eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
'' بسم الله النور '' 💯آموزش ساخت عکس نوشته با موبایل 💯 💬سرفصل های دوره : ❗️ نحوه اضافه کردن فونت به برنامه ها ❗️# پیچیده_نویسی و زیباسازی ❗️ کار با ابزار طیف رنگ ❗️کار با ابزار برجسته ❗️ طراحی متن زیبا با ابزار حاشیه ❗️ نحوه استفاده از برچسب های نستعلیق در متن ❗️ آموزش دو حاشیه نویسی ❗️ آموزش استفاده از فونت های سمبل ❗️آموزش کشیده‌نویسی ❗️یک ایده جالب برای ساخت عکس نوشته ❗️ آشنایی با برنامه پیکس‌آرت و ... 📲بصورت کاملا مجازی نرم افزار مورد نیاز ⬇️ 🔹متن نگار 🔹پیکس آرت ✨عکسنوشته های بنر از نمونه کارهای مدّرس می‌باشد✨ ⏳مدت آموزش>> ۳ ماه (آموزش و بررسی) 🏷 هزینه دوره فقط >>‌ ۵۰/۰۰۰ تومن 🍫 برای ثبت نام به آی دی زیر مراجعه کنید: @Shahydeh_313 @HOLLYYAGHUT https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دعای هفتم صحیفه سجادیه.mp3
5.24M
🧡🍃|•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•‌° +حضرٺ‌آیٺ‌الله‌جاوداݩ {دامٺ‌برڪاته} : 🤲| پویش اطاعت از امر رهبری در خواندن «دعای هفتم صحیفه سجادیه» را جدی بگیریم. 🌿| اولا این توصیه را مشخصا در خصوص کرونا کرده‌اند. 🌿| ثانیا این ولی خدا، اصلا بی‌حساب حرف نمی‌زند و این مطلب برای همه ثابت شده است. لطفا هرڪسی به هرشکلی ڪه می‌تواند موجی در این زمینه ایجاد ڪند ڪه این دعاے مبارک هر روز خوانده شود✨. . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://www.instagram.com/tv/CSzgzPYlmNk/?utm_medium=copy_link مجموعه داغ نهان این قسمت کارگردان: سید علی میراللهی تهیه کننده: محمد رسولی تهیه شده در مرکز بسیج سازمان صدا و سیما لینک آپارات https://aparat.com/v/y8WLh ✨ێاٰࢪاٰݩِ إݩقِݪآبْۍِ قْاٰبُ ۆ تَصٰۆیّࢪ ✨ یاقوت ها در دل انارند. گرافیست ها، خوشنویس ها،نقاش ها،عکاسها،فیلم سازها...همه دانه های یاقوتی هستند که انار عشق را می سازند نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 نمایشگاهِ باغ🔻 @HOLLYYAGHUT @hashtag_ir
مشهد شهرک شهید آوینی همو گلشهر خودمان گلبوی ۴۹
اینجا شله مِدَن...🏃‍♂️👆
بچه ها وخِزِن اینجه شله مِدَن😐
فصل پاییز است..آدم ها زود زود می‌ریزند. حواست هست. به موهای سفید برگهای کناری حواست هست؟
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 ~ بسم الله قاصم الجبارین ~ 🔎تحلیل حرکت رسانه‌ای حضرت زینب(س) 👇 °•شنبه ۳۰ مرداد ماه ۱۴۰۰ °• ساعت ۲۱:۳۰ باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات] در باغ انار ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام و چای روضه 🔥نظر سنجی داریم داغ ... بر ناربانویی های باتجربه واجب است حتما شرکت کنند ابتدا روی لینک بزنید سپس رمز را و نظر خودتون رو درش درج کنید👇 https://EitaaBot.ir/poll/1we6?eitaafly خبری در راه است ان شاءلله ... فعلا در تعلیق بمانید ✨ نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎بسم الله الرحمن الرحیم. کارگاه آموزشی مدیریت کار تیمی و تشکیلاتی. آقای معماریان ۹۱/۱/۳۰ کار و تشکیلات باید آهنگ عبادت داشته باشد. عبادت؛ گام اول در عبادت است. 🔸نرم افزاری کردن مفاهیم دینی 🔸در جنگ نرم به ما گفتند شما خیلی چیزها دارید که به آنها عمل نمی‌کنید اما ما چیز کمی داریم که به همان ها خوب عمل می‌کنیم. 🔸کاربرد عملی دین نه تئوری. 🔸نرم‌افزار بسم الله الرحمن الرحیم. مهندسی شروع 🔸چگونه شروع کنیم؟ 🔸از کجا شروع کنیم؟ 🔸آیا مثلا هر بار شروع کرده ایم به نتیجه رسیده‌ایم؟ 