eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت120🎬 _شاید سند کلبه باشه. اگه داشته باشن، می‌تونیم یلدا رو هم تا صدور حکم بیاریم بیر
🎊 🎬 احف خوشحال بود از اینکه حرف دلش را زده. اما با این حال، این حرف اصلاً به مذاق عمران خوش نیامد. _درکت می‌کنم پسرم و امیدوارم تو هم در ادامه‌ی راه موفق باشی. با اینکه خیلی دوست دارم و زحمات زیادی برای باغ و بقیه کشیدی، باید بگم که خون تو رنگین‌تر از بقیه نیست. بنابراین طبق قانون، کسی که به هردلیلی از این دستور سرپیچی کنه، به بیرون از باغ تبعید میشه! سپس برگشت تا با احف چشم توی چشم نشود. _پس سریع وسایلت رو جمع کن و از باغ برو بیرون. تمام! احف چیزی که شنیده بود را باور نمی‌کرد. بقیه هم همینطور. همگی خشکشان زده بود و جیک کسی در نمی‌آمد. برایشان قابل هضم نبود عضو قدیمی باغ که اتفاقاً با برگ اعظم هم رابطه‌ی خوبی دارد، به این سادگی از باغ تبعید شود به بیرون از باغ. البته زیاد هم ساده نبود. بالاخره سرپیچی از دستور فرمانده، آن هم در موقعیت حساس، تبعات خاص خودش را دارد. اعضا با این کار عمران فهمیدند که چقدر قضیه جدی است و با اهمال کاری ممکن است به سرنوشت احف دچار شوند. احف چشمانش پر از اشک شده بود. هنوز صدای عمران در سرش اِکو می‌شد و آن را هِی با خود مرور می‌کرد. _وسایلت رو جمع کن و از باغ برو بیرون...! خودش که زبانش بند آمده بود؛ اما نگاهی به دیگران انداخت تا ببیند کسی از آن دفاع می‌کند یا نه؛ ولی خبری نبود که نبود! احف با دلخوری و صدایی حرص‌آلود گفت: _باشه، میرم. ولی این رو بدونید که این باغ هم با اون همه آیه و تسبیح و قرآن و نماز جماعت، عدالت توش معنی نداشت. سپس گردن کج کرد سمت عمران. _یاد با اون دختره دزدی کردن و ما رو به خاک سیاه نشوندن؛ ولی هیچی نگفتم. یعنی هیچکس هیچی نگفت! بعد به خاطر برطرف شدن مشکل همون آدم، همرو داری می‌بری گدایی و من رو هم که یکی اعضای با سابقه‌ی باغم، به خاطر همراهی نکردن داری از باغ بیرون می‌کنی! سپس با پشت دست، چشمانش را مالید تا تاری‌اش برطرف بشود. _باشه، اشکالی نداره. بالاخره زمین گرده و ما هم خدایی داریم. این باغ امید من بود که شبا توش راحت سر روی بالش بذارم که اونم ازم گرفتیدش! بعد نفسش را محکم بیرون داد. _همون‌طور که گفتم، یه پس‌انداز ناچیزی واسم مونده. با همون پس‌انداز، یه کلبه‌ی کوچیک بیرون از باغ درست می‌کنم و عمرم رو توش می‌گذرونم! سپس انگشت اشاره‌اش را بالا برد و با صدای نسبتاً بلندی ادامه داد: _فقط دلم پر می‌کشه واسه روزی که بیایید کلبه‌ی من و التماسم کنید که برگردم به باغ. اونجاست که یه نَهِ محکم بهتون میگم و می‌ندازمتون بیرون. یه نه محکمی که قبلاً باید به هوای نفسم می‌گفتم؛ ولی اون موقع به شماها میگم! سکوت، کائنات را غرق خودش کرده بود. جوری که صدای تپش قلب و تند تند نفس کشیدن احف به گوش می‌خورد. عمران همچنان پشتش به احف بود. او هم که دید کسی واکنشی به حرف‌هایش نشان نمی‌دهد، راه خروج را در پیش گرفت و همزمان نگاهی هم به چهره‌ی اعضا انداخت. شرمندگی و تعجب و شک و بی‌توجهی، در صورت‌هایشان موج