eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
تولدت مبارک 🌸
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
تولدت مبارک 🌸
باور کنید اینها کاملا خودجوش داره نوشته میشه🤔 و درختی را فلفل نخورانده ایم تا تولدت مبارک بنویسد...کلا درختان تولد دوست دارند.❤️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
نور جا داره از احد و سید هم تشکرات مبذول دارم. احد و سید متشکرم.🙄
🔶کانال آرصینار 📚https://eitaa.com/joinchat/3838705795C0874c68c98 ♦️کانالی برای آموزش رایگان ترجمه‌ی رمان♦️ علاقمندان زودتر عضو بشن که از آموزشها عقب نیفتن...🌸 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نشانی نمایشگاه🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از پِلاڪ°
بفرمائید😂
نمیدونم ادامه اشو چطوری بکشم🙂 اما باغ انار از ی نهال کوچولو رسید به باغی پر از درخت و نهال...🙂✨ ان‌شاءالله باغ انارمون هزارساله بشه
هدایت شده از اَفـرا ‌
و یکبار دیگر تولدت مبارک 🌸🌱
دوستان چطوره؟😄
هدایت شده از Tasnim
اینم برای من😃 فقط دستم خورد روی مبارک یکم دورش کثیف شد😕💔
هدایت شده از رآيـا
با اجازه‌تون بزرگوار عکس رو با کنتراست بالا بگیرید که درخشانتر بشه👌 خداقوت
هدایت شده از fateme
هدایت شده از ‍ ‍ ‍
هدایت شده از پِلاڪ°
چطور است؟
هدایت شده از •﴿منتقم کرار﴾•
باغ انار تولدت مبارک
این گل باغمان تقدیم باغ انار به عنوان کادو تولد
yazahra20247-۲۰۲۱۰۴۱۳-0001_46_47.mp3
1.97M
یا ابا صالح المهدی ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از Z♡Bahrami♡
🍃سال هزار و چهارصد و چهار! نمی دانم استاد. خیلی اتفاق ها ممکن است بیافتد. مثلا نهال های دیگری‌به باغ می آیند و رشد می کنند.یا درختان پر بارتر و میوه‌هایشان حسابی آبدار می شود. شما فلفل و ترکه هایتان کمتر به پست کسی می خورد.بانو اسکوئیان کنار پنجه چوبی کلبه انتهای باغ، می نشیند و جوانه زدن نهال ها را تماشا می کند. جناب احف هم به جای نوشتن مونولوگ های آرزو برجوانان عیب نیست و دیدن حوری زیبارویشان در خواب، کت دامادی به تن می کنند.انشاءالله آن موقع فرزندشان روی دستشان است و با استفراغ های وقت و بی وقتش منورشان می کند. جناب یاد هم یک آتلیه عکاسی می زند و همان طور که از یک سوژه چندمرتبه عکس می گرفتند، تک تک اتفاقات را با دوربین طلاییشان ثبت می کنند. در هر حال کسی باید باشد تا نگذارد یاد و خاطره باغ انار فراموش بشود. جناب محمد پویا هم چون دیگر امیدی به رسیدن ساقی‌اش ندارد، بی خیال این خبط ها می شود و می رود همان کلاس فلسفه بافی‌اش را راه می اندازد‌. جناب نیکی‌مهر هم به دو آرزوی دیرینه‌اش می رسد. اولی اینکه بوگاتی می خرد و با آن بوق بوق کنان جلوی باغ تیکاف می کشد. البته خب شما هم می بینید این ماشین برای تیکاف کشیدن حیف است و پوستر های تبلیغاتی باغ را به آن می زنید. آن وقت بوگاتی می شود ماشین رسمی تبلیغات. دومی هم همان چاپ شدن رمان زندگیشان است که داده بودند یکی از باغ اناری ها بنویسند. البته طبق گفته خودشان بعدش هم می خواهند بروند در یک برنامه تلویزیونی و بگویند این ها اثر من را به اسم خودشان ثبت کردند. بعد هم کار معروف شدن نویسندگان دیگر را در بیست سال، به یک دقیقه برسانند. خلاصه نمی دانم انجام می دهند یا نه. ولی خب شما نصیحتشان کنید این کار نکنند. البته نه نصیحت هم نکنید. گفتند از نصیحت بدشان می آیند.