💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#یافا نام قدیمی و عربی تلآویو قبل از اشغال به وسیله صهیونیست هاست.
در قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم کاخ ملکه انگلیس با خانه فقرا از نظر وسایل زندگی فرقی نداشت. انگلیس کشوری فقیر بود.
در کتاب سرگذشت استعمار جلدششم میخوانیم کف زمین کاخ ملکه انگلستان مانند خانه مردم از علف پوشیده شده بود. و تنها فرقش این بود که گاهی علفهای خوشبو استفاده میشد. علفهایی که لا به لای آنها حشراتی زندگی میکردند.
پادشاهان پرتغالی و اسپانیا که زودتر به استعمار دست زده بودند زیبایی کاخ هایشان استفاده از قالی های دستباف و نفیس ایرانی بود.
پ.ن
همین پدرسوختهها چهارصد سال پیش ته دره فقر و بیصنعتی بودند. و کلی کشتند و کشتند و کشتند و غارت کردند تا امروز رسیدند به اینجا.
📣📣📣
❌ تاریخ برای عبرت است نه برای تکرار!
♨️اعترافی تلخ و مشابه در آخرین روزهای فرو پاشی قدرت:
اینها کسانی بودند که همه با اشتباهی مشابه، قدرتشان از هم فرو پاشید و در آخرین ساعات شکست بر اشتباه خود اعتراف کردند:👇
⭕️حسنی مبارک گفت:
نبایدبه آمریکا اعتمادمیکردم.
⭕️ معمر قذافی گفت:
بزرگترین اشتباه عمرم اعتماد به آمریکا بود.
⭕️محمد مرسی گفته است:
اشتباه استراتژیک من و عامل اصلی شکست انقلاب مصر اعتماد به آمریکا بود.
⭕️ بن علی گفت:
دلیل سقوط من اعتماد بیجای من به آمریکا بود.
⭕️منصورهادی دریمن گفت:
اگرفریب آمریکا را نمیخوردم؛
در قدرت باقی می ماندم.
✅ تمام تاریخ نگاران معاصر درکشور معتقدند:
دلیل سقوط دولت مردمی مصدق و کودتای 28مرداد 1332 به دلیل اعتماد بیجای مصدق به آمریکا بود.
⭕️ صدام درلحظه اعدامش گفته بود:
این طناب دار را آمریکائیها به گردن من انداختند.
⭕️ محمد رضا شاه در آخرین روزهای عمرش میگوید:
دلیل فروپاشی سلطنت من اعتماد به آمریکا بود.
(کتاب پاسخ به تاریخ ص 278)
یعنی حتی شاه هم بعد از سالها رفاقت و خدمت به آمریکا،
فهمیده بود که نمیتوان به آمریکا اعتمادکرد...!
⭕️جمله معروف شاه:
... آن زمان که صاحب قدرت بودم؛
تصورمیکردم که اتحاد من با غرب برمبنای اتحاد و اطمینان دوجانبه برقرار است؛
شاید این اطمینان و اعتماد #یک_اشتباه_بود ..."
( کتاب پاسخ به تاریخ،نوشته محمدرضا پهلوی،صفحه ۲۷۸)
🤔 حالا برخی درکشور همچنان امیدوارند تا آمریکا و اروپا
برایشان آستین بالا بزنند؛
ومشکلاتشان را حل کنند؛
⁉️درکجای عبرتهای تاریخ قرارگرفتهاند...؟!
برای تاریخ الگو شویم نه عبرت...!
#عبرت_های_تاربخ
@savadmedia1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم بااینکه ،
خسته میشَم و گاه کم حواس
اشکم هنوز هست حبیبم تورا سپاس
در حسرت زیارت تو رفت عمر من
روزم به گریه طی شدو شبها به التماس
یک شب در این لباس عزایت مرا بِخر🥺
شاید به چشم مادرت آیم در این لباس
مارا نمیبری به حرم قهر کرده ای
بگذر ازین گدایِ بَد قدر ناشِناس ...
روزم شبیه زُلفِ سیاهت چه دَرهَم است
زینب تمام راه به لب داشت این قیاس ...
#حسین
#معلی #باغ_آبرنگی
#فاطمه_نوروزی
@anarstory
#گپ_روز : سه روز است که مرا تنها کردهاید، چرا دست از سرم بر نمیدارید؟ بروید دیگر ...
#موضوع_روز : «چگونه مشکلات و مصائب را راحتتر تحمل کنیم؟»
✍️ نود و یک سالش بود! عمه شهربانو.
ابیات مثنوی را چنان به موقع در میان جملات و حرفهای حکمتآمیزش بکار میبرد که گویی یک استاد دانشگاه ادبیات دارد شعر میخواند.
• همیشه شنیده بودم آدمها وقتی پیر میشوند، نیازشان به توجه بیشتر میشود!
نیازشان به بودن دیگران در کنارشان بیشتر میشود،
نیازشان به حرف زدن با دیگران بیشتر میشود...
اما این پیرزن نورانی هر چه پیرتر میشد نیازش به بقیه کمتر میشد انگار!
• چشمانش سو نداشت، بچه هایش برایش یک آشپزخانهی آسان درست کرده بودند، که بتواند نشسته غذا درست کند، نشسته ظرف بشوید، نشسته تمام وسایلش را جابهجا کند.
ولی با همه اینها از روی چهارپایه کوتاهش افتاد و وضعیتش از اینی که بود بدتر شد.
بچهها آمدند یکی دو روز دورش بودند، و صدایی از او درنمیآمد.
هرکس میآمد دیدنش چیزی جز شکر نداشت! نه از دردی که میکشید لام تا کام حرفی میزد و نه از اتفاقی که افتاده بود.
• دو سه روز گذشت که با مادرم رفتیم دیدن عمه شهربانو!
داشت زیر لب با خودش حرف میزد، متوجه حضور ما که شد ساکت شد و دستانش را باز کرد و مرا سفت بغل کرد. و من مثل همیشه احساس میکردم درون سینهاش را شکافت و تمام مرا در خودش جا داد!
• نیم ساعتی گذشت و دخترِ بزرگ عمه جان کلید کرد که او را ببرد خانه خودش!
چند بار به آرامی گفت، بروید من با شما نمیآیم...
و او همچنان لجاجت میکرد!
کمی تند شد و ابروهایش را درهم برد و گفت: سه روز است که مرا تنها کردهاید، چرا دست از سرم بر نمیدارید؟ بروید دیگر ...
• برایم این جمله عجیب آمد، اتفاقاً همه در این سه روز دور و برش بودند. و عمه اصلاً تنها نبود.
اما با خودم فکر کردم پیر است و فراموشکار!
• چند ثانیهای مکث کرد و اشک از کنار چشمانش ریز ریز پایین آمد.
گفت : بروید ننه جان ... بروید!
من حاضرم هر سختی و مصیبتی را تحمل کنم، ولی مرا خفه نکنید.
وقتی شما هستید اینجا، من تنها میشوم.
وقتی شما نیستید، این خانه رفت و آمدش را دارد! من تنها نیستم!
میآیند و میروند مداااام ....
✘ من آن روز هیچ نفهیمدم از حرفهایش!
تا اینکه چند ماه بعد، هفت روز عمه جان به حالت احتضار رفت!
خواب بود انگار ... ولی معلوم بود که منتظر لحظه موعود است.
• مامان بالای سرش داشت «یس» میخواند که یکهو عمهای که یکهفته خواب رفته بود، شروع کرد زیر لب زیارت عاشورا خواندن. زیارت عاشورا عادت هر صبحش بود از زمانی که دخترِ خانه بود تا همان روز!
