eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
896 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت3🎬 نخلستان‌های بزرگ با نخل‌های سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصله‌اش سر رف
✈️ 🎬 ساعت از نیمه‌ی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند که با شربتی خنک از آنان پذیرایی شد. مردی به اصرار، آن‌ها را به منزل خود برد تا در آن استراحت کنند. شام مفصلی تدارک دیده بودند. سبزی پلو با گوشت گوسفند، خارک، شیرینی مخصوصی مانند بامیه‌، ترشی، سبزی، ماست و پنیر محلی، در سفره چیده شده بود. آنان مهمانان دیگری هم داشتند؛ چون همراه خانواده بودند، در اتاق کناری استراحت می‌کردند. بچه‌های کوچک، با اشتیاق برای پذیرایی از مهمانان در تکاپو بودند. آرش با ادا و شکلک بچه‌ها را می‌خنداند که داریوش گفت: _فکر کنم جهالت اینا تمومی نداره؛ برده‌داری تا کی؟! آقای رستمی گفت: _هیس! یواش‌تر! ممکنه بشنوند. _خب بشنون. یکی باید این حرف‌ها رو بهشون بگه دیگه! _این حرف‌ها یعنی چی؟! اینا عاشق چشم و ابروی قناس من و تو نشدند که این همه سرویس به جنابعالی بدن! همه‌ی اینا به خاطر امام حسین به زوارش خدمت می‌کنند. همین! آقای رستمی چنان قاطع گفت که داریوش دیگر جرات ادامه بحث را پیدا نکرد. داریوش در گوشه‌ای از حیاط، سیگاری دود کرد و بعد وارد اتاق شد. محمد لم داده بود روی بالشت کنار دیوار و توی موبایل سِیر می‌کرد. علیرضا تا داریوش را دید، نیم خیز شد و پرسید: _کجا بودی؟! داریوش دستی میان موهای پریشان روی پیشانی‌اش کشید. حال جواب دادن نداشت. بی‌تفاوت کنار آرش نشست که آقای رستمی وارد شد و گفت: _بنده خدا صابخونه. هرچی اصرار کردم، راضی نشد برا شستن ظرفا کمک کنیم. سپس بین شایان و داریوش نشست. _یکی دو ساعتی همین‌جا استراحت می‌کنیم. بعد از کیف قرآن کوچکی در آورد؛ بوسید و آن را باز کرد تا بخواند. داریوش رو ترش کرد و با کنایه گفت: _اون‌ور دنیا دارن انسان و شبیه سازی می‌کنن. ولی اینجا یه عده تو هزار و چهارصد سال پیش موندن! آقای رستمی قرآن را بست. با دست آرام روی پای داریوش زد: _شاید گفتنش صحیح نباشه، اما منم یه روز مثل تو بودم. به همه‌ چیز شک داشتم. اول نماز رو گذاشتم کنار. کم‌کم خدا رو انکار کردم. داریوش پوزخندی زد. _هوم! شما؟! آقای رستمی جابه‌جا شد و نفس عمیقی کشید. سپس خیره به گوشه‌ای ادامه داد: _سال سوم دبیرستان بودم. اون‌وقتا موبایل نبود. صبح تا شب با بچه‌ها توی خیابونا ول می‌چرخیدیم. بزرگترین تفریحمون، کیک و نوشابه خوردن جلوی دکان مشدی قربون بود. سال قبلش شاگرد ممتاز بودم؛ اما اون سال پنج تا تجدیدی آوردم! گوشه‌ی‌ لب‌های شایان بالا رفت و چشمانش برقی زد: _ایول آق معلم! نگفته بودید! آقای رستمی دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کرد: _اشتباه آدما رو که نمیشه جار زد! آرش خود را بالاتر کشید و تکیه به پشتی‌های لوله‌ای بزرگ کنار دیوار داد. گوشی را کنار گذاشت و پرسید: _خب بعدش چی شد؟! آقای رستمی نگاهی به بچه‌ها کرد: _وقتی کارنامه‌ رو دادند، جرات نداشتم خونه ببرم. بابام خودش سواد قرآنی داشت؛ اما همیشه آرزو داشت من درس بخونم و دکتر شم. یک پایش را دراز کرد. کمی ماساژ داد. آهی کشید و گفت: _نمی‌دونم از کجا جریان تجدیدی‌ها رو فهمیده بود. آرش با خنده گفت: _لابد چوب و فلکتون کرد! آقای رستمی دست بر موهایش کشید: _یه شب که از مسجد برگشت. توی حیاط روی تخت چوبی کنار حوض نشست، صدام کرد. رنگ از رخسارم پرید. نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. برای هر تنبیهی آماده شده بودم. پدرم خیلی جذبه داشت. منتظر بودم بزنه تو گوشم اما...! بچه‌ها صاف نشستند. مشتاق زل زدند به صورت معلم. _اما گفت همیشه آرزوش بوده من دکتر مهندس شم. حالا که درس خوندن رو دوست ندارم، برم کارگاه وردستش. بهش گفتم از بوی چرم بدم میاد. آخه پدرم کفاش بود. گفت: _اشکالی نداره. با حاج رحیم صحاف صحبت می‌کنم، بری پیشش صحافی یاد بگیری! ته‌ریش جوگندمی‌اش را خاراند: _حاج رحیم از قدیم با پدرم خونه‌یکی بودند. رفتم ور دستش صحافی. حاجی مردی دنیا دیده و دانا بود. نرم نرم با من راجع به خدا و آفرینش صحبت می‌کرد. اذان که می‌شد، مغازه رو تعطیل می‌کرد و با هم مسجد می‌رفتیم. اجبار نبود، اما روم نمی‌شد بهش بگم نمیام. شایان با هیجان گفت: _چه جالب! بعد چی شد؟! _امام جماعت، جَوون، خوش مشرب و خون‌گرمی بود. وقتی فهمید صحافی بلدم، ازم خواست کتابخونه مسجد رو سر و سامون بدم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
26.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 رهبر انقلاب: اگر به لایه‌های زیرساختی هوش مصنوعی نرسیم ممکن است در دنیا آژانسی برای هوش مصنوعی مثل انرژی اتمی تشکیل دهند و مانع پیشرفت کشور شوند 📩 رهبر انقلاب در نخستین دیدار اعضای هیئت دولت چهاردهم: ✏️ امروز هوش مصنوعی با یک شتاب حیرت‌دهنده‌ای یعنی انسان متحیر می‌شود از شتابی که این فناوری عجیب در دنیا پیدا کرده و دارد پیش میرود. خب، دستگاه‌های ما، الان دستگاه‌های مختلف ما، نظامی و غیرنظامی از هوش مصنوعی دارند استفاده میکنند بهره‌برداری میکنند اما این ما را فریب ندهد. در مسئله‌ی هوش مصنوعی بهره‌بردار بودن امتیاز نیست، لایه‌های عمیقی دارد این فناوری باید در آن لایه‌ها مسلط شد. آن لایه‌ها دست دیگران است. ✏️ اگر شما نتوانید لایه‌های عمیق و متنوع هوش مصنوعی را، این فناوری را تأمین کنید فردا اینها یک ایستگاهی مثل ایستگاه اتمی، آژانس اتمی درست می‌کنند برای هوش مصنوعی که الان دارند مقدماتش را فراهم میکنند، که اگر چنانچه به آن ایستگاه رسیدید باید اجازه بگیرید در فلان بخش از هوش مصنوعی استفاده کنید در فلان بخش دیگر حق ندارید استفاده کنید اینجوری. زرنگ‌های دنیا دنبال این چیزها هستند. فرصت‌طلب‌ها و قدرت‌طلب‌های دنیا یک آژانس هوش مصنوعی هم به وجود می‌آید آن وقت اجازه نمی‌دهند شما از این  منطقه عبور کنید. ✏️ خودتان باید برسید به فناوری‌های عمیق و ژرف این مسئله‌، لایه‌های زیرساختی. لایه‌های زیرساختی هوش مصنوعی را باید در کشور دنبال کنید. ۱۴۰۳/۶/۶ ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از توییتر انقلابی
