در جواب میگوید: "گوشی که صدای حرام را بشنود، صدای امام زمانش را نمیشنود و چشمی که حرام ببیند، توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمی کند..."
در حادثه بمب گذاری حسینیه سیدالشهداء شیراز، راضیه از ناحیه کلیه، کبد، ریه، پهلو و سینه، دچار مصدومیت شد. هجده روز منتظر مهر قبولی خانم حضرت زهرا ماند. بعد از 18 روز، به عدد سالهای عمر مادر مظلومهمان زهرا سلاماللهعلیها، دقیقا با سینهای خرد شده و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خسخس نفسهای دردناک، به دیدار حق شتافت و چهاردهمین شهید کانون رهپویان وصال شیراز شد...
✨راضیه جان!🧕
دخترِ مسلمانِ ترازِ انقلاب!🍃
🌸روزت مبارک!🌸
#روز_دختر
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌱🌷🌱🌷🌱
به مناسبت #روز_دختر :
🥀معرفی #شهید_راضیه_کشاورز 🥀
✨راضیه جان!🧕
دخترِ مسلمانِ ترازِ انقلاب!🍃
🌸روزت مبارک!🌸
پ.ن: تصاویری از شناسنامه، کارنامه پایه اول راهنمایی، حکمهای قهرمانی، دستنوشتهها، تشییع و خود شهید راضیه کشاورز.
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از ◔͜͡🍀nina
4_5816750388807744306.mp3
1.38M
دختر که باشی می شوی رویای بعضی ها...
دختر شدن یعنی همین...دنیای بعضی ها!
سنگ صبور مادر و عشق پدر،یعنی...
یک قلب کوچک می شود دریای بعضی ها
دختر که باشی خواهرت یعنی وجودت هم؛
آغوشِ خواهر می شود معنای بعضی ها
دختر که باشی می شوی جان برادر هم...
یعنی دلیل غیرت زیبای بعضی ها
در یک کلام و ساده،وقتی دختری یعنی...
هستی امید و شادی دنیای بعضی ها!
تقدیم به تمام دختران سرزمینم ❤🌹
گوینده: 🎙#ن_تبسم
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#میآیم
#قسمت_اول
ماشین، آرام و یکنواخت حرکت میکند، مثل برگی که سوار موجی ملایم شده. ساعتهاست نگاهم را به بیابان خشک کنار جاده دوختهام، برهوتی که تمام راه، خشک و عطشناک همراهیمان کرده. حتی گاهی حس میکنم حرارتی را که رقصان از قلب خاکها بیرون میدود، میبینم. بااینکه خنکای داخل ماشین دلنشین و روحنواز است، اما جایی درون من آتش گرفته و میسوزد و میسوزاندم. درست مثل کویر آتشگرفته بیرون. حالم خراب است. رایحه بهترین عطرهای دنیا با بوی بهترین نوع لوازم آرایشی ترکیب شده و در فضا شناور است. حالم دارد به هم میخورد؛ از این بوها، از این آدمها و از خودم. قلبم دارد توی دهانم میکوبد. بیوقفه بالا و پایین میشود و با هربار اوج گرفتن و فرود آمدنش، آرزوی مرگ میکنم. یکدفعه همه چیز به هم میریزد. ماشین میجهد و من به بالا پرت میشوم. صدای جیغ توی گوشهایم میپیچد؛ فریادهایی مبهم و دور. و بعد تاریکی مطلق و سکوت. سرما نوازشوار نوک انگشتان پایم را لمس میکند و آهستهآهسته بالا میآید. هرچه بالاتر میآید سرد و سردتر میشود؛ و سوزندهتر. سرم داغ میشود، انگار تکه زغالی روی پوست سرم افتاده. دستهایم؟ انگار هرگز دستی نداشتهام. در سیاهی محض فرورفتهام و انگار کسی پشت سر هم به صورتم میکوبد؛ محکم و بیرحمانه. میخواهم فریاد بزنم و کمک بخواهم، اما زبانم سنگین است، انگار میان دندانهایم زنجیر شده. حسش میکنم. مطمئنم این مرگ است که احاطهام کرده. آه که چه زود آرزویم برآورده شد.