مامان گوشش را به لب عمه نزدیک کرد و تمام زیارت عاشورا را گوش کرد.
بعد از اینکه تمام شد؛ عمه دستش را روی سینه گذاشت و یکی یکی
به چهارده معصوم علیهم السلام
به تمام أنبیاء بزرگ
و ملائک مقرب سلام داد و با یک لبخند، آخرین بازدمش را به دنیا فوت کرد و .... تمام.
※ تازه این موقع بود که فهمیدم:
آدمی که در جهانِ درونش، رفت و آمدها در جریان است، آنقدر قوام و قدرت به این جان تزریق شده که در شکستهترین و مصیبتآلودترین روزهای زندگیاش هم، شیرین زندگی میکند.
تلخ کامی در مصیبت مالِ جانهای تنگ است!
که فشارها دستشان میرسد جیغشان را دربیاورد.
کارگاه رشد و قدرت در سایه سختیها
@ostad_shojae
411.7K
فقیری از کنار دکان کبابی می گذشت، دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد، کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت :
کجا؟
پول دود کبابی را که خورده ای بده !
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس می کند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت :
این مرد را رها کن ، من پول دود کبابی را که او خورده میدهم.
کباب فروش قبول کرد.
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت :
بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده ، بشمار و تحویل بگیر.
کباب فروش گفت :
این چه پول دادن است؟
گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد !
📚کتاب : امثال و حکم
✍️ نوشته: علی اکبر دهخدا
14030431_44219_1281k.mp3
16.21M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رهبر انقلاب: هرگونه عیب جویی از قانون اقدام راهبردی مجلس مطلقا وارد نیست
پ.ن: در جریان انتخابات چه مواضعی درباره قانون اقدام راهبردی مطرح شد؟
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
♦️@anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〽️ افشاگری آیه الله میرباقری
🔻 درباره برنامه آقایان اصلاح طلب در مذاکرات برای اجرای برجام دوم و سوم
بعد از #عاشورا ی #انتخابات ، تبیین زینبی تنها راه نجات امت اسلام از عواقب انتخاب غلط است!
#سرطان_اصلاحات
⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️
🌹@Ashabol_Mahdi🌹
45.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهران برونته
#زندگینامه_نویسندگان
@anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘🌼☘🌼☘🌼
🌼☘🌼☘🌼
☘🌼☘🌼
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
داستانی جدید و هیجان انگیز🧩
با حضور بچه های باغ انار✨👌😄
هرشب ساعت 21، از کانال باغ انار🌹
🥮 داستان ما را اینجا بخوانید👇
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🌳ارتباط با نویسندگان:
@thrhkmi_th
@MMCHKYEB
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت1
<<بسم الله الرحمن الرحیم>>
t.h:
درحال آماده شدن بودم. تمام وسایلم را در کولهپشتی کوچکی از شب قبل آماده کرده بودم. جلوی آینه طلق روسریام را مرتب کردم اما با شنیدن سروصدای پدر و مادرم از توی راهرو حرکت دستم آرامتر میشد تا بهتر صدایشان را بشنوم...
- نصفشون پسره نگاه کن. اصلا قیافههاشون نمیخوره برن مراسم اختتامیه...
این را مادرم گفت که از پنجره به کوچه نگاه میکرد. از توی آینه چشمهایم به سمت پدرم نشانه رفت.
- بهشون میخوره بچههای خاکی و خوبی باشن. چندتاشون ریش دارن انگار بسیجیان...دختر هم هست بینشون، آدمای بدی نیستن نگران نباش.
از توی آینه لبخندی به پدرم تحویل دادم. کوه استوار پشتم...
من یک هفته پیش با خانوادهام هماهنگ کرده بودم، ولی نمیدانم چرا مادرم همیشه روز رفتنم یادش میرود که هماهنگ کردیم مثلا!
تندتند خودم را مرتب کردم و کولهام را برداشتم. یه بوس به مادر یه بغل به پدر دادم و از خانه بیرون جستم. مادرم با یک جملهی مراقب باش بدرقهام و از زیر قرآن ردم کرد.
بچهها با دیدن من سوار وَن شدند. با سوار شدن ما آقای مهدینار گفت:«خب من میرم بیرون یه چرخی بزنم تا طاهره خانوم میاد. پاهام گرفت بس که نشستم!»
خواست پیاده بشود که استاد واقفی از کلاهِ سویشرتاش کشید و او را روی صندلیاش نشاند.
- ایشون اومد. بیشین ببینم! مریم جون برو...
بعد به آقای یاد اشاره کرد و از پنجره برای پدرومادرم دستی تکان داد. آقای مهدینار نگاه چپچپی کرد و سرجایش نشست. آقای یاد هم دستی به پیشانیاش زد و حرکت کرد. من طبق معمول کنار غزل نشستم و بعد از احوالپرسی با همه نفس راحتی کشیدم. بیشتر افراد حاضر را نمیشناختم ولی خب به مرور زمان میفهمیدم چهکسانی هستند...استاد را استاد صدا میزنند، آقای مهدینار را مهدینار صدا میزنند و بقیه را هم همینطوری میشناسم. مثلا وقتی گفتند مهندس من میفهمم که او آقای مهندس است بله به همین راحتی...
در دلم مشغول خواندن آیتالکرسی شدم، همیشه وقتی از خانه بیرون میروم همین کار را میکنم.
هنوز چنددقیقهای نگذشته بود که شهبانو یواشکی گفت:« اون آقاهه که لباس سربازی تنشه کیه؟! نکنه استاد با خودش بادیگارد آورده!»
نورسا خواست بگوید ایشان جناب احف است که خودشان گفتند:« من احفم. ولی چون سر خدمت بودم و نمیخواستم اختتامیه جوایز استاد و از دست بدم، از طرفی هم فرماندمون به زور اجازه داد برای همین نرسیدم لباسامو عوض کنم. ولی چند دست لباس آوردم با خودم تا عوض کنم...»
شهبانو با گفتن آها سکوت اختیار کرد.
استاد واقفی که جلو کنار آقای یاد نشسته بود مغرورانه گفت:« اوممم. اختتامیه جوایز برای رمانم مگه میشه بدون احف باشه؟! اصلا مگه میشه بدون بچههام باشه...تازشم سیدیاسین داره برام پوستر میزنه!»
آقای سید برای یک ثانیه سرش را از لپتاپش بیرون آورد و صورتِ پوکرش نمایان شد.
-« سخت مشغولم...» و دوباره به حالت قبلیاش برگشت.
ولی برایم عجیب بود که شهبانو تا الان آقای احف را نشناخته بود!؟
یواشکی در گوشش پرسیدم:« این همه مدت تو ماشین بودی اونوقت نفهمیدی ایشون کین؟!»
یواشکی در گوشم جواب داد:« من خونم یه شهرک اونورتره داداش! منم تازه سوار شدم.»
چشمانم را بالای سرم چرخاندم و فهمیدم که یک عدد همشهری پیدا کردهام.
ماشین در راستای جاده اصلی قرار گرفت و از شهر خارج شد. بعد همگی گوشیهایشان را در آوردند و مشغول فیلمبرداری از آسمان و ابر جاده شدند. آقای یاد درحالی که از آینه بغل اطرافش را میپایید گفت:« یکی بهجای منم عکس بگیره!»
آقای سید هم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: « به جای منم! من سخت مشغولم...» مردی که عینک دودی زده بود گفت:« من بهجای هردوتون میگیرم.»
هردو یکصدا گفتند:«قربون مهندس...»
عه آقای مهندس!
