فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍فرمــودن:
این قلم و صــدایی کـه پخــش میـشود خیلی زیباست ...
متن ها را چه کسی مینویسد؟؟
همــه سکــوت کـردن...
آقا چندباری سوال کردن کسی جـواب نـداد!
آخــه #آقا_سید به همـــه ی دوستـاش سفـارش کرده بـود:
نگـید کار منـه !
همشــون همینطـور بـودن...
پلاک میکندن کـه گمنــام بمـونن...
کار خیــر رو پنهانی انجام میدادن کـه کسی نبینه...
فــرق ما با امثال آوینی اینـه که اونا میخواستـن پیش #خــدا دیـده بشـن و ما میخوایم پیش مردم دیده بشیـم...
اونا از شـهرت فرار میکردن و ما #درپیِ شهرتیـم...
تو کانال هامون بینِ نویسندگـانِ رمان ها سرِ نامِ نویسنده دعـواست!
رو عکسامــون هزارتا لوگو طراحی میکنیم تا بفهمـن عکـاس ما بودیم !
تا پیج میزنـیم اولـش مینویسیم!
#کپی_با_ذکر_منبع که مبادا نامِ نویسنده گُم بشه !
دومـاه میریم راهیان و یه ذره کار انجام میدیم سریع تو بیو مینویسیم!
خادم الشهدا !
دوجز قرآن حفظ میکنیم تو بیو مینویسیم حافظ قرآن !
ده روز خادم هیئت میشیم ، با پَر عکـس میگیریم میذاریـم رو پروفایلمـون!
و امــا امان از فضـای حقیقی....
پ.ن
آوینی "آوینی" بـود و دَم نــزد...
سید شهیدان اهل قلم کـم شخصـی نیست...
کــاش لااقل آوینـــی بـودیم و ادعا داشتیــم...
یاد کلام #شهید_ابراهیم_هادی و شهید حسین خرازی افتادم ؛
اگــر کار بـرای خداست جــار زدن بــرای چــه...؟؟
مخاطب،خودم..
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت45🎬
استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت:
_بازم هست هلیم؟!
_بله، هست. فقط توی آبدارخونه، روی گازه! کاسه رو بدید، برم بریزم واستون!
اما استاد ندوشن خودش بلند شد و حین رفتن به سمت آبدارخانه جواب داد:
_نه نه. شما بارِتون سنگینه! خودم میرم میریزم.
به محض رفتن استاد ندوشن، تلفنش که روی زمین بود زنگ خورد. مهندس نگاهی به صفحهی گوشی کرد و گفت:
_ملکهی قلبِ مهربانِ آقا معلم! یعنی کی میتونه باشه؟!
بانو شبنم دستش را به سمت مهندس دراز کرد.
_یعنی خانومش! شما هنوز متاهل نشدی، از این چیزا سر در نمیارید و مهارت ندارید. گوشی رو بدید به من!
مهندس گوشی را به دست بانو شبنم داد و او نیز موبایل را دم گوشش گرفت.
_سلام...من شبنمم...آروم باشید خانوم...این چه حرفیه...؟! من خودم شوهر دارم...بله اینجاست...البته الان پیش هلیمه...نه...نه...حليمه سعیدی دیگه کیه...؟!نخیر...من سریالای سعید آقاخانی رو ندیدم...حالا چرا دارید گریه میکنید...؟! بابا غذای هلیم منظورم بود...الو...؟! صدای من رو دارید؟! الو...؟!
سپس گوشی را گذاشت زمین و متعجب به بقیه خیره شد.
_قطع کرد. فکر نمیکردم خانوم استاد، اینقدر حساس و زود قضاوتکُن باشن! من رو باش که میخواستم دستپختش رو بچشم!
کسی چیزی نگفت که این بار گوشی احف زنگ خورد.
_بله؟!
_سلام. آقای احف؟!
_خودم هستم. بفرمایید.
_از پلیس آگاهی مزاحمتون میشم. راستش رفیقتون آقای علی پارسائیان پیش ماست...!
احف صفر تا صد ماجرا را از زبان پلیس شنید و سپس تلفن را قطع کرد.
_چیزی شده؟!
این را بانو سیاهتیری پرسید که احف لیوان آبش را سر کشید و دهانش را با آستین پاک کرد.
_چقدر این پسره کودن شده!
بانو شبنم پرسید:
_کدوم پسره؟!
_بابا همین علی پارسائیان دیگه. صبحی خَرَم رو دادم بهش و گفتم ببر بفروشش! بعد نه که اسم خر من فِراری بوده، بردتش نمایشگاه ماشین! صاحب نمایشگاهی هم گفته خَرِت رو واسه چی میاری نمایشگاهم و علی هم گفته میخوام بفروشمش و...! خلاصهی ماجرا اینکه علی با صاحب نمایشگاهی دعواش شده و زده دماغ طرف رو شکونده. تا رضایتم نگیره، از بازداشتگاه جُم نمیتونه بخوره! گفت سریع بیایید که به پروندش رسیدگی بشه!
بانو سیاهتیری محکم به پیشانیاش زد و با کلافگی گفت:
_وااای! باز یه پروندهی دیگه! خدایا بسه!
بانو شبنم که بدنش سست شده بود، قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! میگم چرا دیر کرد؛ نگو گرفتاری براش پیش اومده. طفلکی چقدر هلیم دوست داشت!
سپس به آرامی گریه کرد که احف نیمهکاره هلیمش را ول کرد و بلند شد.
_من میرم کلانتری. احتمالاً هم تا شب طول بکشه! از همتون خداحافظی میکنم و امیدوارم سفر خوش و بیخطری رو تجربه کنید. منم حلال کنید که چند روز دیگه عازم خدمتم. یا حق!
_کجا؟!
این را بانو شبنم گفت و مثل قِرقی از جایش بلند شد.
