eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 _ببخشید این استیکرا چند؟! صدرا با لبخند جواب مشتری را داد. _این پک دَه‌تایی هشتش که با تخفیف مراشم شال اشتاد، میشه بیشت هژار تومن! _بی‌زحمت یه پَک بدید. صدرا پک کامل استیکر را به دست پسر بزرگ استاد واقفی داد و او هم تحویل مشتری. سپس کارت بانکی را از مشتری گرفت و کشید. بعد رسید را به او داد که چشمان مشتری گشاد شد. _مگه نگفتید بیست تومن؟! چرا سی تومن کشیدید؟! صدرا دوباره با لبخند جواب داد: _چون اژ دشت پشر اشتاد گرفتید. اژ قدیم گفتن که گر پدر نیشت، دشت پشری هشت هنوژ! الان که اژ وجود ناژنین اشتاد بی‌بهره‌ایم، باید قدر پشراش رو بدونیم! اما مشتری که کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد، به احترام مراسم و آبروی اعضای باغ که از رفقایش بودند، نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت! مُرده‌شور بدبخت، با سر و وضعی شلخته، جلوی در غسال‌خانه ایستاده و لباس تقریباً بلند و سفیدی پوشیده بود. یک کلاه پشمی روی سرش و چکمه‌هایی که تا زانو بالا آمده بودند. همه‌ی نگاه‌ها به او خیره شده بود که مهدینار هم روبه‌روی او ایستاد و گفت: _بَه بَه، سلام مجدد مُرده‌شور خان! حالتون چطوره؟! ببخشید دیگه. با اون اتفاقات چند دقیقه پیش، نشد حال و احوال بکنیم! سپس بدون اینکه منتظر جواب باشد، رو به هنرجوهایش گفت: _اگه نمی‌خوایید با غسال‌خونه آشنا بشید، باید ایشون رو ببینید! همگی آب دهانشان را قورت دادند که مُرده‌شور گفت: _ببینم بچه‌ها، اینجاها یه جنازه ندیدید؟! مهدینار دوباره به سمت مُرده‌شور برگشت و پوزخندی زد. _اینجا پر از جنازس مُرده‌شور خان. جنازه‌هایی که خیلی وقته توی خونشون به خواب عمیقی فرو رفتن! _نه نه. منظورم یه جنازه‌ی تازه بود. جنازه‌ای که همین چند دقیقه پیش اینجا بود و من تا رفتم یه عصرونه‌ی مختصر بخورم، یهو غیبش زد! مهدینار نیز آب دهانش را قورت داد. _یعنی دیگه سر جاش نیست؟! _نه دیگه. اگه بود که از شماها نمی‌پرسیدم. حالا ندیدینش؟! مهدینار لبخند تلخی زد و به سختی نفس کشید. سپس برگشت تا به هنرجوها قوت قلب بدهد که ناگهان دخترنابینا که دستش به یکی از جنازه‌ها خورده بود، سرجایش میخ‌کوب شد. _این...این چیه؟! جِ...جنازَست؟! با این حرف، یکی از هنرجوها فریاد زد: _یا امام‌زاده وحشت! بدویین! و در کسری از ثانیه، همه‌ی هنرجویان پا به فرار گذاشتند و محو گشتند و دختر روشن دل که نه چشم دیدن داشت و نه پای فرار، یاد و خاطر‌ه‌ی ساختمان پلاسکو را زنده کرد و یکهو همان‌جا فرو ریخت! پس از پاشیدن یک بطری آب، دختر نابینا به هوش آمد. احساس حالت تهوع داشت و فقط خدا خدا می‌کرد که روی استاد مهدینار بالا نیاورد. در این میان مهدینار نفسی از روی تامل کشید و گفت: _هِی فلک، تا کی کلک؟‌! بعد دست روی شانه مُرده‌شور گذاشت و ادامه داد: _دیدی آخرش فقط خودم و خودت موندیم؟! اینا هم فقط به خاطر تاریکی هوا و دور بودن خروجی قبرستون برگشتن! سپس نگاهی تاسف‌بار به هنرجوها که از سر بیچارگی برگشته بودند، انداخت. _خاک باغِ پرتقال توی سرتون با این هنرجو شدنتون! شما مثلاً هنر می‌جویید. آره؟! از نظر من، شما هنر رو حتی مزه هم نمی‌کنید، چه برسه بجویید! دنبالم راه بیفتید که به بقیه‌ی قسمتای تورمون برسیم. بجُنبید! بعد هم از مُرده‌شور خداحافظی کردند و به راه افتادند...! در غرفه‌ی دیگر، افراسیاب تابلوهای نقاشی و تایپوگرافی‌اش را به نمایش گذاشته بود و سفارش مولاتی می‌گرفت. _خب آقای محترم، شما این تابلو رو پسند کردید و دوتا هم مولاتی سفارش دادید. درسته؟! _بله؛ فقط ارزون حساب کنید، مشتری شیم. چون من مال همین باغ بغلیم. باغ گیلاس! افراسیاب لبخند گرمی زد و به مهدیه که کمک‌دستش بود، اشاره‌ای کرد و سپس به مشتری گفت: _خب بهای تابلوها پوله و بهای مولاتیا، صلوات؛ ولی خب ما اینجا قیمت اجناس فروخته شده رو با قرعه‌کشی مشخص می‌کنیم. یعنی ما چندتا جعبه داریم که توش تشکیل شده از مقداری پول و مقداری صلوات! شما با انتخاب یکی از جعبه‌ها که الان همکارم میاره خدمتتون، بر اساس شانستون مشخص میشه که باید چه بهایی رو نسبت به اجناس خریداری شده بپردازید. مهدیه چهار پنج جعبه آورد و آن‌ها را روی میز چید. مشتری که داشت با دقت به حرف‌های افراسیاب گوش می‌کرد، چانه‌اش را خاراند و گفت: _بعد همه‌ی این جعبه‌ها، اینا رو داره؟! یعنی ممکنه یکیش، یکی رو نداشته باشه و عوضش اون‌یکی رو داشته باشه؟! افراسیاب دستانش را درهم گره کرد و دوباره لبخندی زد. _صد البته. ممکنه یکیش مثلاً صد هزار تومن پول داشته باشه با پنجاه تا صلوات. یا یکیش پنجاه هزار تومن داشته باشه با صدتا صلوات. یا اصلاً پولی نداشته باشه و به جاش دویست تا صلوات داشته باشه! مشتری لبخندی به پهنای صورت زد و برای اینکه دستش خالی و تنگ بود، دعا دعا می‌کرد تا جعبه‌ای که انتخاب می‌کند، داخلش پول نداشته باشد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
خیلی مهم هست‌ها..حالا هی از کنارش رد بشوید...