به روش های عمرانی خودتان غیر مستقیم ایشان را از این کار منع کنید.ثواب دارد‌. فاطما باجی خودمان هم یا روانشناسی باغ را راه اندازی می کند، یا در آن زمان بهترین بوتیک لباس زنانه/مردانه را در باغ افتتاح می کند. ملت در کنار خوردن انار های شیرین، ترش و ملس، لباس هم بخرند. زهرا رجایی و ستایش ساداتی هم به عنوان بهترین باغبان و قیچی های باغ انار مدال افتخار می گیرند. البته می دهند شوهرانشان.چون قطعا تا اون موقع ما این دو نفر را مزدوج کردیم. آوا واعظی هم با دِنای معروفش وارد می شود و یک تابلوی یادگیری رانندگی بالایش وصل می کند. بعد با کمی پیل، به اعضای باغ رانندگی فوق تخصصی یاد می دهد. ماشاءالله فوق تخصص رانندگی دارد و همگی هم از زیر دستش سالم بیرون می آیند. ولی خب ضمن احتیاط یک پیلی هم برای حلوا کنار بگذارید. منِ سچینه هم همراه با افراسیابم، بزرگترین بخش ترکیب نویسندگی و گرافیک را در باغ به راه می اندازیم. تازه با آن صدای شهلاییمان شروع می کنیم گروه سرودی ویژه هم برای باغ راه انداختن. دوستان در جریانند‌. من و افراسیابم کلا زیادی استعداد داریم و خب نباید حیف بشود. از آن طرف حدیث هم دیگر پیر شده است و به جای خودش، نوه‌هایش در باغ جولان می دهند. از بس که این ننه حدیث از دست من و افراسیاب حرص می خورد. کلا ما روی مغزش جفت پا می رویم و به احتمال زیاد تا آن زمان، تار موی مشکینی در سرش پیدا نمی شود. افسون بانو و t.h جان هم شدیدا در پی ارشاد کردن نهال های تازه وارد، تلاش می کنند. شفق و آیرال آیران جان خودمان هم در باغ انار و باغ یاقوت انارنثاریشان را به اوج می رسانند. انصافا صلواتی ختم کنید. جهاد فی باغ انارشان زیاد است ماشاءالله. تف تف بترکد چشم حسود. ننه فائزه کمال الدینی هم به صراط مستقیم هدایت می شود و برای من آش های گوناگون درست می کند. ناز هم نمی آید.اصلا شاید با ننه نورا«مدافع حریم» یک رستوران و آش فروشی مخصوص در باغ زدند. خدا را چه دید. همه چیز امکان پذیر است. ابومهدی جان خودمان هم بیشتر در باغ شناخته می شود و دیگر ملت فکر نمی کنند پسر هست، تا رویش کراش بزنند. می فهمند دختر است و خلاصه دست از کراش زدن بر می دارند. والا خب عیب است. دیگر...آها راستی آقای جعفری هم دخترشان روشنا بزرگ می شود و به آن طفل معصوم هم املت مخصوص همراه با چایی یاد می دهند. باشد که روشنا راه پدرش را ادامه دهد. خلاصه برای تفریح بیشتر، آخر هر ماه پارتی‌ای یا چِمی‌دانم گودبای پارتی می گیریم و خب البته دیگر جعفر معفری در کار نیست. همه شخصیت خودشان، با نام اصلی خودشان را دارند. دیگر آینده نگری در رابطه با باغ ندارم. حداقل الان. باشد که رستگار شویم...