_منم میام. ناسلامتی شاگردمه و خدا رو خوش نمیاد توی این برههی حساس تنهاش بذارم! فقط وایستید تا برم آشپزخونهی باغ و هلیمی که واسش نگهداشتم رو بیارم تا دست خالی پیشش نریم!
سپس سکینه را دوباره به پشتش بست که بانو احد گفت:
_سکینه رو کجا میبری با این وضعت؟!
_میخوام طرف بچم رو ببینه و دلش بسوزه رضایت بده!
_خب همون بچهی داخل شکمت بسه دیگه!
بانو شبنم جوابی نداد که بانو نسل خاتم گفت:
_ماشاءالله شبنمی یه شغل دوم هم پیدا کرده. بچههاش رو میبره کلانتری و شاکیا با دیدن مظلومیت اونا، دلشون میسوزه و رضایت میدن. فکر کنم نصف پروندههای بانو سیاهتیری هم اینجوری بسته شده. درست نمیگم بانو؟!
بانو سیاهتیری پوزخندی زد و شانههایش را بالا انداخت که بانو شبنم بدون توجه به حرف بقیه، با عجله به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت و به محض رسیدن به آنجا، با دیدن یک شخص جیغ بلندی کشید و بیهوش روی زمین افتاد...!
#پایان_پارت45✅
📆 #14030120
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت46🎬
صبح بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن. این را تکان خوردن علفهای کنار در ورودی نشان میداد. بوی نمِ دیوارهای کاهگلی، فضا را پر کرده بود. تنها پنجرهی اتاق، با یک پردهی کلفت پوشانده شده بود و کمترین نوری به داخل نمیتابید. یک چراغ نیمسوز از بالای سقف چوبیِ اتاق آویزان بود که هِی پِت پِت میکرد و هرلحظه امکان ترکیدن داشت. با اینحال تنها روشنایی اتاق، به وسیلهی همین چراغ نیمسوز بود.
_مثل اینکه شماها آدم بشو نیستید!
مردی چاق و قدکوتاه که کت بلندی پوشیده و دور یک میز مستطیل شکل قدم میزد، لبخند مرموزانهای زد و به سخنانش ادامه داد.
_برای آخرین بار بهتون فرصت میدم. اگه پیشنهادم رو قبول کردید که آزاد میشید؛ ولی اگه قبول نکردید، شدت شکنجهها به اوج خودش میرسه!
خطاب حرفهای او، یک مرد میانسال و یک پسر جوان بود که هرکدام روی یک صندلی و روبهروی هم نشسته بودند. چشمانشان با دستمال و بدنشان با طناب به صندلی بسته شده بود.
_باید همهی اعضاتون توی یه گروه فعالیت و زندگی کنن. ناربانو و نارآقو و از این چرت و پرتا هم نداریم. همگی یه جا، درهم و برهم. شیرفهم شد؟!
مرد میانسال سرفهای کرد و پس از قورت دادن آب دهانش، به سختی لب به سخن گشود.
_یعنی مختلط؟!
مرد چاق، به چهرهی مرد میانسال خیره شد و با خونسردی جوابش را داد.
_اسمش رو هرچی که میخوایید، بذارید؛ مهم نیست.
سپس به قدم زدن خود ادامه داد و با تکان دادن دستهایش در هوا، حرفش را تکمیل کرد.
_مهم اینه که خواستهی من انجام بشه!
مرد میانسال دوباره چند سرفهی منقطع کرد و با صدایی آرام گفت:
_ولی من به ساختار و تشکیلات باغم دست نمیزنم. زیر بار هیچ حرف زوری هم نمیرم!
سپس دوباره به سرفه افتاد. مرد چاق دندانهایش را به هم سایید و رنگش به زرشکی مایل شد که با اشارهی او، یک پسر لاغر و نسبتاً کثیف، نزدیک مرد میانسال شد. سپس بلوز و زیرپیراهنش را در آورد و دست راستش را بالا برد و زیربغلش را نزدیک دماغ مرد میانسال کرد.
پسر جوان که از سرفههای مرد میانسال، فهمیده بود که دارد شکنجه میشود، با لحنی تند و البته غمانگیز، جملاتی را فریاد زد.
_چرا باید به حرف شما گوش کنیم؟! چرا باید شما واسه باغمون تصمیم بگیرید؟! مگه خودتون باغ ندارید؟! اصلاً مگه ما به باغ شما کار داریم؟!
پسر جوان جوری داد و بیداد میکرد که یک مرد شکنجهگر دیگر که در آنجا حضور داشت، نزدیکش شد و پس از در آوردن جورابِ خود، آن را در حلق پسر جوان فرو کرد تا دیگر صدایی از او در نیاید. پساز آن، مرد چاق پوزخندی به پسر جوان زد و دهانش را نزدیک گوش وی برد تا جوابش را بدهد.
_چون باغ ما از همهی باغا سرتره! چون ما اینقدر قدرت داریم که میتونیم بقیهی باغا رو هم مجبور کنیم مثل ما رفتار کنن! اگه هم باغی به حرفمون گوش نده، نابودش میکنیم. اول مدیرش رو، بعدشم خود اعضاش رو!
سپس قهقههی بلندی زد و کمی از آب پرتقالش را نوشید که ناگهان شکنجهگر اولی گفت:
_سرورم، این مرد زیرِ شکنجهی من طاقت نیاورد!
اخمهای مرد چاق درهم رفت و با چهرهای پرسشگر گفت:
_یعنی چی؟!
مرد شکنجهگر لباسش را پوشید و پس از دست به سینه شدن، سر به زیر گفت:
_یعنی فاتحه مع الصلوات!
با شنیدن این حرف، مرد چاق بلافاصله خود را به مرد میانسال رساند و گوشش را روی سینهی وی گذاشت.
_اوووه!
