#باغنار2🎊
#پارت91🎬
بانو نسل خاتم آب دهانش را قورت داد و با زل زدن به چشمان بانو شبنم گفت:
_خودت که میدونی شبنمی. من اهل دروغ و زرنگ بازی نیستم. راستش این اسپند هم که برات دود کردم، فکر کنم واسه چند سال پیشه! چند روز پیش که داشتم انباری رو تمیز میکردم پیداش کردم. گفتم برای اینکه از این کهنهتر نشه، زودتر استفادش کنم. شرمنده!
سپس سرش را پایین انداخت. بانو شبنم که تازه داشت گریهاش شروع میشد، جواب داد:
_بفرما. اینم از اسپند مراسم. من دیگه حرفی ندارم!
سپس یک استارت زد و اشکهایش جاری شد و با همان وضعیت ادامه داد:
_اصلاً اینا هیچی. قربونی و اسپند و گل بخوره توی سرم. اعضا نمیتونستن حداقل واسه دلگرمی بیان استقبال؟! یعنی اینقدر این کار سختشون بود؟!
اینبار بانو نورا جواب داد:
_هوا گرمه خواهری. یه نگاه به خودت بکن. همینجوری داری شرشر عرق میریزی. خب اعضا سخته واسشون. بعدشم اعضا کار و زندگی دارن. نمیتونن که هی دم به دقیقه کار و بارشون رو ول کنن بیان. ماشالله مراسم هم که توی این باغ زیاده. یه بار مراسم ختم، یه بار سالگرد، یه بار استقبال از کسایی که ختم و سالگرد گرفتن واسشون؛ یه بار مراسم دزدگیری و بعدش اعترافگیری. الانم که مراسم استقبال از زائوی فارغ شده. یه کم درک کن خب!
بانو شبنم با دستمال دماغش را گرفت و گفت:
_خب اینا هیچی. ولی استاد چی؟! اونم کار داشت؟! یعنی نمیتونست دو قدم بیاد استقبال کسی که این همه برای میانگین سنی باغش زحمت کشیده؟! این همه در نبودش دست نوازش روی سر بچههای یتیمش کشیده؟! این همه برای خودش فاتحه خونده و خیرات داده؟! بشکنه این دست که نمک نداره!
این بار بانو احد لب به سخن گشود.
_اَه. بسه دیگه شبنمی. چقدر غر میزنی! یه دوقلو زاییدی دیگه. آپولو که هوا نکردی. بعدشم مطمئنم که الان استاد پیش یادشه و اصلاً نمیدونه که ما اومدیم. تا اون موقعی هم که یاد خوب نشه، نباید انتظار توجه و محبت از استاد رو داشته باشیم. در ضمن هم استاد، هم بقیهی بچهها همشون موقع زاییدنت اومدن بیمارستان و دست به دعا برداشتن. پس نباید ازشون دلخور باشی!
بانو شبنم اشک هایش را پاک کرد که مهندس محسن گفت:
_راست میگن بانو. خودتون رو ناراحت نکنید. در ضمن نیت قربونی مهمه. خروس و گوسفند بودنش مهم نیست. بعدشم متاسفانه بودجهی ما همینه. شما به بزرگی خودتون ببخشید!
دخترمحی نیز حرف مهندس محسن را تایید کرد.
_راست میگن دیگه شبنمی. بعد تو هزار الله و اکبر هرسال یه زایمان رو داری! اگه بخواییم هرسال گوسفند بکشیم که باید یه گله بخریم. سر گنج ننشستیم که!
بانو شبنم کمی آرام شده بود که ناگهان یاد فرزندانش افتاد و دوباره اشکش جاری شد.
_اینقدر بدبخت شدم که بچههای خودمم واسه استقبالم نیومدن. حقارت تا کجا خدا؟!
بانو نسل خاتم در جواب گفت:
_جوش نزن شبنمی. دوتا بچهی آخریت که کوچیکن، بیتابی میکردن. منم مهدیه رو فرستادم ببرتشون همین پارک بغل که توی باغ نارنگیه. بچههای بزرگتم باهاشون فرستادم که تنها نباشن و خودشونم یه حال و هوایی عوض کنن.
بانو شبنم با دستمال دماغش را گرفت.
_پارک؟! اونم توی این گرما؟! میخوای بچههام گرما زده بشن؟!
_نترس جانم. پارک نارنگی سرپوشیدس. از اینجا خنکتره!
دخترمحی لب و لوچهاش را کج کرد و با فیس و افاده گفت:
_واه واه واه. باغ نارنگی و این همه پیشرفت؟! خدا بده شانس!
بانو احد نیز نفس عمیقی کشید.
_بفرما. باغ نارنگی که تا دیروز پشم باغ ما هم نبود، پارک سرپوشیده زده. بعد باغ ما که الماس درخشانه بین باغای اطراف، یه پارک سرباز هم نداره؛ چه برسه سرپوشیده!
همگی سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم گفت:
_حالا این حرفا رو ول کنید. میخوام بگم نفرات دیگهای هم هستن که برای استقبال اومدن.
سپس لبخند مرموزانهای زد و به پشت سرش نگاه کرد و با یک اشاره، چهار زن از پشت درختان بیرون آمدند و به سمت آنها قدم برداشتند. همگی چشمانشان را ریز کردند و بعد لحظاتی فهمیدند که آن ها بانوان رایا و شباهنگ و نورسان هستند که از سفر راهیان نور برگشتند. البته هویت نفر چهارم نامشخص بود. زنی که بر خلاف سه نفر دیگر، در آن هوای گرم پوشیه زده و چهرهاش معلوم نبود.
_سلام و امید شبنمی جان. قدم نورسیدههات مبارک باشه! چقدر دلم میخواد بغلشون کنم؛ ولی حیف که بایا بغلمه!
این را بانو رایا گفت که یک برهی کوچک هم در بغلش بود.
_سلام رایا جان. ممنونم. قدم رنجه کردی از راهیان نور، این همه راه کوبیدی اومدی اینجا. راضی به زحمت نبودیم به خدا.
بانو رایا لبخندی زد.
_این چه حرفیه؟! راستش من دیگه کارم تموم شد اونجا و گفتم برگردم خونَم. حالا از خوشسعادتی ما بود که اومدن ما، مصادف شد با استقبال از تو و دوقلوهات...!
#پایان_پارت91✅
📆 #14030723
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت92🎬
بانو شبنم لبخند مصنوعیای زد که دخترمحی گفت:
_این برّه رو هم سوغاتی آوردی رایا جون؟!
