🌀 شیخ ابراهیم زنجانی و ارادت بعضی اصلاحاتیها به وی! (غربگراهای تندرو هنوز با قدرت مشغول کار هستند!)
🔹 شبخ ابراهیم زنجانی همان ملای فاسدی بود که حکم اعدام شیخ فضلالله نوری را صادر کرد، اما شاید برایتان جالب باشد در دولت اصلاحات و توسط یکی از شخصیتهای سیاسی این دولت، خاطرات شیخ ابراهیم زنجانی چاپ و در آن کتاب مفصل از وی تجلیل شد!
🔹 هنوز هم این کتاب به طور رسمی منتشر و فروخته میشود و ناشرینش از عدم آزادی میگویند!
🔹 در مقدمه کتاب ملاابراهیم زنجانی را بسیار راستگو دانسته و کل کتاب مدح #قاتل شیخ فضلالله نوری است!
🎙 در قسمت ۲۱ (قسمت پایانی مشروطه) مکالمه شیخ فضلالله با ملاابراهیم مفصل ذکر شده و این ملای فاسد حتی اجازه نداد شیخ نماز عصرش را اقامه کند!
〰️〰️〰️〰️〰️
#علمای_مجاهد
#مشروطه
#شیخ_فضل_الله
@Manahejj_Radio
@Manahejj
4_5978583407901281727.mp3
4.09M
🔴 شهید آوینی
صدای_شهداء
دل و روحتان را با این صوت، صیقل دهید.
چقدر آسمانی است.
#زندگی_با_حال
@anarstory
#تمرین190
کور از خدا چشم بینا میخواهد در حالی که روشندل است. او دنیا را نمیبیند اما چیزهایی را درک میکند که بینایان نمیتوانند. من هم کورم. دنیا را میبینم ولی فقط ظاهر دنیا را. از خدا میخواهم مرا جزء صُمُّۢ بُكۡمٌ عُمۡيٞ فَهُمۡ لَا يَرۡجِعُونَ قرار ندهد.
مرا شنوای حق، گویای حق و بینای حق گرداند انشاءالله. بخصوص در این زمانهی پر آشوب، که فتنهها از هرسو سر بر میآورند.
#ر_مرادی
#020801
کور از خدا روشنایی میخواهد
منم از خدا میخوام که محافظ شخصی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بشوم. سرباز و سردار نِمخِم
بعدش دوران حکومت امام حسین علیه السلام، حضرت علی علیه السلام و... در زمان رجعت درک کنم
بعدش یک دقیقه که مونده به قیامت و صیحه آسمانی حضرت اسرافیل، یک نفر توسط نفس اماره اش تحریک بشه و منو شهید کنه و برویم به مرحله اخرت.
این مطلب نوشته شده از خواسته هام هست. ما یاد گرفتیم کم نخواهیم
#تمرین190
#تمرین190
کور از خدا چه میخواهد؟ نمیدانم. قدیمیها میگفتند کور از خدا چه میخواهد؟ دو چشم بینا. شاید تمایل کورها در طول سالها تغییر کرده. شاید مردم در گذشته فقط چیزهایی را میخواستند که بیشتر نیازشان داشتند یا شاید آنقدر حالیشان بوده که نیازهایشان را بشناسند. ولی این دوران آدم خودش را هم خوب نمیشناسد چه برسد به دیگران.
شما از خدا چه میخواهید؟
من از خدا خیلی چیزها میخواهم. یعنی سر تا پا نیاز و خواهشم. اگر بخواهم تکتکشان را بنویسم، همه کاغذهای دنیا را هم که داشته باشم باز کم است. اما شاید یک چیزی را بیشتر بیشتر میخواهم. میخواهم خدا بیاید و بغلم کند و من در وجودش حل بشوم چنان که بازگردم به آنجا که تعلقم به آنجاست. چنان که فرمود: نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي.
✍ عصمت سادات حسینی
کور از خدا چه میخواهد؟ دو چشم بینا
من از خدا چه میخواهم؟ من هم اتفاقا دو چشم بینا میخواهم. حتی با وجود دو چشم قهوه ای بینایی که دارم.