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#میآیم
#قسمت_دوم
فقط یک سوال توی ذهنم پشت سر هم تکرار میشود: چطور به اینجا رسیدم؟
در عرض کمتر از ثانیهای تمام زندگیام از پیش چشمانم میگذرد. اولین کلمهای که گفتم، اولین قدمی که برداشتم، روز اول مدرسه و... . و بالاخره شروع داستان گم شدن و بر باد رفتنم را پیدا میکنم. آن روز بود. همان روزی که آذر و دوستانش دورهام کردند و گفتند برایم یک کار نان و آبدار سراغ دارند. من و آذر با هم آمدیم تهران. با هم دانشگاه ثبتنام کردیم و با هم خانه اجاره کردیم. من تمام عصرها در مطب دندانپزشکی منشی بودم، روزهایی که کلاس نداشتم هم توی یک تولیدی پادویی میکردم. اما باز هم برای مخارجم کم میآوردم، اما آذر انگار تازه به نوایی رسیده بود؛ مانتوهای شیک و نو، لوازم آرایش آنچنانی و کفشهای شیک. آذر بارها گفته بود اگر بخواهم برایم کار جور میکند، اما من همیشه دست به سرش میکردم. راستش میترسیدم بفهمم دقیقا چه شغلی این همه درآمد دارد. تا آنکه آن روز با دوستانش آنقدر در گوشم زمزمه کرد که پذیرفتم. فقط گفتم که بههیچوجه اهل تنفروشی نیستم. آذر هم با پوزخند مرموزی گفت: باشه بابا خیالت تخت مریم مقدس.
کارش خیلی سخت نبود؛ هفتهای سه روز باید دو بار عرض یک خیابان را پیاده میرفتم و برمیگشتم. آن روز، آذر با ظرافت تمام آرایشم کرد. انصافا خیلی خوشگل شده بودم. آرایش ملیح و دلنشینی بود و توی ذوق نمیزد. آذر گفت بهتر است مثل همیشه لباس بپوشم تا توجه همسایهها جلب نشود. آخرین لحظه توی آینه چهرهام را برانداز کردم.
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#میآیم
#پایان
چهرهام از زیبایی میدرخشید، بیآنکه حتی تار مویی دیده شود. اولش کمی اضطراب داشتم. خیابان پر رفتوآمدی بود. کمی هم خجالت میکشیدم، اما وقتی دیدم ظاهر خیلیها از من بدتر است، خیالم راحت شد. تقریبا بیشتر محلههای تهران را سر زدیم. حتی یکی دو بار قم و کاشان هم رفتیم. کمکم آرایشم تندتر شد. روسریام هم ذرهذره عقب رفت. لباسهایم را هم خودشان انتخاب میکردند، اما برای من مهم نبود. ذرهذره در آن باتلاق میرفتم و احمقانه تنها دلخوشیام این بود که تنفروشی نمیکنم، غافل از اینکه این هم نوعی تنفروشی بود. بعدها دایره کارمان بیشتر شد. حتی روزهای تعطیل به شهرهای دورتر میرفتیم؛ بیشتر شهرهای شمالی.
این بار مقصدمان مشهد بود. اولش خوشحال شدم، اما بعد آرزو کردم هدف اطراف حرم نباشد، اما دقیقا برعکس شد. باید از باب الجواد تا باب الرضا میرفتیم. حتی گفته بودند جلوی بستنیفروشی روبهروی باب الرضا بایستیم و بستنی بخوریم. تمام روز تلاش کرده بودم چشمم به گنبد نیفتد، اما یک لحظه نگاهم به گنبد طلایی رنگ که روی آبی آسمان میدرخشید، گره خورد. پرچم سبزش توی باد میرقصید و با هر تکانش دلم را از جا میکند. ناخودآگاه دست بردم و روسریام را که چیزی به افتادنش نمانده بود، جلو کشیدم. بیاراده زمزمه کردم: سلام امام رضا. رها، یکی از دخترهای همراهم، صدایم را شنید. با لحن تمسخرآمیزی گفت: سلام امام رضا ما تا اینجا اومدیم، اما نمیآیم زیارتت تو هم نیا. از همان لحظه حالم خراب شد. انگار که مسخ شده باشم. تمام روز مثل روحی سرگردان مسیر تعیینشده را رفتم و برگشتم. این بار حتی بیشتر از قبل سعی میکردم به طرف حرم و گنبد نگاه نکنم. حالا بالاخره همه چیز تمام شد. پرونده زندگی من دارد بسته میشود. انتظار چنین پایانی را نداشتم. شاید اصلا انتظار پایان نداشتم. در یک لحظه سرما و گرما محو میشود. ضربههای سیلی هم قطع میشود. بااحتیاط چشم باز میکنم. هنوز همهجا تاریک است. یکدفعه نور همهجا را میگیرد. آنقدر که چشمانم را میبندم.