می‌زد. احف فکر می‌کرد موقع رفتن، شاید کسی مانع او شود؛ اما زهی خیال باطل! به در خروج که رسید، اندکی مکث کرد. سپس برگشت و خطاب به عمران گفت: _استاد الان وقت ناهاره. از شیش صبح به جز یه نون پنیر گوجه که توی کلانتری بهم دادن، چیز دیگه‌ای نخوردم. اجازه می‌دید ناهار رو بخورم و بعد برم؟! عمران بدون اینکه برگردد، جوابش را داد. _ما نامرد نیستیم که آدم گشنه رو بندازیم بیرون. آخرین ناهارت رو توی باغ بخور و بعدش خوش گَلدی! احف به سختی آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از تهِ چاه می‌آمد گفت: _ممنون! ناهار در سکوت مطلق سرو شد و بعد هرکسی رفت دنبال کار خودش. بانو رایا چند کپی از جزوه‌ی گدایی‌اش گرفت و بین اعضا پخش کرد تا خوب بخوانند و یاد بگیرند. چند نفری هم رفتند سراغ انباری باغ و هرچه لباس پاره پوره و کهنه و کثیف بود را برداشتند تا هنگام کار بپوشند. بانو سیاه‌تیری هم مکان‌های گدایی را روی نقشه بررسی می‌کرد تا در سریع‌ترین زمان ممکن، کار جابه‌جایی افراد را انجام دهد. عمران و بانو احد و بانو شبنم و دخترمحی هم داخل سوپرنار، قیمت جدید اجناس را با توجه به تخفیف تعیین می‌کردند. آن‌ها همچنین قیمت خدمات گدایی را تصویب و به سمع و نظر افراد می‌رساندند. آرایشگاه حدیث هم کم کم داشت شلوغ می‌شد و قرار بود افراد قبل از عزیمت به گدایی، داخل آرایشگاه گریم شوند. اما در این میان احف که بسیار سرخورده و دل‌شکسته بود، بدون توجه به هیاهوی اعضا برای کار جدید، بعد از خوردن ناهار کائنات را به سمت اتاقش ترک کرد. جدایی برایش سخت بود. تقریباً از اول تاسیس باغ بود که پا به اینجا گذاشت و رشد کرد. اما حالا باید باغ را با تمام خاطرات خوب و بدش ترک می‌کرد. از حیاط باغ گذشت. دلش به درختان و چمن و نیمکت‌های وسط حیاط تنگ می‌شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت121🎬 احف خوشحال بود از اینکه حرف دلش را زده. اما با این حال، این حرف اصلاً به مذاق ع
🎊 🎬 به شب‌هایی که از بی‌خوابی می‌آمد و روی یکی از این نیمکت‌ها می‌نشست و زیر نور ضعیف لامپ تیر چراغ برق، از هوای پاک باغ تنفس می‌کرد، تنگ می‌شد! وارد اتاقش شد. نگاهی به همه جا انداخت. وسایل زیادی نداشت. اتاق را مبله اجاره کرده بود. همه‌ی خورد و خوراکش با باغ بود و از این رو یخچال هم نداشت. کلاً برای خواب این اتاق را گرفته بود. البته این اتاق هم یادگاری زندگی با همسرش صدف بود. قبل از آن در خوابگاه و کنار دیگران می‌خوابید؛ ولی از آن‌موقعی که متاهل شد، این اتاق را اجاره کرد. بعد رفتن صدف هم، بیشتر اوقات با بچه‌ها در خوابگاه می‌خوابید. چون طاقت تنهایی را نداشت و دلش می‌گرفت. آهی کشید. دلش برای اینجا هم تنگ می‌شد. اندک وسایلش را جمع کرد. از جلوی آینه، شانه و ادکلن و پماد ضد جوش و خمیر دندان و مسواکش را برداشت. ساک نسبتاً بزرگی را از بالای کمد لباسش به پایین انداخت. زیپ آن را باز کرد. به زور بالشتش را داخل آن جا کرد. او فقط روی بالش خودش خوابش می‌برد. سپس لباس‌هایش را از کمد برداشت و بعد از تاکردنی که بیشتر به درد خودش می‌خورد، آن را داخل