#نقدونظر?¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت2
من هم مشغول فیلمبرداری از آسمان شدم. آسمان صاف و آبی بود و پر از ابرهای پنبهای... طولی نکشید که صدای پیامک گوشیام امانش را برید و برای لحظاتی هنگ کرد. رفتم داخل ایتا و دیدم شصتتا پیام آمده بود از گروه عکس و فیلمهای خام!
همهی بچههای داخل ون عکس و فیلمهایشان را فرستاده بودند و بساط چت را فراهم کردند.
استاد واقفی اسم کانال عکسهای خام باکیفیت را به چتهای خام بیکیفیت تغییر داد. آنموقع بود که بچهها متوجه شدند وقتی همینجا داخل ماشین دور هم جمع هستند، چرا باید در فضای مجازی چت کنند؟!
بله و این باعث شد که همه گوشیهایشان را بگذارند داخل جیبشان.
آقای سید کش و قوسی به خود داد و انگشتان دستش را ترق و تروق شکست. بعد با خوشحالی گفت: « پوستر تموم شد. ببینید چطوره.» همه برگشتن تا شاهکار ایشان را ببینند. افراح بلند شد و خواست روی تصویر زوم کند که چادرش به دسته صندلی گیر کرد و مجبور شد چند قدمی که آمده بود را به عقب برگردد...
رجینا لبخند پهنی روی لبهایش نشست که سریع جمعش کرد. غزل با آرنج به بازویم زد و گفت: «راستی چادر آوردی؟!»
سرم را تکان دادم و گفتم:« اوم. تو کولمه »
همگی پوستری که آقای سید برای استاد واقفی ساخته بودن را تحسین کردیم و او نفسی عمیق و راحت کشید. از همانهایی که وقتی باری از روی دوشت برداشته میشود، میکشی...
استاد واقفی که متوجه سکوت فضا شد دستی روی شانهی آقای یاد گذاشت و گفت:« یه چیز بذار حالش را ببریم!»
و بعد دستانش را پشت سرش قفل کرد و لم داد. وقتی متوجه سکوت و تعجب ما شد ادامه داد: « سنتی بود منظورم...نکند سنتی را هم نمیدانید یعنی چه؟! نکند با من هم میخواهید بیایید مراسم و در آنجاهم شرکت کنید!؟»
ما دخترها ریزریز خندیدیم و پسرها بلندبلند خندیدند! نورسا با هیجان گفت:« خب بقیم نظر بدین...چی دوست دارین گوش بدید بزرگواران. »پسری که چهرهای آرام داشت گفت:« وقتی میتونیم روضه امام حسین(ع) رو گوش بدیم، چرا باید چیز دیگهای گوش بدیم؟!»
غزل الکی خندید و گفت:« هههههه خب دیگه کسی نظر نده! همون سنتیِ استاد واقفی خوبه.»
آن پسر هم لبخند معناداری زد و از پنجره به بیرون خیره شد. آقای احف دستش را برروی شانهاش گذاشت و درحالی که میخندید گفت:« میرمهدی داداش عیبی نداره! بالاخره اول یا آخرشم حرف استاد بود...»
آقای یاد سری به نشانه موافقت تکان داد و ضبط را روشن کرد و صدای موسیقی سنتی در ماشین طنینانداز شد.
-« پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت...!»
با شنیدن این موسیقی همهی بچهها خاطراتشان زنده شده بود و هرکسی درجایی سیر میکرد.
آقای یاد مشغول رانندگی بود. استاد هم چشمانش را بسته بود و خودش را در مراسم هنگامی که جایزه میگرفت تصور میکرد. آقای احف و میرمهدی درمورد معیارهایشان برای ازدواج صحبت میکردند.
آقای سید پوستری را که برای استاد درست کرده بود را نگاه میکرد تا چیزی کموکسری نداشته باشد و آقای مهدینار هم هنوز از عکاسی دست برنداشته بود...آقای مهندس و معین هم درمورد کتابهای روانشناسی صحبت میکردند.
نورسا و رجینا درگوشی حرف میزدند. کارشان خیلی زشت بود بله موافقم!
حتما از خودتان سوال میکنید که چرا اول موقعیتِ آقایون رو گفتم ها؟! چون آنها رو به رویم بودند و باقی، کنار و پشت سرم. خب بعد افراح و شفق باهم دردودل میکردند که درست نبود بیشتر از این به صحبتهایشان گوش دهم.
طهورا و شهبانو هم داشتند کتابی به نام ستارهها چیدنی نیستند را نقد میکردند.
نگاهی به غزل انداختم، انگار که از موسیقی سنتی خوشش نیامده باشد...هندزفری زده بود و حتما چاووشی گوش میداد. یگانه هم خوابش برده بود. من هم که مثل چی داشتم بقیه را نگاه میکردم.
هندزفری زدم و برروی یک موزیک بیکلام پلی کردم. از پنجره به بیرون خیره شدم. اطراف جاده بیابان بود و بس! دیگر از آن آسمان آبی با ابرهای پنبهای خبری نبود...! جای خودش را به آسمان خاکستری و ابرهای تیره داده بود. هوا دلگیر شده بود. رشته کوهها هنوز کلاه سفیدشان را درنیاورده بودند و زنجیرهی تیربرقها تا انتهای جاده ادامه داشت...
ماشین برای لحظهای ایستاد و من را به خود آورد. آقای یاد به جیپیاس گوشیاش نگاه کرد. بعد سرش را برگرداند و به بقیه نگاه کرد. کسی حواسش نبود و بیشتر بچهها خوابیده بودند. فقط من بودم که مسیرهارا بلد نبودم و نظر من هم اهمیتی نداشت، بنابراین پس از کلی کَلکَل کردن با خودش فرمان را به سمت چپ چرخاند و حرکت کرد...شانههایم را بالا انداختم و دوباره به بیرون خیره شدم. حتما خودش میدانست که کجا میرود دیگر...
#نقدونظر ?¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت3
با صدای غرغرهای آقای مهدینار همگی از خواب پریدند. حتی من هم بیتوجه به گذر زمان خوابم برده بود...
- وای خدا چقدر گرمه! چشمام داره عرق میکنه! انگار همهچی داره عرق میکنه! طحالمم داره عرق میکنه! عرق روی طحالمم داره عرق میکنه! وای خدای من این چه آبوهواییه...
کمکم همه صدایشان داشت درمیآمد. هوا به طرز وحشتناکی گرم شده بود. همه پنجرهها را باز کرده بودیم تا بلکه هوایی جریان پیدا کند، اما هیچ تغییری نکرد.
آقای میرمهدی درحالی که عرق پیشانیاش را با دستمال میگرفت، پرسید:« ما الان کجاییم؟! چقدر گرمه...»
آقای یاد سردرگم از پنجره به اطراف نگاه میکرد و پس از کمی تامل جواب داد:« وسط کویر! ولی نمیدونم چرا نمیفهمم کجاشیم دقیقا!»
استاد واقفی با آن قیافهی شمبسکمبلیاش پوکرفیس به آقای یاد خیره شد.
- وسط کویر چکار میکنیم؟!
آقای یاد دستی به موهای آشفتهاش کشید و گفت:« خیر سرم میانبر زدم.»
ناگهان نسیم سردی وارد ماشین شد و همه خنکای هوای پاییزی را حس کردند.
- این باده کار کی بود؟! کی منو باد زد؟!
این را آقای احف گفت که مدام سرجایش جابهجا میشد.
رجینا درحالی که چهرهاش باز شده بود گفت:« کسی شما رو باد نزده، باد خودش اومده!»