-دخترم!
با من بود؟ چقدر مهربان دخترم را تلفظ کرد.
-مریم جان
قلبم شروع به کوبیدن میکند. بلند و طبلوار. واقعا دارد من را صدا میزند. صدایش لبریز محبت است. گرم و صمیمی است، نرم و لطیف است، مثل... مثل پر... یا مخمل. دوباره صدایم میکند. انگار صدایش رایحه دارد. عطر صدایش قابل توصیف نیست. صدها برابر خوشبوتر از خوشبوترین عطرهایی که تا امروز بوییدهام.
-دخترم نترس بابا پیشته...
این را که گفت، اشک توی چشمم جوشید و از لای پلکهای بستهام راهش را باز کرد و صورتم را شست. صدایش اصلا شبیه صدای پدرم نیست، اما من را به یاد پدرم میاندازد. دخترمش را حتی مهربانتر از پدرم زمزمه میکند. چشمهایم را باز میکنم. دو چشم زیبای مهربان و درخشان به من خیره شدهاند. انگار خورشید در چشمان او طلوع کرده است.
-اومدم جواب سلامت رو بدم.
یکدفعه صدای جیغ گوشخراش و وحشتناکی میآید. و او دیگر نیست، ولی عطرش هنوز همهجا را گرفته. چشمانم را میبندم. برای لحظهای دوباره صدایش توی گوشم میپیچد:
- به رها بگو از منش من به دوره که نیام دیدنت...
ناخودآگاه چشمانم باز میشود. توی اتوبوس نشستهام. رها سرش را روی شانهام گذاشته و خوابیده. صورتم خیس خیس است. بیرون را نگاه میکنم. از کنار تابلوی بزرگ سبزی میگذریم: سبزوار.
اتوبوس جلوی یک رستوران میایستد. در یک لحظه تصمیمم را میگیرم. میخواهم بروم آن طرف خیابان که رها میپرسد:
-کجا؟
جوابش را نمیدهم. جلوتر میروم. چیزی یادم میآید. برمیگردم. رها را صدا میزنم.
-گفت از منش من به دوره که نیام...
-چی؟ چی میگی مریم؟ نمیفهمم.
بیتوجه به رها و دیگران تا وسط خیابان میروم. همان جا میایستم. برمیگردم. یک سواری با سرعت از جلویم رد میشود. بلند داد میزنم:
-امام رضا بود... خودش بود... گفت حتما میآد دیدنت
رها بلند میخندد. مثل من داد میزند:
-باشه بابا... بامزه بود... حالا تو کجا داری میری؟
-میرم تو حرمش پیدا بشم...
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
به تصویر خوب نگاه کن🧐
فکر کنم از این مدل خاطرهها تو بچگیت زیاد داشته باشی
مامان و بابا رو خواب میکردیم و خودمون دِ فرار😊
فقط بدیش این بود باید چراغ خاموش بازی میکردیم تا کسی بیدار نشه.
امان از اون روزی که با سر و صدای ما بیدار میشدند...😢
حالا یکی از اون خاطرات رو که برای منِ مخاطب جالبه رو تبدیلش کن به داستان.
اگرم که خاطرهی جالب نداری، از ذهن خلاق خودت بساز.
اگرم که خواستید همون خاطره رو با زبان شیوای خودتون روایت کنید.
حالا دیگه شروع کنید🤓
#خاطرهبازی4
#ناربانو
هدایت شده از 💛 مهرآفرین 🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#مجموعه_استوری_موشن
▪️◾️▪️
🏴 فرا رسیدن ۱۴ خرداد ماه سالروز رحلت جانگداز امام خمینی(ره) تسلیت باد.
| #امام_خمینی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~