بله کور جان .. دو چشم بینا در این دوره زمانه کفایت نمیکند. مطمئنی که از خداوند فقط دو چشم بینای جسمی میخواهی؟
آخر الان دیدن ظاهر کفایت نمیکند. ظاهرها همه بهم پیچیده شده است. آنچه در ظاهر هست چه بسا که هیچ شباهتی به باطن ندارد. آنچه که میبینی ممکنه جز دروغی تزیین شده نباشد. راست و غلط بهم بافته شده. راه و بیراه درهم گم شده و با چشم و گوش خود دیدن و شنیدن دیگر فایده ندارد. چاره چیست؟ دیدن باطن ها .. دیدن قلب ها و شنیدن صدای قلب ها .. چیزی که همیشه رو است. صادق است و خودش اعتراف میکند.
و من چشمی میخواهم که جز درستی ها نشانم ندهد و راه را از بیراهه تشخیص دهد. چشمی که مغلوب زرق و برق ظاهری نشود و جز گنج اصیل دل نبندد.
#تمرین190
#شاهد
امام حسن عسکری علیه السلام-رادیو.mp3
12.39M
#رادیو_تعالی
🔹اصیلترین چهره خاندان نبوی
🔸بانوی خانه امامهادی علیهالسلام، مادر شده است.
#مدرسه_تعالی #امام_حسن_عسکری
✅@Taalei_edu
من از خدا چه میخواهم؟
بهتر است بپرسید از خدا چه نمیخواهم ؟
چون کفهی آنچه میخواهم در ترازوی دلم سنگینتر است...
از خدا
خدا را میخواهم
که بتوانم آرمانهایم را نبازم به یک کاسه آش بیشتر یا یک نگاه طولانیتر به حرام، یا دو کلام مسموم با اسانس طعنه یا بوی تعفن لذت از یک غیبت بیشتر ...
خودم را ، و روزنههای نور و صوتهای آسمانی را به بی تفاوتی نفروشم!
من بسیار منفعتطلبانه خدا را میخواهم
چون خدا همه چیز است... خدا را که داشته باشم، نجابت خواهم داشت ، حیا ، عفت، مروت، شجاعت، انصاف، بخشش، گذشت و عشق...
#تمرین190
«روایت خاک»
وجب به وجب زمین، شخم خورده است. انگار خاک سرزمین زیتون را با بیلهایی غول پیکر زیر و رو کرده اند.
در آسمان خبری از پرستوهای مهاجر نیست؛ به جایش موشکهایی با برند کشورهای خونآشام پیدرپی صفحهٔ آسمان را میشکافند.
با هر صدای مهیب، دودی سفید به آسمانِ شب زبانه میکشد و قطعه دیگری از زمینِ فاقد سکنه به خاک و خون کشیده میشود.
عقل از سنگدلی این ابلیسکان حیران میشود. هر چند امید به نرم شدن سنگ وجود دارد اما گویی جنس قلبشان از آتش شیطان است.
فلسطین، مهد زیتون، آن سرزمین سرسبز و آباد، حال به کربلایی مجسم میماند که حرملهها با کمال قساوت قلب، علی اصغرها را به صلابه میکشند. میگویم مگر گناهشان چیست؟ پاسخ میدهند بزرگترین گناهشان همین معصومیتشان است. قلب چرکین رئیسمان ابلیس به قربانی کردن فرشتههای پاک و کوچکی چون کودکان سنگ نیاز دارد.
ترسوهای صهیونیستی مانند موشهایی سیاه و نفرتانگیز حتی از نوزادان فلسطینی هم واهمه دارند. مبادا که در آیندهای نزدیک در مقابلشان مانند شیرهایی قدرتمند قد علم کنند.
در فلسطین کودکان خیلی زود بزرگ میشوند. بچهای پنج ساله بیشتر از انسانی بالغ عمق درد را چشیده و مفهوم مرگ چونان تیغی تیز و برنده به جانِ قلب کوچکش فرو رفته است.
ای خاک غزه! روایت کن که چه بر سر کودکانت آوردند. بگو که چگونه تاب آوردی نظارهٔ مادری را که عروسک دخترک شهیدش را در آغوش میفشرد. روایت کن از پدری که چگونه فرزند کفن پیچش را میبوسید و میبویید. بگو چگونه دیدن چنین صحنه هایی را تاب آوردی و فرو نریختی؟
میپرسی معجون عشق و ایمان با آدمیزاد چه میکند؟ میگویم مردم فلسطین را به نظاره بنشین و پاسخت را دریاب!