ساک گذاشت. بعد از چوب رختی، لباس‌های سربازی‌اش را برداشت و آن‌ها را بو کرد. بوی لش می‌داد! حالش بد شد. می‌خواست امروز آن‌ها را به لباسشویی باغ بیندازد، اما قسمت نشد. حالا مجبور بود یا خودش بشوید، یا به خشکشویی بدهد که هزینه‌اش هم کم نبود. نگاهی به کتاب‌هایش که روی طاقچه بودند انداخت. همه را برداشت، جز کتاب واو. با نفرت به آن نگاه می‌کرد. انگار از کتاب طلبکار بود. از شدت خشم آن را برداشت و کوبید به دیوار روبه‌رو. ناگهان دلش فرو ریخت. سریع به سمت کتاب رفت و آن را برداشت. حواسش به بسم الله اولِ کتاب نبود. با احترام آن را روی طاقچه گذاشت. سپس کتاب‌های دیگرش را داخل ساک گذاشت و در آخر وسایل بهداشتی‌اش را هم داخل آن چپاند و به زور زیپ آن را بست. از اتاق بیرون آمد. داشت می‌رفت که چیزی به ذهنش خطور کرد. برگشت و نگاهش را به سمت طویله چرخاند. دلش لرزید. قدم برداشت و از پله‌ها پایین رفت. در طویله را باز کرد و داخل شد. سکوت محض بود. یاد خاطراتش افتاد. بعد از صدف، گوسفندانش برایش همدم بودند. اما به خاطر خدمت سربازی، آن‌ها را هم فروخت. بوی پشکل هنوز به مشامش می‌خورد. تعجب کرد که چرا چراغ طویله روشن است. رفت آن را خاموش کند و از طویله بیرون برود. ناگهان صدای بَعی آمد و سکوت فضا را شکست. به سمت صدا رفت که دید گوشه‌ی طویله، بره‌ی کوچک بانو رایا که بایا نام داشت، دارد چرت می‌زند. با مهربانی نزدیکش شد و آرام بغلش کرد. دلش برای ببف تنگ شد. ببف هم همسن و هم هیکل بایا بود. نوازشش کرد. دلش برای بقیه‌ی گوسفندانش هم تنگ شد. آقای ببع‌وند، ببعی‌زاده و همچنین ببعی‌پور. دلش برای عروسش هم که پاندای بانو طهورا بود تنگ شد. اشکی از روی گونه‌اش چکید. بایا رو بوسید و آن را گذاشت سرِ جایش. خواست بیرون برود که چشمش به دیگر گوشه‌ی طویله افتاد. جایی که یک پیک‌نیک بود و یک پتوی رنگ و رو رفته. خاطرات بد در ذهنش مرور شد. می‌خواست به آن سمت برود، اما پشیمان شد و بلافاصله از طویله بیرون رفت. ساک را روی کولش انداخت. چند قدمی نرفته بود که نگاهش به وسط حیاط برخورد کرد. همگی آنجا جمع شده بودند و عمران و بقیه‌ی اساتید، داشتند آخرین نکات کار جدید را گوشزد می‌کردند. تقریباً حکم همان کلاس توجیهی را داشت. برگشت سمت طویله تا با آن‌ها چشم توی چشم نشود. وارد طویله شد و از در پشتی که به کوچه باز می‌شد، باغ انار را ترک کرد. سپس راست شکمش را گرفت و به ورودی باغ که کانکس نگهبانی بود رسید و از استاد ابراهیمی هم خداحافظی کرد. بالاخره استادش بود و حق آب و گل داشت. بد بود بدون خداحافظی از او، از آنجا برود. بعد از تعریف کردن ماجرا و خداحافظی از نگهبان باغ، به سمت کلانتری راه افتاد تا شب را آنجا سپری کند و ساخت کلبه‌اش را از فردا شروع کند...! نزدیک غروب بود و همگی آماده‌ی رفتن شده بودند. لباس‌های کهنه و پاره پوره و چهره‌های کثیف و رنگ و رو رفته، آدم‌های جدیدی را از اعضای باغ انار ساخته بود. صف طولانی‌ای در حیاط باغ ایجاد شده بود. همگی به هم نگاه می‌کردند و از شکل و شمایل جدیدشان عکس می‌انداختند و باهم شوخی می‌کردند. انگار نه