از پنجره به آسمان نگاه کردم. آسمان رنگ تیرهای به خود گرفته بود و بوی خاک میآمد...هیچ ابری در آسمان نبود انگار که با عصبانی شدن آسمان، آنها هم فرار کرده بودند.
طهورا از پنجره سرش را بیرون برد و یکدفعه آورد تو! شفق که بغل دستش نشسته بود جویای هوای بیرون شد...
طهورا خیلی آرام گفت:« بچهها به نظرم بهتره هرچه سریعتر ازینجا بریم!»
همه به عقب برگشتند و به او خیره شدند. آقای سید نگاهش به پنجره عقب خورد و بیاختیار گفت:« محمدمهدی فقط برو! »
آقای یاد که دید رفیقش فقط درمواقع خاص نامش را میبرد، از آینه بغل بیرون را پایید و با گفتن یک یا ابوالفضل ماشین را راه انداخت.
دخترها درحال پرسوجو بودند که چه اتفاقی افتاده...! سرعت ماشین بالا رفت و از روی هر دستاندازی که میگذشت، همه به پرواز درمیآمدند و اسامی ائمه(ع) به نوبت سر زبانها میآمد.
افراح که چادرش را مرتب میکرد با شکایت گفت:«خب نمیشد از میانبر نیاید؟!»
ظاهرا سوالش بیجواب ماند، چون در آن موقعیت کسی صدای کسی را نمیشنید.
دیگر منظرهی عقب قابل دیدن نبود و طوفان سهمگین شن پشت سرمان درحال فوران بود.
آقای مهندس بلند شده بود و درحال زور زدن بود تا بتواند پنجرهی بالای سرش را ببندد و همچنان داد میزد که:« پنجره بالای سرتونو ببندید تا گردوخاک نیاد تو ماشین...»
بلند شدم تا پنجره را ببندم ولی دیدن طوفانی که با تمام توانش سعی در تعقیب ما داشت، من را به کنجکاوی وا داشت...بنابراین سرم را از پنجره بیرون بردم و قبل از اینکه بتوانم چیزی ببینم چشمانم کور شد.
غزل از لباسم گرفت و من را پایین کشید. بعد بلند شد و پنجره را بست.
صدای آقای مهندس را میشنیدم که درمیان هیاهو همچنان داد میزد:« و محض رضای خدا تو این موقعیت سراتونو نبرید بیرون! گردوخاک میره تو چشمتون، کور میشید...»
چشمهایم میسوخت. یگانه با ناراحتی جلو آمد و سعی داشت داخل چشمانم فوت کند. من هم چشمهایم را تنگ کردم و روی صورتش تمرکز کردم. بعد از فوت کردن چشمهایم را مالیدم و وضعیت بقیه را از نظر گذراندم. بیزاری در چهرهی همه موج میزد.
آقای یاد با دستفرمانی که داشت، پیچید و ون را پشت سنگی بزرگ پنهان کرد تا از طوفان در امان بماند.
طوفان در آغوشمان گرفت و سنگریزههایش به شیشههای ماشین مشت میزدند. همه گوشهایمان را گرفتیم و منتظر سکوت مطلق ماندیم. پس از دقایقی همهجا آرام گرفت و ما به قیافههای دمغ و پکر همدیگر چشم دوختیم. یکدفعه آقای معین زد زیرخنده و درحالی که نیشش تا بناگوش باز بود گفت:« عجب چیزی بودا...»
شهبانو چشمغرهای برایش رفت و چیزی نگفت.
همه با دیدن آقای معین که موهایش را میتکاند تا شنهایش بریزد، کارش را تکرار کردند.
نورسا لباسش را تکاند و چشمش به چشمم افتاد. با تعجب گفت:«طاهره چشمات چی شده!؟»
- چیزی نشده گردوخاک رفت توش...
کلمات را به سرعت از دهانم خارج کردم و چندبار پلک زدم تا درست بتوانم ببینم...
#نقدونظر ?¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت4
کف ماشین را نسبتاً شن و ماسه پر کرده بود. فضای بیرون سوتوکور شده بود. آقای یاد دوباره ماشین را روشن کرد و خواست راه بیفتد. ماشین حرکت نکرد! اما ایشان همینطور به جلو خیره شده بود و پایش را روی پدال گاز گذاشته بود و فشار میداد که در آخر آقای احف گفت:« بذار برم ببینم چی شده...» آقای میرمهدی و مهندس هم به همراه او پیاده شدند. پس از چند دقیقه آقای احف از پنجره سرش را داخل آورد و گفت:«چرخاش تو شن و ماسه گیر کرده باید پیاده شیم هُل بدیم.» آقای یاد سرش را به نشانه تایید تکان داد. من و دخترها هم بلند شدیم و میخواستیم کمک کنیم که استاد واقفی گفت:«شماها کجا؟!»
با چشمای قرمز به سمت بیرون اشاره کردم و گفتم:«بیایم همگی ماشین و هل بدیم دیگه!»
استاد واقفی به ساعت مچیاش نگاه کرد و بعد سرش را از پنجره بیرون برد.
-«چندساعت دیگه وقت داریم...نظرتون چیه الان ناهار بخوریم؟!»
چهرهی آقای میرمهدی باز شد. مثل بچهای که قرار بود برایش اسباببازی مورد علاقهاش را بخرند. بعد درحالی که لبخند میزد گفت:«آخ گفتینا! حالا چی بخوریم؟!»
آقای مهدینار درحالی که دست توی کولهاش کرده و بود و انواع نودلهارا بیرون میآورد گفت:«قبل از اینکه حرکت کنیم با استاد واقفی ناهار خریدیم. شبم که میرسیم آشوراده اونجا ازمون پذیرایی میکنن البته امیدوارم!»
زدم در ذوقشان و گفتم:«نخیر! من و مامانم صبحی ساندویچ الویه درست کردیم برای همه...پس ساندویچای منو میخوریم چون خراب میشن...»
لحظهای نگاهمان بهم گره خورد و درآخر شانههایش را بالا انداخت و دوباره نودلهارا در کوله پشتیاش جای داد.
پلاستیک ساندویچها را از توی کولهام درآوردم و یکییکی به بچهها دادم. نورسا که گوشهی لبش آویزان شده بود، زیر لب غرغر کرد و گفت:«ولی من نودل دوست داشتم...»
رجینا با شیطنت گفت:«فعلا اینو بخور سیر نشدی نودلم بهت میدیم.»
بعد نورسا درحالی که یک گاز حرصی از ساندویچ میزد، مشتی هم به شانهی رجینا زد! یگانه و غزل اطراف کولهام را با چشم میپاییدند. دهانم پر بود بنابراین دستم را به سمت هردویشان تکان دادم به معنی چیه؟!
غزل گلویش را صاف کرد و گفت:«دیگه نمونده؟!»
اتفاقا چندتا زاپاس هم درست کرده بودیم، بنابراین دوتایش را به غزل و یگانه دادم. چقدر زود خورده بودند! از آنور آقای سید هم سرش را بالا آورد و آرام گفت:«بیزحمت سهتا هم اینجا رد کنید.»
پنجتای دیگر در پلاستیک بود و همهاش را با شفق و افراح دستبهدست کردیم تا برسد به آقایون. ساندویچها بین آقایون بیسروصدا و ریز تقسیم شد...انگار داشتند مواد مخدر ردوبدل میکردند. آقای معین هم حین برداشتن ساندویچ اطرافش را چندبار نگاه کرد. پس از ناهار همگی پیاده شدیم و ماشین را هل دادیم تا دربیاید. بعد همگی سوار شدیم. استاد واقفی دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:«خب ساعت دو ونیمه! اختتامیم ساعت شیش بعدازظهره...عجلهای نیست میتونیم از کویر زیبایمان هم لذت ببریم.»
