#باغنار2🎊
#چالش🎁
#قسمت1✅
سلام و برگ به باغ اناریهای گلِ گلاب و عرقِ بیدمشک. نماز و روزهتون قبول باشه☺️🍃
میبینم که ماه رمضون اومده و مشتاقانه منتظر شروع باغنار2 هستید😉🍃
خب از امشب پخش باغنار2 شروع میشه و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و یه لبخندی ریزی هم روی لباتون بشینه😁🍃
ولی خب این پایان ماجرا نیست. ما برای این سری از باغنار، یه چالش خوب و تقریباً هیجانانگیز داریم. چالشی که هم به پرمخاطبشدن باغنار کمک میکنه، هم حس رقابت رو بین خوانندهها زیاد و در نهایت کمی به شارژ گوشیشون اضافه میکنه😎🍃
خب بذارید واضحتر بگم. ما در گروه باغ انار، به کسانی که بعد گذاشتن هرپارت باغنار2، نظر و پیشنهاد میدن و یا تشویق و انتقاد میکنن، به قید قرعه شارژِ گوشی هدیه میدیم. هرهفته یه شارژ پنج هزار تومانی و آخرِ سر و موقعی که پخش باغنار2 تموم شد، بین همهی کسانی که تا اونموقع توی چالش شرکت کردن، قرعهکشی میشه و یه شارژ پنجاه هزار تومانی تقدیم میشه🎁😍🍃
و خب حالا شرایط شرکت کردن در این چالش چیه؟!👇
ما به نظرات خالی مثل ایموجیِ تشویق، قلب، گل و یا کلماتی مثل خدا قوت، خسته نباشید، مثل همیشه عالی بود و... شانس قرعهکشی نمیدیم❌
بلکه به کسایی که در کنار همهی اینهایی که گفتم، چیزهای دیگهای هم بگن، شانس قرعهکشی میدیم✅
مثلاً بگه این تیکهش رو دوست داشتم. اینجاش میتونست بهتر باشه. با اینجاش حال نکردم و حتی اشکالات نگارشی و ویرایشی رو بگه. به اینا در کمال احترام شانس قرعهکشی داده میشه😉🍃
ما با این کار، با یه تیر، دوتا نشون میزنیم. یک اینکه میفهمیم کدوم یک از مخاطبین واقعاً باغنار2 رو دنبال میکنن و از یه خطش هم نمیگذرن😎🍃
دو هم اینکه یه حس رقابت و مسابقه پیش میاد و تا آخرین روز پخش باغنار2 هم ادامه داره و بالاخره یه شارژی هم به شرکتکنندگان این چالش داده میشه😅🍃
بنابراین به نظراتی مثل:👇🍃
👏👏💙❤️👌👌🌹🌹 و خدا قوت، خسته نباشید، عالی بود و همچنین مثل همیشه عالی، خسته نباشید و...👏👏🌱🌱
شانسی داده نمیشه❌
بلکه به نظراتی مثل:👇🍃
خدا قوت. این جاش رو خیلی دوس داشتم👌🍃
خسته نباشید. این تیکش عالی بود👏🍃
و درود بر شما. خوب بود. فقط اینجا رو میتونستید جملهبندی رو عوض کنید. در ضمن این کلمه هم اشتباه تایپی داره❌👌🍃
شانس داده میشه🙂🍃
همچنین اجباری در کار نیست. اونایی که مال و شارژ دنیا براشون اهمیتی نداره و به نظرات همیشگیشون پایبندن، میتونن مثل همیشه نظر بدن و ما هم در کمال احترام میپذیریم و و در قرعهکشی شانسی بهشون نمیدیم🤪🍃
و حالا در پست بعدی شرایط و ضوابط قرعهکشی رو میگم🥰👇🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
#باغنار2🎊
#چالش🎁
#قسمت2✅
تنها مکانی که با نظر دادن، توی قرعهکشی شرکت داده میشید، گروه باغ اناره. یعنی جاهای دیگه هم مثل ناربانو و یا حتی لینک ناشناس هم میتونید نظر بدید؛ ولی خب فقط نظرات گروه باغ انار حساب و توی قرعهکشی شرکت داده میشه✅
چون هرشب دوپارت قراره گذاشته بشه و هفت روزش میشه چهارده پارت، پس بعد هر چهارده پارت، قرعهکشی هفتگی رو برگزار میکنیم. چون باغنار2 هم از امروز که سهشنبه هستش شروع میشه، قرعهکشی هرهفته روز سهشنبه و قبل گذاشتن پارت جدید انجام میشه✅
کسانی که طبق معیارهایی که گفتیم نظر بدن، هرشب یه شانس قرعهکشی میگیرن. حتی اگه چندتا نظر بدن، اون شب فقط یه شانس قرعهکشی میگیرن. پس اگه هفت روز هفته نظرات اصولی بدن، هفت شانس قرعهکشی میگیرن و از شانس بالایی برای برنده شدن شارژ پنج هزار تومانی برخوردار میشن😃🍃
کسانی که یه بار برندهی قرعهکشی هفتگی بشن، دیگه نمیتونن توی قرعهکشی هفتههای بعد شرکت کنن؛ ولی میتونن با جمع کردن شانسهای قرعهکشی، توی قرعهکشی آخرِ باغنار که شارژ پنجاه هزار تومانی هستش، شرکت کنن😌🍃
هرهفته که قرعهکشی برگزار شد، شانسهای اعضا هم برای هفتهی جدید ریاِستارت و صِفر میشه. البته که برای قرعهکشی آخرِ باغنار، این شانسها جمع میشه و ما بعد هرهفته قرعهکشی، لیست شانسهای قرعهکشی پنجاه هزار تومانی رو هم میذاریم تا اعضا بدونن شانسهاشون در چه حالیه😉🍃
قرعهکشی با برنامهی قرعهکشی که توی بازار هم هست، انجام میشه. پس مثلاً اگه هرشب نظر اصولی بدید و از اونجايی که احتمالاً باغنار2 به صد پارت برسه، شما پنجاه شانس دریافت میکنید. یعنی توی این برنامه، پنجاه بار اسمتون نوشته میشه و از شانس بالایی برای برنده شدن شارژ پنجاه هزار تومانی برخوردار میشید😍🍃
هرشب وقتی پارتها گذاشته میشه، تا فرداشب و قبل گذاشتن پارت جدید وقت دارید نظر بدید و شانس جمع کنید. یعنی اینجوری نیست که شب نظر بدید و فرداش به هردلیلی اون رو پاک کنید و انتظار داشته باشید توی قرعهکشی شرکت داده بشید. چرا که ما وقتی پارت جدید گذاشته بشه، نظرات پارت قبلی رو میخونیم و جواب میدیم و بررسی میکنیم که آیا میشه بهشون شانس داد یا خیر. پس تا گذاشتن پارت جدید، فرصت نظر دادن و ویرایش نظر هست. منتظرتونیم😉🍃
اگه به هردلیلی، از نظر دادن در گروه هم معذورید، در لینک ناشناس در خدمتتونیم☺️👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
البته همانطور که گفتم، به نظرات لینک ناشناس، شانس قرعه کشی داده نمیشه🥲🍃
پن: در ضمن باغنار هیچ اسپانسری نداره و این شارژها از جیب مبارک تهیهکننده و کارگردان و مالک باغ انار هزینه میشه. پس کم بودن جوایز رو به بزرگی خودتون ببخشید. التماس دعا و یا حق🤲🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
🔹تلاوت تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم با حجم کم با صدای استاد معتز آقایی
دانلود جزء اول
دانلود جزء دوم
دانلود جزء سوم
دانلود جزء چهارم
دانلود جزء پنجم
دانلود جزء ششم
دانلود جزء هفتم
دانلود جزء هشتم
دانلود جزء نهم
دانلود جزء دهم
دانلود جزء یازدهم
دانلود جزء دوازدهم
دانلود جزء سیزدهم
دانلود جزء چهاردهم
دانلود جزء پانزدهم
دانلود جزء شانزدهم
دانلود جزء هفدهم
دانلود جزء هجدهم
دانلود جزء نوزدهم
دانلود جزء بیستم
دانلود جزء بیست و یکم
دانلود جزء بیست و دوم
دانلود جزء بیست و سوم
دانلود جزء بیست و چهارم
دانلود جزء بیست و پنجم
دانلود جزء بیست و ششم
دانلود جزء بیست و هفتم
دانلود جزء بیست و هشتم
دانلود جزء بیست و نهم
دانلود جزء سیام
حجم هرفایل: حدود ۴ مگابایت
زمان تلاوت هر جزء: حدود ۳۵ دقیقه
🌹🌹التماس دعا🌹🌹
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت1🎬
ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان میداد. همهی اعضا در خوابی عمیق فرو رفته بودند و خواب مراسم سال استاد واقفی و یاد را میدیدند. با پریدنش از دیوار بلند، مچ پایش درد گرفت؛ اما صدایش را خفه کرد تا مبادا کسی متوجهی حضورش شود. آرام کفشهایش را در آورد تا بتواند بی سر و صدا راه برود.