🎊 🎬 _خب حالا آماده‌اید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب اینجا پنج تا جعبه داریم که روی هرکدوم یه شماره نوشته شده. بسم الله بگید و یکی رو انتخاب کنید! مشتری آب دهانش را قورت داد و نیم نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: _به عشق آقا اباعبدالله، شماره‌ی سه رو انتخاب می‌کنم. افراسیاب دستانش را گذاشت روی جعبه و پس از مکثی کوتاه گفت: _انتخاب آخرتونه؟! _بله. افراسیاب کمی لب و لوچه‌اش را تکان داد و گفت: _خب من این جعبه رو صد هزار تومن ازتون می‌خرم و به جاش جعبه‌ی شماره‌ی دو رو بهتون پیشنهاد میدم! مشتری با تعجب گفت: _خب این یعنی چی؟! _یعنی اینکه اگه جعبه‌ی شماره دو رو انتخاب کنید و مثلاً توی جعبه صد تومن پول با بیست تا صلوات باشه، شما فقط صلوات رو می‌فرستید و لازم نیست دیگه پول پرداخت کنید. چون من این جعبه رو صد تومن از شما خریدم. خب حالا انتخاب آخرتون چیه؟! مشتری چشم‌هایش برقی زد و دوباره نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: _به عشق آقا امام حسن مجتبی، شماره‌ی دو رو انتخاب می‌کنم. بالاخره برادرن دیگه! افراسیاب بدون معطلی، جعبه‌ی شماره‌ی دو را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند: _سیصد تومن پول با پنجاه‌تا صلوات. مبارکتون باشه! سپس کارتخوان را جلوی مشتری گذاشت و گفت: _البته صد تومنِ من که ازتون خریدم، ازش کم میشه. پس جمعاً میشه دویست هزار تومن! مهدیه که تا الان ساکت بود، با خونسردی گفت: _البته یادتون نره که حتماً اون پنجاه تا صلوات رو هم بفرستید. چون این صلواتا می‌رسه به روح استاد بزرگوارمون! افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. ناگفته هم نمونه که من همین تابلو و مولاتیا رو، با قلم و دَواتای استاد مرحومم کشیدم. اصلاً ایشون بود که این چیزا رو بهم یاد داد. سپس قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. اما مشتری که انگار حرف‌های آن‌ها را نمی‌شنید، با دهانی باز گفت: _این که بدتر شد! افراسیاب با خونسردی پاسخ داد: _این دیگه شانس شما بود. لطفاً زودتر کارت رو بکشید که به بقیه‌ی مشتری‌ها هم برسیم. مشتری با مظلومیت کارت را کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: _میشه حالا جعبه‌ی شماره سه رو هم باز کنید تا ببینیم توی این چی بوده؟! _نخیر. نمیشه! این جواب قاطع افراسیاب بود که مهدیه گفت: _حالا بازش کن ببین چی بود دیگه. بنده خدا رو نگاه. مظلومیت توی چهرَش داره موج مکزیکی می‌زنه! اما افراسیاب هی مخالفت می‌کرد و راضی نمی‌شد؛ تا اینکه مهدیه به زور جعبه را از دستش گرفت و آن را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند. _صد تومن پول با هفتادتا صلوات! مشتری و مهدیه و افراسیاب، هرسه به‌هم خیره شده بودند که ناگهان مهدیه بقیه‌ی جعبه‌ها را هم باز کرد و در کمال تعجب دید که همه‌ی جعبه‌ها پول زیاد می‌خواهد و صلوات کم! مشتری که انگار آب سردی رویش ریخته باشند، زبانش بند آمده بود و حرفی برای گفتن نداشت. افراسیاب سرش را پایین انداخته بود و مهدیه چپ چپ آن را می‌نگریست. _مگه نگفتی ممکنه اصلاً پول نخواد و فقط صلوات بخواد؟! اینا که همش قیمتاش بالاست. قضیه چیه؟! افراسیاب آب دهانش را به سختی قورت داد. _می‌خواستم واسه مراسم سال استاد پول جمع کنم. مگه ندیدی دزد زده بود به باغ؟! _خب تو الان داری پول جمع می‌کنی؛ اونم دقیقاً وسط مراسم سال که قرار بود به خاطر بی‌پولی لغو بشه. متوجهی؟! _خب واسه سال بعد که دومین سالگرد استاد می‌شد داشتم جمع می‌کردم که دیگه اون‌موقع کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستمون نگیریم! مهدیه سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و آنجا را ترک کرد. دقیقاً مثل مشتری که مانند شکست خورده‌ها، سر