طهورا گوشیاش را نگاه کرد و مردد گفت:« استاد احتمالا ساعتتون خواب مونده! چون الان ساعت نزدیک چهارِ! فکر نمیکنم به مراسم برسیم...»
این خبر مثل تیری به قلب استاد کوبیده شد و لحظهای به افق خیره...آقای یاد به بغل چرخید و سراسیمه استاد را تکان داد. آقای احف بر سرش زد و گفت:«ای وای بیاستاد جودیم...»
- ایبابا زبونتونو گاز بگیرید.
این را شهبانو گفت که از چشمانش نگرانی میبارید. طهورا هم لبش را گاز گرفته بود و نگران بود که مبادا استاد چیزیاش بشود.
یگانه و شفق بلند شدند و گفتند که دورهی کمکهای اولیه دیدن بنابراین میتوانند کمک کنند. یگانه چادرش را مرتب کرد و گلویش را صاف کرد:« خب استاد و بخوابونید کف ماشین...» شفق هم دستانش را ترق و تروق شکست بعد رو به آقای مهندس گفت:«دستتون رو اینطوری میذارید روی جناق سینه و بعد تندتند فشار میدین...تنفس مصنوعیام که...»
آقای مهندس آستینهایش را بالا زد و گفت:«میدونم خودم بلدم.»
میخواستند که استاد را بخوابانند که ناگهان خندهای عصبی در گلویش جوشید...!
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت5
-یاخدا...!
این را آقای مهدینار گفت و سرجایش جابهجا شد. خندههای استاد همچنان ادامه داشت و رگ گردنش باد کرده بود...کمکم داشتم میترسیدم و یاد فیلمی میافتادم که در آن مجرم اینگونه میخندید و ناگهان حمله میکرد. ولی استاد از این قضیه مستثنی بود و قابل مقایسه نبود.
آقای یاد دستی به صورت استاد کشید و گفت:«استاد لطفا برگرد...الان زنگ میزنم یدککش بیاد سهسوته ببرتمون!» بعد از ماشین بیرون رفت و مشغول تماس گرفتن شد. شفق، یگانه و آقای مهندس داشتند استاد را باد میزدند...آقای یاد خبر داد که یدککش تا نیم ساعت دیگر میرسد. استاد کمی آرام گرفته بود و بچهها هرکدام خودشان را مشغول کاری کرده بودند.
****
یدککش که آمد سوار شدیم و به جادهی اصلی رسیدیم. پس از آن در راستای غروب خورشید حرکت کردیم. خورشیدی که کمکم داشت دامنش را پس میکشید. پنجره را باز کردم و هوای خنک صورتم را نوازش داد. از همین فاصله هم میتوانستم بوی دریا و صدفهایش را حس کنم.
آقای یاد تندتر از همیشه حرکت میکرد و خیلی سریع به آشوراده و سالن اختتامیه رسیدیم. مردی جلوی در سالن ایستاده بود، کارتی به گردن داشت و مدام با دندانهایش لبش را میگزید! انگار خیلی مضطرب بود...
تا ما را دید به سمتمان دوید و گفت:« شما آقای اسماعیل واقفی هستین؟! »
- اینها نه ولی من هستم بله!
این را استاد واقفی گفت و منتظر فرش قرمز بود. مرد مضطرب دست آقای واقفی را گرفت و گفت:« خیلی خوش اومدین آقای واقفی بفرمایید داخل که همه منتظرتون هستن...»
وارد سالن شدیم و ردیف اول نشستیم. مهمانان زیادی نشسته بودند. تعدادی آقا که کت و شلوار رسمی پوشیده بودند و چند خانوم محجبه چادری...فیلمبرداران هم مشغول فیلمبرداری بودند. استاد واقفی با چندتن از آقایون حاضر در آنجا به نشانه رفاقت دست داد. مردی پشت تریبون ایستاده بود و دربارهی رمان واو سخنرانی میکرد:«این کتاب به اهمیت رشد و پیشرفت جامعه با تکیه بر معارف دینی اشاره دارد که داستان عشق یک مرد به نور و حقیقت را روایت میکند؛ مردی که حتی با از دست دادن همه چیزش، مسیر حقیقت را میپیماید، راهی که باید با صبر، مقاومت و حفاظت از مرزهای ایمان و حقیقت طی کند تا به حق خود برسد. نویسندهی این کتاب کسی نیست جز آقای اسماعیل واقفی!»
وقتی از استاد واقفی نام برده شد و ایشان رفتند برای سخنرانی همه با دست زدن ایشان را بدرقه کردیم.
و سخنرانی ایشان شروع شد:«واو برای من مانند عسل برای زنبور عسل است. عالمِ بی عمل مثل واقفیِ بی واو است.
و جهان در چنبره تباهی بود که واو دست مرا گرفت و بالا کشید. واو برای من وعدهای بود که هزاران سال پیش از خلقت در عرش الهی قولنامهاش نوشته شد و در سده چهاردم هجری در بغلم نهاده شد.من تشکر میکنم از خودِ خدا. من زیرِ منت فاطمه زهرا هستم تا ابد. تا بعد از قیامت. در بهشت. در رضوان. در فردوس. در دارالسلام. در ...من از خود هیچ ندارم. هر چه هست، اوست.
من در پرورده کسی هستم که کائنات را در هالهای از نور و مهربانی خلق کرده. شیاطین برای از بین بردن نور درونی انسانها زوزه میکشند. من ماموریت دارم از این نور محافظت کنم. ندایی از قلبم میجوشد. او میگوید تو از نگهبانان هستی. کنار عرش. مدتی به زمین آمدهای. خودت را پاک نگهدار تا به قله عرش بازگردی. قلبِ من، نویسنده است. نویسنده مهر بر روی کائنات. مردی از تبار زهرا ساکن قلبم است. نامش مهدی علیه السلام است. هرآنچه دارم و خواهم دات تقدیم به او. برای آمدنش سر میدهم.» صدای تشویقها فضای سالن را پر کرده بود. صحنهی بسیار باشکوهی بود. بعد توسط اساتیدی که آنجا ایستاده بودند؛ یک لوح تقدیر، یک مدال آبی رنگ و یک بُن تخفیف خرید از فروشگاه لوازم هنری به ایشان اهداء شد. غزل که کنارم نشسته بود با دهان بسته میخندید. بعد همه ایستادیم و برای استاد کف زدیم. لبخند استاد در ابتدا افتخارآمیز و کمکم داشت به زورکی تبدیل میشد...
مرد پشت تریبون با شوق و ذوق ادامه داد:« و بزرگترین جایزهای که قراره به ایشون و همراهانشون تعلق بگیره چیه؟! اگه گفتین؟! »
همه فریاد زدیم:« ماشین شاسی بلند! »
-« نه شاسی بلند خیلی گرونه. دوباره میپرسم اگه گفتین؟! »
همه دوباره فریاد زدیم:« دویست و شیش! »
-« نه کلا ماشین گرونه! خودم میگم جایزهی بزرگ ایشون، یک سفر دریایی با یک کشتی تفریحی قدیمی که حالا توسط گروه نترسمون اداره میشه...هستش. اونم نه یک ساعت نه دوساعت...میتونید تا هروقت که بخواید دریای خزر رو دور بزنید...مهمون مایید! حالا جیغ و دست و هورا... »
همه بلند شدیم دست و هورا کشیدیم که آقای میرمهدی خیلی آرام گفت:«خانومها لطفا جوگیر نشید و عفت خودتون رو حفظ کنید.»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت6
بعد از این حرف آقای میرمهدی خجالت کشیدیم و خودمان را سرگرم مرتب کردن شال و روسریمان کردیم. افراح با نارضایتی گفت:«دخترا آماده باشید. قراره اینجا خیلی چیزا کوفتمون بشه...!»