همه جا پر از درختهای بلند انار و بوتههای گل بود که نسیمی ملایم، آنها را تکان میداد. انگار که یک لحظه کسی گلویش را فشار دهد، بغض کرد. کارش اشتباه بود، اما باید انجامش میداد. تا اینجا آمده بود، پس باید به نتیجه میرسید. او خوب میدانست که شاید دیگران از او متنفر شوند و اعتمادشان را از دست بدهند، اما...!
دیگر فکر نکرد. برآمدگی گلویش بالا و پایین شد و بغضش را خورد. سعی کرد حواسش را جمع کارش کند. فکر کردن به آن موارد، دیگر دیر بود. از ساختمانهای مختلف باغ گذشت تا به ادارهی مالی باغ رسید. به خاطر نمای سنگ بیرونی ساختمانهای باغ، هرکدام برای بالا رفتن، جاپای خوبی داشتند. دست و پایش را در جاهای مناسب گذاشت و آرام بالا رفت.
حیف دکمهی تارانداز نداشت؛ وگرنه برای خودش مرد عنکبوتیای میشد. به خاطر اینکه اگر پنجرهها از بیرون باز میشدند، صدای آژیرش بالا میرفت، یک دستمال کاغذی از جیبش در آورد و گذاشت لای دکمه آژیر و پنجره. اینگونه، مانع اجازه نمیداد پنجره با آژیر ارتباط برقرار کند و صدا بدهد. آرام وارد دفتر معاون امور مالی شد و سعی کرد کلید گاوصندوق اصلی را پیدا کند. میدانست بعد از استاد واقفی، معاون کلیدها را نگهداری میکند. کل اتاق را زیر و رو کرد. آخر کلیدها را زیر کشوها پیدا کرد. چشمهایش برقی زد و نفس عمیقی کشید.
کلید را وارد و رمز گاوصندوق را هم شانسی سال تاسیس باغ زد. طولی نکشید که گاوصندوق باز شد و او خوشحال، سریع پولها را داخل کوله پشتیاش ریخت. سپس دوباره همهجا را به حالت اول برگرداند.
موقع برگشت یادش افتاد که بطری آب را جا گذاشته است و چیزی نیست برای پاک کردن رد انگشتانش. از شدت استرس، موهایش به پیشانیاش چسبیده بود. خسته کف زمین نشست. با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک کرد. با دیدن قطرات عرق روی سر و صورتش، چیزی به ذهنش رسید. چِلُمبازی و چندشآور بود، اما در حال حاضر تنها راهحل به نظر میرسید. چند دستمال از روی میز برداشت و روی آن حسابی تُف کرد. بعد با دستمال تقریباً خیس شده، رد دستهایش را پاک کرد.
درها قفل آهنی نداشتند و میدانست که نمیتواند با سیم مفتول یا گیرهی کاغذ بازشان کند. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. راهحلش پر ریسک بود، اما قبلاً این مرحله را با خودش مرور کرده بود.
اگر بتواند طبق نقشهاش پیش برود، در سه دقیقه از ساختمان و باغ بیرون میرود. از جیبش فندکی در آورد و آن را جلوی حسگرهای الکترونیکیِ در قرار داد. با ایجاد حرارت، آژیرها فعال و خود به خود همهی درها باز میشوند. شمارش را آغاز کرد.
_یک، دو، سه، چهار، پنج...!
به عدد شش نرسیده، آژیرها به صدا در آمدند.
درها باز شدند و با این کار، کل افراد باغ با نگرانی از اتاق هایشان خارج شدند. از خوابگاه آقایان و بانوان، مثل مور و ملخ آدم بیرون میآمد. هرکسی به یک سمت میدوید. یکی با پیژامه، یکی با دامن شلواری، یکی با رکابی! حتی چند تن از بانوان هم بدون حجاب بیرون آمده بودند که با هدایت بانو احد، سریع به داخل بازگشتند. او هم با سرعتی شدید از پلهها پایین میرفت. علی اُملتی که نگهبان باغ بود، با فریاد میگفت:
_دزد! دزد! بگیریدش!
اگر دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت. فقط یک دقیقه وقت داشت. با سرعت دوید و از باغ خارج شد. لابهلای درختان خودش را گم کرد و آخر سرهم در یک گودال افتاد و کل سر و وضعش گِلی شد؛ اما برایش مهم نبود. الان تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، انجام این کار بود که موفق هم شد. به همین خاطر لبخندی روی لبش نقش بست و نفس عمیقی کشید!
اما علی املتی همچنان داد و بیداد میکرد.
_بابا بیایید بگیریدش. دزده فرار کرد!
از خوابگاه تا اتاق نگهبانی، بیست سی متری بیشتر فاصله نبود. بانو احد که بر خلاف بقیه، خونسردی خودش را حفظ کرده بود، از جلوی خوابگاه فریاد زد:
_خیر سرتون مثلاً شما نگهبانید. بعد ما بیاییم دزده رو بگیریم؟!
احف که داشت به آرامی دمپاییاش را پیدا میکرد، با چشمانی خمار گفت:
_الان میرم میگیرمش. به من میگن احف دزدگیر!
_تا شما دمپاییت رو پیدا کنی، دزده رسیده خونشون!
احف دست از جستوجوی دمپایی برداشت و به دخترمحی خیره شد.
_دزده اگه خونه داشت که نمیاومد دزدی!
رَستا که چادرش را پشت و رو سر کرده بود و دوربینش را هم بر گردنش انداخته بود، لبخندی زد.
_عجب جملهای! جون میده واسه درست کردن عکسنوشته. عکسشم الان میرم از دزده میگیرم...!
#پایان_پارت1✅
📆 #14021222
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت2🎬
_آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری!
دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه بود، مشغول تخصصش بود که استاد مجاهد گفت:
_به جای این حرفا، یه صلوات بفرستید که بتونیم دزده رو بگیریم!