🔸با چه و شروع کنیم. 🔸بعد از دوران دفاع مقدس در دوران سازندگی چند حالت وجود داشت؟ سرمایه‌گذاری روی رزمندگان دفاع مقدس و الگوسازی از آنها ...اما این اتفاق آنچنان که باید نبود! 🔸اگر هر شبانه روز آدم ساخته شود باز هم جای کار هست. 🔸 با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کنید. ▫️برای نابودی یک جامعه⏪افزایش و نابودی 🔸 چرا بعضی از شروع‌های ما به نتیجه نمی‌رسند؟ و... قال رسول ‌الله(صلی الله علیه و آله و سلم) ✨ هر امر مهمی که با نام آغاز نگردد، ناتمام است. اگر فونداسیون بچه تشکیلاتی در این‌جا محکم است، همیشه می‌توانند در زمینه‌ی فعالیت‌های فرهنگی حتی بعد از دوران دانشجویی بدرخشد و توفیق پیدا کنند. 🌎 جهانی فکر کنید! 🔥شعله‌های بزرگ از کوچک‌ترین جرقه⚡️ و طولانی‌ترین سفر از برداشتن اولین قدم آغاز می‌شود... نسبتِ بینِ آنچه هستم و آنچه باید باشم، باید اندازه گرفته شود... نه شو و نه ! 🔸وارد اتاق تشکیلات که می‌شوی به بیت‌المال فکر کن. در تو بذر توجه و نهال تقید باید کاشته شود تا میوه‌های عشق و ایثار برای تو مثمر ثمر شود. اگر می‌خواهی در آینده باغی در دستان تو بروید بذر توجه بکار. 🔸استاد معماریان: در یکی از نشریات که سردبیر بودم به تایپیست می‌گفتم اگر وضو نداری تایپ نکن. اگر دستان تو روح نداشته باشد که فبها! اما اگر دستانت روح و توجه به خدا داشته باشد نتیجه عالی خواهد شد. 🔴با وضو کار کنید. اگر ریشه ها را درست کنید...درست کردن ساقه‌ها کار سختی نیست. 🔸اگر بیت‌المال را صرف خرید انواع کاغذ گلاسه و... کردید اما روح نداشت هیچ تاثیری نخواهد داشت... 🔸در همه کار آغازتان با نام خدا باشد. نشان خدا در نیت _ عمل_ رفتار_بینش و احساس تو باید باشد. 🔸بسم الله الرحمن الرحیم ویروس کش است. اگر با بسم الله شروع کردی، نمی‌توانی خلاف کنی. 🔸نرم افزار بسم الله الرحمن الرحیم 🔸کاری که با نشان خدا همراه است؛ ۱-استمرار دارد اگر خودتان را به نرم افزار بسم الله الرحمن الرحیم مجهز کنید، نتیجه را خدا قبل از عمل به ما می‌نمایاند. و در حساب ما می‌ریزد که همان توفیق است. توفیق انجام عمل، خودش یک نتیجه است. در این ‌صورت هیچ‌وقت خسته نمی‌شوید. ▪️اگر توفیق پیدا کردی دست کسی را بگیری، نشان از این دارد که خدا نتیجه را به تو داده است. ▪️ظرفیت می‌خواهد که زندگی ما طوری باشد که فقط خدا تلاش ما را ببیند. ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
کرونا خر است. ولی دلیل نمی‌شود ما در خانه خوش نگذرانیم. ما تا خوش را نگذرذرانیم آروم نمی‌گی‌گیریم. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
عاشق آن زمانهایی هستم که دور از چشم فرزندان خوابیده ام میخواهیم هوای دو نفره را تجربه کنیم وداخل مجتمع ساعت دوازده شب دست یکدیگر را میگیریم و خیابان های مجتمع را کز میکنیم نه با دیدن تکان خوردن برگهای درخت چنار یاد بوی پاییز می افتم ونه با حس سکوت شب، چشمانمان را میبندیم تا هوای دو نفره تابستانی را استشمام کنیم هوای دو نفره ما طوری است که آمده ایم تا مثل تمام جوانها، با همسرم هوای دو نفره داشته باشیم اما هر دو خوب میدانیم دلمان بند سه کودک داخل خانه مان است حتی اگر در حال دیدن خواب هفت پادشاه باشند 🌱