غزل سرش را به نشانه تایید تکان داد.
من هم از این حرفشان لبخندی بر لبانم دوید. معمولا درموقعیتهای جدی خندهام میگیرد خب بگذریم...
پس از مراسم به استاد اصرار کردیم که همین الان برویم و از کشتی تفریحیاش لذت ببریم. استاد که دید تا سوار کشتیاش نشویم، آرام نمیگِگیریم...موافقت کرد و همه به سمت بندر ترکمن حرکت کردیم. کشتیهای زیادی مشغول باربری بودند، بعضیها حمل کالا، بعضی ها هم حمل ماهی و خاویار...
به سمت اسکله و کشتی که منتظر ما بودند رفتیم. چیزی که انتظار داشتم نبود! یک یخچال قدیمی دهه شصت را تصور کنید که آنقدر در انباری مانده و خاک گرفته، تفاوت زیادی با کمد لباس ندارد.
سطحش به طرز وحشتناکی زنگ زده بود؛ به طوری که انگار خودش، خودش را فرش کرده باشد. اسمش کشتی تفریحی بود ولی بیشتر به قایق انتقال زندانی به قاره استرالیا شباهت داشت. خدمه هم دست کمی از نگهبانان زندان نداشتند.
عجیب تر از همه این بود که مودم 4G داشت. با ترافیک داخلی نیم بها که همین باعث شد استاد درباره استفاده نکردن زیاد از موبایل تذکر دهد. اگر اجزای موتورش هم مثل خودش فرسوده بود، قطعا عامل خوبی برای بزرگتر کردن سوراخ لایه اوزون به حساب می آمد. صدای خدمه کشتی خندهشان از داخل کشتی میآمد که به هم بدوبیراه میگفتند و دیگر نگویم...
آقای معین با تردید گفت:«درست اومدیم؟!»
آقای احف بار دیگر آدرس را خواند و دوروبر را نگاه کرد. بعد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:«آره آدرس که درسته.»
-«من مطمئن نیستم که باید سوارش بشیم!»
این را یگانه گفت که معلوم بود هیچ خوشش نیامده.
پس از دقایقی استاد گفت:« همینم دیگه گیرمون نمیاد. بیاید ببینم شمبسکمبلیها...»
همه پشت سر استاد حرکت کردیم و در آن روز وارد کشتی کذایی شدیم.
همه خدمه که کاپیتان هم شاملش میشد دور هم نشسته بودند و مِنچ بازی میکردند. بله درسته مِنچ! همگیشان لباس سفید پوشیده بودند و آنقدر غرق بازی بودند که متوجه ما نشدند. آقای مهندس با تک سرفهای آنها را متوجه کرد. مردی که ریشش از همه بلندتر بود بلند شد و به سمت ما آمد. با نگاهی پررمز و راز همهمان را برانداز کرد و عجیب بود که همهشان ساکت بودند و هیچ حرفی نمیزدند. بالاخره همان مرد سکوت را با قهقههای شکست و گفت:«سلام از دیدنتون خوشبختم! من ناخدای کشتی هستم، اینها هم ملوانها یا بهتر بگم دوست و رفیقهای من هستن...» بعد به آقایونی که دورهم نشسته بودند و به ما زل زده بودند اشاره کرد. آنها همینطور زل زده بودند که ناخدایشان با یک بشکن آنها را متوجه ساخت. بعد از این کار سریع بلند شدند و با خوشآمدگویی به سمتمان آمدند. با آقایون دست دادند و برای ما خانومها به نشانه ارادت دست روی سینه گذاشتند.
ناخدا همینطور که لبخند روی لبش را حفظ کرده بود ادامه داد:«فکر نمیکردم انقدر زود بیاید. من برای شب تدارک دیده بودم ولی خب اشکالی نداره باهم اینجا رو تروتمیز میکنیم!» همه متعجب نگاهش کردیم. یکدفعه با شدت بیشتری زد زیر خنده و دستان عرق کردهاش را به شلوارش مالید.
بریده بریده گفت:« شو...شوخخخخ...شوخی کردم!» همگی بهم نگاهی انداختیم و فهمیدیم که یک تختهاش کم است! ناخدا به زیردستانش دستور داد که کابینها را برایمان تمیز کنند. ماهم تا آن موقع میتوانستیم در کشتی دوری بزنیم. آقای مهدینار بلافاصله دوربینش را درآورد و مشغول عکسبرداری شد. آقای یاد، میرمهدی، احف، سید و درآخر آقای معین هم رفتند تا از طبقهی بالای کشتی هم دیدن کنند. افراح، شفق، طهورا و شهبانو هم به دنبال آقایون راه افتادند.
نورسا و رجینا هم رفتند گوشهای تا از هم عکس بگیرند. استادواقفی خیلی زود با ناخدا گرم گرفت و مشغول گفتوگو شد. یگانه دستم را گرفت و با غزل به گوشهای رفتیم. از بالای کشتی به دریا خیره شدیم. آبش سبزآبیِ متمایل به آبی آسمانی بود. ماهیهای کوچک در ارتفاعات کمی از سطح دریا مشغول شنا بودند و به خوبی دیده میشدند. امواج دریا آرام بود و صدای مرغهای دریایی به زیبایی هرآنچه که بود، میافزود. چیزی نگذشت که شب شد و زیردستان ناخدا تمیزکاری کابینها را تمام کردند. همه با کوله پشتیهایمان به سمت محل استراحت رفتیم. اتاق آقایون و خانومها جدا بود. اتاق بزرگ دیگری را برای شام دورهمی گذاشته بودند.
برعکس چهرهی کشتی، داخلش خیلی تروتمیز و دنج بود. و این معنای واقعی اینکه میگویند از روی ظاهر قضاوت نکنید را به خوبی مشخص میکرد...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت7
شب بود و هوا کمکم رو به خنکی میرفت. بوی ماهی کباب شده تمام اطراف را دربرگرفته بود. بندر مثل روز شلوغ نبود و بیشتر مردم بساطشان را جمع کرده بودند. قرار بود بعد از شام که وضعیت موتور و...کشتی بررسی شد، حرکت کنیم. به لطف استاد احتمالا یک گردش چند روزه داشتیم. دل توی دلم نبود. چون من تا به حالا سفر دریایی نرفته بودم، مخصوصا با یک کشتی مرموز...آسمان خیلی قشنگ بود. پر از ستارههای درخشان که میتوانستی تصور کنی هرکدامشان متعلق به یک انسان برروی زمین است. ستارهای بود که پرنورتر از همه بود و مثل فیلمها به من چشمک میزد. با انگشتم به خودم اشاره کردم و در دلم گفتم: من؟!
ستاره چشمک دیگری زد و پرنورتر از همیشه تابید. لبخندی زدم و خواستم به ستارهام چیزی بگویم که رجینا رشتهی افکارم را برداشت و دزدید.
-«بیا بریم شام بخوریم.»
باشهای گفتم و چشمکی به ستارهام تحویل دادم. بعد به دنبال رجینا راه افتادم.
ماهیهای کبابی روی ظرفهای بزرگ روی میز، داخل کابین چیده شده بود. همه دور میز نشستیم و با آمدن ناخدا و استاد واقفی و با گفتن بسمالله شروع کردیم. جمع باصفایی داشتیم و شام در فضایی صمیمی سرو شد.