همگی حین دویدن، صلواتی فرستادند و به اتاق نگهبانی رسیدند. علی املتی چایاش را سر کشید و گفت:
_دیر رسیدید؛ دزده فرار کرد!
همگی با قیافهای خوابآلود و چشمانی پفکرده، نگاه چپ چپی به نگهبان باغ انداختند که بانو احد سرش را تکان داد و گفت:
_واقعاً براتون متاسفم! البته نه برای شما؛ بلکه برای کسی که شما رو گذاشت نگهبان باغ. نگهبانی که به جای گرفتن دزد، داره چایی میخوره!
سپس بانو احد با حرص، چشمی داخل اتاق نگهبانی چرخاند.
_ماهیتابهی املتتون کو؟! نکنه خوردید، شُستید گذاشتید توی کابینت؟! یا نکنه برنامهی اُملتتون، بعد چایی خوردنتونه؟!
بانو شبنم که فرزند پنجمش را در آغوش گرفته بود، لبانش را گَزید.
_این نگهبان به درد لایِ جِرز دیوار هم نمیخوره؛ چه برسه به نگهبانی باغ انار که مدیرش مرحوم استاد واقفی بود و معاونش بانو احد. من اگه جای ایشون بودم، همین امشب حکم برکناریتون رو امضا میکردم.
علی املتی نگاه عاقل اندرسفیهای به بانو شبنم انداخت.
_حیف اون املت و چاییای که شما به خاطر ویارتون از من گرفتید. واقعاً دستتون درد نکنه!
بانو شبنم که فهمید همچنان کارش گیر است و ممکن است به خاطر فرزند ششمش که الان در شکمش است، دوباره ویار املت و چایی کند، لبخند مصنوعیای زد.
_نه من شوخی کردم. به نظرم انسان ممکن الخطاس. حالا این دفعه رو اِشکال نداره!
بانو احد چشم غرهای به بانو شبنم رفت.
_چی چی رو اِشکال نداره؟! دزده اومده دزدیش رو کرده و رفته، آب از آب تکون نخورده. بعد تو میگی اِشکال نداره؟! اصلاً تو چیکارهای که میگی اِشکال نداره؟!
بانو شبنم که بغض گلویش را چنگ میزد، زیرلب گفت:
_من چیکارهام. آره؟!
سپس فرزند پنجمش، سکینه را به بغل دخترمحی داد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_من، شبنم شبنمی، مادر پنج و نیم فرزند قد و نیم قد، کسی که یه تنه داره آمار جمعیت کشور رو بالا میبره و کابوس سازمان ملل و صهیونیستها شده، از همینجا اعلام میکنم که این طرز صحبت با من درست نبود و دلم شکست!
سپس بغضش ترکید و با چشمانی اشکبار، سکینه را از بغل دخترمحی گرفت و رفت.
بانو احد پوفی کشید و چشمانش را مالید که دخترمحی گفت:
_از کجا میدونید که دزده یه چیزی برده و دزدی کرده؟!
همگی با تعجب به هم خیره شدند که استاد مجاهد گفت:
_این چه حرفیه دخترم؟! خب دزد اسمش روشه؛ دزد! میاد که یه چیزی ببره. وگرنه بیکار که نیست بیاد دزدی!
بانو احد که از دست رفتار خودش با بانو شبنم ناراحت بود، با کلافگی گفت:
_اتفاقاً بیکارا میان دزدی استاد. اصلاً همهی بزهکاریا و گناها، زیر سر همین بیکاریه! بیکار که باشی، فکر هر غلطی میاد سراغت!
_درسته، ولی این رو هم یادتون باشه که دزدی هم یه شغله. شغلی که زحمت زیادی هم داره.
مهدیه دستانش را بالا برد.
_خدایا! به شغلِ همگی برکت بده. الهی آمین!
استاد مجاهد لبخندی زد.
_درسته دزدی هم شغله دخترم، ولی از نوع حرامش. پس بهتره به جای اینکه بگیم خدا به کارشون برکت بده، بگیم خدا هدایتشون کنه. اصلاً برای هدایت همه علی الخصوص دزدا، صلوات بلندی عنایت کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
همگی صلواتی فرستادند که صدرا به استاد مجاهد خیره شد.
_اُشتاد میشه منم دَر آینده دژد بشم؟!
_ای وااای! بچهی مردم از دست رفت. پدر و مادرش دو روز این بچه رو دستمون سپردن. حالا پسرشون داره دزد میشه! ای وااای!
استاد مجاهد، توجهی به ناله و شیونهای مهدیه نکرد و با مهربانی، دستی روی سرِ صدرا کشید و لبخندی زد.
_نه جانم. دزدی یه کار بَدِه که فقط آدم بَدا انجامش میدن. حالا تو چرا میخوای خدایی نکرده در آینده دزد بشی؟!
_آخه دژدا شبا کار میکنن و منم شب رو خیلی دوشت دارم اُشتاد!
_ای وااای! طفلی بچه نمیدونه که دزدی توی روز روشن، بیشتر از دزدی توی شب تاریکه! ای خدا. این چه سرنوشتی بود؟!
رِجینا دست مهدیه که داشت خودش را چنگ میزد، گرفت و گفت:
_اینقَده خودت رو اذیت نکن آبجی. این بچه یه چی گفت. اصلاً این کار و کاسبیش از الان معلومه. قراره بچمون استیکرساز شه. مگه نه عمو جون؟!
صدرا نفس عمیقی کشید.
_اشتیکرشاژی که شغل الانمه. میخوای بهت لینک بدم تا بیای گروهم؟!
رجینا لبخندی زد.
_حله. توی پیویم برفست!
مهدیه که کمی آرام شده بود، دوباره محکم زد به پایش و دادش به آسمان رفت.
_مُخزنی توی تاریکی شب ندیده بودیم که دیدیم. ای وااای!
رِجینا پوفی کشید و چشم غرهای به مهدیه رفت و دستش را وِل کرد که دخترمحی یک قدم به استاد مجاهد نزدیک شد.
_منظورم این نبود استاد. منظور من اینه که اصلاً شاید دزدیای در کار نبوده...!
#پایان_پارت2✅
📆 #14021222
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
من المخلوق الی الخالق. من مخلوق تو هستم. و خالق، مخلوقش را ضایع نمیکند. نجاتم بده از پرتگاه...
#رمضان_المبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #استوری
📎 «دستورالعمل علامه در آستانه ماه مبارک رمضان»
➕ بخشی از بیانات استاد فیاضبخش
▫️برنامه تلویزیونی کلمه
🏷️@kalame_tv1
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت3🎬
علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت تهماندهی آن را داخل فنجان میریخت، سرش را بالا آورد و به دخترمحی خیره شد.
_یعنی میگید من دروغ میگم؟! آره؟! منظورتون اینه؟!
دخترمحی قیافهی حق به جانبی گرفت که رستا با خوشحالی گفت:
_وای خدا! این قضیه چقدر به داستان چوپان دروغگو شباهت داره! یعنی تاریخ داره تکرار میشه؟!
علی املتی فلاسک را محکم به زمین زد و خواست نزدیک دخترمحی بشود که مهندس محسن جلویش را گرفت.
_بابا علی آقا خودت رو کنترل کن. من میدونم تهمت و افترا به یه نگهبان چقدر بَدِه؛ چون خودمم نگهبانم. اونم نگهبان مسجد به اون بزرگی! ولی خب یه کمم باید مسلط باشیم و خودمون رو کنترل کنیم.