🔅 داخل زیرزمینِ مسجد، با زهرا و اکرم مشغول شستنِ ظرف‌های مراسم عزاداری بودم که صدای کوبیده شدن شیئی به در بسته‌ی مسجد بلند شد. اکرم با چشمانی به اندازه‌ی کاسه‌ی سوپ خوری نگاهی به من و زهرا کرد و گفت: وای وای!! اومدن سراغمون!! حتما فهمیدن یه حورالعین اینجاست، اومدن ورم دارن. زهرا هم که دست کمی از اکرم نداشت با این حرف اکرم خنده ریزی کرد و گفت: نه‌بابا!! اگه فهمیدن تو اینجایی که با بیل و کلنگ میریزن سرت مفقود الاثرت می‌کنن، محل یه نفس راحتی بکشه. اکرم امد جواب زهرا را بدهد که دوباره صدای در بلند شد. به سمت چادرم که روی صندلی گوشه‌ی اشپزخانه افتاده بود رفتم و ان را روی سر انداختم. اکرم که مرا دید گفت: کجا میری؟!! خل نشی بری!! نصف شبی میزنن تو سرت میکننت تو گونی . _اکرم سیمات اتصالی کرده. میخوان ادم بکنن تو گونی میان در مسجد و می‌زنن؟ میرم ببینم کیه شاید باد زده در بسته شده کسی مونده پشت در. زهرا نگاهی به من و اکرم انداخت و گفت: مگه خادم نیست. خودش الان میره باز می‌کنه. _نه نیست!! دیروز مادر اقای خادم حالش بد شد. خانوادگی رفتن شهرستان. اکرم گفت: باشه برو. خدا رحمتت کنه. جوون خوبی بودی. چشم غره‌ای نثارش کردم و از پله ها بالا رفتم. دستم را روی دستگیره گذاشتم و بسم الله‌ی گفتم و در را باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم. پیرمردی با گونی‌ بزرگی کنار سکوی در نشسته بود. تا نگاهش به من افتاد بلند شد و جلو آمد. _سلام دخترم. _سلام پدر جان بفرمایید. _گشنمه!! هر روز میامدم از مسجد غذای امام‌حسین می‌گرفتم و می‌خوردم. امشب دیر رسیدم. کمی غذا مونده برای من؟!! غذا می‌خواست!! آن هم امشبی که غذا کم بود و سریع تمام شد. آمدم بگویم نه!! اما هر چه توانستم نشد. ذهنم رفت به غذای نخورد‌ام. امشب غذا را گذاشتم بعد شستن ظرف ها بخورم . حسابی گشنه‌ام بود. اما از پیرمرد که گشنه‌تر نبودم. می‌توانستم در خانه چیزی بخورم اما او چه؟!! _بله هست پدرجان. الان میارم براتون. از پله ها پایین رفتم و غذا را در پیش چشمان پر سوال زهرا و اکرم برداشتم و به سمت در رفتم. در مسجد را باز کردم. اما نه خبری از پیرمرد بود و نه ان گونی سنگین. اطراف را نگاه انداختم. تا انتهای کوچه کسی نبود. نبود که نبود!! 🖤
آرمینه‌آرمین: 🔸موسی بُلُب، هوفف... دستم را دوباره زیر آب جمع شده در کاسه‌ی ظرفشویی فرو کردم. آرام از بین کف‌های سفید شناور بیرون کشیدم. لایه‌‌ای رنگین کمانی از صابون، در دایره‌ی کوچکِ انگشت شست و اشاره تشکیل شده بود. آهسته آن را بالا آوردم و فوت کردم. حباب بزرگی درست شد. دستم را بالا گرفتم و آن را به سمت بالا هول دادم. حباب سنگین آرام به زمین رسید و چشم من هم به دنبالش تا زمین کشیده شد. کفش‌های ورنی مشکی مردانه برقی زد و چشمم را تا صورت صاحبش بالا آورد.‌ -مُگُم...اِ... چیزه... یعنی مُگم اِستکانا رِ مو بشوروم. یعنی... از این لحاظ مگم که الان مهمانای مردا از سَر تعزیه‌ی تو میدون، مِرِسَن. لباس مشکی را در تنش ندیده بودم. مرد رشیدی شده بود. -تو صادق، پسر عباسی؟ با سرش تایید کرد. -کی از فرانسه برگشتی؟ جلو آمدو من عقب رفتم. دکمه‌ی آستینش را باز کرد. -دیروز.‌ یعنی داشتُم کلا برمِگَشتُم. یه جور تنظیم کردُم عاشورا، روستا باشُم. آستینش را تا زد و دست‌هایش را درون کاسه‌ی سینک فرو کرد. -انگار آخرای تعزیه رسیدُم. صاف آمَدُم مسجد. جلو رفتم و دستم را دراز کردم. دستهایش را از توی کَف بالا کشید. یک استکان را شکار کرده بود. -نِه...نِه... تو عقب واستا. ای لباسات خیس مِشَن. قدمی دیگر جلو رفتم. خودش را کنار کشید. شیر قرمز گاز را که کنار لوله‌ی آب بسته شده بود، چرخاندم و دستم را زیر آب پر فشار لوله گرفتم. -مُخواستُم دستامِ بِشورُم. شیر آب را بستم. دست‌های خیسم را تکان دادم و او صورتش را جمع کرد. -حال ننه‌ات خوبه؟ به سمت در رفتم. از قاب چوبی در گرفتم و خم شدم. -خدا رحمتش کنه. پایم را به کمک انگشت اشاره درون کفش فرو کردم که دوباره از پشت صدا زد. -بابات چی؟ او چطوره؟ برای پوشیدن لنگه‌ی دیگر کفش نشستم و به زور کفش کهنه را توی پا هل دادم. -اویَم خوبه. ایستادم. -گلرخ؟ به سویش برگشتم. درون دست‌هایش حباب بزرگی بود. -فرانسه جای مو نبود. حباب در دستش لرزید. -به بابات بگو. بعد عزا میام برای کشت یکپارچه‌ی آبادی باهاش حرف مِزَنُم. بهش بوگو ای وسطا مو رِ مثل موسی ببینه که براش کار مُکُنُم. لبخند زدم. دست‌هایم را به شیلوار پر چین کشیدم. -مهندس کشاورزی شدی، خو برو سَر زَمین بابات گلخونه بزن. چشم‌هایش را پایین انداخت و سرخ شد. -خا تو بگو بهش. گلخونه‌ام مِزَنُم. هر چی تو بگی. به خودم اشاره کردم. با تعجب گفتم: -مو؟ حباب را فوت کرد. حباب در دستش ترکید. چرخید و مشغول ظرف شستن شد. -ها، خو موسی بخواد ای همه کار سخت بکنه خانواده لازم دِره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال: اتفاق چگونه افتاد؟ جواب:ما به تصویر احتیاج داریم. نه تحشیه و تعلیق و توضیح. یاسین حجازی از نحوه خلق کتاب آه می‌گوید...ترجمه پارسی و پر از از نفس المهموم. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محبوب
زینب شناسی۲_compressed.pdf
173.4K
📒کارگاه 🔸 خانم فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿) (سلام ‌الله‌علیها) ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
👨‍👦‍👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند: 📕رمان امنیتی 🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿) در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/ANARASHEGH ✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
دنیای کوچک به معنی دنیایی پیش پا افتاده وبی اهمیت نیست. هنر یعنی انتخاب بخش کوچکی از عالم و نمایش دادن آن به نحوی که مهمترین و جذابترین چیز ممکن در آن لحظه جلوه کند. بنابر این وقتی می گوییم" کوچک" یعنی چیز قابل شناخت. دنیای گسترده و پر ازدحام ، ذهن را آن چنان درگیر اجزاء خود می کند که دانش اجباراً سطحی و ساختگی می شود. اماساختن دنیایی کوچک و جمعیتی اندک امکان رسیدن به دانشی عمیق و گسترده را ممکن می سازد. در رابطه موقعیت وداستان این است که: هرچه دنیای داستان بزرگتر باشد، دانش نویسنده کمتر و رقیقتر است ولذا قدرت خلاقه او کمتر داستانش کلیشه ای تر می شود. رابرت مک کی ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. گلدسته🔻 @ANARSTORY نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
0⃣1⃣ تور یک‌روزه‌ی کتاب‌خوانی! ۱ نقل است حتی سیلوستر استالونه هم با آن بنیه‌ی بدنی، راکی ۱ را طی سه روز نوشته ! اما من زمانی قصد داشتم روزی یک نمایشنامه بنویسم زمانی هم می‌خواستم روزی یک فیلمنامه  بخوانم یا چک لیستی طراحی کرده بودم تا روزی یک کتاب بخوانم بعداً جایی خواندم آنتونی رابینز هم که چنین سودایی در سر داشته، در نهایت طی ۱۰ سال توانسته ۷۰۰ کتاب را بخواند. این  تصمیم‌ها برای زمانی بود که هدف‌های عجیب و غریبی برای خودم تعیین می‌کردم . به مرور با آزمون و خطاهای بسیار فهمیدم چنین اهداف غیر واقع‌بینانه‌ای نتیجه‌ای جز شکست و کاهش عزت نفس ندارد. توفیق در پیگیری مداوم و پیوسته‌ی عادت‌های کوچک روزانه است. و از آن پس شعر هوشنگ ابتهاج (سایه) را زدم روی دیوار اتاقم: گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنرِ گام زمان است بعداً هم مقاله‌ی شوپنهاور در باب مطالعه و