ناخدا همینطور که بدون کارد و چنگال یک ماهی درسته را گرفته بود گفت:«واقعا خیلی خوشحالم که شماها اینجایید. بالاخره یه فرصتی پیش اومد و ماهم دوباره مهماندار شدیم.»
آقای یاد با لبخند گفت:«ما هم خوشحالیم و خیلی وقت بود که همچین ماهی تازهای نخورده بودیم.» آقای سید با سر، حرفش را تصدیق کرد.
ناخدا لبهایش را طوری حرکت میداد، گویی طعم کلمههایی را که انتخاب میکرد؛ میچشید :«نوشجانتان. راستش بیشتر از این خوشحال شدم که قراره باهم همسفر بشیم. بین خودمون بمونه ما قراره خودمون رو به دریا تقدیم کنیم...» بعد سقلمهای به استاد واقفی زد و منتظر واکنش بود. درواقع منتظر ذوق و شوق، اما با چهرههای متعجب ما روبهرو شد. مایی که با حرفش لقمه در دهانمان از جویدن بازمانده بود. پس از دیدن ما دوباره از همان قهقهههای پر شدتش زد. نفسی راحت کشیدیم و به خوردن ادامه دادیم. خوشحال شدیم که دوباره شوخی کرده بود...
بعد از شام به کابین استراحت رفتیم. هرکدام از دخترها روی تختها جا خوش کردن و مشغول استراحت شدند. من هم بعد از شانه کردن مویم کنار غزل و یگانه جا خوش کردم. به قول معروف تا سرم را گذاشتم، رفتم...
صبح با تکانهای شدیدی بیدار شدم. سرم درد گرفته بود و حالت تهوع داشتم. غزل همچنان من را تکان میداد...و منی که تلاش میکردم خوابم را که داشت بالبال میزد و فرار میکرد را، محکم نگه دارم. تسلیم شدم و خوابم را رها کردم. خوابم هم پرواز کرد و رفت.
-«چیه! چیمیگی چیمیخوای؟!»
غزل بار دیگر تکان شدیدی داد و گفت:«وقتی ما خواب بودیم کشتی حرکت کرده! پاشو بریم بیرون و ببین انقدر قشنگه...»
با شنیدن این خبر، خیلی سریع شالم را پوشیدم و بیرون جهیدم. همه ایستاده بودند و از زیبایی خلقت خدا لذت میبردند. آنوقت من خواب بودم!
خواب صبحگاهی باعث میشود، آدم از خیلی از اتفاقات قشنگی که در انتظارش است؛ جا بماند. میدانستید؟! خیر نمیدانستید.
خلاصه که به ثانیه نکشید و دریا را با حالت تهوعم به گند کشیدم. دریازدگی است دیگر چهکنیم...!
کشتی با سرعت حرکت میکرد و امواج آرام دریا را میشکست. ماهم طبق معمول مشغول لذت بردن، عکسبرداری، فکر کردن به زیباییهای خلقت خداوند...و در آن لابهلاها شوخیها و شیطنتهای ما هم پیدرپی ادامه داشت. ظهر، بعدازظهر و شب نیز به همین روال گذشت. از دیدن دریا سیر نمیشدیم و دوست نداشتیم به خانه برگردیم...نهحالا نه هیچوقت و نه الان که دیگر از دریازدگیهای مکرر خبری نبود. آخر شب بود و مثل دیشب همه مشغول استراحت بودیم. به سقف خیره شده بودم...معمولا همینطور خیره میشوم و به اتفاقات روزمره میاندیشم تا خوابم ببرد.
میدانید که من خوابهای گوناگونی میبینم و بسیارشان جالب هستند، مثل فیلمهای سینمایی! رویا دیدن چیز جالبی هست میدانید ما دو نوع خواب داریم. خواب رِم و نانرِم...درخواب رِم ما رویا میبینیم و مغز هنوز درحال فعالیتهای متعددی است، نانرِم حالتی است که هیچ خوابی نمیبینیم و مغز کاملا درحال استراحت است. کمتر زمانی پیش میآید که درحالت نانرِم به سر ببرم...مثل همیشه درحالتی میان خواب و بیداری گرفتار شدم. ذهنم خاطرات روز را مرور میکرد، آنها را در هم میآمیخت و ملغمهی عجیبی درست میکرد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت8
خواب دیدم ماهیها دور میز نشستهاند و ما را کباب میکردند، بعد ناخدا یکدفعه گفت: من ماهی هستم و خود را به دریا تقدیم میکنم. زیر دستانش هم حرفش را با سر تصدیق کردند و به سمت در خروجی کابین رفتند.
سپس روی عرشهی کشتی ایستادند و شروع به گفتن این جملات کردند:«ما فرزندان آبهای خروشانیم. ما طغیان میکنیم و تا آخرین لحظه مرگ هم به دریا تعلق داریم!»
ناگهان یکییکی خود را به درون آب انداختند و بعد دریای خزر خروشان شد و با امواجش کشتی ما را غرق کرد. داشتم درمیان آبها دست و پا میزدم که یکدفعه از خواب پریدم. بیرون همهمهای به پا بود و هیچکس داخل اتاق نبود. دستی به صورتم کشیدم و بیرون رفتم. استاد واقفی ابروهایش درهم رفته بود و میگفت:«دیشب کی آخرین بار رفته دستشویی؟!» مهدینار به موهایش چنگ زده بود و مدام تکرار میکرد:«به خدا من رفتم همشون بودن. داشتن چایی میخوردن!» با آرنج به نورسا زدم و گفتم:«چی شده؟!»
-«ناخدا و خدمه کشتی غیبشون زده!»
ساکت شدم و چیزی نگفتم.
-«همه جارو گشتین؟! شاید هنوز از خواب بیدار نشدن...»
این را غزل گفت که آفتاب به چشمانش میتابید و چشمانش را تنگ کرده بود.
آقای مهندس سرش را چندبار تکان داد و گفت:«همه جارو گشتیم. اتاقشون خالیه! آشپزخونم که نیستن دیگه کجا میتونن برن؟!»
غزل خواست جواب بدهد که آقای یاد گفت:«شاید یه اتاق مخفی چیزی دارن مخصوص جلسههاشون...بالاخره این کشتی اونقدر سوراخ سنبه داره دیگه.»
آقای احف دستی روی شانهی آقای یاد گذاشت.
-«مگه فیلمه برادر من؟! اتاق مخفی کجا بود!»
شفق که کنار طهورا و افراح ایستاده بود زیرلب گفت:«خداکنه اتفاقی براشون نیفتاده باشه...»
مهدینار همچنان سعی میکرد اگر چیزی از دیشب به خاطرش مانده به یاد بیاورد. یکدفعه شهبانو زد به پیشانیاش و گفت:«چرا انقدر مسئله رو پیچیده میکنید؟! بابا آخرین بار طاهره رفت دستشویی خودم دیدم. نزدیک صبحم بود! آقای مهدینار میگن شب رفتن دستشویی نه صبح!»
آقای معین به نشانهی تاکید سرش را تکان داد و گفت که او هم مرا دیده است.
نگاه همه به من دوخته شد. دستان عرق کردهام را به شلوارم کشیدم و گفتم:«والا من چیزی ندیدم...!»
رجینا فوراً گفت:«اگه چیزی دیدی بگو عیبی نداره.» اخم کردم و گفتم:«یعنی چی چیزی دیدی؟! وقتی هیچی ندیدم چی بگم؟!»
رجینا چشم غرهای رفت و چیزی نگفت.
افراح مهربانانه کنارم آمد و گفت:«اصلا صبح ناخدا رو دیدی؟! که کشتی رو برونه؟!»