سپس برگشت و روبه جمعیتی که روبهروی علی املتی ایستاده بودند، ادامه داد:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟! به جای اینکه هی نیش و کنایه بزنید و قضاوت کنید، یه فرصت بدید به این بنده خدا که قضیه رو توضیح بده تا ببینیم چی به چیه!
همگی سکوت کردند که علی املتی آب دهانش را قورت داد.
_راستش من توی اتاق نشسته بودم و داشتم تخمه میخوردم و فوتبال نگاه میکردم که یهو...!
_کجاست دزده؟! جاش رو بگید تا بگیرمش!
این صدای احف بود که داشت با دمپاییهای صورتی، به این سمت میآمد.
_یا خدا. این رو کجای دلمون بذاریم؟! ما یه ساعته اینجا داریم بحث میکنیم، بعد این تازه اومده میگه دزده کو بگیرمش. انگار دزده سوسکه!
این را دخترمحی گفت که سچینه چشمانش را ریز کرد و نگاهی به دمپاییها انداخت.
_اَفی این دمپاییهای تو نیست که پای جناب احفه؟!
افراسیاب نگاهی به دمپاییها انداخت و با نگرانی به سمت احف دَوید.
_جناب احف، چرا دمپاییهای من رو پوشیدید آخه؟!
_آخه دمپایی نبود. اینم یه عالمه گشتم تا پیداش کردم. حالا اینا رو ول کنید. بگید دزده کجاست تا بگیرمش!
افراسیاب دستی روی صورتش کشید و با کلافگی گفت:
_بابا دیر اومدید، دزده رفت. حالا دمپاییها رو در بیارید.
احف که انتظار این حرف را نداشت، ناگهان روی زمین نشست و به روبهرو خیره شد. همگی از رفتار احف ترسیده بودند. یکی میگفت سکته کرده؛ دیگری میگفت انگار دوباره شکست عشقی خورده و...! هرکسی چیزی بلغور میکرد که افراسیاب کنار احف نشست.
_حالا زیاد مهم نیست جناب احف. اصلاً تا هروقت دلتون میخواد، همینا پاتون باشه. اصلاً این مال شما. من یکی دیگه واسه خودم میخرم. خوبه؟!
افراسیاب حسابی ترسیده بود که مهدیه اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و گفت:
_طفلکی ایشون هم بعد رفتن زنش، دستی دستی خُل شد!
دخترمحی دست به سینه گفت:
_نه بابا. این وقتی از صحرا میاد، شارژِ شارژه. شبا اینجوری میشه. فکر کنم از دوری دوستاش این بلا سرش میاد!
مهدیه با فین فین گفت:
_دوستاش کیاَن دیگه؟!
_بابا گوسفنداش رو میگم دیگه. تا ظهر با اونا درد و دل میکنه، همش شاد و شنگوله. ولی بعدش که میاد باغ و گوسفنداش میرن طویله، اینجوری خُل وضع میشه!
همگی از حرفهای دخترمحی به ستوه آمده بودند که ناگهان احف با ناامیدی دمپاییها را در آورد و به آنها خیره شد.
_توی تاریخ بنویسید که یه جفت دمپایی، نذاشت من وظیفم که گرفتن دزد بود رو انجام بدم. ای تُف توی این شانس!
سپس یه تُف پُر مَلات جلوی پایش انداخت که همگی جلوی دهانشان را گرفتند تا عوق نزنند. استاد مجاهد که از بقیه طاقتش بیشتر بود، به سمت احف آمد و کنارش نشست.
_اِشکال نداره احف جان. غصه نخور! انشاءالله خیلی زود و به کمک هم، وظیفمون رو انجام میدیم و دزده رو گیر میندازیم!
مهندس محسن حرف استاد مجاهد را تایید کرد که علی املتی شروع به تعریف کردن کرد. پس از شنیدن ماجرا، سچینه فکری به سرش زد.
_دوربینا! میتونیم دوربینا رو نگاه کنیم.
مهدینار که تا الان ساکت بود، دست به جیب گفت:
_احتمالاً دوربینا رو از کار انداخته باشه. اگه ننداخته باشه، یه احمق کامل تلقی میشه!
افراسیاب که داشت دمپاییهای صورتی رنگش را از روی زمین برمیداشت، کنار سچینه ایستاد.
_اما اگه این کار رو هم کرده باشه، بازم موقع روشن شدن آژیرای خطر، همه سیستمای ساختمون به اضافهی دوربینا، خودکار روشن میشن. به نظرم باید یه نگاه بهشون بندازیم.
همگی وارد اتاق دوربینها که کنار اتاق نگهبانی بود، شدند. اتاق پر از مانیتور بود که به وسیلهی دوربینها و از نماهای مختلف، باغ را نشان میداد. مهدینار که تجربهی پشت سیستم نشستن را داشت، روی صندلی نشست و فیلمها را چند بار عقب و جلو کرد.
_چیزی مشخص نیست. فقط لحظهی دویدنشه. اونم همه چیش پوشیدهاس!
اما سچینه که انگار چیزی را یکدفعه دیده باشد، گفت:
_ببخشید، میشه بیاریدش به لحظهی خروجش از اتاق؟!
مهدینار فیلم را برگرداند و آن را متوقف کرد که سچینه ادامه داد:
_روی بدنش زوم کنید.
مهدینار تصویر را زوم کرد که چشمان دخترمحی ریز شد.
_دستاش باندپیچی شده...!
#پایان_پارت3✅
📆 #14021223
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت4🎬
_این یعنی چی؟!
سچینه سرش را خاراند.
_این یعنی که احتمالاً زخمی روی دستاشه؛ وگرنه به جای باندپیچی، باید از دستکش استفاده میکرد.
رَستا تند تند از تصویر دزد در مانیتور عکس میگرفت که افراسیاب دست به چانه گفت:
_پس اینجور که معلومه، جفت دستاش هم زخمیه. چون جفتش باندپیچی شده!
همگی سرهایشان را تکان دادند که صدرا گفت:
_شایدم دَشتاش رو شَگ گاژ گرفته. آخه معمولاً دژدا همیشه یه شَگ توی خونشون دارن!
مهدیه دماغش را با دستمال پاک کرد و با لحنی طلبکارانه رو به بقیه گفت:
_نگفتم این بچه یه سرش توی درس و مشقه، یه سرش توی دزدی و دزد بازی؟! بفرمایید. تحویل بگیرید!
صدرا رو به مهدیه کرد و گفت:
_نَه خاله. من این رو توی فیلما دیدم که خونهی دژدا شَگ داره!
مهدیه چشم غرهای به صدرا رفت.
_تو خواب نداری بچه؟! برو بخواب دیگه. بچه که تا این وقت شب بیدار نمیمونه.
رِجینا ابرویی بالا انداخت و لُنگ دور گردنش را محکم تکان داد.
_ تا تکلیف مکلیف دزده مشخص نشه که ما نمیتونیم بخوابیم آبجی!
استاد مجاهد که تسبیحش از دستش جدا نمیشد، با ملایمت گفت:
_عزیزانم، اومدیم و دزده حالا حالاها پیدا نشد. یعنی میگید ما نخوابیم؟! نمیشه که. برید بخوابید که مراسم سال استاد نزدیکه و باید خودمون رو خیلی خوب آماده کنیم. انشاءالله فردا هم این دزدی رو به نیروهای محترم پلیس گزارش میکنیم تا خیلی زود پیداش کنن. شبتون بخیر!
همگی داشتند از اتاق دوربینها بیرون میآمدند که صدایی میخکوبشان کرد.