سپس تک خندهای کرد که بانو رایا با خوشحالی جواب داد:
_نه راستش. وقتی شنیدم ببف واسه تحصیل رفته خارج، گفتم برای اینکه جای خالیش حس نشه، این برهی خوشگل رو بیارم و بزرگش کنم و به یه جایی برسونمش. اسمش هم گذاشتم بایا بر وزن رایا. چطوره؟!
سپس بایا را بوس کرد که بانو احد پرسید:
_تو چرا برگشتی شباهنگ؟! شماها که تازه رفته بودید. افسردگی نورسان خوب شد مگه؟!
بانو شباهنگ پس از بوسیدن دوقلوهای بانو شبنم جواب داد:
_معلومه که خوب شد. شام امشب هم به عهدهی ایشونه تا بفهمید که واقعا حالش خوب شده و به زندگی عادی برگشته. در ضمن مثل اینکه یادتون رفته. امروز عصر توی کائنات، کارگاه ارزش زن در نگاه اسلام رو داریم. کارت دعوتش رو مراسم سال استاد پخش کردیم. یادتونه؟!
همگی پس از کمی فکر کردن، آهانی گفتند که بانو شباهنگ ادامه داد:
_الانم هزارتا کار داریم که باید انجام بدیم. اولیش هم اینه که جناب مهندس محسن، کائنات رو شسته و رفته تحویلمون بده.
مهندس محسن لحظهای چشمانش را باز و بسته کرد.
_چشم. هرموقع که از این خروس، گوشت خورشتی و آبگوشتی در آوردم، بعدش کائنات رو هم تر و تمیز تحویلتون میدم.
سپس با خروس مشغول شد که بانو احد با ایما و اشاره زن ناشناخته را نشان داد و پرسید:
_ایشون رو معرفی نمیکنید؟!
این بار نوبت جواب دادن نورسان شد.
_ایشون رو از راهیان نور آوردیم. اسمش گمنامه!
_آخی! یعنی کسی اسمش رو نمیدونه و از سر ندونستن گمنامه؟!
این را بانو شبنم گفت که بانو شباهنگ دستی به پیشانیاش کوبید.
_نه شبنمی. ایشون کلا دوست دارن گمنام باشن. هم اسمشون، هم خودشون. نمیبینی توی این گرما پوشیه زدن به صورتشون؟! چون از قدیم گفتن همه در جستوجوی نامند و همه چیز در گمنامیست!
بانو شبنم سری تکان داد که دخترمحی گفت:
_عجب چیزایی اونجا پیدا میشه. یادم باشه مقصد سفر بعدیم راهیان نور باشه!
بانو رایا برهی کوچکش را در بغلش جابهجا کرد و با لبخند گفت:
_تازه کجاش رو دیدی؟! میخواستیم فرات رو هم بیاریم که قسمت نشد!
بانو شبنم چشمهایش را ریز کرد.
_فرات؟! این رود مگه توی عراق نیست؟! شماها مگه راهیان نور نرفته بودید؟! راهیان نور مگه توی خوزستان نیست؟! یا خدا. دارم گیج میشم!
بانو شبنم مثل قطار این جملات را پشت سَرِهَم ریسه کرد که نورسان پوزخندی زد.
_نه شبنمی. اونجا یه خانومی بود که اسمش فرات بود. بسیار هم زن خوب و متشخصی بود. کارش هم بیشتر کاراگاهی و امنیتی بود و به خاطر حساسیت کارش، نتونست باهامون بیاد.
بانو شبنم پوفی کشید که بانو احد گفت:
_بابا ول کنید این حرفا رو. آبپز شدیم توی این گرما. این حرفا رو میشه داخل هم زد.
سپس بدون اینکه منتظر کسی باشد، با بچهی داخل بغلش به راه افتاد. بقیه هم یواش یواش پشت سرش راه افتادند که صداهایی به گوششان خورد.
_خدایا چرا من؟! چرا بقیه نه؟! مگه من مسئول جابهجایی بچههای استادم؟! چرا باید الان به جای ترکیه، برگردم توی این خراب شده؟! مگه من چه گناهی کردم؟!
با شنیدن این اعتراضات و گلهها، همگی نگاهشان را به سمت در دوختند که ناگهان عادل عربپور و بچههای عمران داخل باغ شدند. همه مات و مبهوت به آنها خیره شده بودند که بانو شبنم با ذوق و شوق گفت:
_میدونستم پسرم. میدونستم که تو یکی واسه استقبال من میای. اونم از یزد. واقعاً نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم! خیلی زحمت کشیدی!
عادل عربپور هنگ کرده و کلی چرا در ذهنش به وجود آمده بود و میخواست آنها را مطرح کند که بانو احد پرسید:
_دوباره شما؟! مگه قرار نبود بچههای استاد رو بذارید یزد و از اونجا هم برید ترکیه؟! چی شد پس؟!
عادل عرق پیشانیاش را پاک کرد و خطاب به بچههای عمران گفت:
_برید پیش باباتون. خستم کردید. بدویید برید!
بچه عمران بدو بدو به داخل باغ رفتند که عادل ادامه داد:
_قرار بود، ولی کنسل شد. چرا که خانوم استاد وقتی فهمید استاد زنده شده و برگشته، بهم گفت بچهها رو ببر خودش بزرگ کنه. تا دیروز مُرده بود، ولی الان که زِندَست!
بانو رایا ابرویی بالا انداخت.
_استاد چه خانوم با عاطفه و با محبتی داره!
دخترمحی در پاسخ گفت:
_آره؛ ولی طفلک نمیدونه تا بچهی استاد که یاده خوب نشه، از پرداختن به بچههای دیگش معذوره!
همگی نچ نچی کردند و بیتوجه به این قضیه راه خود را در پیش گرفتند که دوباره عادل عرب پور لب باز کرد.
_خداوکیلی شما بگید. چرا من باید توی این گرما مسئول حمل و نقل بچههای استاد باشم؟! مگه من تاکسی اینترنتی اونم با قابلیت رفت و برگشتم؟! اصلاً چرا من با استاد شما رفیق شدم؟! رفیق قحط بود توی این دنیا؟! اصلاً چرا من...؟!
و همینطور چراهای دیگهاش را میپرسید که بالاخره مهندس محسن ترمزش را کشید...!