انگار که قرار است شرایط جدید و سختی را تجربه کنند. بانو سیاه‌تیری مینی بوسش را روشن کرد و آماده‌ی حرکت شد. عمران با قرآنی که در دست داشت، دم در باغ ایستاده بود و بچه‌ها را از زیر آن رد می‌کرد. اعضا یک به یک داخل مینی بوس شدند. البته به جز کسانی که کارشان سیار بود و وسایل زیادی به همراه داشتند. مثل سچینه و نورسان که می‌خواستند کافه‌نار و رستوران سیار افتتاح کنند. قرار بود این دو نفر، فعلاً خودشان پیاده به سوی مقصد بروند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 🎬 جدولِ پخشِ داستان‌های باغ انار در حالِ حاضر🎬 1⃣باغنار2🎊 ✍وضعیت نگارش: به پایان رسیده✅ ⏰زمان پخش: در حال پخش✅ 2⃣نُحاس🔥 ✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌ ⏰زمان پخش: ایام فاطمیه✅ 3⃣بازمانده☠ ✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌ ⏰زمان پخش: شب یلدا✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🔆 چیزی در مورد یحیی سنوار که مرا رها نمیکند... که مرا در درون به یک ورشکستگی کامل کشانده است. این روزها پس از آن تصاویر تاریخ ساز از شهادت قهرمانانه‌اش به یک چیز فکر میکنم؛ او می‌توانست فقط با باز کردن چفیه از سر و صورتش، زنده بماند. فقط کافی بود کمی چفیه را پایین بیاورد. همانقدر که دوربین‌های ترسو چهره او را ببینند و هوش مصنوعی روی میز افسران ارشد اطلاعاتی جیغ بکشند که "نزنید... نزنید... او یحیی سنوار است... اورا زنده می‌خواهیم." یحیی می‌دانست زنده‌ی او چه اندازه برای اسرائیل ارزشمند است. او را می‌بردند و در بهترین بیمارستان تل‌آویو زیر نظر متخصصان، درمان می‌کردند. او می‌توانست بزرگترین شکار تاریخ تشکیل رژیم صهیونیستی باشد. آنقدر مهم که نتانیاهو اعلام کند جنگ را بُرده و غزه را به زانو درآورده و حالا گروگان‌ها و ده‌ها امتیاز دیگر را در ازای یحیی معامله می‌کند. یحیی همه اینها را می‌دانست ولی چفیه را تا زیر چشم‌هایش بالا کشید. من به آن لحظه‌ی لاهوتی می‌اندیشم که یک انسان چگونه می‌تواند مرگ را به خود دعوت کند. یحیی حتی اگر بدون چفیه دستگیر میشد باز هم در قهرمانی او شعرها می‌سرودند. او نه در تونل‌های زیر زمینی که در نقطه‌ی صفر تماس در جنگ رو در رو تا آخر مبارزه کرده بود و با یک دست قطع شده و ده‌ها جراحت دیگر به اسارت رفته بود. اما یحیی چفیه را تا زیر چشمها بالا کشید و فقط با چشم‌هایی شبیه همه‌ی چشم‌های به خون نشسته فلسطینی به شیطان معلق در سنگرش زل زد. تا او را نشناسند. تا با او همان کنند که با هر مبارز ناشناس دیگری... ➕️ @yaminpour
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت122🎬 به شب‌هایی که از بی‌خوابی می‌آمد و روی یکی از این نیمکت‌ها می‌نشست و زیر نور ضع