_مراسم سال استاد کنسله. چون هرچی پول توی گاوصندوق داشتیم، دزده با خودش برد!
با این حرف بانو احد، همگی خشکشان زد که افراسیاب گفت:
_چی؟! مراسم سال استاد کنسله؟!
_بابا چرا همش میگید مراشم شال اشتاد؟! مگه یاد آدم نیشت؟! به خدا یاد هم به خاطر باغ جونش رو اژ دشت داد. لطفاً به دوشت و مدیربرنامهی شابقم احترام بژارید!
بانو احد نزدیک صدرا شد و دستش را روی شانهاش گذاشت.
_وقتی پولی نباشه، هیچ مراسمی نمیشه گرفت. حالا چه مراسم سال استاد باشه، چه یاد!
با این حرف، تقریباً همگی امیدشان را از دست دادند. سردرگمی بدی بود. نه میشد مراسم نگرفت؛ و نه خب بدون پول میشد کاری کرد. افراسیاب به همراه بقیه راهی خوابگاه شد و در راه به این فکر میکرد که چطور میتواند از این دزد، به عنوان سوژهی جدید نقاشی استفاده کند!
سچینه دستی در جیب مانتویش برد. فکرش هنوز درگیر آن دستهای زخمی بود. قبل از ورود به خوابگاه، کمی قدم زد تا بلکه به نتیجهای برسد. اما هرچه میگذشت، بدتر گیج میشد. با ورود به خوابگاه و دیدن چراغهای روشن، فکر کرد شاید بقیه هم مثل خودش نتوانستند از فکر دزد بیرون بیایند و بخوابند؛ اما وقتی نگاهش دور اتاق چرخید، فهمید اساساً اشتباه فکر کرده است. رستا دوربینش روی شکمش افتاده بود و با همان روسری و چادر، خوابش برده بود. رجینا لِنگش از تخت آویزان و صدای خروپفش، نشان از خواب عمیقی میداد. مهدیه نشسته و تسبیح به دست خوابش برده بود و هرچند ثانیه یکبار، گردنش به پایین خمتر میشد. بقیه هم از سکوتشان معلوم بود که خواب دزد و راهحل پیدا کردنش را به همراه هفت پادشاه میبینند. سچینه با دیدن این صحنهها، پوفی کشید و چراغها را خاموش کرد. از تخت بالا رفت و بطری شیرکاکائویی را از زیر تخت برداشت و نِی را داخل آن فرو کرد. به خاطر خواب بودن بقیه، مجبور بود از لذت خِرتخِرت آخرش بگذرد. آمد اولین هورت را بکشد که یکدفعه افراسیاب شبیه جنگیرهای هالیوود، روبهرویش ظاهر شد.
_پیس پیس! هی سچین با توام! چرا نخوابیدی؟!
سچینه سعی کرد بدون دزدیدن نگاهش از سقف، شیرکاکائویش را بخورد و جواب افراسیاب را بدهد.
_حتی یه لحظه هم فکر اون دزد نکبت و دستای زخمیش که با همونا گند زد به مراسممون، از ذهنم بیرون نمیره!
افراسیاب سری خاراند و نگاه متفکری کرد.
_تازه جفت دستاش هم بود. همین مشکوکترش میکنه!
سچینه خیره به روبهرو، تغییر موضع داد.
_ولی خب نسبت بهش احساس دِین میکنم. به هیکلش میخورد جَوون باشه. حتماً خرج عروسیش رو نداشته، اومده دزدی!
افراسیاب با دهانی باز و ابرویی بالا رفته، به سچینه نگاهی انداخت. هنگ کرده بود از این تغییرهای یکهویی سچینه.
_سَچین ولی فکر نکنما. آخه پسرای الان که زن نمیگیرن به خاطر گرونی!
سچین با این حرف، انگار که چراغ دیگری برایش روشن شده باشد، بشکنی زد.
_خب بابا همین دیگه! براساس نظریههای روانشناسا...!
_بیخیال سچین. اصلاً تو راست میگی. بگیر بخواب. شبت بخیر!
افراسیاب حرف سچینه را قطع کرد و ضربهای به پیشانیاش زد. یادش نبود وقتی سچین بیفتد روی دور روانشناسی، دیگر ول کن نیست. آن هم مخصوصاً شبها و موقع خواب! سچینه هم دیگر چیزی نگفت و اینگونه بود که این شب پرماجرا، بالاخره به پایان رسید...!
#پایان_پارت4✅
📆 #14021223
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت5🎬
صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه میکرد. اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند و میز صبحانه، خالیتر از همیشه بود؛ البته خالیِ خالی هم نبود. استاد مجاهد و بانو احد، روبهروی هم نشسته و با چهرههایی غمگین، منتظر خنک شدن چایشان بودند که بانو نسل خاتم با یک ماهیتابه نیمرو سر رسید.
_والا تا حالا نگهبان به این سرسختی ندیده بودم. نگهبان هم نگهبانای قدیم! حداقل یه ذره بخشش و صفای دل داشتن.
بانو احد قندی داخل دهانش گذاشت.
_آروم باش جانم. تو که عصبانی نمیشدی!
بانو نسل خاتم پوفی کشید.
_آخه صبر آدمم یه حدی داره. بهش میگم حداقل به خاطر جبران حواس پرتی دیشبت، دوتا تخم مرغ بیشتر بهم بده. مگه میده؟! یه عالمه چَک و چونه زدم تا این سهتا تخم مرغ رو گرفتم!
استاد مجاهد عینکش را با انگشت اشاره به عقب برد و لبخند زورکیای زد.
_بالاخره هرکی عشق یه چیز رو داره همشیره. علی جعفری هم عشق املته. اصلاً به همین خاطر بهش میگن علی املتی. املت بدون تخم مرغ هم که مثل تحلیل بدون اطلاعاته!
_اُشتاد این دیالوگ خانهی امن نبود؟! البته شما برعکشِش رو گفتید!
با این حرف صدرا، هرسه با چشمهایی وَرقلمبیده به او و لباس فرم مدرسه که در تنش بود، نگاهی انداختند که بانو احد گفت:
_تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟!
_چرا. ولی اژ شرویش جا موندم. اینقدر دویدم و خاله وکیل رو شِدا کردم که وایشتید، من رو جا گژاشتید؛ ولی نشنیدند که نشنیدند!
بانو احد فنجان چایاش را محکم به میز کوبید و گوشیاش را برداشت.
_این سیاهتیری هم دیگه شورش رو در آورده. تازگیا یه مینی بوس هم گرفته، اینقدر باهاش گاز میده که اگزوزش داره جِر میخوره. بابا خیر سرت تو راننده سرویسی، نه قهرمان فرمول یک جهان!
_غیبت نکنید همشیره! حتماً آقا صدرا رو ندیده که جا گذاشتتش. انشاءالله که خیره! صلواتی عنایت کنید.
هرسه صلواتی فرستادند که استاد مجاهد رو به بانو نسل خاتم کرد و با لبخند ادامه داد:
_اگه زحمتی نیست، یه دوتا نیمرو هم واسه این گل پسرمون که امروز قسمت نشد بره مدرسه درست کنید تا یه کم جون بگیره.
بانو نسل خاتم به آرامی یک جرعه از چایاش را نوشید و نگاه معناداری به استاد مجاهد انداخت.
_استاد همین چند دقیقه پیش گفتم این تخم مرغا رو هم به هزار قسم و آیه و التماس از علی املتی گرفتم. یادتون رفته؟!
_خب پول بدید بره آقا صدرا بگیره. سوپرنار همین بغله دیگه!