سپس سرش را بلند کرد و پس نوشیدن قلوپی از آب پرتقالش، با لحنی آرام گفت:
_گلچین روزگار عجب با سلیقست! انگار همین دیروز بود که باهم شام میخوردیم. دو برگ اعظم سرِ یک سفره. یکی باغ پرتقال و دیگری باغ انار!
سپس رو به مرد شکنجهگر کرد و پرسید:
_توی آخرین لحظات چیزی نگفت؟!
_چرا. یه چند باری گفت سلام و نور، سلام و برگ، سلام و کود، سلام و درخت و از این حرفا. بعدشم یهو گفت دلستر بهشتی نصیبتان و دیگه نفسش بالا نیومد!
_طفلک! حتماً توی راه بهشت بوده که اینا رو گفته. خدا بیامرزتش!
مرد چاق این را گفت و انگشتانش را گوشهی چشمش گذاشت. پسر جوان که با شنیدن مرگ مرد میانسال، حسابی شوکه شده بود، با نُطق طعنه آمیز و ناراحتی مصنوعیِ مرد چاق، ناگهان از کوره در رفت و اینقدر فریاد بیصدا زد و روی صندلیاش وول خورد که ناگهان از پشت و به همراه صندلی به زمین افتاد و صدای شکستن سرش، با وضوح کمی شنیده شد!
آفتاب درست در وسط آسمان بود. مرد چاق که همان برگ اعظم باغ پرتقال بود، با ولع زیاد مشغول خوردن ناهار در اتاقش بود. یک مرغ بریان سوخاری با مخلفاتش! در این میان دو مرد شکنجهگر همراه با پسر جوان، وارد اتاق شدند که مرد چاق پس از لیس زدن انگشتهای روغنیاش پرسید:
_بهتری پسرک بازیگوش؟!
پسر جوان که به خاطر افتادن روی زمین سرش شکسته بود، با سر بانداژ شده خدمت برگ اعظم باغ پرتقال رسیده بود.
_چشمام رو باز کنید. میخوام برای آخرین بار ببینمش...!
#پایان_پارت46✅
📆 #14030120
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
تیپهای مختلف شخصیتی در مورد پاسخ تلافیجویانۀ ایران به اسرائیل چه نظری دارند؟!
در قالب #چند_رباعی بخوانید:😁😁
#عشق_شهادتها:
ای کاش که با حدت و شدت باشد
ویرانگر و سخت و با صلابت باشد
ای کاش که انـتـقـام از اسرائیل
مفتاحِ درِ باغِ شهادت باشد.
#لیـبـرالها:
در جنگ، نه آب است و نه نان است عزیز
فردا فردای گفتمان است عزیز
بر کاخ سفید سجده کن، ایمن باش
آمریکا قبلهی جهان است عزیز.
#خشک_مقدسها:
ای قوم! بـتـقوَی اللهِ اوصیکم
از آتش، قو أنفسکم... أهلیکم
ظلم است؟! دعا کنید نابود شود!
لا تـلقـو إلی التهلکه، بِــأیدیکم!
#کم_حوصلهها:
مردید شما یا که زنید آقایان؟!
ای داد!! چرا نمیزنید آقایان؟!
باید حتما به خاکمان حمله کنند؟!
گور همهشان را بکنید آقایان!
#محافظه_کارها:
با این دیوانه سر به سر نگذارید
مردم را در خوف و خطر نگذارید
دور ازجان، دشمن شما مثل خر است
پا اینهمه روی دم خر نگذارید!
#داش_مشتیها:
کافیست کمی سیـبـیل را فر بدهیم
با یک قمه روبرویشان قر بدهیم
ما آدمتیم سید علی لب تر کن!
تا خشتک اسرائیل را جر بدهیم!!
#دهه_هشتادیها:
این حمله اگر بدون سوتی باشد
این بار حریف توی قوطی باشد
من فکر کنم که جنگ با اسرائیل
چیزی مثل «کال آف دیوتی» باشد!
#با_بصیرتها:
صبر است اگر حکمِ ولی، تسلیمیم
جنگ است اگر، تابع این تصمیمیم
آب است اگر که در مقابل... موسی
آتش گر پیش روست، ابراهیمیم.
🌿🌺🌿
🔰#قرارگاهسایبریبصیر
@basirat_83
@anarstory
وداع با رمضان.mp3
6.89M
وداع با رمضان
سلسله پادکستهای
#استاد_و_درس ۵
مرور پر سوز و حرارت
دعای وداع ماه رمضان
از مرحوم استاد صفایی حائری
🎙این صوت مربوط به
۲۹ رمضان، سال ۱۳۶۸
در مشهد مقدس است.
🔘 با انتشار این پست شما هم در نشر اندیشه مرحوم استاد صفایی حائری سهیم باشید.
🌱 مدرسه عین صاد
راوی اندیشه استاد علی صفایی حائری
https://eitaa.com/joinchat/3686334965Cf3dfb22054
https://www.mehrnews.com/news/1076836/%D8%B3%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AE%D9%84%D9%82%D8%AA-%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D9%88%D9%86%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D8%B3%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%B4%D9%85-%D9%88-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%85
: نام درخت سدر در سورههای سبأ، واقعه و نجم در قرآن آمده است . در سوره نجم از این درخت به عنوان تناورترین و زیباترین خلقت خداوند در آسمان ششم و هفتم نام برده شده است.
@anarstory
به مناسبت هفته هنر انقلاب؛
💠 حوزه هنری استان یزد برگزار میکند:
🎤 کارگاه آموزش مصاحبه در تاریخ شفاهی
✅ با حضور استاد محمد قاسمیپور
🔺ثبت نام رایگان کارگاه از طریق👇
https://artyazdplus.ir/paydari2/
⏰ زمان: دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 15
📍مکان: حوزه هنری استان یزد، سالن استاد فرج نژاد
@artyazd_ir
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت47🎬
پسر جوان این را گفت که با پاسخ مرد چاق روبهرو شد.