کتب* را خواندم و به طور کلی درباره زیاد خواندن و عادت‌های مطالعه‌ام تجدید نظر کردم: “گاه اتفاق می‌افتد که شخصی که فراوان-یعنی تقریباً تمام روز را- مطالعه می‌کند و در فواصل آن هم وقت خود را با اشتغالات خالی از تفکر هدر می‌دهد، به تدریج توان خوداندیشی را از دست می‌دهد، همچون شخصی که سواری همواره سواری می‌کند و عاقبت راه رفتن را از یاد می‌برد.” ۲ حالا چند وقت یکبار -علاوه بر برنامه‌ی مطالعه روزانه‌ام- سعی می‌کنم ، یک روز کامل را تعطیل کنم و تمام روز را فقط به مطالعه کامل یک کتاب اختصاص بدهم. مثل یک تور گردشگری یک روزه طی مطالعه فصل به فصل جایم را عوض می‌کنم: یک فصل در اتاقم، یک فصل روی کاناپه، یک فصل روی مبل، یک فصل در پشت بام و… و در پایان با یک پیاده‌روی نسبتاً بلند به آنچه خوانده‌ام می‌اندیشم. اگر سفر خوب و پرباری بوده باشد قبل از اینکه سر  بر بالش بگذارم، توی وبلاگ کتاب را به دوستانم معرفی می‌کنم. اما  کار من با کتاب طی این تور یکروزه تمام نمی‌شود، در روزهای بعد مثل نوشتن سفرنامه و مرور عکس‌های یک سفر، یادداشت‌هایی که در حین مطالعه برداشته‌ام را چون خاطرات خوش سفر مرور می‌کنم. برای انجام چنین کاری به تندخوانی نیازی نیست، زمانی دوره تندخوانی می‌رفتم، بعداً فهمیدم کندخوانی یا خواندن با سرعت متوسط مزایای بیشتری دارد. من با تامل روی کلمات احساس بهتر دارم و اینگونه احساس می‌کنم عمیقاً از لحظه‌ی حال لذت می‌برم. و هنگام مطالعه به تداعی‌ها و ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسد توجه می‌کنم وآنها را روی کارت‌های کوچک یادداشت می‌کنم. خواندن یک روزه‌ی یک کتاب مثل انجام پروژه‌ای کوچک، لذت‌بخش و به یاد ماندنی است. ✍️ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می‌دهیم. 🔸نشانی‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🔸گلدسته🔻 @ANARSTORY 🔸ادمین🔻 @ANARSTORY_ADMIN
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۰۰:۰۰
عهههه یه دقیقه دیر زدم...به نظرتون امام زمان قبول می‌کنند؟🤔
خستگی از سر و کولم بالا رفت. شانه های افتاده‌ام را چند باری بالا آوردم و با دستانم فشار دادم. پیشانی‌ام ، درست جایی وسط دو ابرو درد می‌کرد. با سر انگشت اشاره آن را فشار دادم . صدای مداحی از تلویزیون آمد. از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مهتابی سفید رنگ را که روشن کردم، موجی از کارهای آشپزخانه و ظرف های نشسته شده، توی ذوقم زد. بی حال پلاستیک زباله را برداشتم و تفاله های سیب آب گرفته‌شده را درونش خالی کردم. لیوان های ردیف شده روی کابینت را داخل سینک گذاشتم. در قابلمه سوپ را گذاشتم و درون یخچال جایش دادم. قوری خالی و کوچکم که آویشن دم کرده درونش تمام شده بود، را زیر شیر آب گرفتم و شستم. صدای مداحی تلویزیون قطع شد. امیر و محمد با هم به آشپزخانه آمدند و دورم را گرفتند: - مامان .. ما خسته شدیم. بزار بریم هیئت. ابروهایم را بالا دادم و آرام پشت دستم زدم: - کجا؟ نمی بینید وضع مونو؟ امیر پایش را کوبید به زمین .. با اینکه دو قلو بودند اما امیر جوشی‌تر بود و گفت: - مامان خب بسه دیگه! بخدا دارم دق میکنم همه دوستام میرن هیئت ما اینجا اسیر شدیم! ظرف توی دستم را توی سینک میگذارم و هیس می‌گویم. - چخبره مامان .. باباتون خوابه .. میگید چکار کنم؟ خدا رو خوش میاد بری هیئت بقیه رو مریض کنید؟ محمد مظلومانه سرش را پایین انداخته بود و گفت: - مامان ما که مریض نشدیم. ماسک هم داریم . رعایت هم میکنیم. دلم برایشان سوخت. چاره ای نبود. - مامان جان .. ممکنه شما هم ناقل باشی. همه باید رعایت کنند. احمد لباسم را کشید و گفت: - مامان یادته اون سال، بابا صحبت کرد، اخر مجلس میکروفن هیئت رو بمن دادند؟ ذوق چشمانش را براق کرده بود. خندیدم و دست به پشت کمر قلوها زدم و گفتم: -اره یادمه .. کلاس چهارم بودید. چقدر ذوق کرده بودی! برید لباس مشکی هاتون رو بپوشید که فکری به سرم زد. با تعجب نگاهم کردند و از جا تکان نخوردند. به طرف اتاق هول شان دادم. - برید.. زود باشید دیگه .. اماده بشید هر وقت گفتم، از اتاق بیاید بیرون. همانطور که چشمشان بمن بودن، به سمت اتاق رفتند. درون قوری کوچک چایی خشک ریختم. بقیه وسایل و ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و رهایشان کردم. به اتاق رفتم. شال مشکی و چادر مشکی و چادر رنگی تیره‌ام را برداشتم. به هال رفتم و یک صندلی از پای میز غذا خوری به هال آوردمدم. روی صندلی چادر مشکی‌ام را انداختم و رو به رویش میز عسلی گذاشتم. مفاتیح و تسبیح هم رویشان گذاشتم و روبه روی میز روی زمین نشستم. شال و چادر روی سر کشیدم و دو قلوها را صدا زدم. - بچه ها .. امیر .. محمد؟ پس مداح های ما کجان؟ بچه ها از اتاقشان بیرون آمدند. محمد داشت دکمه های پیراهن مشکی اش را می بست. امیر تا من را دید، شل و بی حوصله گفت: مامان .. فکر کردم میریم هیئت. نگذاشتم ادامه بدهد. - چقدر دیر کردید. آقا میشه برامون زیارت عاشورا و روضه بخونید.. محمد خندید و گفت: نه فقط سینه زنی! چراغ ها را خاموش کردند. نوبت به نوبت روی صندلی رفتند و هر چی مداحی بلد بودند خواندند. من هم چادر را روی صورتم کشیدم و از همان ابتدا اشک هایم را رها کردم. چقدر دلم برای هیئت رفتن تنگ شده بود. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به نام خالق حسین (ع) چشم که باز میکنم ،گوشم پر میشود از صدای لخ کشیدن دمپایی روی آسفالت . مریم با علم کوچک گوشه کوله اش درگیر است ، قول داده بودم چسب نواری را از کوله برایش پیدا کنم . بوی دارچین میزند توی بینی ام : « تااونجایی که من خبر داشتم خوابالو نبودی ریحانه ؟! بیا برات صبحونه گرفتم » بخار از پیاله حلیم بلند میشود، پیچ میخورد و غیب میشود ،بوی خوبی داشت اما من دلم مثل آن بخارها پیچ میخورد ،با سرعت بلند شدم . « کجا میری؟! علی آقا گفت دم در منتظرته ...» بر که میگردم هیچ کس نیست . فقط پیاله حلیم مانده و کوله ام ، دلم حلیم میخواهد ، قاشق می اندازم وسط پیاله ، دارچین ها ترک میخورند و توی قاشق پر میشود . کوله را روی دوش میگذارم ، از دیروز و پریروز سنگین تر شده ، باید سریعتر راه می افتادم شاید به مریم برسم ، از بد عهدی فراری ام. علی بیرون ایستاده ،چفیه مشکی اش را روی شانه های پهنش انداخته و باهندزفری چیزی گوش میدهد : «به سلام دلارام من ، چرا دیر اومدی خانم ؟! همه رفتن» دوست ندارم توی چشمانش نگاه کنم ، پیاله را به سمتش میگیرم : «سلام ، میشه حلیم رو بخوری؟ » اخم میکند : «یعنی چی واسه تو گرفته بودم چرا نخوردی؟!» جوابی نمیدهم ، دستش را میگیرم که یعنی بریم . آرام قدم برمیدارم تا حلیم را تمام کند ، چند ریشه گوشت گیر کرده بود بین ریش هایش ، دست بردم تا برش دارم ،دلم به هم خورد ،عوقم گرفت . علی خودش صورتش را پاک کرد : «از کی تا حالا از من بدت میاد ؟!» کجکی نگاهش کردم : « تاحالا انقدر زشت ندیده بودمت» کوله برایم سنگین بود ، سنگین تر از هر وقت دیگر ، ستون ۱۱۱۵بودیم این همه راه آمده بودم ،نباید چیزی جلویم را میگرفت . برای دختری توی کالسکه دست تکان دادم ،نهایتا یکسالش بود، توی دلم یک سال دیگر را تصور کردم باکالسکه ،پایم گرفت به قلوه سنگی و بی تعادل شدم . علی از کوله ام گرفت و یک سانتی زمین نگهم داشت ، یاد حرف بهدار افتادم : « کله خری فایده نداره دخترجون ...