بانو احد پوفی کشید و گوشیاش را روی میز گذاشت.
_استاد چرا حواستون نیست؟! دیشب دزد باغ رو زده و هیچ پولی در حال حاضر نداریم. حتی مراسم سال استاد هم روی هواس!
استاد مجاهد لبخندش جمع شد و به آسمان نگاه کرد.
_حکمتت رو شکر خدا. این چه مَرَضیه که گرفتم؟! همه چی زود یادم میره.
سپس آهی از ته دل کشید.
_شایدم دارم کم کم پیر میشم!
پس از زیرلب حرف زدن استاد مجاهد، صدرا به بغلش پرید و بوسهای بر صورت پُر ریشَش زد.
_تو هنوژم اُشتادِ جَوون خودمی اُشتااااد!
بانو نسل خاتم از این همه مهر و محبت به وجد آمده بود که بانو احد با جدیت به صدرا خیره شد.
_شما به جای هندی بازی، بهتره یکی رو پیدا کنی که فردا توی مدرسه، غیبت امروزت رو موجه کنه. شیرفهم شد؟!
سِگِرمههای صدرا رفت توی هم.
_اونی که جا گژاشتتم باید بره موجه کنه!
_خودم باهات میام عزیزم. ناراحت نباش.
بانو نسل خاتم این را گفت و رو به بانو احد ادامه داد:
_تو هم به جای خالی کردن عصبانیتت سر این بچه، یه فکری به حال مراسم سال بکن که آبرومون پیش همسایهها، مخصوصاً باغ پرتقال نره!
بانو احد سری تکان داد و لقمهی نیمرو را داخل دهانش گذاشت که سر و کلهی قهرمان فرمول یک جهان پیدا شد.
_سلام و نیمرو. بَه چه بویی هم داره میاد! برید کنار که خیلی گشنمه!
بانو سیاهتیری روی صندلی نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که بانو احد ماهیتابه را از جلوی دستش کشید.
_کم دسته گل به آب میدی، حالا میخوای نیمرویی که تخم مرغش به هزار زحمت جور شده رو هم بخوری؟!
بانو سیاهتیری با ابروهایی بالا رفته گفت:
_چه دسته گلی؟!
بانو نسل خاتم با اشاره، به صندلی کناری استاد مجاهد اشاره کرد.
_ایشون رو میگن!
بانو سیاه تیری نگاهی به صدرا که از بغل استاد مجاهد پایین آمده بود، انداخت و لبخندی زد.
_بابا این که شاخه گله، نه دسته گل!
سپس لُپ صدرا را کشید و آن را ماچ کرد.
_حالا چی شده مگه؟!
بانو احد با حرص جواب داد:
_این بچه رو در حالی که حسابی درس خونده و لباس پوشیده و آمادهی رفتن به مدرسه بود رو با حواس پرتی جا گذاشتی. بعد میگی چی شده؟!
بانو سیاه تیری پوزخندی زد و ماهیتابه را از زیر دست بانو احد، به طرف خودش کشید.
_هه! حالا گفتم چی شده! بابا من این آقا پسر رو به این دلیل جا گذاشتم که امروز همهی مدارس به جز دماوند و فیروزکوه، به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود...!
#پایان_پارت5✅
📆 #14021224
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت6🎬
سپس بانو سیاهتیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد:
_آخه من، با کمتر از ربع قرن عقبه و تجربه توی وکالت و رانندگی، اینقدر خنگ بازی در بیارم و بچه به این ماهی رو جا بذارم؟!
بعد اولین لقمه را در دهانش گذاشت که استاد مجاهد گفت:
_شما مطمئنید که امروز مدارس تعطیل بود؟! آخه من همین دیشب و قبل خواب اخبار رو پیگیری کردم. خبری از تعطیلی نبود!
بانو سیاه تیری لقمهی داخل دهانش را قورت داد.
_خب بله؛ قبل خواب خبری نبود. ولی بعد دزدی دیشب که آخر وقت هم بود، اعلام کردن! همون موقعی که همتون چِپیده بودید توی اتاق و داشتید دوربینا رو چِک میکردید.
صدرا با ناراحتی گفت:
_خب چرا همون موقع به من نگفتید خاله که اشترش امتحان امروژ رو نداشته باشم؟!
_چون همتون اینقدر توی نخ دزده رفته بودید که اصلاً حواستون به دور و وَرتون نبود!
پس از این حرف، سکوت میانشان حکمفرما شد که دوباره خود بانو سیاهتیری سکوت را شکست.
_راستی مراسم سال استاد نزدیکهها. نمیخوایید کاری کنید؟!
بانو احد آهی کشید.
_مراسم گرفتن پول میخواد که به لطف آقا دزده ما نداریم!
_یعنی همینجوری میخوایید دست روی دست بذارید؟!
استاد مجاهد صلواتی زیرلب فرستاد و گفت:
_راستش من یه فکرایی کردم، ولی خب نمیدونم شدنیه یا نه!
بانو نسل خاتم که به فکرهای استاد مجاهد ایمان داشت، چشمانش برقی زد.
_خب بگید استاد. شاید با فکر شما فرجی شد...!
کولهی آذوقهاش را بر دوشش انداخته بود و در حالی که سعی میکرد ادای نِی زدن را در بیاورد، خوشحال و شنگول زمزمه میکرد "واقفی جونم، دردت به جونم، کاش میبودی و میکردی درمونم. من زن میخواستم، نه..."
اما به یکباره یاد دزدی دیشب میافتاد و مانند مجسمهها، سکوت پیشه میکرد و به افق خیره میشد. باورش نمیشد که قرار است مراسم سال استاد، بدون هیچ تشریفاتی برگزار شود و او و اعضای دیگر باغ، باید شرمندهی همسایهها و از همه مهمتر، خود استاد و یاد شوند. مراسم نگرفتن برای استاد، برایش غیر قابل هضم بود. به همین خاطر نگاهی به گوسفندانش که بیرون شهر، در لب جاده و کنار جوب داشتند میچریدند انداخت و سعی کرد راه حلی برای این مشکل پیدا کند که ناگهان با صدای بوق نیسان آبی، از جا پرید.
_آقا شما اسنپ میخواستید؟!
احف به زور از روی جدول بلند شد.
_آره؛ ولی من به استاد ابراهیمی زنگ زده بودم. شما چرا اومدی؟!
راننده اسنپ سرش را تکان داد.
_آخه بندهی خدا، استاد ابراهیمی که تاکسی داره. پیش خودت چی فکر کردی که این همه گوسفند رو میتونی سوار یه تاکسی کنی؟!
چشمان احف باز شد و به سختی پلک زد.
_اصلاً تو از کجا میدونی من واسه گوسفندام اسنپ گرفتم؟!
_بابا وقتی استاد ابراهیمی زنگ زد، گفت با نیسانت برو دنبال احف. چون احف یا با گوسفنداش میاد بیرون، یا اصلاً بیرون نمیاد.
احف لبخندی زد و از اینکه استاد ابراهیمی، مثل یک پدر هوایش را داشت و قِلِقهایش را میدانست، خوشحال شد. سپس گوسفندانش را پشت نیسان آبی سوار کرد و خودش هم کنار راننده نشست.
_داش کرایه که نمیگیری؟! چون من کرایه مِرایه ندارما. اصلاً به خاطر همین نداشتن کرایه، به خود استاد ابراهیمی زنگ زدم.
_نترس برادر. استاد گفت مهمون منی!
احف با خوشحالی به روبهرو خیره شد.