#پایان_پارت92✅
📆 #14030723
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#رمان📖
نام: در هتل برترام🏨
نویسنده: آگاتا کریستی✍
ترجمه: مجتبی عبدالله نژاد♻️
تعداد صفحه: 256📃
ژانر: جنایی😱
خلاصه: کتاب "در هتل برترام"، رمانی نوشتهی "آگاتا کریستی" است که اولینبار در سال 1965 به انتشار رسید. شخصیت اصلی این کتاب خانم مارپل است که با کمک مالی برادرزادهاش ریموند وست، به هتلی در لندن میرود. در آنجا دربان هتل کشته میشود و کشیشی که در آن هتل اقامت داشت و از دوستان جِین مارپل بود، ناپدید میشود. همچنین اتفاقات عجیبی برای دختر جوانی به نام الویرا، که در هتل اقامت داشت روی میدهد. خانم مارپل با کمک یک پلیس عالیمقامِ مهربان، قاتل را پیدا میکند🤠
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت93🎬
سپس مهندس محسن به آرامی گفت:
_یه کم نفس بگیر عادل جان. اگه میدونستی که خدا تو رو برای من فرستاده، اینقدر غر نمیزدی. حالا هم دیر نشده. بیا بریم کافهنار، یه تخم شربتی تگری بزنیم بر بدن و بعدش بریم سراغ تمیز کردن کائنات. عصر یه کارگاه مهم قراره توش برگزار بشه و باید حسابی بهش برسیم و تمیزش کنیم. بدو تا دیر نشده!
و اما عادل همانجا که بود، نشست. با دو دست سرش را گرفت و زیرلب گفت:
_خدایا چرا من؟! این همه حمال توی این جهان ریخته. بعد چرا من باید حمال اینا بشم؟! خدایا واقعا چرا...؟!
بالاخره پس از کش و قوسهای فراوان، همه چیز آمادهی برگزاری کارگاه "ارزش زن از نگاه اسلام" در کائنات شد. میهمانان از باغات اطراف میآمدند و پس از دادن کارتهای دعوت به نگهبان باغ یعنی استاد ابراهیمی، مجوز ورود را میگرفتند. بانو گمنام هم نیامده قبول مسئولیت کرده بود و به خاطر معلوم نبودن چهرهاش و همچنین جذبهای که داشت، مشغول تفتیش بدنی میهمانان بود. بانوان میهمان هم که در مراسمهای قبل، به خاطر آشنایی با فرد تفتیش کننده با او گرم میگرفتند، به خاطر جذبه و سکوت سنگین بانو گمنام لام تا کام حرف نمیزدند و فقط آب دهانشان را قورت میدادند.
_من میگم امروز یه کارگاه ساده قرار نیست برگزار بشه. چون اگه اینجوری بود، همون نفرات قبلی تفتیشمون میکردن. ببین چقدر مراسم امروز مهمه که از بیرون تفتیش کننده آوردن. لامصب چقدرم سرسنگینه. گمونم از اطلاعاتی مِطلاعاتیاس!
این را یکی از بانوان میهمان به نفر عقبیاش گفت که با پاسخ وی روبهرو شد.
_دقیقاً. منم یه حسی بهم میگه امروز یه خبراییه. اونم خبرای بد که از الان دلشوره گرفتم. ای کاش اصلاً نمیومدم. فوقش توی گوگل میزدم جایگاه زن در اسلام. دیگه کارگاه اومدنم واسه چی بود؟!
سپس با نگرانی پیشانیاش را مالید که نفر عقبیاش گفت:
_اینقدر بد به دلت راه نده خواهر. این حرفا چیه؟! یه مراسم سادست دیگه. بعدشم جای ناشناس که نیومدیم. اینجا باغ اناره که یکی از همسایههای خوب ماست. در ضمن مگه ما واسه کارگاه اومدیم؟!
نفر وسطی با تعجب به او نگریست که نفر عقبی سرش را نزدیکتر کرد و ادامه داد:
_من که واسه خوراکیای اینجا اومدم. هم انار میدن، هم شربت و شیرینی. چند روزیه که یخچال خونمون خالی شده. ببینم میتونم واسه بچههامم بگیرم یا نه. تازه من شنیدم که اگه مراسم طول بکشه و اذان مغرب رو بدن، بعد نماز جماعت شام هم میدن. اینقدر که اینا مهربون و دست و دل بازن!
نفر وسطی شانهای بالا انداخت که نفر جلویی پوزخندی زد.
_آش، به همین خیال باش. این ریخت و پاشا مال قبل اینکه باغشون رو دزد بزنه بود. من شنیدم از وقتی که دزد اومده، نون هم ندارن خودشون بخورن. بعد بیان شام بدن؟!
بحث این سه نفر داشت به زایمانهای متعدد بانو شبنم و اینکه "اگه پول ندارن، چرا بچه میارن" میکشید که خب نوبت تفتیش بدنی آنها شد و بحثشان نیمه تمام ماند. دم در کائنات هم عمران و یاد ایستاده بودند و میهمانان اول پیدا شدن آنها را تبریک میگفتند و سپس داخل کائنات میشدند.
گوش تا گوش کائنات میهمان نشسته بود که بانو احد روی منبر رفت و ضربهی دو انگشتی به میکروفون زد تا ببیند درست صدا دَر میکند یا نه. بعد هم ژست مجریان شبکه دو را به خود گرفت و شروع به صحبت کرد. هر یک کلمهای که میگفت، ده بار از میکروفون اِکو میشد.
_ سلام سلام سلام...دوستان دوستان دوستان...حالتون حالتون حالتون....چطوره چطوره چطوره...؟!
اینجا بود که دخترمحی پوزخندی زد.
_بانو فکر کنم فشار زیادی به میکروفون وارد کردید. بدبخت اِرور داد!
بانو احد پشت چشمی نازک کرد و در دلش به آباء و اجداد خانواده مهندس محسن لبیک گفت که چرا این میکروفون را درست نکرده! بعد هم در حالی که سعی میکرد اعتماد به سقف خود را از دست ندهد، با داد و فریاد شروع به صحبت بدون میکروفون کرد.
_سلاااام دوستااااان. روز باغیتون بخیرررر.
لطفاً ساکتتتت تا صِدام روووو بشنوییید!
سچینه نگاهی متعجب به بانو احد انداخت و بعد به افراسیاب گفت:
_افرا ما که دَه بیست نفر بیشتر نیستیم.
پس چرا بانو احد اینقدر داد میزنه؟! سرخ شد رفت بنده خدا.
افراسیاب نگاه چپ چپی به آن انداخت.
_کجای کاری؟! یه نگاه به پشت سرت بکن. حداقل پنجاه نفر الان توی کائناتن. مجبوره داد بزنه!
سچینه به عقب نگاهی انداخت و با جمعیت انبوهی روبهرو شد که حتی برای لحظاتی چشمانش سیاهی رفت.
_یا پیغمبر. چه اسقبال باشکوهی شده! میدونستم این همه نفر میان، کافهنار سیارم رو میآوردم دم درِ کائنات!
افراسیاب در حالی سرش را تکان داد که بانو احد همچنان داشت داد و بیداد میکرد.