میزش برگشته بود. در این میان، آسنسیو هم با روپایی زدن و انجام حرکات نمایشی با توپ، مهمانان را مشغول کرده بود و رَستا هم به سفارش آوا، از هنرنمایی‌های او عکس و فیلم می‌گرفت. احف نیز که همیشه در این مراسمات بیکار نمی‌نشست، این بار ساکت یک گوشه‌ای نشسته بود و به تصمیمش فکر می‌کرد و سیب و پرتقال و انارش را می‌خورد! هوا خیلی تاریک شده بود و هنرجوها دست از اعتراض برنمی‌داشتند. _استاد فکر نمی‌کنید بسه؟! فکر نمی‌کنید که قبرستون شبا ترسناک‌تره؟! بیایید برگردیم تا آمار غشی‌هامون بیشتر از این نشده! _حرف نباشه. پول دادید، باید بگردید. اون از غسال‌خونه رفتنتون، اینم از دوباره اِن‌قُلت آوردنتون! حرف نزنید و فقط دنبالم بیایید! _آخه همین الانم خیلیا قید پولشون رو زدن و رفتن. نذارید تعدادمون از اینی که هست، کمتر بشه! مهدینار بدون توجه به حرف‌های هنرجوها، این بار به سوی قبرهای خالی رفت. هوا رفته رفته داشت سرد می‌شد و باد خفیفی به صورت هنرجوها می‌زد. همگی بالای سر قبرهای خالی و تاریک ایستاده بودند که مهدینار میکروفن و بلندگویش را از کیف کوچکش در آورد و شروع به خواندن کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 نصیحتی از این بالاتر نیست که انسان تصمیم جدی بگیرد که اگر خداوند به او یکصد سال هم عمر داد، از روی آگاهی و عمدا، حتی یک آن، نکند. اگر چنین حالی واقعا برای او پیدا شود، خداوند او را کمک می کند و توفیق می دهد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
بهترین فیلم ها درباره انقلاب ها از نگاه سایت فیگار : Metropolis Fight Club Spartacus V for Vendetta Bananas The Patriot Che Battleship Potemkin The Battle of Algiers Les Miserables https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
در احادیث شیعه، برای امام دوازدهم نام‌هایی همچون محمد، احمد و عبدالله ذکر شده است. با این همه او در میان شیعیان بیشتر با لقب مهدی شناخته می‌شود.[۱] بر اساس احادیثی متعدد، او همنام پیامبر اسلام است.[۲] در برخی احادیث و منابع مکتوب شیعه مانند الکافی و کمال‌الدین، نام او با حروف جدا و به‌صورت «م ح م د» آمده است.[۳] این جدانویسی به سبب احادیث است که بردن نامِ او را ممنوع کرده‌اند.[۴] دعای سلامتی امام زمان(عج) نهی از نام بردن مقالهٔ اصلی: تسمیة المهدی احادیث فراوانی در منابع شیعه، بردن نام اصلی امام دوازدهم را منع کرده و حرام دانسته‌اند.[۵] دو نظریه مشهور درباره این روایات وجود دارد: نظریه نخست از آنِ کسانی مثل سید مرتضی، فاضل مقداد، محقق حلی، علامه حلی و چند عالم دیگر است که این حرمت را مخصوص زمان تقیه می‌دانند و در مقابل، میرداماد و محدث نوری این حرام‌بودن را در تمام دوران قبل از ظهور جاری دانسته‌اند.[۶] کنیه‌ها و القاب امام دوازدهم شیعیان، در منابع مختلف و ادعیه و زیارات با القاب و کنیه‌های بسیاری وصف شده است. محدث نوری در کتاب نجم الثاقب به حدود ۱۸۲ نام و لقب اشاره کرده[یادداشت ۱] و در کتاب «نام‌نامه حضرت مهدی(عج)» حدود ۳۱۰ اسم و لقب برای امام آمده است. برخی از القابی که محدث نوری برشمرده چنین است: مهدی، قائم، بقیةالله، منتقم، موعود، صاحب‌الزمان، خاتم‌الاوصیاء، منتَظَر، حجةالله، احمد، ابوالقاسم، ابوصالح، خاتم‌الائمه، خلیفةالله، صالح، صاحب‌الامر.[۷] نام و القاب امام دوازدهم شیعیان در منابع اهل‌سنت نیز آمده است؛ هرچند در این منابع، بیشتر از عنوان «مهدی» استفاده شده و القاب و ویژگی‌های دیگر کمتر ذکر شده و لقب «قائم» در منابع اهل‌سنت به‌ندرت یافت می‌شود.[یادداشت ۲][۸]