غیرت، شجاعت، مردانگی، ایمان و عشق را از آن دلیرانی بیاموز که تا جان در بدن دارند پای میهنشان، فلسطین میایستند.
انعکاس نور ایمان و امید را در قلبهای زلالشان میبینی؟
آیا نشنیدهای که خالقشان وعدهٔ یاری به آنها را داده؟ پس ای کودکِسنگ، بایست و پایداری کن که ظهور نزدیک است!
#طوفان_الاقصی
#ظهور_نزدیک_است
#تمرین191
هیوا هستید. یک دختر هفده ساله فلسطینی. در شمال غزه زندگی میکنید. پسر عمویتان را میخواهید که البته مانعی ندارد.
حمود هم عاشق شماست. سه سال است که در عشق هم شعلهور هستید. نسوزیید یک وقت. خانم فاصله را رعایت کنید. حمود تو هم بیا اینور. خب. حمود در یک کارگاه فرآوری زیتون کار میکند. روغن زیتون خانه شما را تأمین میکند.
حمود پسر خوبی است. هروقت به خانه شما میآید. کلی قضیه های ناب و خندهدار دارد که تا دم رفتن شما را میخنداند. چشمم روشن. تازگی ها پدربزرگ ها شما را محرم کردهاند. حمود برای عروسی یک مقدار پول جمع کرده.
تازگی ها یک موتور قرمز برای انتقال آب و روغن و... خریده. چند ماه پیش که رفته بود نزدیک دیوار حائل و سه چهار ساعت گم شده بود دلتان مثل سیر و سرکه داشت میجوشید.
حمود قد بلندی دارد و تهریش کوتاه. کلا جوان جذابی است. آدم اصلا همینجوری دلش میخواهد زنش بشود. خب کافیه. هرچیزی جایی دارد.
وقتی شاخه نظامی حماس حمله میکند به اسراییل، حمود یک عکس در تلگرام برایتان میفرستد که سربند بسته و صورتش هم چفیهپیچ است. از موتور پشت سرش و چشمهای عسلی اش میفهمید حمود است.
اخبار را که پیگیری میکنید جگرتان کنده میشود.
آیا امیدی به زندگی با حمود عزیز، زیر یک سقف دارید؟ آیا اسراییلی ها حق دارند این زندگی شیرین را از شما بگیرند؟ آیا سهم شمااز دنیا یک شوهر هم نیست؟ چیز به این سادگی.
حمود یک هفته بعد از شروع درگیری خونین و ترکش خورده به بیمارستان انتقال مییابد. شما خودتان را میرسانید به بیمارستان. در حالی که همه مردم دارند مجاهدین را تحسین میکنند شما ته دلتان میخواهید زندگی شخصی خودتان را داشته باشید عقد کنید. عروسی کنید. لباس های نو بخرید. میخواهید دست حمود را بگیرید و بروید خرید. خسته که شدید بروید در کافه سر چهارراه و سرپایی غذا بخورید و بعدش دوباره بروید خرید.
واقعا حالتان خوب نیست. تا قبل از این ماجرای عاشقی و حمله طوفان الاقصی کاملا برای مبارزه آماده بودید. همهچیزتان را هم حاضر بودید فدا کنید. ولی حالا عشق و مهر حمود خیلی قدرتمند شده. حتی حمود هم فهمیده.
این حال خودتان را برای ما بنویسید ببینیم بلدید. آفرین. انشاءالله غزه بر اسراییل فائق خواهد آمد و شما در شهرک هایی که اسراییلی ها بر روی زمین شما ساخته اند ساکن خواهید شد و زندگی خوب و خوشی را شروع خواهید کرد. و دوازده فرزند خواهید آورد.
صبح زود است. خبر شهادت حمود را آورده اند. پاهایتان سنگین میشود. همانجا جلوی در خانه نیمه ویرانه تان میافتید روی زمین. موشک های اسراییلی تمام منطقه مسکونی شما را شخم زدهاند.
زانوان شما توان تحمل وزنتان را ندارد. از نظر خودتان بیچاره شدهاید. ولی پدرتان را میبینید که برادر و خواهرش را در یک روز از دست داده. سعی میکنید محکم باشید. شبکه های خارجی را میبینید که از صلح و تقسیم کشور فلسطین حرف میزنند.