_خب قبل اینکه از کارشناس حقوق زنان، یعنی خانوم شباهنگ دعوت کنم که به روی منبر بیان، میخوام از یه شیرزن دعوت کنم...!
#پایان_پارت93✅
📆 #14030724
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت94🎬
_شیرزنی که تا این لحظه هفت تا شیکم فارغ شده. کسی که هفتاد و پنج درصد بچههای باغ، مال ایشونه. معرفی میکنم...ایشون کسی نیست...جز، بانو شبنم!
و در همان حال با اشارهی دست، از بانو شبنم خواست تا برای سخنرانی روی منبر بیاید و صحبتهای خود را شروع کند.
بانو شبنم که گوشهایش از جیغهای بانو احد پر شده بود، دست روی گوشهایش گذاشت.
_اَحدی گوشمون کَر شد. باور کن صدات رو میشنویم. نمیخواد حنجرهات رو پاره کنی فدات شم!
بعد هم درحالی که یک دستش بشقاب میوه و دست دیگرش آب هویج بستنی بود، نزدیک منبر شد که بانو احد، با حرص زیرلب گفت:
_اونا رو بذار زمین دیگه لامصب. الان که باردار نیستی بگی ویار کردی!
اما بانو شبنم با خونسردی جواب داد:
_شرمنده. اینا ویار بعد زایمانه. نخورم، خوب نمیشم!
سپس با گونههای گل انداخته، روی یکی از پلههای منبر نشست و شروع به صحبت کرد.
_وای خدا، یعنی این همه جمعیت منتظرن من حرف بزنم؟!
بعد با خوشحالی ادامه داد:
_خب راستش اول تشکر میکنم از اینکه من یعنی شبنمی رو واسه سخرانی انتخاب کردید. خدا میدونه راضی به زحمت نبودم. بعد اینکه نترسید. از زایمان نترسید و هرچقدر که در توانتونه و سنتون اجازه میده، بچه بیارید که بچه عصای دسته؛ چشم و چراغ خونَس. هرچقدر بیشتر بچه بیارید، نسلتون دیرتر منقرض میشه. دوست دارید نسل شما هم مثل دایناسورها منقرض بشه؟! دوست دارید که هفت نسل بعد، از منی که هفتتا بچه آوردم یاد بشه، ولی از شماها که روی یکی دوتا بچه استُپ کردید، یاد نشه؟! نه دوست دارید؟!
دخترمحی داشت چرت میزد و همچنان بانو شبنم داشت از فواید زایمانهای متعدد سخن میگفت. به طوری که کاملاً از موضوع اصلی دور شده بود.
_اصلاً اینا هیچی. میدونید منظور این جمله که بهشت زیر پای مادراست، چیه؟! به نظرتون همهی مادرا رو میگن یا نه؟!
همگی مشتاقانه منتظر ادامهی حرفهای بانو شبنم بودند.
_منظورشون مادراییه که حداقل پنج شیش تا بچه به دنیا میارن. بله. بهشت زیر پای این مادراست. نه مادرایی که روی یکی دوتا بچه توقف میکنن. زیر پای اینجور مادرا، نهایتش یه سوئیت روبهدریاست. نه بهشت با اون عظمتش!
میان صحبتهای بانو شبنم بود که یکدفعه عادل عربپور با یک سینی شربت پرتقال و پشت سرش مهندس محسن با یک جعبه شیرینی خشک وارد مسجد کائنات شدند.
عادل در دلش خودش را لعنت میکرد برای این وضع رقتانگیز و داغون. مهندس محسن به قصد کار خیر و ثواب، او را مجبور کرده بود که شربت درست کند و مسجد را تمیز کند تا مراسم بانوان به بهترین شکل ممکن انجام شود. اما عادل که حوصلهی خودش را هم نداشت، با شنیدن جملهی "زن، ریحانه خلقتی است که باید بچه بیاورد" از زبان بانو شبنم، چوب خطش کامل پر شد و با عصبانیت گفت:
_چرا؟! چرا همچین چیزی هست؟! چرا باید اینجوری باشه؟! چرا شما باید ریحانه باشید و ما حشمت؟!
با این حرف، سچینه پقی زد زیر خنده که عادل چپچپ نگاهش کرد. سچینه هم تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
_خیله خب بابا. چشمات چپ نشه! شیطونه میگه مورد خوبه رو واست هماهنگ نکنم تا آخر عمرت عَزَب اوغلو بمونی!
بانو شبنم نیز که انگار تازه متوجهی آمدن عادل عربپور شده بود، با ژست خانم شیرزاد سری تکان داد.
_عه شما کِی اومدی اصلاً؟! نه یاالله گفتی، نه یه احترامی! اصلا کی گفته شما بیای تو جمع خانمای متشخص؟!
و همینطور که غر میزد، میوهاش را میخورد و آب هویج بستنیاش را مینوشید که عادل عربپور کلافه پوفی کشید.
_از لطف مهندس محسن بود که من رو بفرسته میون یه عالمه ریحانهی خلقت!
"ریحانه خلقت" را با غیض گفت و نگاهی به مهندس محسن انداخت. مهندس محسن هم زیرکانه داشت در کوچههای علی چپ پرسه میزد.
عادل هنوز جوابش را نگرفته بود که مهدیه تسبیح به دست، رو به او کرد و گفت:
_ ای بابا آقا عادل! رجینا هم اینقدر دچار سوال و مشکل با جنسیت زن نشده که شما شدید. ببینید چه قشنگ داخل مجلس نشسته تا عمق مطالب رو بفهمه؟! از قدیم گفتن از دامن زن، مرد به معراج میرود!
و توجه همگان به رجینایی جلب شد که با طناب، به یکی از ستونهای مسجد بسته شده بود. یک چسب هم به دهانش زده بودند و بنده خدا فقط با چشم و ابرو میتوانست احساساتش را بیان کند.
با دیدن رجینا در آن حالت، عادل دیگر کنترلش را کامل از دست داد و با صدای بلندی گفت:
_چرا ایشون اینجورین؟! چرا آزاد نیستن؟! مگه شعار باغ، زن زندگی آزادی نبود؟! پس کو اون آزادی که ازش حرف میزدید؟! طرف رو چسبوندید به ستون که چی بشه؟! که به اجبار ریحانهی خلقت رو بچپونید توی گوشش؟! آره؟!
و همچنان داشت همهچیز را قاطی و با لحن تندی بیان میکرد که بانو احد با عصبانیت از جایش بلند شد.
_چرا دارید خزعبلات به هم میبافید؟! شعار باغ ما "مهار دزد، رشد تولید" بود. نه این چیزی که بلغور کردید...!