_خب خداروشکر. مهمون هم که حبیب خداست!
_بله. ولی بنده خدا استاد گفت اینقدر مهمونش شدی که کارِت از حبیب بودن گذشته و به یار شدن رسیده! حالا کجا میری؟!
_میرم مرکز واکسیناسیون. میخوام گوسفندام رو از شر کرونا خلاص کنم...!
آخرین تابلو را هم جابهجا کرد و گوشهای نشست. دستش را زیر چانه گذاشت و از تهِ دل آه کشید. از دیشب تا حالا، هرچه بد و بیراه بلد بود، بار آن دزد نابهکار کرده بود؛ اما چه فایده؟! گاوصندوق خالی بود و مراسم سال استاد و یاد، لِنگ در هوا مانده بود.
نه! اینطور نمیشد. استاد به گردنش حق زیادی داشت. استاد بود که مسیر طراحی و کشیدن تایپوگرافی را جلوی پایش گذاشته بود. کمی فکر کرد و چانهاش را خاراند. شاید میشد یکی دوتا از تابلوهایش را بفروشد و پولش را برای مراسم سال استاد کنار بگذارد؛ اما از طرفی هم دلش نمیآمد. بین دوراهی سختی گیر کرده بود که فکری به ذهنش رسید. شاید میتوانست یکی دوتا از کارهایی که ارزش کمتری داشتند را برای این کار کنار بگذارد. ناگهان چهرهی استاد واقفی جلوی چشمهایش نقش بست که میگفت:
_قلم و دوات بهشتی نصیبتان!
لب پایینش لرزید و قطره اشکی از چشم چپش پایین افتاد؛ اما به ثانیه نکشیده سرش را به طرفین تکان داد و به خودش نهیب زد.
_اگه خجالت نمیکشی، حداقل عبرت بگیر اَفرا! استاد واقفی کم به گردنت حق نداره. یادته چقدر از روی تایپوهاش کشیدی تا کم کم قلمت جون گرفت؟! پاشو خودت رو جمع و جور کن!
سپس از جا بلند شد و به سرعت، به طرف کافهنار سچینه قدم برداشت...!
#پایان_پارت6✅
📆 #14021224
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت7🎬
با این فکر که شاید نوشیدنیهای بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد.
چند متری به کافهنار سچینه باقی نمانده بود که صدای جیغ و داد و هَوار به گوشش رسید و پشتبندش، در کافه به شدت باز و چیزی مثل توپ فوتبال، از کافه به بیرون پرتاب شد. افراسیاب با چشمهایی گشاد شده، به آن توپ بدبخت که مردی نحیف و لاغرمُردنی بود، نگاه کرد. سپس رویش را به سمت کافه چرخاند. سچینه ماهیتابه به دست، دمِ در ایستاده بود و در حالی که سگرمههایش توی هم بود، غرید:
_این دفعه رو شانس آوردی! ولی اگه بازم این طرفا پیدات شه، حسابت با کرام الکاتبینه! شیرفهم شد؟!
مرد آب دهانش را به سختی فرو برد و با لکنت گفت:
_بَ...بَ...بله!
سچینه پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت:
_خوبه!
و تُن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد:
_حالا هم از جلوی چشمام دور شو تا دوباره ناز شَستم رو نچشیدی!
مرد چَشمی گفت و پا به فرار گذاشت. سچینه هم پشت چشمش را نازک کرد و خواست برگردد که افراسیاب به سمتش پا تند کرد و صدایش زد.
_هی سچین! وایسا ببینم.
سچینه رویش را به سمت رفیق گرمابه و گلستانش برگرداند.
_عه اَفی تویی؟! کِی اومدی؟!
افراسیاب دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
_همین الان.
سپس با چشمهایی ریز شده ادامه داد:
_اینجا چه خبر شده؟ این یارو کی بود؟!
سچینه چینی به پیشانیاش داد و گفت:
_هیشکی بابا!
و همانطور که وارد کافه میشدند، شروع کرد به توضیح دادن.
_این یارو چند روزی بود که میاومد اینجا؛ اونم با چه سر و وضعی! شلوارش رو نمیتونست بکشه بالا. منم دلم براش سوخت. گفتم یه زنی چیزی براش جفت و جور کنم تا بیاد زندگیش رو جمع و جور کنه. کشیدمش کنار و میخواستم مثل بچههای خوب، آروم آروم باهاش مطرح کنم قضیه رو که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "من شنیدم شما دستتون توی کار خیره. درسته؟!" منم دیدم خودش زود گرفت؛ خوشحال شدم و بهش گفتم "بله؛ درست شنیدین." اونم گل از گلش شکفت و شروع کرد به تعریف کردن. میگفت هرجا میره خواستگاری، هیچکس حاضر نیست زنش بشه و از این حرفا. بهش گفته بودن هرکی بیاد پیش من، دست خالی بر نمیگرده. انگار که من جزء معصومینم و حاجت همه رو میدم. منم یه لبخند خیرخواهانه زدم و دفترم رو در آوردم که ببینم چه کِیسی مناسبشه و پرسیدم "شما چه جور همسری میخوای؟!" یهو نیشش تا بناگوش وا شد و لُپاش گل انداخت. بعدم با پُررویی گفت "یکی مثل شما." بعدشم که خودت اومدی و دیدی.
افراسیاب که سراپاگوش بود، قهقههای زد و گفت:
_جلل الخالق! چه گنده گنده هم لقمه میگیره. توی گلوش گیر نکنه یهوقت!
سچینه هم خندید و سرش را تکان داد. سپس رو به افراسیاب کرد و گفت:
_خب از این طرفا؟!
افراسیاب آهی کشید و گفت:
_هیچی بابا. یه کم حالم به خاطر دیشب گرفته بود؛ گفتم بیام پیشت، یه کم از اون ترکیبات بهشتی مخصوصت به خوردم بدی؛ بلکه حالم جا بیاد.
سچینه هم دم به دم رفیقش داد و گفت:
_آی گفتی! بذار دستم به دزده برسه. یه کاری میکنم همون دستای زخمیش رو، خودش با دستای خودش بِبُره و به خوردِ گوسفندای احف بده. حالا وایسا ببین!
_خیله خب حالا. جوش نزن. کاریه که شده. حتماً حکمتی توش بوده. حالا بپر یه شیرموز دارچینی تگری بیار که جیگرمون حال بیاد!
چند متر آن طرفتر، در خیاطی و آرایشگاه حدیثنار، صدای داد و بیداد میآمد.
_خانوم ببین چه گندی زدی! من این پارچه رو تحویل دادم که شلوار واسم درست کنی، نه شلوارک!
و اما حدیث که اصلاً دلش نمیخواست جلوی مشتریاش، آن هم از جنس مذکر کم بیاورد، با فریاد گفت:
_صدات رو ننداز تو کلت. من اینجا آبرو دارم. خراب شده که شده. به درک! اصلاً فدا سرم!
و بعد هم چشمغرهای رفت و مرد را حرصیتر کرد.
_دِ آخه خانوم این که نشد حرف! شما نه اندازه میگیری، نه اجازه میدی خودمون اندازه بگیریم. همش میگی چِشمی اندازه میگیرم. اصلاً مگه اندازهگیری چِشمی هم داریم؟! اونم توی کار حساسی مثل خیاطی؟! تازه بعد این همه خرابکاری، دو قورت و نیمتم باقیه؟!
حدیث با عصبانیت قیچی را برداشت و مثل اسلحه جلوی مرد گرفت.