برای این شبکه ها حرفی اگر دارید بنویسید؟
تمرین191
#طوفان_الاقصی
#غزه
سلسله کارگاههای نویسندگی
🔰وَرز قلم🔰
با حضور استاد محترم:
✨ خانم فاطمه زهرا بختیاری
جلسه هفتم: علت و معلول در داستان
پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۰۴
راس ساعت ۱۶ عصر در ناربانو
#کارگاه_نویسندگی
#ورز_قلم7
#ناربانو
#تمرین192
من سالها پیش خودم را دور ریختم. طول میکشد تا خودِ پراکندهام را جمع آوری کنم. به من فرصت میدهی؟
آیا تو هم پراکنده شدهای تا به حال. لب بجنبان. با جمله زیر شروع کن.
🤍 وقتی خودم را دور میریختم فکر میکردم همهچیز تمام شده. اما امروز...
#ازخودتبگو
اندر حکایت جور بودن در و تخته...
وقتی خودم را دور میریختم فکر میکردم همه چیز تمام شده. اما امروز وقتی او را کنار دخترش دیدم فهمیدم تنها چیزی که تمام شده فرصت دوباره داشتن اوست. شنیده بودم که شوهرش شهید شده و حالا داشتم دخترش را میدیدم که با جوانی خودش مثل سیبی بود که از وسط نصف شده باشد. این مثل را زیاد شنیده بودم. اما امروز آنرا کاملا درک کردم وقتی با دیدن دخترش به سالها پیش پرتاب شدم.
آن همه رنج و تلخی را فقط بخاطر اعتقادات متفاوتمان تحمل کردم.
برای او تکلیف همه چیز بود. برای من آرزوهایم.
در نهایت او کسی متناسب با خودش را انتخاب کرد. که پس از جنگیدن برای آرمانهایش جانباز شد و یک پایش را از دست داد.
من هم دانشگاه رفتم. پزشک شدم. موفق شدم. و به همه آرزوهایم رسیده بودم . اما درست در اوج خوشی یک تصادف همه چیز را تغییر داد.
من هر دو پایم را از دست دادم. دیگر هرگز نتوانستم راه بروم.
و میدیدم که او همسرش را با همان پای ناقص هم دوست داشت.
ولی همسرم مثل من فکر میکرد. او آرزوها را به آرمانهایش ترجیح میداد.
برای همین هم رفت.
#تمرین192
#شباهنگ
دل سوز یا دل کور...
دلت به حال فقیری که در ایران زندگی میکند میسوزد؟ بدن تکه تکه، و بیجان کودکی که جلوی چشمان پدرو مادرش گذاشته شده، آیا ذرهای تو را آزار نمیدهد؟
کور دل چطور ادعای سوز دل داری؟
این چه مدل دلسوزی؟
ایرانی شاید تهی دست باشد، ولی با محبت کنار خانواده خود بزرگ میشود...
او چون کودکان آوارهی فلسطینی جانش در خطر نیست. روز و شب خون آشامهای کودک خوار، بالای سر اوچرخ نمیزنند تا زندگی او را سر هیچ تمام کنند.
دلم برای توی میسوزد! چرا که وجدان نداری.
به یقین تو فقیرتر هستی که میگوی، فلسطین به ما چه! توچگونه اسرائیل را تایید میکنی؟
بدان که کودک فلسطینی مظلوم و ایرانی فقیر نیز با وجود انسان نماهای چون تو،
فقط فقط خدا را دارند.
قطعا خدا برای آنها کافیست.
#طوفان_الاقصی
#مهیاس
باران و تلی از خاک
ابراهیم دستهای بیرمقش را درون خاک فرو کرد. همان جایی که آخرین بار برای صفیه لالایی خواند.
تلی از خاک روی هم تلنبار شده بود.
طاقت نیاورد. نمیشود این همه خرابی را با بیل مکانیکی که به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید، بردارند.
خودش دست به کار شد. با چشمان به خون نشسته اطراف را کاوید. میله آهنی که گوشه خرابه از خاک بیرون زده بود چشمش را گرفت.
رمقی در تن رنجورش نمانده بود؛ ولی انگار یکی با تمام قدرت او را میکشید.