#پایان_پارت94✅
📆 #14030724
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت95🎬
سپس بانو احد با دست بیرون را نشان داد.
_لطفاً بفرمایید بیرون تا اون روی خروس جنگیم بالا نیومده!
سپس با اشاره به مهندس محسن فهماند که ایشان را محترمانه به بیرون پرت کند. مهندس محسن هم سری تکان داد و با زدن یک سوت بلبلی، مهدینار و احف داخل شدند و عادل عربپور را به بیرون راهنمایی کردند. همچنین علی پارسائیان هم از آشپزخانهی کائنات بیرون آمد تا ادامهی شربتها را پخش کند.
بانو احد که دید فضا کمی متشنج شده و پچ پچ میهمانان شروع، صدایش را صاف کرد و گفت:
_بر محمد و آل محمد صلوات!
_اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
همگی صلواتی فرستادند که بانو احد ادامه داد:
_خب از شیرزن باغمون خداحافظی و به کارشناس باغمون سلام میکنیم. خانوم شباهنگ، استدعا میکنم بفرمایید!
بانو شبنم سرفهای کرد و انتظار نصفه و نیمه ماندن حرفهایش را نداشت که با هل دادنهای بانو احد، از صندلی پایین آمد و جلوی منبر نشست. بانو شباهنگ هم بلافاصله بالای منبر رفت و شروع کرد به صحبت کردن!
_خب برمیگردیم سر بحث خودمون که شبنمی جان شروعش کردن و ما تمومش میکنیم. زن به این دلیل مقام ریحانه خلقت رو داره که صبوره؛ لطیفه. خشن نیست و مایه آرامشِ خونه و خونوادَست. ستون و بنیان خونواده زن هست. مثل بعضیا حشمت نشده که کاملا ضد اینا بشه!
با رفتن عادل، همهجا ساکت شده بود. میهمانان شربت و شیرینیشان را میخوردند و غرق بحث شده بودند. رجینا هم ساکت نشسته و داشت به بحث گوش میکرد که مهدیه کنارش نشست و چسب دهانش را باز کرد تا کمی از شربت و شیرینی بخورد و حالش جا بیاید.
_خب بحث زن در نگاه اسلام رو تقریباً تموم کردیم و خلاصش این بود که زن در نگاه اسلام، یه جایگاه خیلی بلند و رفیع داره. جایگاهی که غربیا و غیرمسلمونا ندارن و فقط به عنوان کالا ازشون استفاده میکنن. امیدوارم که این بحث مفید بوده باشه. و همچنین به عنوان مبحث آخر هم بگم که خدا هرکدوممون رو یه جور آفریده. یکی زن، یکی مرد. یکی قد بلند، یکی قد کوتاه. یکی سفید، یکی سیاه. ولی بدونید که هیچ کدوممون به بقیه برتری نداریم. هممون انسانیم و یه نقاط قوت و ضعف داریم که با خودسازی و اصلاح تغذیه و همچنین مزاج، میشه برطرفشون کرد. پس بیایید یه چیزی رو توی زندگیمون جا بندازیم. اگه نقطه ضعفی داریم که حل کردنیه، با تلاش حلش کنیم و اگه حل کردنی نیست، با سری بالا قبولش کنیم و خودمون و بقیه رو سرزنش نکنیم. خدا خواسته که اینجوری باشیم و با تغییر بردن توی خودمون مثل عملهای بیمورد زیبایی، زیادهروی نکنیم. این کار یعنی دست بردن توی کار خدا. بیایید توی کار خدا دخالت نکنیم و همینی که هستیم رو قبول کنیم. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته! برای سلامتی خودتون صلواتی بفرستید!
و با پایین آمدن بانو شباهنگ از منبر و فرستادن صلوات، میهمانان هم کم کم بلند شدند و با دریافت یک انار از علی پارسائیان، کائنات را ترک کردند.
نزدیک خاموشی بود و اعضا برای خواب آماده میشدند. آن هم بعد از یک روز خسته کننده. از کارهای روزمره گرفته تا مرخص شدن بانو شبنم از بیمارستان و برگزاری کارگاه ارزش زن در کائنات. چون دستشویی ته حیاط بود و آن وقت شب هم امنیت کافی نداشت، بانوان باغ دسته جمعی به دستشویی میرفتند. البته نه که دسته جمعی به داخل دستشویی بروند؛ بلکه باهم مسافت خوابگاه تا دستشویی را طی میکردند و وقتی به دستشویی میرسیدند، به نوبت داخل میشدند.
مثل همیشه عمران و یاد وسط حیاط و داخل پشهبند خوابیده بودند. بانوان باغ داشتند از دستشویی به سمت حیاط باغ برمیگشتند که ناگهان افراسیاب با دیدن صحنهای، درجا خشکش زد و همانجا ایستاد. چون مسیر دستشویی تا حیاط روشنایی کافی نداشت، بانوان به وسیلهی گرفتن دستهای یکدیگر، فقط پشت سر هم میآمدند و دید کافی نسبت به جلو و اطراف نداشتند. به همین خاطر با ترمز ناگهانی افراسیاب، همگی به نوبت به یکدیگر برخورد کردند و یک تصادف زنجیرهای کوچک رخ داد. سچینه که اولین نفر به افراسیاب برخورد کرده بود، با لحن تندی گفت:
_چه خبرته اَفی؟! صدبار گفتم وقتی میخوای وایسی، یه ندا بده. یه آخی، یه اوخی!
افراسیاب جوابی نداد که مهدیه گفت:
_آبجی سچین، مگه افی ماشینه که موقع ترمز بوق بزنه؟!
این بار دخترمحی جواب مهدیه را داد.
_عقل کل! ماشین مگه موقع ترمز بوق میزنه؟!
_پس چیکار میکنه؟!
_ماشین موقع ترمز، چراغ عقبش قرمز میشه. فهمیدی؟!
مهدیه آهانی گفت که نورسان با خنده گفت:
_همینمون مونده یه چراغ به خودمون وصل کنیم و موقع وایستادن روشنش کنیم.
سپس قهقههای زد که بانو احد گفت:
_خدا بگم این مهندس رو چیکار کنه. صدبار گفتم یه سیستم روشنایی توی این مسیر درست کن، اینقدر عذاب نکشیم ما. انگار نه انگار...!
#پایان_پارت95✅
📆 #14030725
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت96🎬
دوباره مهدیه به زبان آمد.
_با کدوم بودجه بانو؟! بعدشم مهندسم مثل من دستش نمک نداره. هرچقدر هم که خدمت کنه، باز پشت سرش بد میگن!