مکان‌هایی به امام مهدی(عج) منسوب شده و گفته شده است که شیعیان در دوران غیبت کبری برای ارتباط با وی در این مکان‌ها حاضر می‌شوند: سرداب غیبت: محل عبادت امام هادی(ع)، امام عسکری(ع) و امام زمان(عج). مسجد جمکران: در نزدیکی روستای جمکران در قم، که بنابر قول معروف، به دستور امام زمان(عج) توسط حسن بن مثله جمکرانی ساخته شده است. مسجد سهله: مقامی در این مسجد، منسوب به امام زمان(عج) است که در قسمت میانی مسجد و در بین مقام امام سجاد(ع) و مقام حضرت یونس قرار دارد. برخی روایات محل زندگی امام زمان(ع) را پس از ظهور، این مکان معرفی کرده‌اند.[۷۱] ذی‌طوی: منطقه‌ای در مکه است که در داخل حرم مکی قرار دارد و طبق برخی روایات، حضرت مهدی(ع) در آنجا زندگی می‌کند. در برخی روایات، محل ظهور و مرکز تجمع یاران وی نیز همین منطقه یاد شده است. بر اساس روایتی، پیش از آنکه امام دوازدهم قیام خود را از کنار کعبه آغاز کند، در این مکان منتظر ۳۱۳ یار خود است.[۷۲] کوه رضوی: برخی روایات، محل زندگی امام زمان(عج) را در دوران غیبت، کوه رضوی ذکر می‌کند.[۷۳] رضوی از کوه‌های تهامه در میان مکه و مدینه است.[۷۴] وادی السلام: مقام امام زمان(عج) در این قبرستان، گنبد و بارگاهی دارد که در سال ۱۳۱۰ق توسط سید محمدخان پادشاه هند ساخته شده است. ساختمان قبلی توسط سید بحرالعلوم (متوفای ۱۲۱۲ق) تجدید بنا شده بود. در محراب مقام حضرت مهدی(عج)، سنگی موجود است که زیارت‌نامه‌ای بر آن حک شده است. تاریخ کنده‌کاری این سنگ، نهم شعبان ۱۲۰۰ق است.[نیازمند منبع] جزیره خضراء: مکانی منسوب به امام زمان(عج) که بنابر برخی روایات، فرزندان امام زمان(عج) در آنجا زندگی می‌کنند. داستان این جزیره در برخی منابع آمده و دو دیدگاه درباره آن وجود دارد؛ برخی آن را پذیرفته و برخی دیگر افسانه دانسته‌اند و آثاری در نقد آن نگاشته‌اند.[۷۵] طیبه: از مکان‌هایی که بنابر برخی روایات، محل زندگی امام زمان در دوران غیبت است. گفته شده است مراد از آن مدینه است.[۷۶] مقام امام زمان در کربلا، زیارتگاهی است که در نزدیکی حرم امام حسین(ع) و در کنار نهر علقمه واقع شده و منسوب به حضرت مهدی(ع) است و مردم در آن به نماز و دعا می‌پردازند.[۷۷]
دعاها و زیارات چندین دعا و زیارت از امام زمان(ع) صادر شده است؛ مانند دعای فرج (اَللّهُمَّ عَظُمَ البَلاء)، دعای «یا مَن أظهَرَ الجَمیلَ»، دعای «اَللّهمّ رَبَّ النّورِ العَظیم»، دعای «اَللهُمّ ارزُقنا تَوفیقَ الطاعَةِ»، دعای سهم اللیل، دعای هر روز ماه رجب، دعای «اَللهمّ إنّی اَسألُکَ بِالمَولودَینِ فی رَجَب»، دعای «اَللهمّ إنّی اَسألُکَ بِمَعانی جَمیعِ ما یدعوکَ بِهِ وُلاةُ أمرِکَ»، زیارت ناحیه مقدسه و زیارت الشهداء.[۱۲۱] برای ارتباط با امام زمان نیز علاوه بر زیارت‌های جامعه که می‌توان همه امامان را با آن زیارت کرد، دعاها و زیارت‌های مختلفی در روایات شیعه نقل شده که عبارتند از: دعای ندبه دعای سلامتی امام زمان(عج) استغاثه به امام زمان(عج) (سَلامُ اللهِ الکامِلُ التّام...) زیارت آل‌یاسین دعای غریق دعای عهد دعای فرج دعای اللهم عرفنی نفسک (دعا در غیبت امام زمان)[۱۲۲] دعای اللهم ادفع عن ولیک (دعا برای امام عصر)[۱۲۳] صلوات مخصوص امام زمان(عج) زیارت روز جمعه https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پنجم اردیبهشت سال ۱۳۵۹ش، عملیات نیروهای آمریکای به نام عملیات پنجه عقاب، در صحرای طبس شکست خورد. این واقعه، پس از آن روی داد که جیمی کارتر، رئیس جمهور ایالات متحده، تصمیم گرفت تا به ایران حمله نظامی کند. بهانه این هجوم، آزادی جاسوسانی بود که در سیزدهم آبان ۱۳۵۸ش. به اسارت دانشجویان پیرو خط امام درآمده بودند. سران کاخ سفید که از حرکت دانشجویان غافلگیر شده بودند و توطئه‌هایشان آشکار شده بود، [۱]  تصمیم گرفتند از قوای نظامی استفاده کنند و با حمایت مزدوران داخلی و پشتوانه تبلیغاتی خبرگزاری‌های استعماری به افکار خود، جامعه عمل بپوشانند و یکبار دیگر دولت دلخواه خود را در ایران به‌قدرت برسانند.