_دقیقاً کی رو میخوای ببینی؟!
_استادم رو. یار غارِتون! همونی که چند دقیقه پیش زیر مجازات بدبوی شما طاقت نیاورد.
و پس از مکثی کوتاه و با صدایی لرزان ادامه داد:
_چطور دلتون اومد؟! چطور تونستید با کسی که ناهارش رو با اعضای خودش میخورد و شامش رو با شما، این کار رو بکنید؟!
مرد چاق لبخند ریزی زد و با دستمال، دور دهانش را پاک کرد.
_اولاً از قدیم گفتن ناهارت رو با دوستت بخور، شامت رو با دشنمت! استاد تو هم شامش رو با دشمنش که من باشم میخورد. ثانیاُ استادت رو خدا بیامرزه! الان توی یکی از جنگلهای دور افتاده، داره خوراک گرگ و خرس و شیر میشه!
پسر جوان این حرف را که شنید، ناراحتی و تعجبش در هم آمیخته شد.
_چطور ممکنه؟! من فقط چند دقیقه بیهوش بودم. چطوری توی این مدت کم، پیکر استادم رو انداختید توی یه جنگل دور افتاده؟!
مرد چاق از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره قدم برداشت.
_از نظر تو چند دقیقه بوده؛ ولی حقیقت یه چی دیگس. اون موقعی که تو بیهوش شدی، من داشتم آب پرتقالِ بعد صبحونم رو میخوردم؛ ولی الان دارم آروغِ ناهارم رو میزنم!
سپس یک آروغِ بلند و گوش خراش زد و به ماشین پارک شدهی بیرون ساختمان اشاره کرد.
_در ضمن با لامبورگینیِ قاضیِ باغمون، جابهجایی هرچیزی از جمله جنازهی استادت، مثل آب خوردنه. توی جیک ثانیه اتفاق میفته!
پسر جوان دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. در ذهنش، خاطرات خود با استادش را مرور کرد و قطره اشکی از گوشهی چشمش جاری شد که مرد چاق دوباره لب به سخن گشود.
_ببینم، تو مگه فقط سرت آسیب ندیده؟! پس چرا دستات هم باندپیچی شده؟!
پسر جوان جوابی نداد که یکی از شکنجهگرها گفت:
_قربان این دستا از همون اوایل اسارت باندپیچی شده بود. الان تقریباً نزدیک یه ساله!
مرد چاق ابروهایش را بالا داد و دستی به تهریشش کشید.
_عجب. یه سال! پس چرا من یادم نمیاد؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، دوباره پرسید:
_حالا علتش چیه؟! نکنه مادرزاد باندپیچی شده به دنیا اومدی!
و به دنبالش قهقههی بلندی زد که آن یکی شکنجهگر گفت:
_نه قربان. دستاش به وسیلهی گاز گرفتن استادش زخم شده. مرحوم برگ اعظم باغ انار، هرموقع تیک عصبیش گل میکرد، باید دستای ایشون رو گاز میگرفت تا آروم میشد!
مرد چاق، اندکی تعجب و سپس شروع به خندیدن کرد.
_به حق چیزای ندیده! مرد حسابی خب دیوونه میشی، دستای خودت رو گاز بگیر؛ چیکار به دست مردم داری؟!
سپس دوباره خندید و از شدت خنده دلش را گرفت. پسر جوان که میدانست استادش به خاطر فشار شکنجه و مجازاتهای باغ پرتقال، دچار تیک عصبی و سپس گاز گرفتن دستانش شده، از حرفهای مرد چاق به ستوه آمده بود؛ اما چون دستان و چشمانش بسته بودند، نمیتوانست کاری کند جز اشک ریختن!
مرد چاق پس از اینکه از خنده سیر شد، روی صندلیاش نشست و دوباره شروع به صحبت کرد.
_بگذریم! استادت مُرد و خدا بیامرزتش. ولی تو هنوز جَوونی و اول راهی. مُردن برای تو خیلی زوده! به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم. یه پیشنهاد که هم تو رو از مُردن نجات میده و آزادت میکنه، هم من رو به خواستهام میرسونه!
پسر جوان که امیدی به رهایی از اینجا نداشت، بدون هیچ حرفی فقط به صحبتهای برگ اعظم باغ پرتقال گوش میکرد.
_تو کاری رو باید انجام بدی که استادت باید انجام میداد؛ ولی خب عزرائیل اَمونش نداد. پیشنهادم اینه که بری باغ خودتون و ناربانو و نارآقو رو از بین ببری و همهی اعضا رو توی یه گروه و یه مکان اسکان بدی. اینجوری باغ شما هم مثل باغ ما مختلط میشه و همگی عشق و حال دنیا رو میکنیم. شیرفهم شد؟!
پسر جوان دوباره سکوت پیشه کرد که مرد چاق ادامه داد:
_اوه! حواسم نبود. راست میگی! به حرف تو که کسی گوش نمیده. تو یه برگ ریزه میزه و دست و پا چلفتی هستی. ولی من برای اونم راهحل دارم. اونم اینه که ما یه وصیتنامهی جعلی درست میکنیم. وصیتنامهی استاد مرحومت که توی اون تاکید میکنه که اعضا باید به صورت مختلط زندگی کنن. وقتی امضا و مُهر استادت زیرش بخوره، دیگه هیچ احد الناسی نمیتونه به حرفت گوش نده و اینجوری مجبورن که به وصیتنامه عمل کنن!
سپس بلافاصله بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
_دیدی راه حلم رو؟! دیدی چقدر خوب فکرم کار میکنه؟! هیچ برگ اعظمی به باهوشی و زیرکی من نمیرسه. قبول داری؟!