بانو احد خواست جواب مهدیه را بدهد که بانو رایا با برهی داخل بغلش گفت:
_بس کنید این حرفا رو. ببینید چرا افی خشکش زده؟! شاید دزدی چیزی دیده!
همگی با شنیدن کلمهی دزد، دودستی به سرشان زدند که افراسیاب گفت:
_کاشکی دزد دیده بودم. این صحنه از دزد هم بدتر و ترسناکتره!
همگی مشتاق ادامهی حرفهای افراسیاب بودند و جرئت جلو رفتن و دیدن صحنه را نداشتند که افراسیاب پشت درختی پناه گرفت. بقیه هم پشت سرش رفتند که وی با انگشت اشارهاش، پشهبند را نشان داد و گفت:
_اونجا رو نگاه کنید تا بفهمید قضیه چیه!
همگی با ترس کلهشان را از پشت افراسیاب بیرون بردند و به پشه بند زل زدند. در کمال تعجب و ناباوری، عمران داشت کلهی یاد را گاز میزد و میخورد. آنقدر هم با ولع میخورد که اگر غذا بود، همگی آب از دهانشان سرازیر میشد. ولی چون خوراک عمران، کلهی پرمویِ یاد بود، همگی میخواستند بالا بیاورند.
اعضا مات و مبهوت نظارهگر صحنه بودند. هم چندششان شده بود، هم صحنهی دیده شده را باور نمیکردند. نه حرفی برای گفتن داشتند، نه پایی برای جلو رفتن. فقط جلوی دهانشان را گرفته بودند و نگاه میکردند که مهدیه گفت:
_آخه چرا؟! مگه استاد شام نخورده بود؟! اصلا چرا گشنش شده، نرفته سر یخچال؟! چرا اومده سر یاد رو داره میخوره؟!
و قطره اشکی از گونهاش جاری شد که دخترمحی چشم از پشهبند برداشت. به زمین خیره شد و با بیحالی گفت:
_من خودم دیدم استاد یه پرس کامل غذا خورد. اونم غذای نورسان که بعد اومدنش از راهیان نور، از این رو به اون رو شده. ولی قضیه این نیست.
سپس پاهایش سست شد و او را مجبور به نشستن کرد که افراسیاب گفت:
_آره، قضیه این نیست. قضیه اینه که استاد یاد رو دیوانهوار و عاشقانه دوست داره. به خاطر همین داره میخورتش. من خودم بارها توی اطرافیان و فضای مجازی دیدم که عاشق به معشوقش میگه "بخورمت عشقم!"
همگی چشمانشان گشاد شد که دخترمحی با لحنی غمانگیز گفت:
_نه. قضیه یه چیز دیگس!
سپس آهی کشید و ادامه داد:
_استاد ما آدمخوار شده. مطمئن باشید امشب نوبت یاده، فرداشب نوبت ما.
با این حرف ناگهان گریهی مهدیه شدت گرفت و خواست فریاد بزند که بانو احد جلوی دهانش را گرفت و گفت:
_آخه مگه الکیه؟! استاد همین دو ساعت پیش شام خورد. چهجوری میتونه بعد یه باقالی پلو با ماهیچه، یه کلهپاچه بخوره؟! اونم کله پاچهی آدمیزاد!
سپس قیافهاش را به معنای چندش کج و کوله کرد که سچینه گفت:
_شاید آدمخواری، یکی دیگه از اثرات اسارت باشه. خدا بگم دای جان و باغ پرتقال رو چیکار کنه که ما رو به این روز انداخت!
_ای کاش اصلاً از راهیان نور برنمیگشتم. شاید پاقدم من بود که اینجوری شد.
این را بانو رایا گفت و با ناراحتی برهی کوچکش را بوسید که بانو احد گفت:
_دیگه این حرف رو نزن. شاید از کیفیت شامه که استاد اینجوری شد.
سپس چشم غرهای به نورسان رفت. دخترمحی که همچنان به یک نقطه خیره شده بود گفت:
_من شنیدم آدمخوارا از کله شروع میکنن، میخورن میان پایین. به پا که میرسن، سیر میشن. ولی اونا رو دور نمیریزن. بلکه خشکشون میکنن و میچسبونن به دیوار خونشون!
فضای تاریک، سکوت شب، آدمخوار شدن عمران و حرفهای دخترمحی، ترس را به جان بانوان انداخته بود. به طوری که مهدیه بلافاصله تسبیحش را در آورد و با خیره شدن به آسمان و همزمان اشک ریختن، جملاتی را زمزمه کرد.
_خدایا میخوام یه نذری بکنم. به جون هرکی که دوست داری، قَسَمِت میدم استاد امشب یاد رو کامل نخوره و واسه شبای دیگش هم بذاره. اینجوری ما هم دیرتر خورده میشیم. خدایا خواهش میکنم!
و سپس با صدای بلندتری به هق هقش ادامه داد. همگی کلافه و ناراحت بودند و نمیدانستند چه کار کنند که ناگهان افراسیاب یک بشکن زد و گفت:
_فکر کنم فهمیدم که چرا استاد داره کلهی یاد رو میخوره. فقط برای اینکه مطمئن بشم، باید از خودش بپرسم.
سپس خواست به سمت پشهبند حرکت کند که صدایی مانعش شد.
_خوشمزس؟!
این را مهندس محسن پرسید که همراه احف کنار پشهبند ایستاده و به عمران زل زده بودند. عمران با شنیدن صدا بلافاصله از خوردن یاد دست کشید و به سمت آنها برگشت. از ترس نفس نفس میزد و هی به بیرون تف میکرد که احف گفت:
_حداقل کچلش میکردید، بعد میخوردید. اینجوری دهنتونم مو نمیرفت!
سپس چشم غرهای به عمران رفت که ناگهان بقیهی بانوان هم از پشت درخت به سمت پشهبند آمدند که بانو احد گفت:
_چشمم روشن پادشاه باغ. شنیده بودم که ممکنه یه روزی پادشاه به اعضای باغش خیانت کنه؛ ولی دیگه نشنیده بودم که پادشاه اعضای باغش رو بخوره...!
#پایان_پارت96✅
📆 #14030725
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت97🎬
زبان عمران بند آمده بود که مهدیه با لحنی طلبکارانه گفت:
_معلومم نیست به این یاد ننه مرده چی زدن که بعد این همه خورده شدن، هنوز بیدار نشده!
و اما دخترمحی جواب مهدیه را این گونه داد.
_من شنیدم آدمخوارا اول شکارشون رو میکُشن، بعد اون رو میخورن. یعنی الان با جنازهی یاد طرفیم!
با شنیدن این حرف، همگی جیغ بلندی کشیدند که همهی اعضای باغ از هر سوراخ سمبهای که بود، خودشان را به معرکه رساندند.