_هرکی خربزه میخوره، پای لرزشم میشینه. میخواستید پیش من نیارید. من که روی تابلوی مغازَم نوشتم نمیتونم برای نامحرم لباس بدوزم. پس هرچه زودتر بزنید به چاک تا کار دست شما و خودم ندادم!
همان لحظه رَستا داشت با تلفن حرف میزد و به سمت آرایشگاه حرکت میکرد که یکدفعه حدیث و آن مرد طلبکار را دید و تا تَهِ ماجرا را خواند. رفتن جنس مذکر به مغازه، عدم توانایی حدیث در نه گفتن به مشتری مرد به خاطر پول و خراب شدن لباس!
رَستا نزدیک حدیث و مشتری شد تا با پادرمیانی او، قضیه فیصله پیدا کند؛ اما مرد که رنگش مثل لبو سرخ شده بود، نگاه تند و غضبآلودی نثار حدیث کرد و گفت:
_خیلی زود برمیگردم. منتظرم باش...!
#پایان_پارت7✅
📆 #14021225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت8🎬
سپس با گامهایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب میغرید، داخل مغازه برگرداند.
_اَه اَه! مرتیکه انگار از دماغ فیل افتاده! فکر کرده حالا مثلاً پارچَش طاقه ابریشمه که اینجوری صداش رو بلند میکنه.
رستا دست به کمر، به حدیث خیره شد.
_تقصیر خودته خب. یا مشتری مرد قبول نکن، یا یه همکار مرد استخدام کن و خودت رو از این گرفتاریا خلاص کن!
حدیث دست به سینه جواب داد:
_از قدیم گفتن خدا یکی، همکارم یکی! همین دختره که الان پیشمه، واسه هفت پشتم بسه. من حقوق مفت ندارم به کسی بدم.
_اولاً اون خدا یکی، همسر یکی بود. دوماً خب اون دختره که میگی پیشته، کجاست؟! چرا الان که باید باشه، نیست؟!
_طفلک مرخصی گرفته امروز رو. تازه اگه هم بود، کاری از دستش برنمیومد. چون اونم مثل خودم به نامحرم دست نمیزنه!
رَستا چشمانش را لحظهای بست و پیشانیاش را مالش داد که حدیث پوفی کشید و گفت:
_بگذریم حالا. از این طرفا؟! یاد فقیر فقرا کردی!
رستا دستی به روسریاش کشید.
_ما که همش یاد فقیر فقراییم. راستش اومدم پیشت که موهام رو رنگ کنم.
با این حرف، حدیث چشمهایش اندازه کَلافهای کاموای مغازهاش گرد شد.
_چی؟! رنگ کنی؟! اونم الان که مراسم سال استاد نزدیکه؟! خواهرم یکم حیا لطفاً.
رستا با لب و لوچهای آویزان گفت:
_اولاً مراسم سال استاد که به خاطر دزدی دیشب لغو شد. ثانیاً من هروقت اومدم آرایشگاهت، یه چیزی گفتی. یه بار گفتی مراسم سومه استاده، یه بار هفتم، یه بار چهلم، یه بار هفتادم، یه بار صدم. بابا خسته شدم. منم میخوام یه کم به خودم برسم.
حدیث سرش را پایین انداخت.
_عه راست میگی! مراسم سال که به فنا رفت. اصلاً حواسم نبود.
سپس رستا بدون توجه به حرف حدیث، آسمان را نگاه کرد و ادامه داد:
_آخ استاد! رفتی و ما رو از نظافت شخصی هم محروم کردی. خدا بیامرزتت که رفتنت هم به درد ما نخورد!
حدیث اخمی کرد و به تندی گفت:
_کضم غیظ کن آبجی. اگه مجردی بهت فشار آورده، دست به دامن سچینه شو. چرا دیگه روح استاد رو توی گور میلرزونی؟!
رَستا که به تریج قباش برخورده بود، با ناراحتی گفت:
_الان تکلیف من رو مشخص کن. موهام رو رنگ میکنی یا نه؟!
حدیث که متوجه دلخور شدن رستا شده بود، لبخند کوچکی زد و گفت:
_رنگ میکنم بابا. قهر نکن حالا. برو بشین روی صندلی تا بیام. شرابی دوست داری یا یخی؟!
رستا لبخندی روی لبش نشست.
_تو حالا کاتالوگت رو بیار؛ ببینم کدومش بهم میاد...!
صندلیها پر بود و جای خالی برای نشستن وجود نداشت. احف به زور روی پاهای خودش ایستاده بود و گهگاهی هم چُرت میزد.
_دینگ، دینگ، دینگ! آقای اُحُف به باجهی شمارهی دو. آقای اُحُف به باجهی شمارهی دو!
خانومی که پشت میکروفون نشسته بود و کمی هم مشکل زبانی داشت، پس از پِیج کردن احف، با دستمال تُفهای روی میکروفون را پاک کرد و زیرلب گفت:
_مرده شور اسمت رو ببرم. اُحُف هم شد اسم آخه؟!
احف که نزدیک باجهی دو بود، به آرامی رفت و روبهروی خانوم نشست.
_خانوم اُحُف چیه دیگه؟! بنده اَحَف هستم.
_حالا اُحُف یا اَحَف. چه فرقی دارن حالا؟! کارِتون رو بگید. خودتون میخوایید واکسن بزنید؟!
احف که چشمانش را بسته بود تا از شر تُفهای خانوم باجهدار در امان بماند، با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت:
_نه. خودم که خیلی وقته زدم. میخواستم به گوسفندام بزنم.
سپس با دست بیرون سالن را نشان داد که چند نگهبان، مراقب گوسفندان بودند و هی دنبالشان میرفتند تا مبادا داخل سالن بشوند. خانوم باجهدار که با دیدن این صحنه، دهانش باز مانده بود، خواست حرف بزند که احف یک ماسک از جیبش در آورد و به طرف خانوم باجهدار گرفت.
_لطفاً قبل از صحبت کردن، این رو بزنید. ممنون!
خانوم باجهدار ماسک را گرفت و به صورتش زد و گفت:
_اینا رو چرا آوردید؟! بابا اینجا یه جای بهداشتیه، نه طویله! الان بیان داخل اینجا رو کثافت برداره، کی جوابگوئه؟!
احف با خونسردی جواب داد:
_نگران نباشید. همشون رو پوشک کردم. اونم با پوشکی که جذبش بالاست و نم پس نمیده. خیالتون راحتِ راحتِ راحت! حالا واکسن میزنید بهشون؟!
خانوم باجهدار نفس عمیقی کشید و عرق پیشانیاش را پاک کرد.
_دوست عزیز، واکسن کرونا واسه آدماس؛ نه گوسفندا.
_خب واکسن آبله میمونی بهشون بزنید. اینکه دیگه واسه حیووناس!
_این واکسن هم واسه نوعی از کروناس. اسمش فقط آبله میمونیه؛ وگرنه هیچ ربطی به حیوونا و گوسفندا نداره!
احف پوفی کشید و نگاهی به دور و بَر انداخت.
_حالا نمیشه یه چیزی بهشون بزنید؟! این همه راه اومدم، حیفه دست خالی برگردم.
سپس با دست جلوی در را نشان داد و ادامه داد:
_اصلاً اون نیسان آبی رو ببینید. اسنپ گوسفنداس. یه عالمه پول دادم تا گوسفندا رو تا اینجا آورده!
سپس منتظر جواب ماند که ناگهان یک دست را روی شانهاش احساس کرد...!
#پایان_پارت8✅
📆 #14021225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344