🎊 🎬 سپس بانو سیاه‌تیری پس از پیاده کردن بقیه، به دنبال این دو نفر بیاید و ادامه‌ی راه را همراهیشان کند. همچنین علی پارسائیان هم همراه صدرا و بچه‌های عمران، با موتور به چهارراه‌ها بروند. موتوری که رجینا پس از بازگشت به هویتش، قسطی به علی پارسائیان فروخته بود. پس از راه افتادن مینی بوس، بانوان خانه‌دارِ باغ، تشتی پر از آب را پشت سرشان خالی کردند و آن‌ها را به خدا سپردند. بانو سیاه‌تیری هم به نوبت آن‌ها را سرجایشان پیاده کرد و قرار شد آخر شب به دنبال آن‌ها برود. همه چیز طبق برنامه پیش رفت. سچینه و نورسان به مردم گشنه که از سینما و کنسرت و... برمی گشتند، غذا و نوشیدنی می‌دادند و وقت سر خاراندن هم نداشتند. علی املتی در کنار چهارراه‌ها املت می‌زد و به دست مردم و همچنین بچه‌های خودی می‌داد. کاماوینگا در فضاهای باز و شلوغ، حرکات نمایشی با توپ می‌زد و آوا هم با کارتخوان سیارش، از مردم پول جمع می‌کرد. رستا در مکان‌های دیدنی، عکس‌های جذاب با نماهای مختلف می‌گرفت و کاسبی می‌کرد. بچه‌های قد و نیم قد بانو شبنم هم، جنسای سوپرنار را می‌فروختند. خود بانو شبنم هم کنار آن‌ها، به دوقلوهای تازه متولد شده‌اش شیر می‌داد و به همین خاطر مردم پول بیشتری پرداخت می‌کردند. خانوم دکتر حکیمی نزدیک درمانگاه‌ها پرسه می‌زد و با کارتونی که روی آن نوشته بود "تزریقات بدون درد، با کمترین قیمت، در سریع‌ترین زمان! بدن از شما، آمپول از شما، فشار از ما" برای خود مشتری جمع می‌کرد. البته اتاقکی که عمران و بقیه برای مکان تزریقات خانوم دکتر حکیمی درسته کرده بودند، متاسفانه اشتباه بود و مشتری‌ها باید ایستاده تزریقات خود را انجام می‌دادند و خبری از خوابیدن نبود. رجینا نیز با یک جعبه ابزار و نوشته‌ای روی کارتون، کنار خیابان‌های شلوغ ماشین مردم را تعمیر می‌کرد. بقیه‌ی اعضا هم، طبق وظیفه‌شان کاسبی می‌کردند و اتفاقاً شب شلوغی را هم پشت سر گذاشتند و خسته و کوفته به باغ برگشتند. فردا صبح اعضا دوباره مشغول کاسبی شدند. در این میان عمران و بانو سیاه‌تیری به کلانتری رفتند تا زمینه‌ی آزاد شدن یاد و یلدا را فراهم کنند. عمران در اتاق ملاقات، دوباره با یاد روبه‌رو شد. _همه‌ی بچه‌ها دارن تلاش می‌کنن که پول عمل مادر یلدا خانوم جور بشه! یاد سرش را پایین انداخت. _دستشون درد نکنه. شرمنده‌ی همشونم. ان‌شاءالله براشون جبران می‌کنم! _نگران نباش. جبران می‌کنی. کارِت هم از امروز شروع میشه! یاد با تعجب سر بالا کرد. _از امروز؟! چه‌جوری؟! اصلاً چه کاری هست؟! عمران آهی کشید. _آره. از امروز. قراره با سند باغ، فعلاً بیای بیرون و به بچه‌ها کمک کنی. یلدا خانوم هم با سند کلبه، فعلاً آزاد بشه و مراقب مادرش باشه. سپس جریان کار جدید را به یاد توضیح داد و وظیفه و نقش او را هم گفت. یاد نیز نفس عمیقی کشید و فکر نمی‌کرد کار او و بقیه به اینجا بکشد. با این حال مجبور بود و راه دیگری هم نداشت. دقیقاً مثل بقیه! _ببینم بیماری مادر یلدا خانوم دقیقا چیه؟! می‌تونی یه کم توضیح بدی؟! یاد لب‌هایش را تر کرد و روی صندلی جابه‌جا شد. _راستش دقیق نمی‌دونم. ولی یه بار که از یلدا پرسیدم، گفت که بیماری مادرم جوریه که باید با دارو کنترل بشه و درمان قطعی نداره. ولی وقتی کنترل نشه و بیماری پیشرفت کنه، نیاز به عمل داره که ریسکش هم بالاست. اسم بیماریش هم گفت. فکر کنم برونشیت، برونشیتی، برونشکتازی یه همچین چیزی بود. علائمش هم سرفه‌ی شدید و درد قفسه‌ی سینه و خلط خونی