استعمار یعنی این: طلا برای فرانسه=گینه مبلمان فرانسوی =چوب کنگو جام جهانی برای فرانسه =استعدادهای آفریقایی سوخت برای فرانسه=نفت گابن برق برای فرانسه=اورانیوم نیجریه تلفن فرانسوی =کبالت کنگو شکلات فرانسوی = کاکائوی ساحل عاج ماشین‌های فرانسو=آهن موریتانی بنزین فرانسوی=نفت لیبی 🗣 علی فرحزادی @twtenghelabi
هدایت شده از توییتر انقلابی
🗣 محمدمهدی‌مصلحی𓂆 🇮🇷🏴 ( امام خامنه‌ای خطاب به آقای پزشکیان: نوافل را بخوانید بخصوص نافلهٔ شب را؛ اینم که بگویند «فلانی تظاهر میکند» وسوسهٔ شیطان است (: ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗣 رضا رشیدپور ( سبحان الله … سبحان الله … سیب … سبحان الله … سبحان الله ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @twtenghelabi
تشبیه شهید رئیسی به امیرکبیر توسط رهبر حکیم انقلاب نه از روی احساس یا محبت کلامی بلکه دقیق و سنجیده بود اینم سندش: 🗣 علی فرحزادی @twtenghelabi @anarstory
اگر داستایوفسکی صرفاً ماجرای یک جنایت را نوشته بود از نیل به هدف اصلی یعنی حفظ بیشترین دخالت خواننده در ماجرا، عاجز می‌ماند. او قادر نمی‌بود تا خواننده را تکان دهد، روحش را بسوزاند و وادارش سازد تا به درون خویشتن نظر افکند، بلکه برعکس تصور رضایت‌مندانه‌اش را دایر بر اینکه انسان در کرده‌های دیگران مسوولیتی ندارد، استحکام می‌بخشید. اما داستایوفسکی «لالایی‌خوان خوبی نبود». او برای خواباندن خود و خواننده‌اش تسکین دهنده خوبی نبود. به نظر می‌رسد که داستایوفسکی به خواننده می‌گوید: «این ماجرا درباره تو نیز صدق می‌کند. اگر هدفهای شیطنت‌باری داری که در لفافه‌ای از خودفریبی در درون تو پنهان است، اگر از اینکه هویت تو با چنین هدف‌هایی مشخص گردد احساس اشمئزاز می‌کنی، این ماجرا درباره تو نیز صدق می‌کند.» بخشی از بازخوانی داستایوفسکی بر اساس نقد جنایت و مکافات نوشته ی.کاریاکین داستانی که چیزی را در اعماق انسان تکان ندهد، روح را نسوزاند و انسان را وادار به واکاوی درون نکند به چه می‌ارزد؟ برخی نویسنده‌ها ترجیح می‌دهند لالایی‌خوان خوبی باشند، چون می‌دانند که بیدار کردن وجدان‌ها خوشایند هر مخاطبی نیست. زمانی که خوشایند مخاطب معیار باشد نه نیاز او، سقوط یک نویسنده آغاز می‌شود؛ چراکه ترجیح می‌دهد با تنزل سلیقه مخاطب، او نیز تنزل کند تا مخاطب را از دست ندهد. نویسنده‌ای که تاکنون زمزمه‌های وجدانش را نشنیده است، احساساتش از لذتی زودگذر سرچشمه می‌گیرد، لذتی که به تعبیر تولستوی چیزی کهنه‌تر، مبتذل‌تر و پیش پا افتاده‌تر از آن نیست. چنین نویسنده‌ای نمی‌تواند نیاز روحی مخاطب را درک کند و مجبور است برای جذب مخاطب دست و پا بزند و از لذت‌های او، سو استفاده کند. اما اگر نیاز معیار باشد، مخاطب به لذتی عمیق‌تر می‌رسد؛ لذت ناشی از فهمیدن نیاز. چنین مخاطبی با اتمام داستان، تشنه‌تر می‌شود و برای فرو نشاندن این تشنگی در اعماق وجود خود، به دنبال چشمه‌ای می‌گردد. رسیدن یا نرسیدن به