💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین #دیالوگ -زده ام فالیُ فریادرسی می آید. +فکر کنم فریاد هام دیشب رسید به خدا. به جای + متن ی
#تمرین
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- فالت چند روزه جواب میده؟ عمر من قد میده؟؟
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- چرا تو همیشه شب امتحان حافظ میخونی؟
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- با «د» بگم...
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود...
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- یوسف افتاده به چاه و من و تو چشم به راه!!!
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- این فالها برای ما آقا نمیشود...
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- حافظ! دفعهی قبلم همینو گفتی، مارو گیر آوردی یا من کورم و نمیبینم؟
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- حوصلهی شعر شنیدن ندارم، معنی فالشو بگو!
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- ولی من دلم شاهنامه میخواد:
به نام خداوند مردان جنگ...
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- ز برای سوخته دست مرهمی می آید!
***
-زده ام فالی و فریاد رسی میاید...
+جهت ترمیم دل سوخته ام میاید
***
-زده ام فالی و فریاد رسی میاید
+ز در خانه با دسته گلی میاید...
***
زده ام فالی فریاد رسی می آید
با پراید صدو بیست میلیونی می آید
***
زده ام فالی فریادرسی می آید
حاجی چی زدی؟
جنسش خوبه
***
-زده ام فال که فریاد رسی میاید
+شهدا پشت سر خون خدا میایند..
***
زدهام فالیُ فریادرسی میآید
+واکسنی ز برای کرونا میآید
***
—زدهامفالڪہفریادرسۍمیآید..(:"
+همسفرڪرببلامیآید..
#یاصاحبالزمانارواحنافدا
#اربعین
***
زدهام فالیُ فریادرسی میآید
+خانه ایی شیک برایم ز بهشت میآید
جوانی که اینجا نتوان داشت، یک خانه خوب
پس امید است به آنجا تا که باشد آن خانه خوب
#تمرین
#دیالوگ
@anarstory
به نام خالق حسین (ع)
چشم که باز میکنم ،گوشم پر میشود از صدای لخ کشیدن دمپایی روی آسفالت .
مریم با علم کوچک گوشه کوله اش درگیر است ، قول داده بودم چسب نواری را از کوله برایش پیدا کنم .
بوی دارچین میزند توی بینی ام :
« تااونجایی که من خبر داشتم خوابالو نبودی ریحانه ؟! بیا برات صبحونه گرفتم »
بخار از پیاله حلیم بلند میشود، پیچ میخورد و غیب میشود ،بوی خوبی داشت اما من دلم مثل آن بخارها پیچ میخورد ،با سرعت بلند شدم .
« کجا میری؟! علی آقا گفت دم در منتظرته ...»
بر که میگردم هیچ کس نیست . فقط پیاله حلیم مانده و کوله ام ، دلم حلیم میخواهد ، قاشق می اندازم وسط پیاله ، دارچین ها ترک میخورند و توی قاشق پر میشود .
کوله را روی دوش میگذارم ، از دیروز و پریروز سنگین تر شده ، باید سریعتر راه می افتادم شاید به مریم برسم ، از بد عهدی فراری ام.
علی بیرون ایستاده ،چفیه مشکی اش را روی شانه های پهنش انداخته و باهندزفری چیزی گوش میدهد :
«به سلام دلارام من ، چرا دیر اومدی خانم ؟! همه رفتن»
دوست ندارم توی چشمانش نگاه کنم ، پیاله را به سمتش میگیرم :
«سلام ، میشه حلیم رو بخوری؟ »
اخم میکند :
«یعنی چی واسه تو گرفته بودم چرا نخوردی؟!»
جوابی نمیدهم ، دستش را میگیرم که یعنی بریم .
آرام قدم برمیدارم تا حلیم را تمام کند ، چند ریشه گوشت گیر کرده بود بین ریش هایش ، دست بردم تا برش دارم ،دلم به هم خورد ،عوقم گرفت .
علی خودش صورتش را پاک کرد :
«از کی تا حالا از من بدت میاد ؟!»
کجکی نگاهش کردم :
« تاحالا انقدر زشت ندیده بودمت»
کوله برایم سنگین بود ، سنگین تر از هر وقت دیگر ، ستون ۱۱۱۵بودیم این همه راه آمده بودم ،نباید چیزی جلویم را میگرفت .
برای دختری توی کالسکه دست تکان دادم ،نهایتا یکسالش بود، توی دلم یک سال دیگر را تصور کردم باکالسکه ،پایم گرفت به قلوه سنگی و بی تعادل شدم .
علی از کوله ام گرفت و یک سانتی زمین نگهم داشت ، یاد حرف بهدار افتادم :
« کله خری فایده نداره دخترجون ...شیشه اگه بیفته شکسته ، دلت رو به بند زدن خوش نکن!»
پوشیه ام را روی صورتم انداختم و ریز ریز گریه کردم ، از پشت حریر توری پوشیه دیدم که زن جوانی با سرعت به من نزدیک شد و بسته ای را توی دستم رها کرد ، فقط تفضل غلیظش را شنیدم.
علی هلم داد ، سرم داد کشید که بسته را بنداز ، روی زمین وامانده بودم ، علی پارچه مشکی را باز کرد ، رویش با خط کوفی سفید چیزی نوشته بود ، درست شبیه پرچم داعش ، سرم مثل کوله ام سنگین شده بود ، سنگین تر از روزهای قبل ...