سیاستمداران کاخ سفید، در ظاهر می‌کوشیدند مساله گروگان‌ها به صورت مسالمت‌آمیز حل شود، حتی آنها پیش از آغاز برنامه نظامی، برای مذاکرات جدید، زمینه‌چینی می‌کردند تا مسئولان ایران را غافلگیر کنند؛ [۳]  اما در واقع، مدت پنج ماه بود که نیروهای ویژه‌ای را برای این کار در محیطی مشابه صحرای طبس در «آریزونا» آموزش می‌دادند. بنا بود که این طرح، با نام «عملیات پنجه عقاب» چهارم تا ششم اردیبهشت ۱۳۵۹ اجرا شود.
برنامه نیروهای آمریکا این‌گونه بود که در شب اول، هشت بالگرد و هفت هواپیمای غول پیکر C-۱۳۰ در عمق خاک ایران فرود بیایند. سپس بالگردها و شبانه سوخت‌گیری و به نقطه‌ای در نزدیکی تهران پرواز کنند و تا شب بعد منتظر بمانند. بنا بود که شب دوم گروه‌های ویژه‌ای به سفارت حمله کنند و همراه گروگان‌ها، به ورزشگاهی نزدیکی سفارت بروند. سپس به‌طور همزمان، فرودگاه مجاور اشغال شود و همه با هواپیمایی که آنجا مستقر شده است، به پرواز درآیند. سپس طرح پایانی اجرا می‌شد که شامل حمله به مراکز اقتصادی و اماکن شخصیت‌های مؤثر و کلیدی و در نهایت کودتایی با همکاری عوامل لیبرال، ضد انقلاب و جاسوسان مستقر در ایران بود. سرانجام کارتر در نطقی، سقوط نهضت اسلامی را اعلام می‌کرد.
نور درباره حادثه طبس مطالعه کنید. قبلا مطالعه داشته اید! آفرین دختر خوب. چه دختری. چه پسری. باریک الله. حالا می‌دانید که هدف نهایی آمریکا از بین بردن ایران بود. ولی نتوانست. فکر کرده ما قاق هستیم. خب داشتم می‌گفتم. شما اگر در سال ۱۳۵۹ به دنیا نیامده بودید اشکالی ندارد، گریه نکنید، الان یَک تمرینی می‌دهم که خوشحال شوید به خاطر خدا. خب، شما پنجم اردیبهشت سال۵۹ در قامتِ یک دانه شن در صحرای طبس حضور به هم رساندید. من هم بودم. همه جوانان برومندی که آن زمان نبودند در قامت دانه شن به اسلام خدمت کردند. خب حالا از خاطرات آن شب خودتان از زاویه اول شخص بنویسید. البته دانه های شن پسر و دختر دارند. الحمدلله و المنة دانه های شنی که پسر هستند بسیار قدرتمند ظاهر شدند و نقشه هایی که دانه های شنِ دختر کشیده بودند را به خوبی پیاده کردند. خداوند به همه جوانان همسر خوب و زیبا و شاد عطا کند. ان‌شاءالله شیعه ایرانی تعدادش از دانه های شنِ صحرای طبس بیشتر شود‌. راستی یک دانشگاه شنی خلق کنید که شن ها آنجا درس می‌خوانند. یک دانه شنِ دختر جزوه هایش از دستش می‌افتد و همانگونه که افتد و دانی...آن شب حمله، نقشه شِناز و شِنسا اجرا شد، شنبیز و شناوش هم نامزد های خود را یاری کردند. کافی است یا بیشتر توضیح بدم. خب حالا لبخندت را جمع کن و بنویس. همش دنبال ماجراهای عاشقانه هستی. مرسی اَه. ۳۴
حالا که بحث حجاب داغ است یک صحبتی هم با دخترای عزیز ضعیف الحجاب داشته باشم. خب شما که اینقدر زیبا هستید، دلربا هستید، باید ملکه یک قصر رویایی باشید. حیف نیست اندمتان را در معرض چشم غلام گولاخ و کریم سیبیل می‌گذاری زیبای خفته! بیدار شو. دست و صورتت را بشوی. عه...شُستی! همش کرم پودر و آرایش بود که. وا اسفا. خب حالا دستان خوشگلت را بیاور بالا و آن روسری خوشگلت را بگذار روی کلهٔ خوشگلت. خب. من دیگر بروم. مواظب خوشگلی هایت باش که باد در کمین گلهای زیبا و باز شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت فردا که ششم اردی‌بهشت و تولدم است، این کلیپ را تقدیم نگاهتان می‌کنم. حق مادری دارم بر گردن درختهای انار‌. 😐 ❤️ @sedkhareji @anarstory
اثر برگزیده‌ی خانم سودابه احمدی در مسابقه‌ی