و از اینجور چیزاست! عمران پیشانی‌اش را مالید و زیرلب گفت: _ان‌شاءالله که خدا شفاش بده! در این میان جناب سرگرد، در اتاق ملاقات را باز کرد و داخل شد. _جناب یاد، وسایلت رو جمع کن که فعلاً آزادی! با شنیدن این حرف، عمران بلند شد و نگاهی به صورت یاد انداخت. _بیرون منتظرتیم. معطل نکن! و خواست به سمت در برود که یاد بلند شد و بلافاصله دستش را گرفت. _استاد یه لحظه! عمران برگشت و به او خیره شد. یاد پس از کمی این پا و اون پا کردن، خطاب به جناب سرگرد پرسید: _ببخشید یلدا خانوم هم آزاد میشن؟! جناب سرگرد سری تکان داد. _بله. ایشونم با سند کلبه آزاد میشن. البته فعلاً. یاد آب دهانش را قورت داد و به عمران گفت: _لطفاً یه دقیقه بشینید. عمران نگاهی به جناب سرگرد انداخت و پس از تکان دادن سرش، بالاجبار دوباره روی صندلی نشست. _چته؟! یاد خیس عرق بود و هی با انگشتانش بازی می‌کرد. نمی‌دانست گفتن این حرف، الان اینجا جایش هست یا نه. با این حال نفس عمیق نصفه و نیمه‌ای کشید و دلش را زد به دریا. _میگم الان که من و یلدا قراره فعلاً آزاد بشیم، میشه توی همین مدت برام پدر بشید و یلدا رو واسم نشون کنید؟! عمران لحظه‌ای خشکش زد و بدون پلک زدن، به یاد خیره شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت123🎬 سپس بانو سیاه‌تیری پس از پیاده کردن بقیه، به دنبال این دو نفر بیاید و ادامه‌ی ر
🎊 🎬 یاد که فهمید شکر اضافی خورده، از کرده‌ی خود پشیمان شد که ناگهان عمران لب به سخن گشود. _پسر تو چند ماهه به دنیا اومدی؟! عه عه عه! توی این وضعیت که بچه‌های باغ افتادن توی راه گدایی و مادر یلدا افتاده گوشه‌ی بیمارستان و خود یلدا هم فکر و ذکرش مادرشه، تو توی فکر عشق و عاشقیت هستی؟! نه واقعاً روت میشه؟! یاد سربه زیر جواب داد: _ببخشید استاد. منظوری نداشتم. فقط گفتم تا تنور داغه بچسبونم! عمران عینکش را در آورد و نفسش را محکم بیرون داد. کمی صورتش را مالید و سپس دوباره عینکش را گذاشت و با لحن آرامی گفت: _تو نگران تنور نباش. نمی‌ذارم یخ بشه. بهت قول میدم هرموقع از این وضعیت در اومدیم و مادر یلدا خانوم هم خوب شد، اولین کار خطبه‌ی تو و اون دختره رو بخونم. فهمیدی؟! یاد با لبخندی که گوشه‌ی لبش نقش بست، سرش را تکان داد که عمران از روی صندلی بلند شد. _الانم بلند شو حاضر شو که اون بیرون هزارتا کار داریم...! مینی بوس بانو سیاه‌تیری جلوی بیمارستان توقف کرد و یلدا از روی صندلی بلند شد که عمران گفت: _نگران نباشید یلدا خانوم. همه ما داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم که زودتر پول عمل مادرتون جور بشه. شما فقط به فکر سلامتی مادرتون باشید و ازش مراقبت کنید. همین! یلدا سربه زیر و با صدای آرام جواب داد: _نمی‌دونم چطوری ازتون تشکر کنم. فقط می‌تونم بگم ممنون! سپس خواست از مینی بوس پیاده شود که بانو سیاه‌تیری گفت: _بی زحمت مهدیه رو هم صدا کن بیاد. منتظرشیم! _چشم! پس از آمدن مهدیه، بانو سیاه تیری او و یاد را سر پست‌هایشان فرستاد و سپس همراه عمران به باغ برگشت. مهدیه ابتدا در بهشت زهرا پیاده شد و پس از کمی کاراگاه بازی، یک