****
علی چیزی از پرستار هلال احمر پرسید و با کیسه پر از قرص به سمتم آمد:
«بریم خانم»
کوله خودش روی کتف راستش بود و کوله من کتف چپش ، فکر کردم الان میگوید امشب را توی موکب استراحت کنیم اما به سمت جاده رفت ، موتور ماشینی جلویش ایستاد و سوار شدیم ، از همین میترسیدم ، با صدایی که از زیر یک قالب هوا به زور بیرون کشاندمش گفتم:
«کجا داریم میریم؟ مگه ما نذر نداریم چرا ماشین گرفتی؟!!»
علی جواب نداد ،باد میزد روی چادرم و صورتم را به هم ریخته بود ، مثل دل علی .
دوباره خواستم سر حرف را بازکنم که
چند بار محکم زد روی آهن قرمز پشت راننده ، راننده ایستاد.
جلوی جایی که نوشته بود شای عراقی ،روی صندلی نشاندم ، دو تا لیوان کمر باریک چای را توی خاک انداز گذاشته بود :
«سینی رو عشق کردی؟!»
خندیدم اما سریع خودم را زدم به دلخوری قبل:
« هادی دیروز تماس گرفت که این موکب نیاز به کمک داره ، یه چند روزی اینجا بمونیم کمک کنیم ،بعدم با ماشین بریم کربلا»
قاشق کوچک را توی لیوان چرخاند:
« فقط ای کاش میزاشتی شیرینی شنیدن این خبر از زبون خودت ،توذهنم بمونه»
تیر خلاصی بود ، که یعنی میدانم ،خجالت کشیدم :
«ببخش منو ،آخه میترسیدم نزاری ،نذرمو ادا کنم»
بسته ای رابه سمتم گرفت :
« این همونه که زن داعشی بهم داد که»
بازش کرد:
« نه بابا ،من زیاد شلوغش کردم ،ببین چقدر کوچولوئه»
یک لباس مشکی کوچک بود ، رویش را هنوز نمیتوانستم بخوانم ، علی انگشت کشید روی دانه دانه حروفش ،همه اش شد باهم :
«یا طفل الرضی»
بلند شد ، دستم را گرفت و تا ورودی موکب رساندم :
«من تو چای خونه کار میکنم ، تو هم اگه تونستی سبک به خانم ها کمک کن ، انشالله این ۳۳۰ عمود باقی مونده رو سال دیگه با فرشته مون میایم»
#محرم
#اربعین
#همسفر
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
زهراسادات دستم را گرفته بود و میکشید. چشمانم را بسته بودم. ازم قول گرفته بود تا نگفته است بازشان نکنم. کمکم داشتم نگران میشدم؛ با این که به زهراسادات اعتماد داشتم. آن محله و کوچههایش را نمیشناختم. ساعت هنوز هفت صبح هم نشده بود. فکر کنم شش و بیست دقیقه بود. دائم میخواستم عقب بکشم و از زهراسادات میپرسیدم: کجا میبری منو؟
زهراسادات هم جواب سربالا میداد. مچم را محکم گرفته بود. واقعاً زورش بیشتر از من بود. فکر کنم پنج دقیقهای راه رفتیم. زهراسادات گفت بایست اما اجازه نداد چشمانم را باز کنم. شانههایم را گرفت و من را کمی به سمت خودش کشید. انگار میخواست ایستادنم را دقیق تنظیم کند. حس کردم پشت سرم ایستاد. نمیدانستم کجاییم. از پشت سر درگوشم گفت: حالا چشمات رو باز کن!
چشمانم را باز کردم؛ اولش چیزی که دیدم را باور نکردم. مقابلم یک ایوان طلایی بود و یک در که سردرش نوشته بود: حسین منی و انا من حسین...
دقت کردم، ضریح را دیدم. باورم نشد. باب القبله بودم. حرم خلوت بود. ناباورانه خندیدم. زهراسادات سرش را جلو آورد و در گوشم خواند: سلام آقا...که الان روبهروتونم...
یک قطره اشک گرم از چشمم سر خورد و همراهش ادامه دادم: من اینجام و، زیارتنامه میخونم... حسین جانم...
میخندیدم و گریه میکردم. انقدر گیج بودم که حواسم نبود دستم را بگذارم روی سینهام و سلام بدهم. سرمست سلام دادم، با گردن کج جلو رفتم و دست کشیدم روی ضریح. لبم را گزیدم. تازه آنجا بغضم ترکید. زیر لب گفتم: چی میشد واقعی بودی؟
برایم مهم نبود آدمهایی که از کوچه رد میشوند، درباره دوتا دختر جوان که جلوی آن بنر بزرگ ایستاده بودند و گریه میکردند چه فکری میکنند. مهم این بود که ضریح واقعی نبود. مهم این بود که من کربلا نرفته بودم...
یک بنر بزرگ بود؛ خیلی بزرگ. فکر کنم دوازده متری میشد. زهراسادات برایم توضیح داد که این تصویر بابالقبله است. مال یکی از روضههای خانگی بود. از آن روز تا اربعین، من و زهراسادات هر روز کله سحر، مثل دیوانهها میرفتیم در آن کوچه، مثل دیوانهها سلام میدادیم و کمی روضه میخواندیم و میرفتیم سر کار و زندگیمان.
مهم نبود بقیه چه فکر میکردند. حال آدمِ دیوانهی جاماندهای که دم اربعین کربلا نرفته باشد، بهتر از این نمیشود...
#اربعین
#فرات
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اربعین
هرکجا تشنه میشوم می گویی...
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344