سپس تک خندهای کرد و ادامه داد:
_البته این وسط یه مشکلی هست و اونم اینه که چطوری امضا و مُهر استادت رو جعل کنیم! البته زیاد مهم نیست. چون ما یه جاعل خوب و حرفهای داریم!
سپس نزدیک پسر جوان شد و دقیقاً روبهرویش ایستاد.
_یه جاعل خوب که از قضا به کمک تو نیاز داره. بالاخره شاگردی که امضا و مُهر استادش رو ندونه، به درد جرزِ لای دیوار هم نمیخوره دیگه. درسته...؟!
#پایان_پارت47✅
📆 #14030121
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت48🎬
سپس لبخند ریزی زد که ناگهان پسر جوان، یک تُف پرمَلات روی صورت مرد چاق انداخت و با فریاد گفت:
_من نه به شما کمک میکنم، نه به هیچ برگ اعظم دیگهای! راه استاد مرحومم رو هم تا آخرش ادامه میدم. حتی اگه به قیمت از دست رفتن جونم تموم بشه!
سخنان محکم و پرصلابت پسر جوان و همچنین تُفِ آبدار و سنگین او، تیری بود بر قلب خشمگین مرد چاق. جوری که از شدت خشم، مثل لبو قرمز و خوردنی شده بود.
_این پسرک احمق رو ببرید و با شدیدترین شکنجهها مجازات کنید. اولین مجازات رو هم خودم تعیین میکنم. توی لباسش مارمولک و کِرم بریزید تا دیگه واسه من بلبل زبونی نکنه. ببریدش!
با سرعت برق میدوید و گریه میکرد. البته گریهاش بیشتر شبیه پسربچهای بود که دقیقاً در خود دستشویی، شلوارش را خیس کرده و نمیدانست برای کدام دردش باید ناله کند. همینطور در حال گریه بود که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و با مخ به پایین افتاد. خدا میداند چند قِل روی زمین خورد تا کمر و سرش به سنگی بزرگ برخورد کرد و از حرکت ایستاد. کفترهای رنگ و وارنگ، دور کلهاش چرخ چرخ میکردند و رسماً کلهاش تاب برداشته بود. نگاهی به اطراف انداخت و بعد خودش را نظاره کرد. دیگر وضعش از کثافت و لجن هم فراتر رفته بود. البته طبیعی هم بود؛ یکسال حمام نرفتن که از آدم پری دریایی نمیساخت!
سعی کرد به صداهای اطراف گوش کند تا مطمئن شود سربازان باغ پرتقال، گمش کردند و پیدایشان نمیشود. هنوز صحنهی فرار جلوی چشمانش بود. موقع باز کردن دستانش برای خوردن شام، با کله به صورت نگهبان زده و پا به فرار گذاشته بود. به همین خاطر است که پیشانیاش به اندازه توپ پینگ پنگ باد کرده. البته که دیگر نگهبانان فهمیده و به دنبالش افتاده بودند، ولی از آنجا که سرعت دویدنش، مثل یوزپلنگ ایرانیست، موفق به فرار شده بود. این وسط وقتی یادِ مرگ دلخراش و بدبوی استادش میافتاد، گریهاش شدیدتر میشد و صورتش خیستر!
وقتی مطمئن شد همه چی امن و امان است، لنگلنگان به سمت سوراخ بزرگ سنگی رفت و در آنجا پناه گرفت. نشسته بود و به بدبختی خودش فکر میکرد و با هر فکر، یک شپش یا جانور ناشناخته از موها و بدنش در میآورد. علناً اگر وزارت بهداشت باغها میخواست یک نمونه معلومالحال از چرک، میکروب و کثیفی به مردم نشان بدهد، او در صدر جدول قرار میگرفت. در همین فکر و خیالها، یادوار پرسه میزد که یکدفعه باران شدیدی گرفت.
_خدایا همینم کم بود! از زندان بَندَت، اومدم توی زندان خِلقَت!
همان لحظه حرفهای استاد واقفی در گوشش، بیق بیق کنان آژیر زد.
_تو را چه شده ای یاد؟! مکن کفر نعمت که انار از کفت بیرون رود! حال سجدهی شکر به جا آور. زیرا زیباترین نمایش تجلی اوس کریم، سجده است!
یاد که تازه آرام شده بود، دوباره گریهاش گرفت و سری تکان داد.
_چشم استاد! قول میدم دیگه آنخماهو بازی در نیارم!
طولی نکشید که از ضعف و خستگی، همانجا خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد، باران بند آمده بود؛ اما هوا هنوز ابری بود. نمیتوانست آنجا بماند؛ چون ممکن بود آنجا لانهی جک و جانوری چیزی باشد. پس باید هرچه زودتر فلنگ را میبست.
از جایش بلند شد و با ترس و لرز، در جنگل تاریک قدم برداشت. به قدری اطراف برایش وحشتناک بود که راستی راستی نزدیک بود خودش را خیس کند. یک لحظه به ذهنش خطور کرد آه و نالهی شخصیتهای بدبختی او را گرفته؛ چرا که از بس آنها را در صحنههای ترسناک و دلهرهآور قرار میداد. یک لحظه احساس کرد چیزی دور پایش پیچیده شد. تا میخواست به خودش بیاید، ناگهان دید یک لنگ در هوا به درخت آویزان شده. بنابراین شروع کرد به داد و هوار کردن!
_کمک! کمک! یکی کمک کنه...!
ولی چون صدایی نشنید، امیدش از دست رفت و تصمیم گرفت برای خودش فاتحه بخواند. حمد را تمام کرد و آمد که برود سراغ سورهی توحید، با گردن و کمر به زمین افتاد و
و بعدش یک چیزی شبیه عزرائیل، بالای سرش ظاهر شد. خواست سلامی بکند و اشهدش را بخواند که جسمی محکم به کلهاش خورد و بقیهی اوضاع، سانسور الهی شد!