شیشه اگه بیفته شکسته ، دلت رو به بند زدن خوش نکن!» پوشیه ام را روی صورتم انداختم و ریز ریز گریه کردم ، از پشت حریر توری پوشیه دیدم که زن جوانی با سرعت به من نزدیک شد و بسته ای را توی دستم رها کرد ، فقط تفضل غلیظش را شنیدم. علی هلم داد ، سرم داد کشید که بسته را بنداز ، روی زمین وامانده بودم ، علی پارچه مشکی را باز کرد ، رویش با خط کوفی سفید چیزی نوشته بود ، درست شبیه پرچم داعش ، سرم مثل کوله ام سنگین شده بود ، سنگین تر از روزهای قبل ... **** علی چیزی از پرستار هلال احمر پرسید و با کیسه پر از قرص به سمتم آمد: «بریم خانم» کوله خودش روی کتف راستش بود و کوله من کتف چپش ، فکر کردم الان میگوید امشب را توی موکب استراحت کنیم اما به سمت جاده رفت ، موتور ماشینی جلویش ایستاد و سوار شدیم ، از همین میترسیدم ، با صدایی که از زیر یک قالب هوا به زور بیرون کشاندمش گفتم: «کجا داریم میریم؟ مگه ما نذر نداریم چرا ماشین گرفتی؟!!» علی جواب نداد ،باد میزد روی چادرم و صورتم را به هم ریخته بود ، مثل دل علی . دوباره خواستم سر حرف را بازکنم که چند بار محکم زد روی آهن قرمز پشت راننده ، راننده ایستاد. جلوی جایی که نوشته بود شای عراقی ،روی صندلی نشاندم ، دو تا لیوان کمر باریک چای را توی خاک انداز گذاشته بود : «سینی رو عشق کردی؟!» خندیدم اما سریع خودم را زدم به دلخوری قبل: « هادی دیروز تماس گرفت که این موکب نیاز به کمک داره ، یه چند روزی اینجا بمونیم کمک کنیم ،بعدم با ماشین بریم کربلا» قاشق کوچک را توی لیوان چرخاند: « فقط ای کاش میزاشتی شیرینی شنیدن این خبر از زبون خودت ،توذهنم بمونه» تیر خلاصی بود ، که یعنی میدانم ،خجالت کشیدم : «ببخش منو ،آخه میترسیدم نزاری ،نذرمو ادا کنم» بسته ای رابه سمتم گرفت : « این همونه که زن داعشی بهم داد که» بازش کرد: « نه بابا ،من زیاد شلوغش کردم ،ببین چقدر کوچولوئه» یک لباس مشکی کوچک بود ، رویش را هنوز نمیتوانستم بخوانم ، علی انگشت کشید روی دانه دانه حروفش ،همه اش شد باهم : «یا طفل الرضی» بلند شد ، دستم را گرفت و تا ورودی موکب رساندم : «من تو چای خونه کار میکنم ، تو هم اگه تونستی سبک به خانم ها کمک کن ، انشالله این ۳۳۰ عمود باقی مونده رو سال دیگه با فرشته مون میایم» نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایی از شهر خشتی یزد و دومین شهر تاریخی جهان ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با اکرم و زهرا داخل زیرزمین مسجد در حال ظرف شستن بودیم. سه تا از بچه های نوجوان شانزده، هفده ساله ی پر انرژی هم برای کمک داوطلب شده بودند. برای قیمه نذری هیئت، سیب زمینی‌ها را خلال می‌کردند. گاهی صدای شیطنت و خنده هایشان بالا می رفت. - مگه ندیدیش وقتی اومد چایی تعارف کنه؟ تابلو بود دماغشو عمل کرده. - نه بابا مدل دماغ خودشه فقط دندوناشو لمینت کرده. - خیلی زشت شده. حتما از این جاهای ارزون رفته. -اونو ولش کن عسل‌و بگو چه چادری سرش کرده بود امشب. هر کی ندونه فکر می‌کنه چه دختر آفتاب مهتاب ندیده‌ایه. - عسل‌و بیخیال. خانم رضوانی امشب اعصابمو بهم ریخت. همچین به آدم دستور میده که انگار رییس جمهوره. با بالا رفتن صدای گفتگوی دخترها، کلافگی ما هم بیشتر می‌شد تا اینکه زهرا گفت: « بچه ها یه چیزی بگیم به اینا. هرچی گریه کرده بودیم تو روضه که پنبه شد آخه.» اکرم گفت: «آره موافقم. نهی از منکر لازم شدن، اینا.» دست کفی‌ام را آب کشیدم و گفتم: «خب چی می‌خواید بگید؟ اینا تازه جذب مسجد و بسیج شدن. خودشونم داوطلب کمک کردن واسه هیئت شدن. فراری شون ندین یه وقت.» _خودت برو بگو نورا جان. این ریش اینم کفگیر. برو یه درس حسابی بده‌و بیا. - عه نه بابا! نمکدون کی بودی تو اکرم جان؟! همیشه کارهای سخت‌و بندازین گردن من. وقتی دو جفت چشم‌ ملتمس و منتظر را دیدم گفتم: «قیافه‌هاشونو! خب بابا تسلیم. ما رفتیم عملیات یاعلی» - علی یارت با ضربه زدن به پارتیشن بین قسمت خودمان و دخترها، صدایم را صاف کردم و گفتم: -آی دخترا از واحد ظرفشویی مزاحم میشم. مهمون نمیخواید؟ -عه بفرمایید نورا خانوم. خوش اومدین -به به دخترای کدبانو. سیب زمینیارو چه کردن. براوو. کاشکی زودتر پیداتون می‌کردیم. خداروشکر دیگه مفقودالاثر نیستین. شهید شین الهی. - خواهش می‌کنم. ببخشید اگه با سروصدا آرامشتون رو بهم میزنیم. همش تقصیر این دوتا دوست ناباب شیطونه. - عه عه آدم فروشی داشتیم غزل خانوم! به کسی نگیدا. اینجانب نورا صالحی دست شیطونو از پشت می‌بندم. اصلا دختر باید شیطون باشه. والا - وای شما خیلی باحالید. آدم یاد راهیان نور میفته. مگه نه حسنا؟ -آره راست میگی. نورا جون از طرف مدرسه رفته بودیم جبهه. یه راوی بود مثل شما خوشگل و مهربون. کلی چیزای خوب از رزمنده ها و شهدا برامون تعریف می‌کرد. - آخ یادش بخیر. دل منم تنگ شد. من از اونجا متحول شدم نورا جون. اینجانب سیما هستم. یک لاک جیغ تا خدا، در خدمتتون. حرف‌ها، شوخی‌ها و خنده‌ها، صمیمیت و محبتی بین من و دخترها به‌وجود آورد. موقعیت مناسبی بود برای زدن حرف دلم از راه مناسبش. با لبخندی که از شوخی‌هایشان به لب داشتم، گفتم: -خب حالا که فضا رو بردید تو دفاع مقدس، منم واستون یه خاطره از اون دوران میگم. وقتی چهره های مشتاق و تاییدهای آنها را شنیدم، گفتم: «تو مراسم صبحگاهی روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت می‌کرد. با بچه‌ها خیلی صمیمی بود. برای همین هم در کلاس درس یا مراسم، متکلم وحده نبود. مثل معلم کلاس‌های اول و دوم دبستان مطلب را ناتمام میذاشت و بچه‌ها جمله رو خودشون تموم می‌کردن. مثلاً یه‌بار وقتی می‌خواست حدیث «الغیبة اشد من الزنا» را بخونه، گفت: خب دوستان می‌دونن که الغیبة اشد ... ؟ بعد یهو یکی از بچه‌ها با صدای بلند گفت: من الکارهای بد بد. صدای خنده‌ی کل گردان رفت رو هوا.» - وای چه باحال. ما بودیم جشن پتو برامون می‌گرفتن. - نورا جون اون حدیث یعنی چی؟ - الغیبه اشد من الزنا یعنی گناه غیبت کردن و پشت کسی حرف زدن از عمل منافی با عفت که همون زنا هست هم سنگین تر و شدیدتره. - وای چقد وحشتناک. من نمی دونستم. حالا اگه کسی غیبت کرده باشه چی؟ - فدای دل پاک هر سه تاتون. خب راهش توبه ست و اینکه مواظب باشیم دیگه تکرارش نکنیم. البته چون حق الناسه یه حلالیت هم از اون کسی که غیبتش رو کردیم بگیریم به شرطی که باعث ایجاد ناراحتی و دردسر نشه. مثلا میشه به طور کلی بهش بگیم فلانی منو حلال کن. - آهان چه خوب. خیلی ممنون نورا جان. واقعا که حرفاتونم مثل اسمتون می‌مونه. - نورا جون میتونم شمارتونو داشته باشم؟ - اگه قول میدی زنگ بزنی‌ فوت نکنی آره. خب گویا از اتاق فرمان صدام می‌کنن. با اجازتون من برم. فعلا یاعلی - خدانگهدارتون رسیدم قسمت شستشوی ظرف‌ها. نفس عمیقی کشیدم و دستم را شبیه بیسیم جلوی دهانم گرفتم‌و آهسته گفتم: اکرم زهرا اکرم .... از نورا به مرکز ماموریت با موفقیت انجام شد. تمام. یازینب!