این چشمه اهمیتی برای نویسنده ندارد. وظیفه هنرمند ایجاد این تشنگی‌‌ست و این مخاطب است که برای سیراب شدن باید به سوی وجدانش حرکت کند. این سیر درونی، ردپایی در روح می‌گذارد که تا ابد ماندگار است. و شاید راز ماندگاری آثار داستایوفسکی، تولستوی، هوگو و دیکنز در همین ردپایی‌ست که در روح بشریت گذاشته‌اند؛ هرچند که هنوز انسانها به آن سرچشمه نرسیده‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (5 عضو دارد✅) هنوز فعالیت اصلی شروع نشده❌ 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (9 عضو دارد✅) داستان در حال ویرایش و بازنویسی است✅ 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (9 عضو دارد✅) در مرحله‌ی چیدمان پیرنگ است✅ 4⃣ژانر طنز. (5 عضو‌ دارد✅) هنوز فعالیت اصلی شروع نشده❌ برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 توجه: متاسفانه تعدادی از افراد، فقط عضو گروه‌ها شده‌اند و هیچ علائم حیاتی ندارند و فعالیتی از خود نشان نمی‌دهند. با تصمیم هيئت اجرایی به این افراد از امروز تا یک ماه فرصت داده می‌شود که یا فعالیت کنند و یا دلیل عدم فعالیتشان را در شخصی سرگروه و یا مدیر انارنیوز اعلام کنند. در غیر این صورت، با احترام از گروه حذف خواهند شد❌ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت4🎬 ساعت از نیمه‌ی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند ک
✈️ 🎬 آقای رستمی ادامه داد: _این شد که پام به دنیای کتاب‌ها باز شد. اوایل برای سرگرمی بخش‌هایی از کتاب‌ها رو می‌خوندم؛ اما بعد که کتاب‌های شهید مطهری رو دیدم، انگار تشنه‌ای بودم که به آبشار رسیده باشه. سیرابم می‌کردن. همه‌ی شبهاتم حل می‌شد. سالِ بعد از پدرم خواستم برگردم دبیرستان. چون یک‌سال از درس عقب مونده بودم. فقط یک‌بار فرصت کنکور داشتم و الحمدلله دبیری قبول شدم. آرش با لودگی گفت: _آقا عجب ماجرای جالبی داشتید! بعدش چی شد؟! _هیچی نشد! یالا یالا همگی یه چرتی بزنید که بتونید بقیه راه رو برید. اذان نشده باید حرکت کنیم. وقتی برای استراحت نمونده! همه با هم گفتند: _اَه‌ه‌ه! و به اجبار خوابیدند. یک ساعت قبل از اذان، شروع به حرکت کردند. آقای رستمی جلوی موکبی که به نام حضرت معصومه سلام الله علیها مزین بود، از بچه‌ها خواست تا برای نماز و استراحتی کوتاه توقف کنند. یکی یکی برای نماز رفتند. داریوش کناری ایستاده بود تا سرویس بهداشتی خلوت شود. وارد دستشویی شد و مقابل روشویی ایستاد. نیشخندی در آینه به خود زد و گفت: _ریش در آوردی آقا داریوش! توی این سفر، قیافه‌ات هم از شکل و شمایل آدمی داره در میاد! حالا که دید وقت دارد و باید منتظر بقیه بماند، خواست همان‌جا اصلاح کند. تیغ اصلاحش را از کوله بیرون آورد‌ و روی صورتش گذاشت؛ اما کبودی صورت و سوزش زخم‌های کنار لب، مانعش شد. عصبی، زیرِلب چند فحش نثار ضارب‌ها کرد. چشم‌هایش به سرخی می‌زد. چند شبی می‌شد که درست حسابی نخوابیده بود. دلش لک زد برای تخت خواب فنری و کولر گازی اتاقش! دوباره پوزخندی به خودش و حماقتش زد. دستش را