_ب...ب...براتون تو...تو...توضیح میدم!
عمران به تته پته افتاده و به نگاههای منتظر اعضا خیره شده بود که بانو نسل خاتم بلافاصله رو به اعضا کرد و گفت:
_اینقدر شلوغ نکنید دوستان. ما هرچی میکشیم، از این زود قضاوت کردنا میکشیم. لطفا آروم باشید و بذارید استاد کامل قضیه رو توضیح بده!
سپس خطاب به عمران ادامه داد:
_ما سراپا گوشیم!
عمران که سکوت اعضا را دید، کمی آرام شد و پس از چند بار نفس عمیق کشیدن، خطاب به افراسیاب گفت:
_شما حرفی ندارید خانوم؟!
همهی نگاهها به سمت افراسیاب رفت که سچینه پرسید:
_تو چیزی میدونی افی؟!
افراسیاب آب دهانش را قورت داد.
_نه! یعنی آره! البته قبلش باید بدونم که مربوط به همون قضیهاس یا نه!
همگی گیج و منگ نگاهی به یکدیگر انداختند که عمران از بستر یاد بلند شد و از پشهبند بیرون آمد. دمپاییهایش را پوشید و چند قدمی به جلو برداشت.
_من آدمخوار نیستم دوستان. من منم! برگ اعظم این باغ و به قولی استاد نویسندگی شماها. برگی که میخواست یکی از اعضاش رو از فراموشی نجات بده، ولی با رفتارش موجب سوء تفاهم شد!
سپس با دستش به افراسیاب اشاره کرد و ادامه داد:
_همین خانوم، اون روزی که دوقلوهای بانو شبنم به دنیا اومد، به من گفت که با دکتر یاد صحبت کرده و مثل اینکه یه راهحلی واسه درمان یاد پیدا شده. منم بدون معطلی رفتم اتاق اون دکتره و ازش راه حل خواستم. اون گفت چون موقعی که من تیک عصبیم فعال میشه، انگشتای یاد رو گاز میگیرم و خوب میشم، احتمالاً یه تله پاتی بین من و یاده. گفت این راهحلی که من میگم، درمان قطعی نیست؛ ولی امتحانش ضرری نداره!
همگی با چشمهایی ریز و گوشهایی تیز، منتظر ادامهی حرفهای عمران شدند.
_دکتره گفت چون شما وقتی انگشتای یاد رو گاز گرفتی و بیماریت خوب شده حتی به طور موقت، پس احتمال اینکه قسمتی از بدن یاد رو هم گاز بگیری تا خوب بشه هست. الان حافظهی یاد مشکل داره و اگه شما از سر یاد گاز بگیری، ممکنه حافظش برگرده. بعدش گفت یه شب که قرص ماه پیداست، یه آرامبخش بهش بزنید و شروع کنید به گاز گرفتن سرش!
همگی با دهانی باز، به لبهای عمران خیره شده بودند.
_منم یه آرامبخش بهش زدم تا کارم رو شروع کنم. بعدش مشغول گاز گرفتن سرش بودم که شماها سر رسیدید.
_استاد مطمئنید که فقط یه گاز ساده بود؟! اونجوری که من دیدم، اگه سر نمیرسیدیم کلهی یاد رو امشب تموم میکردید. اونم تنهایی و خام خام!
این را احف گفت و پشت بندش لبخندی زد که عمران جواب داد:
_آخه دکتر گفته بود کل سرش رو گاز بگیر تا اثر کنه. منم از پیشونی شروع کردم تا پسِ سر. لامصب موهای پرپشتی هم داره و پیدا کردن پوست سر و گاز گرفتنش کار آسونی نبود.
همگی دهانشان را گرفته بودند تا عوق نزنند که رستا نزدیک عمران شد و گفت:
_استاد میشه زبونتون رو بیرون بیارید؟!
عمران پس از کمی مکث، زبانش را بیرون آورد که با جیغ متوسط رستا همراه شد.
_وای استاد! از بس حرف زدید، زبونتون مو در آورده!
سپس قیافش را کج و کوله کرد و ادامه داد:
_گرچه چندشآوره، ولی سوژهی خوبی واسه عکاسیه!
سپس خواست دوربینش را روشن کند که عمران چند بار به بیرون تف کرد.
_اینا موهای یاده که به زبونم چسبیده! تحفهی قابلداری نیست که بشه ازش عکس گرفت.
سپس لبخندی تحویل رستا داد که بانو احد پرسید:
_حالا دکترش نگفت که چقدر طول میکشه یاد خوب بشه؟!
عمران محکم نفسش را بیرون داد.
_گفت از اون موقعی که سرش گاز گرفته میشه، باید حداقل دوازده ساعت بگذره. یعنی تقریباً میشه فردا ظهر. البته اگه خوب بشه! الانم که آرامبخش تازه بهش اثر کرده و بمب هم بترکه، بیدار نمیشه که نمیشه!
همگی دوباره نگاهی به یکدیگر انداختند. در چشمانشان هم کورسوی امید بود، هم نگرانی و استرس. چارهای هم جز صبر نداشتند که افراسیاب گفت:
_من یه چیزی کشف کردم و اونم اینه که جناب یاد یه خاصیت درمانی دارن. یعنی هرکی هرجاش که درد میکنه، اگه همون قسمت درد گرفته رو توی بدن جناب یاد گاز بگیره، بعد مدتی خوب میشه! جالبه نه؟!
سچینه با ابروهایی بالا رفته گفت:
_چی میگی اَفی؟! یعنی میگی استغفرالله جناب یاد مثل امامزادَس و هرکی بهش دخیل ببنده، خوب میشه؟!
دخترمحی پوزخندی زد.
_البته اگه خوب بشه! باید تا فردا صبر کنیم. ولی اگه اینجوری که میگی باشه، به زودی مطبم رو با همکاری جناب یاد باز میکنم...!
#پایان_پارت97✅
📆 #14030726
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت98🎬
همگی چشم غرهای به دخترمحی رفتند که بانو رایا گفت:
_سر این قضیه چقدر استرس کشیدیم. نظرتون چیه دوباره دسته جمعی یه سر بریم دستشویی؟!
سپس نگاهی به بانوان انداخت که با موافقت نسبی آنها روبهرو شد.
پس از رفتن نیمی از بانوان به دستشویی، بقیه هم به خوابگاههایشان برگشتند. عمران هم دهانش را لب حوض شست و داخل پشهبند شد. کسی داخل دستشویی بود و همین باعث شد صف طویلی پشت دستشویی شکل بگیرد. همهمهای به پا شده بود و بانوان از اتفاقات امشب صحبت میکردند و نظراتشان را اعلام میکردند. دقایقی نگذشته بود که ناگهان از پشت سر، صدای مردانهای آمد:
_های!