با احساس درد در وسط پیشانیاش، چشمهایش را باز کرد. میان کلی پِهِن و یونجه گیر افتاده بود. فهمید که در طویله است. آهی کشید و فکر کرد دوباره دست باغ پرتقالیها افتاده و ایندفعه حتما کارش تمام است؛ اما یکدفعه در باز شد و شخصی با سر و وضع پسرانه و صد البته داس و چاقو به کمر، وارد طویله شد. اینبار فکر نه، رسماً یقین پیدا کرد که کارش تمام است. سعی کرد از درِ التماس وارد شود. دریغ از یک ذره غرور!
_ببین داداش! به خدا من یه آدم بدبختم که توی جنگل گیر افتادم. عزادارم؛ باید برم باغمون! ولی نه پول دارم، نه چیزی! تو رو جدت بذار برم!
اما شخص به ظاهر پسر با صدایی نازک گفت:
_از بوی گندت معلومه این چیزایی که گفتی. نمیخواد شرح حال بدی...!
#پایان_پارت48✅
📆 #14030121
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
نور
عید سعید فطر بر همگی مبارک. انشاءالله امسال سال ظهور حضرت صاحب عجل الله فرجه باشد. انشاءالله هرچه ظلمت هست از بین برود و همگی وارد نور بشویم.
انشاءالله آینه غبارگرفته روح ما تبدیل به صفحهٔ عرشی و نورانی شود و بازتاب جهان را در خودمان تماشا کنیم. انسان میتواند تکاپوی ذرات عالم را از طریق خودش تماشا کند به شرطی که آینهاش تمیز باشد.
پ.ن
من و شمای بیچاره باید یک فکری بکنیم. واقعا تا کی باید اینجوری باشیم. خودتم میدونی منظورم چیست.
#واقفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای فــدای صورت ماهـت
ڪه رؤیــت ڪـردنش
عید فـطر مردم است و
عید قــربان من است ...
#عیدتون_مبارک_آقای_من
#باغ_آبرنگی
هنرمند: #فاطمه_نوروزی
@anarstory
#باغنار2🎊
#نظرسنجی📊
🔶به دلیل درخواست بعضی از خوانندگان باغنار2 مبنی بر طولانی بودن پارتهای این داستان، لطفاً در نظرسنجی زیر شرکت کنید و تعداد پارتهای هرشبِ باغنار2 در ادامهی راه را تعیین کنید👇✅
🆔 https://EitaaBot.ir/poll/2c64v5
🔸مهلت نظرسنجی: 24 ساعت⏰
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت49🎬
یاد نزدیک بود شاخ در بیاورد. پس این چاقو به کمر، دختر بود! البته با به یاد آوردن رجینا در باغ، خیلی هم برایش عجیب نبود که کسی شبیه او پیدا شود. دختر پسرنما!
_ شما کی هستی؟!
دخترک پوزخندی زد.
_این رو احیاناً من باید بپرسم! ببینم تو با این ریختِت، این وقت شب تو جنگل چیکار میکردی؟!
یاد شک و تردید به جانش افتاد. احتمال داد از نیروهای مخفی باغ پرتقال باشد.
_از کجا باید به شما اعتماد کنم؟!
دخترک شانهای بالا انداخت.
_خب اعتماد نکن. مهم نیست! مهم اینه که بگی چرا دور و بَر کلبهی ما آفتابی شدی؟! وگرنه منم خوش ندارم شپشات بیشتر از این مالیده بشه به یونجهی حیوونام!
بعد هم با بیخیالی از جا بلند شد و رفت. یاد اما از ضعف بیشتر شدهاش، حتی حال تحلیل وضعیت را نداشت. برای همین، در کسری از ثانیه خوابش برد!
اول صبح بود که با سر و صدایی، چشمانش را باز کرد.
_آخه مادر من، چرا از سرجات بلند شدی؟! دوباره حالت بد میشهها!
و صدای یک زن دیگر را شنید که ظاهراً مادر همان دخترک بود.
_اون پسر بدبخت رو از دیشب تا حالا، گشنه و تشنه ول کردی اونجا؛ بعد میخوای هیچ کاری نکنم؟!
بعد از این صداها بود که در باز شد و مادر و دختر ظاهر شدند.
_زود باش دستاش رو باز کن. نگاه کن ریخت و قیافهاش رو!
سپس نزدیک یاد شد و با لبخند گفت:
_بیا پسر جون! از این غذاها بخور که حسابی رنگت زرد شده!
دخترک با اکراه دستانش را باز کرد و یاد شروع کرد به غذا خوردن. غذا خوشمزه بود و خودش هم شدیداً گرسنه! برای همین تا تَه غذا را خورد.
_دستتون درد نکنه! یه سالی بود که یه غذای درست حسابی نخورده بودم.
مادرِ دخترک، نگاهی نگران به او انداخت.
_مگه کجا بودی مادر؟! خونه زندگی داری اصلاً؟!
یاد، عجیب مِهر این مادر در دلش نشسته بود.
_راستش من یه سالی بود که گیر یه مشت از خدا بیخبر افتاده بودم. بلانسبت شما گراز بودن قشنگ. هیچی نفهم و خل و چل!
بعد از آن، یک سری از اتفاقات را برایشان تعریف کرد و دیگر آنها به چشم یک دزد و سارق، به آن نگاه نمیکردند.
اما موقع رفتن هردو از طویله، یاد دید که مادرِ دخترک احوال خیلی خوبی ندارد. برای همین، وقتی داشتند با دخترک به سمت رودخانه میرفتند تا یاد در آنجا خودش را بشوید، تصمیم گرفت از دخترک دلیلش را بپرسد. اول کمی این پا و آن پا کرد؛ اما در نهایت دلش را زد به همین رودخانهای که میرفتند و پرسید:
_ببخشید یه سوال. چرا مادرتون حالشون بد شد؟!