خانواده‌ی کم جمعیت پیدا کرد و خود را به عنوان گریه کن، بر صاحب مجلس تحمیل کرد. او همراه خانواده‌ی مرحوم، در تشییع جنازه شرکت و یک جورایی خود را هلاک کرد. سپس همراه آن‌ها به تالار پذیرایی رفت و یک ناهار حسابی خورد. بعد به خانه‌ی مرحوم رفت و در مراسم ختم هم ناله و ضجه‌های بسیار زد و آخر مراسم، دستمزدش را گرفت و با چشمانی قرمز منتظر آمدن بانو سیاه‌تیری شد. یاد هم در جایی که افراسیاب تابلوهایش را بساط کرده بود، پیاده شد و کارتونی که از قبل آماده شده بود را برداشت و بالای سرش گرفت. _درمان قطعی بیماری‌های شما، صددرصد تضمینی. فقط با یک گاز گرفتن ساده! یاد این کارتون را گرفته بود و افراسیاب هم توضیحات لازم را به بیماران ارائه می‌داد. برای مثال مردی مسن آمد و پس از دیدن یاد و تعاریف افراسیاب گفت: _ببخشید من زانوم درد می‌کنه. کجا باید رو گاز بگیرم؟! افراسیاب نیز با لبخند شروع به توضیح دادن کرد. _ممنون که ما رو برای درمان انتخاب کردید. عرضم به حضورتون که درمان ما به این صورته هرجایی که توی بدنتون درد می‌کنه، کافیه همون‌جا رو توی بدن ایشون گاز بگیرید تا بعد از دوازده الی بیست و چهار ساعت، درمان بیماری‌تون رو ببینید. گفتید زانوتون درد می‌کنه. درسته؟! _بله. جفت زانوهام خیلی درد می‌کنه. _بسیار خب. شما بفرمایید توی این اتاقک تا ایشون هم آماده بشن. سپس مرد مسن وارد اتاقک کوچکی که شبیه باجه تلفن‌های قدیم بود شد. بلافاصله یاد هم وارد اتاقک شد و شلوارش را تا بالای زانوهایش بالا کشید. سپس افراسیاب چادر را روبه‌روی آن‌ها گرفت تا از بیرون معلوم نشود. _خب جناب به هر میزان که زانوتون درد می‌کنه، زانوی ایشون رو گاز بگیرید. اگه کم درد می‌کنه، یواش گاز بگیرید. ولی اگه زیاد درد می‌کنه، محکم‌تر گاز بگیرید. متوجهید؟! مرد مسن سری تکان داد و دولا شد که با دیدن زانوهای یاد گفت: _ببخشید زانوهای ایشون تمیزن؟! گاز نگیریم بدتر بشیم؟! افراسیاب جواب داد: _نگران نباشید جناب. ایشون هرروز دو نوبت حمام می‌کنن و کاملاً تمیز و بهداشتی‌ان. با این حرف، ابروهای یاد بالا رفت. او آخرین باری که حمام رفته بود را یادش نمی‌آمد و از بازداشتگاه مستقیم آمده بود اینجا. داخل بازداشتگاه هم حمام نرفته بود و واقعاً آخرین استحمامش را فراموش کرده بود. با این حال افراسیاب ادامه داد: _البته برای رضایت مشتری، یه دستمال مرطوب گذاشتیم اونجا که می‌تونید محل موردنظر رو پاک کنید و بعد گاز بگیرید. مرد مسن همین کار را هم کرد و پس از گفتن بسم الله، از تهِ دل زانوهای یاد را گاز گرفت. به طوری که یاد از شدت درد فریادش تا چند کوچه آنورتر هم رفت. یاد ناله می‌کرد که افراسیاب به آرامی گفت: _طاقت بیارید جناب یاد. به یلدا فکر کنید. به مادر یلدا. به اینکه شما با این کارِتون دارید بخشی از پول عمل اون مادر رو جور می‌کنید. به این فکر کنید که با این کارِتون، دارید قهرمان زندگی یلدا می‌شید! افراسیاب قشنگ هندوانه داخل بغل یاد می‌گذاشت و او هم با شور و شوق آن‌ها را می‌پذیرفت و درد را تحمل می‌کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206