میله را برداشت و شروع به زیرو رو کردن خاک کرد.
قبل از رسیدنِ خونِ پیشانی به روی چشمانش، با گوشهی پیراهنِ خاکی آن را پاک کرد.
امصفیه شوک زده، خیره به خانه ویران شدهشان نگاه میکرد. اشک از گوشه چشمان سیاهش به روی گونههای خاکی میغلتید و آبراهی گِلآلود را به راه انداخته بود.
لبهایِ خشک و سفید ابراهیم تکان میخورد و کسی را میخواند.
باران شدید شروع به باریدن کرد. سر را به سمت آسمان چرخاند.
بغضش ترکید. قطرات آب صورتش را شست. لبهایش تر شد. ناخودآگاه دهانش باز شد و چند قطره باران، تشنگی چندین ساعتهاش را فرو نشاند.
خاطرش به شب گذشته پرواز کرد. صفیه تشنه بود و درخواست آب کرد.
آبی در خانه نبود.
باید زودتر پیدایش کند تا باران بند نیامده است.
✍افراگل
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
نفوذ به عمق سرزمینهای اشغالی
به صورت تکتک بچهها که مشغول بازی بودند، نگاه کرد.
تا خواست چفیه را از اُمزینب بگیرد، او پیشدستی کرد و به دور گردنش انداخت.
لبخند روی لبهای ترکخوردهاش نشست.
لبهای امزینب هم سفید و ترک خورده بود.
قرار بود از منبع زیرزمینی سر خیابان چند دبه آب بیاورد؛ که برای مأموریت فراخوانده شد.
مثل دفعات قبل اُم زینب بیشتر از او بیقرار رسیدن به موقع او به ماموریت بود.
خم شد بند پوتینهایش را ببندد، باز دستی نرم و سرد، روی زبری دستانش نشست و زودتر از او بندها را در هم قلاب و گره زد.
وارد کوچه شد، چند ثانیه غرق صورت آرام و مهربان او شد.
با نشستن بوسه بر شانهاش به خود آمد.
برایش دست تکان داد.
با قدمهای استوار به سمت خیابان حرکت کرد، عملیات نفوذ به عمق سرزمینهای اشغالی را با خود مرور کرد.
وسط کوچه صدای شدید انفجار و موج آن، او را چند متر جلوتر پرت کرد.
گردوغُبار و شعله و دود جلوی دیدش را گرفت.
به هر زحمتی که بود دست به دیوار گرفت و از جا بلند شد. به ساختمانهای اطراف نگاه کرد. اثری از امزینب و لبخندش نبود.
فرصتی برای برگشت به عقب نداشت.
صدای امزینب در گوشش پیچید:
فیامانالله ابوعماد
✍ افراگل
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
روزی که قلبم شکست خودم را دور ریختم تکه هایی از خود پراکنده ام را جمع کردم در بوریای سفیدی پیچیدم. خاک را کنار زده و آن را به رسم امانت به آن سپردم.
بار دیگر وقتی خودم را دور ریختم که به دیدنش رفتم. سلام دادم، جواب نداد و تنها به نگاهی بسنده کرد.
باز خودم را زمانی دور ریختم که به جای او، من بالای سرش یس می خواندم.
و اما امروز باز هم خودم را دور ریختم وقتی...
آن روز که خودم را دور ریختم خیال می کردم همه چیز تمام شده است تا اینکه روزی دیدم ابوحمید در خرابه ای انگشت کوچکی که از تل خاک بیرون زده را می بوسد.
ام لیلا عروسک خونیی را در آغوش کشیده و خون گریه می کند. روزی که عماد با دستهای کوچکش روی بازوی خواهرش اسمش را می نویسد وقتی دیدم که طفل خردسالی یا رب یارب می گوید و شیاری از خاک بر گونه هایش راه باز کرده است. روزی که پسرکی زیر تیغ جراحی قرآن تلاوت می کند؛ دریافتم که وقت آن رسیده است که باید تکه های دیگری ازخودم را دور بریزم و تکه های پراکنده ی خودم را جمع کنم و هم صدا با آنها فریاد الغوث الغوث یامهدی سر دهم.
و تکرار تاریخ را نظاره گر باشم.
امان از دل زینب.
#تمرین192
#نورا
#دلخوشی