دخترک اول کمی سکوت کرد و بعد روی تخته سنگی نشست.
_اونجا میتونی بری خودت رو تمیز کنی. دید نداره، خیالت راحت!
یاد ابرویی بالا داد. فهمید که از اول هم نباید سوالش را میپرسید. پَکر خواست برود که دخترک گفت:
_مادرم مریضه! باید عمل بشه.
رسماً یاد پایش به زمین چسبید؛ اما دلش نمیخواست با دلداری دادن الکی، بدتر ترحم برای دختر بخرد. به همین دلیل سرش را پایین انداخت و به سمت رودخانه رفت.
اینطوری نمیشد. باید کاری میکرد. اگر آن دختر و مادر نبودند، قطعاً در آن جنگل بلایی سرش میآمد. به همین خاطر به آنها مدیون بود. تمام طول مدت رفت و برگشتش، داشت دنبال راهی میگشت. وقتی برگشت، نگاهی به دخترک کرد و گفت:
_باید یه کاری کنیم مادرتون عمل کنه.
دخترک تک خندهای کرد!
_این رو خودمم میدونم باهوش! مایهاش مهمه!
یاد آهانی گفت و فهمید مشکل پول است؛ اما باز هم راهی بود و باید کاری میکردند. فکری کل ذهنش را درگیر کرده بود. فقط راضی کردن دخترک و کشیدن نقشه سخت بود.
_برای اونم یه راهی هست!
دخترک لبخند ریزی زد.
_زحمت نکش؛ خودم یه کاریش میکنم. تو خودت رو توش دخالت نده!
یاد روبهرویش ایستاد. یک دفعه فاز برداشت و تند تند شروع کرد به حرف زدن!
_ببین اصلاً برام مهم نیست که شما از من خوشتون نمیاد. من باید به مامانتون کمک کنم. باید به شما کمک کنم. شما جونم رو نجات دادید. حالا درسته یه کم حالت اکشن داشت، ولی بازم بهتون مدیونم! پس تا آخرش هستم و کمکتون میکنم! الانم یه راهی به ذهنم اومده.
دخترک هاج و واج نگاهش کرد.
_باشه بابا. چرا تُرش میکنی؟! فقط یادت باشه من صدقه نمیگیرم. تا اونجاش که مدیون بودی، هیچی؛ ولی بقیش رو حتماً باید تسویه حساب کنیم. حالا بگو ببینم، چه راهی به ذهنت اومده...؟!
شب شده بود و یاد نقشهاش را با دخترک در میان گذاشته بود. چند باری از پنجره، نگاهی به بیرون کرد تا بفهمد دخترک از لاک تنهایی خودش بیرون آمده، یا همچنان مثل لاکپشت که شبها به لاکش میچسبد، به تنهاییاش چسبیده. نمیدانست که دخترک با نقشهاش موافق است و به او کمک میکند یا نه. کلافه دستی در موهایش کشید؛ اما دستش میان موهایش گیر کرد و ژست مثلاً گُنگش، نصفه و نیمه ماند. پوفی کشید و نگاهش به نقشهای افتاد که کشیده و به دیوار وصل کرده بود...!
#پایان_پارت49✅
📆 #14030122
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت50🎬
به همین خاطر اشک در چشمانش حلقه زد و قیافهاش چپ و چوله شد.
_استاد خدا به سر شاهده واسه کار خیره. تازه قَرضه دیگه! یعنی من بعد این همه حمالی توی باغ، نباید یه نیمچه حقی داشته باشم؟! اونم تازه واسه قرض گرفتن؟! دارم دیگه قربونت بشم!
یاد همینجوری داشت در ذهنش با استاد فَک میزد و روح او را در آن دنیا خسته میکرد که یکدفعه در به صدا آمد و قامت دخترک، در چارچوب در نمایان شد.
_ولی اگه گیر بیفتیم چی؟! اون موقع چیکار کنیم؟! تازه مگه نمیگی همه اونجا میشناسنت؛ خب اینجوری اگه لو بری که خیلی بده!
یاد ذغالی از ظرف برداشت و روی نقشه، خطها و ضربدرهای مختلف کشید.
_دارید میگید اگه لو برم. هنوز که لو نرفتم و اینجا صحیح و سلامت وایستادم!
دخترک ابرویی بالا داد.
_عقل کل الان نرفتی که لو بری!
یاد سری تکان داد. منطقی بود. آبرو و شرفش میرفت اگر یک نفر از باغ او را میدید و شناسایی میکرد.
_خب من همه سعیم رو میکنم که لو نرم. بعدشم گفتم من از ازل تا شهادت که خب البته نصیبم نشد و شربتش رو نصفه بهم دادن، توی همون باغ زندگی کردم و تمام سوراخ سُمبههای ممکن رو بلدم!
دخترک کلافه پوفی کشید. دیگر راهی نداشتند. باید دل را به دریا میزدند و به قول رابینهود دوم یعنی یاد، کمی پولِ قرضی برمیداشتند.
_خب حالا برنامَت چیه؟!
یاد از جیبش فندک و دستمال کاغذی در آورد و خواست حرف بزند که دخترک پرسید:
_فندک توی جیبت چیکار میکنه؟! سیگاری هستی؟!
یاد اول هاج و واج مانده بود، اما کمی بعد پوزخندی زد و جواب داد:
_نه بابا. سیگار کیلو چنده؟! راستش من زیاد اهل گردش و تفریحم. به خاطر همین همیشه توی جیبم فندک دارم که اگه باغی، جنگلی جایی رفتم، دیگه دغدغهی روشن کردن آتیش رو نداشته باشم.