از آب سرد کم‌فشار پر کرد و به صورت پاشید. از ذکرهای مکبر می‌فهمید که به کجای نماز رسیده‌اند. صدای جیرجیرک‌ها فضا را پر کرده بود؛ اما خودشان را نمی‌دید. یاد حرف استاد افتاد. _بله خدا رو نمیشه دید؛ ولی نشونه‌هاش ثابت می‌کنن که هست...! با خود زمزمه کرد: _نشانه‌ها؟! اگه خدایی هست، سهم من توی این جهان بزرگ، یه نشونه‌ی کوچیک نیست؟! با بیرون آمدن جمعیت، رشته‌ی افکارش پاره شد. موبایل را توی کوله انداخت. گردن کشیده دنبال آقای رستمی می‌گشت که ناگهان دستی محکم روی شانه‌اش نشست! صدای پر انرژی آقای رستمی توی گوش او پیچید: _سلام آقا داریوش. قبول باشه! با لبخندی پاسخ داد: _سلام. چی از من قبول باشه؟! آقای رستمی با خنده گفت: _بالاخره که یک ساعت تفکر، بهتر از هفتاد سال عبادته! داریوش پوزخندی زد. لبش سوخت. دستی به موها کشید و کوله را روی دوشش جابه‌جا کرد. چند ثانیه بعد بچه‌ها دورشان جمع شدند. امیرمحمد از دور با گاری به سمتشان می‌آمد. آقای رستمی با خنده برایش دست تکان داد و به بچه‌ها گفت: _کم کم حرکت می‌کنیم. بجنبید بچه‌ها! داریوش فوراً از آقای رستمی فاصله گرفت تا دوباره دست روی شانه‌اش نگذارد! لیوان یک بار مصرفی را زیر پا له کرد و قدم بعدی را برداشت. شایان به دنبال او لیوان را برداشت و در سطل زباله‌ی دم خروجی موکب انداخت. ناخواسته لب به دندان گرفت. سعی کرد بی‌خیال شود. از آن‌جایی که همیشه پشت سر همه حرکت می‌کرد، امیرمحمد که به او رسید، با خنده گفت: _درود بر داریوش اول از آخر! تشریف بیارید رو گاری ببرمتون! داریوش خیلی سعی کرد خنده‌اش را از او پنهان کند. ولی همیشه در مقابل شوخی‌های امیرمحمد کم می‌آورد. کیکی از کوله‌ در آورد و آن را روی کوله‌های دیگر انداخت. _خسته نباشی سرباز! امیرمحمد دست بر سینه گذاشت و پاسخ داد: _سربازی از خودتونه. ولی ارادتمندیم! مسیر هنوز خلوت بود و هوا تاریک. بر خلاف بادهای سوزانِ روز، نسیم خنکی که هرچند دقیقه یکبار می‌وزید، جان همه را تازه می‌کرد. مردم داشتند کم‌کم از موکب‌ها خارج می‌‌شدند. چندتایی از موکب‌ها ذغال‌های منقلِ پایه‌دارشان را روشن کرده بودند و چند کتری با سر و شکل مختلف، روی آن چیده بودند تا جوش بیاید. لیوان‌های کمرباریک طرح‌دار را که پر از چای شیرین غلیظ عراقی بود، توی نعلبکی‌ها و در کنار هم، روی میز باریکِ جلویشان چیده بودند. هر زائری که چایی برمی‌داشت، خوش‌آمد می‌گفتند. _هلبیکم...هلبیکم...! آقای رستمی و بچه‌ها ترجیح دادند این‌بار کمی صبر کنند تا از چای نبات موکب‌های ایرانی بی‌نصیب نمانند. خورشید مثل عقیقی سرخ رنگ، از پشت دشت بیرون می‌آمد. داریوش محو تماشای خورشید در حال طلوع شد که آرش صدا زد: _جناب آقای دوست‌دار قهوه! اون‌طرف قهوه میدن. برو که جا نمونی! نگاه داریوش، به سمتی که آرش گفت چرخید. نمی‌خواست از جمع جدا شود. اما بدجوری ضعف کرده بود. تصمیمش را گرفت. پا کج کرد به سمت مرد قهوه‌ریز. قوری‌های مسی و دله‌های قهوه‌ را که داشت روی ذغال گرم می‌شد، شکار کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344