بانوان این تُن صدا را برای اولینبار میشنیدند. به همین خاطر همهمهشان قطع شد و به آرامی به سمت صدا برگشتند. مرد سیاه پوست و قد بلندی که موهای فرفری و مدلداری داشت و در آن سیاهی شب، فقط سفیدی چشم و دندانهایش معلوم بود، به آنها نگاه میکرد. بانوان که تازه از ترس رها شده بودند، دوباره ترس جدیدی در وجودشان رخنه کرد و با جیغ بلندی که کشیدند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و وسط حیاط و کنار پشهبند متوقف شدند.
_ای خدا. باز چی شده؟! یعنی این باغ نباید یه شب رنگ آرامش به خودش بگیره؟! بابا فکر خودتون نیستید، فکر همسایهها باشید.
این را عمران در حالی که داشت زیرلب میغرید و از پشهبند بیرون میآمد گفت. هریک از بانوان با چهرهای وحشت زده، چیزی میگفتند و هی به پشت سرشان اشاره میکردند.
_به خدا جن بود. از اون جنّای وحشتناک. باغمون جن نداشت که اونم جور شد!
_مطمئنم دزد بود. دزدی که خودش رو سیاه کرده که معلوم نشه. خودِ خودش بود!
_به همین ساعت قسم که از آدمای باغ پرتقال بود. اومده که دوباره یه دردسر جدید واسمون درست کنه. زود برید داخل پشهبند استاد. میدونم که واسه بردن شماها اومده!
بانوان ناخن میجوییدند و روی پاهایشان بند نبودند. آنقدر سر و صدا کردند که دوباره کل افراد خوابگاه در حیاط جمع شدند. مثل اینکه واقعا یک شب آرام به این جماعت نیامده!
_سلام. چرا هوار میکنید؟!
همگی با شنیدن این صدا به عقب برگشتند که آن هیولای سیاه را کنار آوا واعظی دیدند و با جیغ گفتند:
_برو کنار آوا. الان یه بلایی سرت میاره!
آوا نگاهی به مرد سیهچُردهی کنارش انداخت و با خونسردی گفت:
_نگران نباشید. ایشون با منه!
اکثراً زبانشان بند آمده بود که مهدینار پرسید:
_با شما؟!
_بله. ایشون ادواردو کاماوینگا، بازیکن رئال مادرید هستن. یه چند روزی رو با من اومدن تعطیلات تا بهشون خوش بگذره!
ابروهای مهدینار بالا رفت که سچینه که تا حد مرگ ترسیده بود، پرسید:
_خودت کِی اومدی؟! اصلاً تا الان کجا بودی؟!
_همین چند دقیقه پیش رسیدم. وقتی با کاما وارد باغ شدم، بهش گفتم چند دقیقه صبر کن من یه سر برم دستشویی. آخرای کارم بود که صدای داد و هوار شنیدم!
بانو احد که ترس و عصبانیت در چهرهاش موج میزد، لبانش را گزید.
_آخه نصفه شب وقت سفر کردنه؟! نمیگی ما زهر ترک میشیم؟!
آوا سری تکان داد و دست به سینه گفت:
_ما بعدازظهر از مادرید راه افتادیم. تاخیر توی پرواز و فاصلهی زمانیای که مادرید تا اینجا داره، باعث شد که نصفه شب به اینجا برسیم!
همگی نفس راحتی کشیدند و آب دهانشان را قورت دادند که احف پرسید:
_آسنسیو چی شد؟! فروختینش؟!
آوا لبخندی زد.
_بله. آسنسیو رو فروختیم و سود خوبی هم کردیم. این سفر آخر خیلی به آسنسیو خوش گذشته بود. به خاطر همین تجربیات و خاطرات سفرش رو برای دوستاش از جمله کاما تعریف کرد. کاما هم بعد شنیدن این خاطرات، ازم درخواست کرد که این تعطیلات بیاییم اینجا.
همگی به کاماوینگا زل زده بودند که آوا واعظی ادامه داد:
_نمیخوایید بهش خوش آمد بگید؟! کاما آدم خاکیهها!
کسی نای حرکت کردن نداشت که علی املتی نزدیک کاماوینگا شد و دستش را به سمت او دراز کرد.
_هِلو کاما. آی اَم علی املتی. وِلکام تو باغ. نایس تو مِت یو!
کاما هم با لبخند دست علی املتی را فشرد.
_تَنکیو علی. اِکسیوز می. گود نایت!
کاما پس از شب بخیر گفتن به علی املتی، بلافاصله وارد پشهبند شد و کنار یاد دراز کشید.
همگی با تعجب اول نگاهی به کاما انداختند و سپس سرشان را به طرف آوا چرخاندند که علی املتی با پوزخند گفت:
_چه استقبال گرمی!
آوا دست به سینه و حق به جانب گفت:
_نه که دفعهی قبلی یه سلام داد، اونجوری داد و بیداد کردید؛ طفلک دیگه میترسه حرف بزنه. در ضمن کاما از صبح سرپاست. حق بدید بهش که خسته باشه!
اعضا کمی قانع شدند که عمران گفت:
_خستگی بخوره توی سرش. بابا یاد الان فردا پاشه ببینه یه نفر با این شکل و قیافه کنارش خوابیده، به نظرتون دوباره همه چی یادش نمیره؟!
افراسیاب دستی به پیشانیاش کوبید.
_اونجوری زحمتامونم از بین میره!
_نگران نباشید. امشب کاما پیش ما میخوابه...!
#پایان_پارت98✅
📆 #14030726
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴میگویند مرگ همان شکلی ست که زندگی کردهای؛
هنر #شهید_يحيى_السنوار در زندگی مبارزاتیاش خفّت دادن به صهیونیستها بود. نقطه اوج این هنرمندی شیوه طراحی عملیات طوفان الاقصی است که اسراییل را هفتاد سال به عقب برگرداند.
حالا صحنه شهادت دراماتیک_حماسی او توسط خود صهیونیستها منتشر شده و قلب دوست و دشمن را درگیر شجاعت و کاریزمای فرمانده حماس کرده و این یعنی حتی در آخرین صحنه بازیگری یحیی سنوار، هم دشمن احمق در پازل او بازی کرده.
حالا سنوار تا صدها سال قهرمان ذهن همه پسربچههای عرب و سوژه قصه گویی مادربزرگها میشود و تا چندین نسل جبهه مقاومت یحیی سنوار تکثیر میکند.
شهادت گوارایت باد قهرمان تحقیر سگهای صهیونیست!✌️
✍ رها عبداللهی
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794