دخترک سری بالا و پایین کرد که یاد ادامه داد:
_ببینید ما کلاً سرِ جمع پونزده دقیقه وقت داریم تا کارامون رو انجام بدیم. سه دقیقه رفت و سه دقیقه برگشت؛ سرِ جمع میشه شیش دقیقه. اون نُه دقیقهی باقی مونده هم، پنج دقیقهاش واسه برداشتن و پاک کردن اثر انگشتا هست. باقی هم زمانی برای دور شدن کامل از مدارهای مراقبتی باغ. چرا میگم پونزده دقیقه؟! به خاطر اینکه سرِ جمع، ویدئو آرشیوی پونزده دقیقه رو میتونم جایگزین سیستم دوربین بکنم!
دخترک شانهای بالا انداخت و در ذهن، به جملهی ترشی نخوری، یه چیزی میشی فکر کرد.
_خب حالا این فندک و دستمال به چه کارِت میاد؟!
یاد فندک را در دستانش چرخاند.
_خب در و پنجرههای باغ، دَرای سادهای نیست و همه آژیر خطر دارن! همه هم با اثر انگشت و کارت و دو ساعت دَنگ و فنگ، میرن اینور اونور باغ! تازه اونجایی که من میخوام برم، اسمش ساختمون مالیه. دیگه صددرصد محافظتش بیشتره! این دستمالا هم یکیش میتونه واسه جلوگیری از برخورد در و پنجره به آژیر واسه ورود کمک کنه و اون یکی هم واسه پاک کردن اثر انگشت! فندک هم چون گرما داره، انرژیِ حرارتی ایجاد میکنه و اگه این انرژی رو نزدیک حسگرها بکنیم، فعال میشن. دقیقاً مثل یه آتیش سوزی! و خب اون موقع کل در و پنجرههای ساختمون به صورت خودکار باز میشن واسه فرار. اینجاست که سه دقیقهی طلایی خیلی مهمه!
بعد از ادامه دادن توضیحاتِ نقشه و صحبتهای پایانی، تصمیم گرفتند فردا این نقشه را عملی کنند.
از صبح تا نزدیکِ غروب، تماماً دخترک و یاد داشتند موتور و بقیه وسایل را چک میکردند تا وسط کار، مشکلی برایشان پیش نیاید. طولی نکشید که لحظهی موعود فرا رسید و هردو، با موتور به سمت باغ حرکت کردند؛ اما نمیدانستند ورق برمیگردد و نقشهشان شپَلَق، به پس کلهی خودشان میخورد!
نفس نفس زنان، پاهایش را اندازهی کارگاه گجت باز کرد تا سریعتر از باغ خارج شود. راهی نرفته بود که افتاد داخل گودالی و تمام تنش گلی شد. دخترک که متوجهی صدایی شده بود، با موتور به سمتش رفت و دید که یاد گیر افتاده. کمی گشت و طناب نسبتاً محکمی را پیدا کرد. بعد آن را به داخل گودال انداخت و یاد را از آن بیرون کشید.
_زود باش سوار شو! الان بهمون میرسن!
این را یاد گفت و بدون وقفه، هردو سوار موتور شدند و حرکت کردند. البته بِینشان یک جعبه نوشابه بود که باعث میشد محرم نامحرمی حفظ شود. روی جعبه هم خیلی ریز نوشته شده بود:
_هشتگ میزان_امکانات_ما_نیست. میزان_اتصال_ما_به_خداست!
هنوز راه زیادی نرفته بودند که ناگهان وسط جادهی جنگل، موجودی را دیدند که دست کمی از زامبیها نداشت. به خاطر شوک زیاد، تعادل موتور از دست یاد خارج شد و هردو افتادند. دخترک پایش نابود و یاد هم علناً کل بدنش صاف شد زیر موتور! هردو با چشمانی گرد شده، موجود را نگاه میکردند تا اینکه احساس کردند آن موجود دارد نزدیک و نزدیکتر میشود.
_یا صاحب هالیوود ملکوتی! خدایا چه زود داریم تقاص کارمون رو پس میدیم...!
#پایان_پار50✅
📆 #14030122
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
08_Jalase-5.mp3
6.88M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_پنجم
🔸 ایمان و پایبندی به تعهدات
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
09_Jalase-6.mp3
6.16M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_ششم
🔸 نویدهای ایمان (۱)
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
سلام و برگ و همچنین عرض ادب✨🍃
با توجه به نظرسنجی و رای آوردن گزینهی یک مبنی بر گذاشتن دو پارت در هرشب، بر اساس روال معمول باید همین روند را ادامه دهیم و شبی دو پارت بگذاریم. اما به چند دلیل، از امشب یک پارت خواهیم گذاشت👇🍃
1⃣نگارش باغنار2 هنوز کامل تمام نشده و با گذاشتن دو پارت در هرشب، به زودی پارتهای آماده تمام خواهد شد و دوباره موقتاً پخش این داستان متوقف میشود. پس عقل حکم میکند که با شبی یک پارت، آهسته و پیوسته رویم✅
2⃣ماه رمضان و عید نوروز که مناسبتهای پخش این داستان بودند، تمام شده و الان در روز و شبهای معمولی هستیم و شبی یک پارت معقول است✅
3⃣مشغلههایی از جمله نزدیکی کنکور و... برای نویسنده و نویسندگان این داستان وجود دارد که خب نوشتن داستان را سخت و حتی غیرممکن میکند. با گذاشتن شبی یک پارت، فشار کمتری به نویسندگان این داستان میآید✅
در کل ممنون از همهی کسانی که خوانندهی این داستان هستند و همچنین در نظرسنجی شرکت کردند🌹
از رای دهندگان به گزینهی یک هم پوزش میطلبیم و برای جبران، به محض نگارش کامل داستان، دوباره به روال عادی یعنی شبی دو پارت بازمیگردیم✅
از رای دهندگان به گزینهی دو هم ممنونیم و خوشحالیم که به مراد دلشان رسیدند👌🍃
با تشکر✨🌹🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344