یاد خواب دیشبم افتادم که همهی خدمه با ناخدا خودشان را در دریا انداختند. نه امکان نداشت واقعیت داشته باشد، فقط یک خواب بود البته مطمئن نبودم! شاید اگر خوابم را میگفتم میخندیدند. شاید هم فکری به ذهنشان میرسید و از این سردرگمی نجات پیدا میکردیم. نفس عمیقی کشیدم وگفتم:«من یادم نمیاد رفتم دستشویی یا نه ولی خب شهبانو میگه که رفتم. چیزی هم ندیدم و یادم نمیاد...فقط دیشب یه سری خواب چرت و پرت دیدم.» اینبار رسماً همه به من نگاه میکردند و شاید پیش خود فکر میکردند که دیوانه شدم! به هرحال ادامه دادم و حین توضیح دادن دستهایم را هم تکان میدادم بله عادت دارم موقع توضیح دادن این کار را انجام دهم:«خواب دیدم ناخدا و خدمشون وایستادن رو عرشه و خودشونو پرت کردن تو دریا!»
-«یاخدا!»
این را آقای میرمهدی گفت. آقای سید پُقی زد زیر خنده و گفت:«نه فیلمه! گفته بودن میخوان خودشونو به دریا تقدیم کنن...» ولی وقتی دید ما جدی هستیم سکوت کرد.
استاد واقفی به دریا نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت. کشتی همینطور پیش میرفت انگار روی حالت خودکار بود.
یگانه با نگرانی گفت:«اینارو ول کنید اصلا میدونید داریم کجا میریم؟! کشتی برای خودش داره میره...چطوری برگردیم بندر؟! راه و بلدین؟!»
کلماتی که از دهانش خارج میشد همچون سیلی محکم ما را به خود آورد و به یاد آوردیم که مشکلاتی به مراتب بزرگتر از مردن چندتا خدمهای بود که عقلشان را از دست داده بودند.
#نقدونظر؟!🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت9
-«دلگرم باشید. خدا با ماست محکم باشید! اول باید این کشتی رو متوقف کنیم.»
این را استاد واقفی گفت که با حالت تفکرآمیزی به اطراف نگاه میکرد. رجینا به سمت اتاق بالای کشتی اشاره کرد و گفت:«از اونجا کشتی رو هدایت میکردن...»
همگی از پلههای آهنی بالا رفتیم. کفشهایمان روی پلهها تلپ و تلپ صدا میداد.
به کابین ناخدا رسیدیم. بوی نم میداد و صدای جیرجیر هرچیزی که بود شنیده میشد. سکان فلزی برای خودش میچرخید و دم و دستگاه سادهای که برای خودش روشن بود، خودنمایی میکرد.
آقای معین دستش را روی شانهی آقای مهندس گذاشت و گفت:«مهندس برو ببین ازش سردرمیاری؟!»
آقای مهندس سرش را تکان داد و نزدیکتر رفت. کمی به دستگاه کنترل کشتی نگاه کرد و دکمهای را زد. صدای تخلیهی چیزی شنیده شد. نورسا ابرویش را بالا انداخت و گفت:«صدای چی بود؟!»
غزل از پنجرهی کوچک کابین به دریا نگاه کرد و گفت:«فکر کنم دریا آلوده شد!»
آقای مهندس که یکییکی دکمهها را میزد تغییراتی هم داخل کشتی بهوجود میآمد، درهمین حال میگفت:«این کشتی خیلی قدیمیه...واگرنه نباید دکمهی تخلیهی دستشویی داشته باشه. کشتیهای امروزی دستگاه تصویهی فاضلاب داره که توی خود کشتی، تصویه انجام میشه...»
افراح به اطراف نگاه کرد و گفت:«تروخدا دکمهی دیگهای رو نزنید. این کشتی همینطوریشم قراضهست میترسم قطعاتشم از هم جدا بشه...»
آقای مهندس بدون اینکه جوابی بدهد همچنان تندتند دکمهها را فشار میداد. آقای یاد جلو رفت و مردد گفت:«مهندس جان بسه دیگه بیا کنار شاید من بلد باشم.»
اما ایشان همچنان انگشتانش در جنبوجوش بود...آقای یاد به ما نگاهی انداخت و بعد یکدفعه گفت:«بچهها بگیریدش...»
آقای احف و میرمهدی به مهندس چسبیدند و سعی میکردند تا او را که در تقلا بود خنثی کنند.
میخواستم بگویم بچهها بس کنید که آقای مهندس در آخرین لحظه دکمهای را زد و صدای زیبای خانمی از بلندگو طنینانداز شد.
-«حالت خودکار غیرفعال شد.»
با شنیدن این جمله همه سرجای خود متوقف شدند. دستهای مهندس روی سیستم پهن شده بود و بقیه آقایون از پاهایش گرفته بودند.
-«دیدین؟! کمکم قِلِقِش دستم میاد!» این را آقای مهندس گفت که لبخندی به پهنای صورتش زده بود.
شهبانو آهی کشید و زیرلب گفت:«امیدوارم سالم برگردیم.»
استاد سرش را تکان داد و گفت:«احسنت. ناخدا مهندس هدایت کشتی رو به شما میسپارم.» بعد از کابین ناخدا خارج شد. آقای احف و میرمهدی و یاد که هنوز او را چسبیده بودند، با تک سرفهی استاد او را ول کردند و خودشان را جمعوجور کردند.
طهورا به من نگاه کرد و گفت:«احساس میکنم نباید تنهاشون بذاریم...» خندیدم و گفتم:«کی آقای مهندس؟!قلقلش دستش میاد.»
ولی برای اطمینان آقای مهدینار کنار ایشان ماند تا اتفاقی نیفتد. بقیه بیرون رفتیم تا از هوای آزاد لذت ببریم. هوا گرم و آفتابی بود. بوی دریا را که باد خنک در فضا پخش میکرد، به مشام کشیدم.
شفق به اطراف نگاه کرد و با نارضایتی گفت:«بچهها ولی صبحونه نخوردیم!»
به خورشید و پرتوهای سوزانش نگاه کردم و گفتم:«الان که دیگه ظهره...»
با دخترها رفتیم داخل آشپزخانه تا ببینیم برای خوردن چه چیزی پیدا میکنیم. آقای سید را دیدیم که سرش را داخل جعبهای کرده و تویش را نگاه میکند. با شنیدن صدای پای ما سریع برگشت و در جعبه را بست. بعد چشمانش را بست و گفت:«نچ نچ نچ همش آت و آشغاله یه چی پیدا نمیشه بخوریم که...» پیشانیاش عرق کرده بود و به اطراف نگاه میکرد تا شاید نگاه ما از جعبههای پشت سرش گمراه شود!
یکدفعه بارقههای امید در چشمان نورسان پیدا گشت و گفت:«نودلامونو بخوریم؟!»
-«اتفاقا دیدم محمدمهدی و استاد واقفی دارن درمورد ناهار صحبت میکنند، نودلارو آوردم پایین آماده کنیم بخوریم.»
این را آقای مهدینار گفت که با کوله پشتیاش ناگهان ظاهر شد. آقای سید به طرف جعبهی دیگری آنطرف آشپزخانه رفت و گفت:«یادم رفت بگم...اینجا تن ماهی است!»
لبهای نورسان دوباره آویزان شد.
رجینا که به همهجا سرک میکشید، مرموزانه به طرف جعبههایی رفت که آقای سید پنهانش میکرد. درش را آرام برداشت و گفت:«اوفف ببینید اینجا چی داریم!...»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y