دست رحمت بوی آتش و دود همه جا را گرفته است. هر طرف را که نگاه می‌کنیم، خرابی و ویرانی است. به دنبال زخمی‌ها هستیم که صدای پای پر سرعتی توجهمان را جلب می‌کند. صدا در حال نزدیک شدن است. با دو نفر از نیروها پشت یک ماشین نیمه‌سوخته پنهان می‌شویم. یکی از نیروهای خودمان است که در حال عبور است. وقتی مطمئن شدم که خودی است فریاد می‌زنم: + آهای! وایستا. سرباز برمی‌گردد و مرا می‌بیند. به سویم می‌آید. از مسیرش می‌پرسم، پاسخ می‌دهد که پیغامی دارد برای حسین رضایی؛ برای خودم! گفتم چه پیغامی؟! چرا پشت خط ارتباطی چیزی نگفتند؟ گفت: ارتباط اینترنتی امن نبود، دستور آمده که فلاکایی‌ها* را بفرستید به مقر مرکزی. سپس نامه دستور را نشان داد. نشان و اسم رمزش درست است. اما خطرناک بود؛ فلاکاها عقلی نداشتند و بلافاصله حمله می‌کردند. تصمیم گرفتم خودم هم با او بروم. ماشین حامل فلاکاهایی را بیرون آوردم و همراه آن سرباز به سمت مقر مرکزی به راه افتادیم. ساعتی بعد رسیدیم. در آنجا ابتدا هر سلول‌ را از ماشین پیاده کردیم و در وسط محوطه مرکزی پایگاه گذاشتیم. صدای خش خش و سرو صدایشان همه را کلافه کرده بود. ناگهان از دور چشمم به شکافته شدن جمعیت افتاد. حسم می‌گفت خودش است. با قامتی رشید و هیبتی استوار به سمت سلول‌ها می‌آمد و همه راه را برایش باز می‌کردند. دستور داده شد سلول باز شود. با کنترلی که در اختیارم بود در آن را باز کردم. ناگهان فلاکایی داخل آن جست بلندی زد و بیرون پرید و به سمت او حمله کرد. اما به محض نزدیک شدن ایستاد! انگار که نمی‌توانست حرکت کند. او، به دو قدمی فلاکایی نزدیک شد و دستش را بر سرش گذاشت و این در حالی بود که داد و فریاد می‌کرد. بعد از چند لحظه صدایش آرام شد. چهره‌اش از آن حالت زمختی و زشتی خارج شد و به حالت انسانی خودش برگشت. آن فلاکایی دوباره آدم شد. این برای اولین بار بود که بعد از حضور فلاکاها و حمله به انسان‌ها، این موجودات دوباره آدم میشدند. هر چند در عصر ظهور چنین چیزی عجیب نبود اما برای ما تازگی داشت. از همان سربازی که باهم آمده بودیم پرسیدم این مرد کیست که اینطور قدرتی دارد؟ با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: بنظرت چه کسی جز حضرت و یارانش توانایی عاقل کردن بشر مبتلا به فلاکا را دارد؟! مجید نجفی * نوعی ماده مخدر که انسان را شبیه به زامبی می‌کند.
اثر برگزیده‌ی آقای مجید نجفی در مسابقه‌ی
یالطیف «هنوز هم خورشید می‌تابد» هنوز آفتاب نزده بود.گیوه‌های کرم رنگش را پوشیده ،نپوشیده به پا کرد. دستی میان حوض حیاط انداخت و جرعه‌ای آب نوشید. مشتی دیگر به سر و رویش زد تا چشمان خواب آلودش باز شود. برای اطمینان بار دیگر دست در جیب قبایش برد تا از آوردن کلید حجره مطمئن شود. قبای راه راه قهوه‌ای رنگش چنان گرم بود که سوز هوای صبحگاهی را بگیرد. زیر لب بسم‌الهی گفت و کوچه‌های باریک پیچ در پیچ را به دو طی کرد. باید قبل از رسیدن اوستا درِ حجره را باز و آب و جارو می‌کرد. خوب می‌دانست اوستا رحیم به سر وقت آمدن حساس است. بوی نم خاک که بلند شد، آفتاب از سوراخ سقف گنبدی شکل به بازارچه راه پیدا کرده بود. کم‌کم صدای باز شدن حجره‌ها شنیده می‌شد. صدای خش‌خش جارو میان سلام و علیک حجره‌ داران شنیده می‌شد. میز چوبی کار را وسط حجره گذاشت، ابزار‌ها را از میان خورجینک‌های آویزان به دیوار کاهگلی حجره بیرون آورد و کنار میز کار گذاشت. روپوش چرمی مشکی‌اش را پوشید، و پشت میز کارش مشغول انجام سفارشات شد. صدای کفش‌های اوستا رحیم را خوب می‌شناخت. پاتند کرد سمت پستو تا سفره چاشت را آماده کند. بوی نان تازه حجره را پر کرد. سرش را از پستو بیرون آورد. _سلام اوستا!صبح بخیر. گل کوچک سرخ را درون قوری انداخت و بیرون رفت. _سلام علیکم، صبح شما هم بخیر، الحمدلله امروز هم چشم باز کردیم. اوستا رحیم روپوش چرمی‌اش را تن کرد و روبه قبله سلامی داد. عادت هر روزش بود، قبل از کار کردن. پشت میز نشست. _الهی به امید تو. پسر جان سفارشات دیروز را بیارور. لحظه‌ای بعد هر دو مشغول کار شدند. صدای قل‌قل سماور ذغالی میان چکش‌های پی در پی که روی کفش‌ها می‌نشست گم شده بود. بازار گرم کار شده بود. و مردم هم برای خرید حسابی سرشان را شلوغ کرده بودند. صدای درشکه‌ای بازارچه‌ را تقریبا ساکت کرد. درشکه‌چی‌ داد زد: _وایسا حیون... اوستا رحیم سرش را بالا گرفت. شاگرد نگاهی به اوستا و سپس نگاهی به فرد به ظاهر حسابی که با کمک غلامانش سعی داشت از درشکه پیاده شود انداخت. اوستا سر به زیر مشغول کار خودش شد. _چرا به احترام آقا بلند نمی‌شوید. اوستا نیم نگاهی به غلام انداخت و دوباره مشغول کار خودش شد. غلام دوباره گفت: _ یک کفش مناسب و در خور ایشان برایشان درست کن. اوستا نخ و سوزن به دست گرفت و مشغول دوختن شد. غلام کلافه دستی به کلاهش کشید : _مگه کری کفاش! نشنیدی چه گفتم؟ اوستا روبه شاگرد کرد و گفت: _پسر جان برو اندازه پایشان را بگیر. شاگرد از پشت میز بلند شد.دفتر و قلم را برداشت. مرد هیکل درشتش را روی چهارپایه کنار حجره نشاند. دستی به عبای مخمل مشکی زربافش کشید و پاهایش را درست کنار صورت شاگرد گرفت. اوستا تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. شاگرد به ناچار درخواست کرد تا پایش را قدری پایین تر بیاورد تا بتواند نقشش را بکشد. نقش که تمام شد، دفتر را روی طاقچه قرار داد. غلام عصبی غرید: _چه می‌کنی پسرک! مگر نمی‌بینی، منتظریم برای ساخت کفش. اوستا که تا الان زیر لب ذکر می‌گفت، خیره به مرد لم داده ‌به چهارپایه گفت: کفشتان چند روز دیگر آماده می‌شود. بهتر است بروید و در خانه استراحت کنید.
مرد دستی به سبیل‌های قیطانی از بنا در رفته اش کشید،با لپ‌های گل انداخته گفت: _ این همه راه آمدم برای هیچ؟ کار دیگران را کنار بگذار و تنها امروزت را به من اختصاص بده. غلام کیسه‌ای زر روی میزش پرت کرد. اوستا دستان پینه بسته‌اش را با دستمال ابریشمی کنار دستش پاک کرد. دستی به ریش‌‌های پرپشت سفیدش کشید و گفت: _چرا؟‌‌ مگر خون شما از دیگران رنگین تر است؟! کیسه را به دست غلام داد و گفت: _این‌کارها لازم نیست، من هم آدم این‌کارها نیستم. مرد با چشمانی سرخ از کوره در رفت. انگشت اشاره‌اش را به طرف اوستا گرفت و داد زد: _چطور جرئت می‌کنی، این چنین گستاخانه سخن بگویی؟! حیف که در این شهر تنها کفاش هستی، و گرنه من می‌دانستم و تو. مردم دورتا دورشان جمع شده بودند و صدایشان هم در نمی‌آمد. اوستا در کمال آرامش سرش را مشغول کارش کرد و گفت: _ به هر حال کار شما چند روز دیگر آماده است. مرد عصبانی چهارپایه را به بیرون حجره پرتاب کرد. و با تهدید حجره را ترک کرد. مردم دورتا دور حجره جمع شده بودند، برای حرکت درشکه راه باز کردند. _چرا این فرصت را از دست دادی؟ _کار خودت را ساختی. _نان خود را آجر کردی _می‌توانستی سکه‌های طلا به جیب بزنی! چرا این فرصت را از دست دادی. حجره دارانی که انگشت به دهان سعی داشتند او را نصیحت کند. اما او روبه شاگرد کرد و گفت: _استکانی چای داری پسرجان؟ شاگرد متحیر از اتفاقات چند لحظه پیش به سمت پستو پا تند کرد. هنوز استکان چایی را پر نکرده بود که صدای پچ پچ واری نظرش را جلب کرد. _سلام علیکم اوستا رحیم +سلام علیکم بفرمایید _برای درست کردن کفش آمده‌ام. +الان میگم شاگردم بیاید اندازه بگیرد، اما گفته باشم خیلی‌ها در نوبت هستند و ان‌شاءالله نوبت شما چند روز دیگر می‌شود. مرد کوتاه خنده‌ای کرد. _بله می‌دانم... اوضاع چطور است اوستا؟ +الحمدلله رب العالمین، همه چیز روبه راه است .رضایم به رضای خدا _اوستا رحیم! خواستم بگویم نیازی نیست، خودت را به زحمت بیاندازی ما خود مشتاق تریم برای دیدن یاران. دیگر صدایی شنیده نشد. شاگرد لحظه‌ای بعد چای به دست از پستو بیرون آمد. اوستا کنار حجره نشسته بود. با چشمان خیسش به جایی خیره بود. هنوز هم خورشید از سقف گنبدی شکل بازارچه می‌تابید. ✍ زینب عسگری
اثر برگزیده‌ی خانم زینب عسگری در مسابقه‌ی
33 قسمت اول هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می خوابید و من را به حال خودم می گذاشت تا کمی سر بر بالش نرم و گِلی خودم بگذارم و بخوابم که امروز هفت و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار نشوم و کفشم را میان راه خوابگاه تا دانشکده، در حالی که دارم لقمه ام را می جوم نپوشم؟ فقط سه دقیقه مانده تا بسته شدن دروازه های کلاس. دیر بجنبم، امروز یک غیبت ناقابل از استاد اعظم، شنی بزرگوار دریافت می کنم و اگر یکبار دیگر دست از پا خطا کنم و دور از جان پنج دقیقه تاخیر کنم، فاتحه ی واحد آنالیز ماسه ای را باید این ترم بخوانم. پله های دانشکده را دوتا یکی بالا می روم. اولین جایی که نگاه می کنم، کلاسمان است. هنوز در هایش به روی مشتاقان علم باز باز است. نفس راحتی می کشم. قدم اول نه دوم را که بر میدارم، سرو کله ی جناب شنی از پیچ راهرو پیدا می شود. هول می کنم. می دوم تا گوی رقابت را این بار از آن استاد بی بدیل بدزدم که..... آخ. این درخت بی محل و نا محل از کجا پیدایش می شود. سرم را بالا می گیرم. در دلم «ایشی» به پهنای کویر طبس نثارش می کنم و خم می شوم تا جزوه هایم را جمع و جور کنم. جناب شنبیز هم که هول شده همین طور. بلند می شوم تا راه کلاس را در پیش بگیرم که می بینم، ای دل غافل! کجایی که مهر غیبت را در پرونده ات کوبیدند و تو اندرخم یک کوچه ای. غضب آلود ترین نگاه خشمگینم را که تیزی اش سنگ می برد به شنبیز می اندازم. شنبیز عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند. نگاه شرمنده اش را روی زمین می اندازد و با گفتن ببخشیدی سمت جای نامعلومی نقل مکان می کند. روی صندلی می نشینم. جزوه ی ساعت بعدم را باز می کنم. صدای آشنایی می شنوم. گوش تیز می کنم. شنسا ست. با نگاهم رد صدا را می زنم. از دور دست تکان می دهد و با اشاره من را به سمت خودش دعوت می کند. جزوه را جمع و جور می کنم. همراهش به سمت واحد تحلیل بررسی می روم. در می زند. کسی در را باز می کند. از تعجب چشم هایم گرد می شود. باز رویم به روی نشسته اش می افتد. سرش را پایین می اندازد. همه دور میز می نشینیم. شنسا در گوشم می گوید: خداروشکر که تونستم پیدات کنم. ماشاالله تو رو نمیشه از سر درس و مشقت بلند کرد. الآنم نمی دونم با کدوم معجزه ای کلاس نرفتی. بی هیچ حرفی زیر چشمی نگاهی به شنبیز می اندازم. حاج اقا شناور، که تا الان چندباری به عنوان مهمان مطلع دعوت شده بود، گلویی صاف می کند. روبه‌روی جمع و جلوی تخته سیاه می ایستد. _ عرض سلام و احترام. ممنونم از همگی اعضا. لطفا با دقت تمام به خبر محرمانه و فوری که به دستم رسیده توجه کنید. طبق اطلاعاتی که از منبع موثقمون دریاقت کردیم فرداشب قرار هست یک کودتای آمریکایی داشته باشیم. با شنیدن این حرف ابروهایم در هم می رود. هدف نهایی اون ها ها رسیدن به تهران هست. اما ما باید همین جا جلوی این شیاطین رو بگیریم و قلم پاشون رو بشکنیم. همه با سر تایید می کنیم. حاج آقا شناور رو به آقای شنسار مسئول تشکیلات می کند و می گوید: تا به این جا به عهده ی بنده بود. ما بقی دست شما و بچه هاتون رو می بوسه. آقای شناور از روی صندلی بلند شد. از حاج آقا تشکری کرد. نقشه ی کویر را از داخل کیفش درآورد و روی میز پهن کرد. نقاطی را نشانمان داد و گفت: برادرا و خواهرای گرامی، وقت کمه و دشمن نزدیک. روی نقشه چند جایی را نشان داد و گفت: _ این سه نقطه ای که روی نقشه مشخص کردم، جاهایی هست که می تونیم بالگرد هاشون رو زمین گیر کنیم. نقشه هایی به ذهنم رسیده اما با توجه به سابقه ی درخشان خواهر شناز و شنسا در طراحی عملیات های قبلی، ترجیحم بر این بود که باز هم این بزرگواران دستی به روی طرح اولیه نقشه بکشن و تکمیلش کنن تا بدیم برادرا برای اجرا. من و شنسا به همدیگر نگاهی می اندازیم. نگاهی که درونش دقیقا با این مفاهیم پر شده بود. یا خدا! ما؟! کودتای امریکاییا؟ پناه بر خدا. آقای شناور که دید از جایمان تکان نمی خوریم، خودش نقشه و توضیح طرح را پیش مان آورد. شنبیز و شناوش و بقیه را راهی کرد تا بروند. بعد رو به ما کرد و گفت: _ ببینید می دونم کار بسیار حساسی به دوشتون گذاشتم و می دونید که جای خطا ندارید. اما به این هم توجه داشته باشید اون قدر وقتی ندارید که فقط دو روز تو شوک این خبر باشید. پس سریعتر فکراتون رو یکی کنید و تا دو ساعت دیگه یه طرح عملی و جامع به من بدید. دیگه هر کی ندونه شما کی هستید، من که می دونم. کی جز شما می تونست نقشه ی اون شندوز لعنتی و دار و دسته اش رو یه جوری بومرنگی بازطراحی کنه که دوباره برگرده پس کله ی خودشون؟ پس معطل نکنید و دست به کارشید. منم اتاق بغلی مشغولم هم کاری داشتید خبرم کنید.