هدایت شده از fateme
سال ۱۴۰۴ است. تازه کابینه رئیس جمهور جدید تشکیل شده. خدا خیر بدهد به آقای رئیسی. ایکاش این رئیس جمهور جدید هم مانند او باشد. بنده خدا به دلیل فرسودگی حاصل از کار و سفر زیاد، تأیید صلاحیت نشد. آقایان شورای نگهبان ترسیدند که به خاطر کار زیاد، کار دست خودش بدهد. آقای واقفی هم حسابی وضعش توپ شده. برای جشنواره هایش پلاک طلای انار جایزه می‌دهد. بازار کتاب رونق گرفته و سرانه مطالعه به سی ساعت در روز رسیده است. آنقدر وضع نویسنده ها خوب شده که هیچکس ماشین زیر پایش را به خاطر چاپ کتاب نمی‌فروشد. شوهرم از سرکار برگشته است. به جای سلام و احوال پرسی داد می‌زند: سوخت. سوخت. قابلمه و غذا باهم سوختند! در واقع باز هم سوختند. خداراشکر این بار مثل اون یکی بار آشپزخانه آتش نگرفت. _بازم تو فکر و خیال داستان جدیدت بودی؟ خودت هیچی می‌ترسم کل مجتمع رو آتیش بزنی! به دوتا بچه‌ی طبقه پایینیمون رحم کن. عرق شرم بر پیشانی‌ام می‌نشیند. یک لیوان آب انار به دستش می‌دهم تا آرام شود.و میگویم: از خدات هم باشه! همه با آب شنگولی میرن تو فضا من با قلم و کاغذ! آرام شد! از خواص آب انار است! آخر انار سرد است! زنگ میزنم تا از بیرون غذا بیاوردند. دوتا تسبیح می‌آورم. یکی برای یار یکی برای خودم. کنار هم می‌نشینیم روی مبل. به تابلوی روبه‌رویمان چشم می‌دوزیم. یک مولاتی پنجاه در هفتاد است که آقای واقفی برایمان قاب کرده و فرستاده. ماهم داریم یک میلیون و دویست و پنجاه و چهار هزار صلوات باقی مانده را پرداخت می‌کنیم.
هدایت شده از Selahselah
بسمه تعالی رده :خیلی محرمانه پوست: دارد به: برگ اعظم تاریخ: ۱۴۱۰/۰۶/۲۴ سلام و نور به دلیل رعایت نکات مراقبتی و حفاظتی مجبور به نوشتن نامه مکتوب گشته‌ام. امروز اولین روز کاریم در یمن است. بعد از آنکه حکم ماموریت یمن از جانب شما به دستم رسید سریعا عازم شدم تا خودم را به کمک باغبانان باغات انار یمن برسانم. اگر بخواهم در جمله کوتاهی گزارشی از باغ انار صنعا بدهم شاید همین بس باشد که دوستانمان توانسته‌اند از ابتدا سال تا الان حدود دو میلیون نفر را زیر پرچم مولایمان صاحب الزمان مقیم کنند و حدود ۱۰۰ هزار درخت انار متخصص و مدیر تربیت کنند. اسم مولا آمد، شنیده‌ام فرماندهان آتش به اختیارِ پیش از ظهور را به جلسه در ستاد مسجد سهله فرا خوانده‌اند برای ماموریت دهی و گزارش گیری ، و شما هم جزو مدعوین هستین ، سلام ما درختان باغ انار را هم به ایشان برسانید و بگویید که تشنه‌ی زیارت و ملاقات ایشان از نزدیک هستیم اما توفیق انجام وظایف و تکالیف محوله مانع از پایان غم فراق شده. شنیده‌ام جناب امیر حسین را بعد از به دنیا آمدن فرزند چهارمش ، برای رسیدگی به باغات اتحادیه اروپا به یونان فرستاده‌اید و محمد نیکی مهر هم در روسیه دارد کولاک می‌کند. آرزوی سلامتی و توفیق برایشان دارم. الان که دارم این نامه می‌نویسم خبر شایعه واری به دستم رسید و حاکی از این است خودرو استاد شکیبا و همسرشون که برای گارکاه زینب شناسی و آموزش استادید چین به این کشور سفر کرده‌اند مورد حمله قرار گرفته و ایشان و همسرشون به شهادت رسیده‌اند. فضا این جا کاملا غم بار و منقلب شده است، همه باغبانان دعا می‌کنند که این خبر دروغ باشد. هر چند که همه می‌دانیم این آرزو ایشان بوده. یادمان نمی‌رود زمانی که برای معرفی و اثبات طرح جامع اقتصاد و بانک داری اسلامی حکومتی تلاش می‌شد و مافیا بانک های حاکم جنگ تبلیغاتی عظیمی علیه آن راه انداختند این تیم رسانه‌ای ایشان بود که همه نقشه‌هایشان را نقش برآب کرد. نامه به درازا کشید. لیستی از درختان نخبه و متخصص یمنی به تفکیک حوزه فعالیتشان به پیوست ارسال می‌گردد،باشد که جزو سرداران حضرت مولا روحی و ارواحنا فداک قرار بگیرند. در آخر با درود به حضرت محمد و خاندانش و دعا برای حفظ سلامتی مولا برای جناب عالی نیز آرزوی توفیق روزافزون و عاقبت بخیری دارم. استاد و فرمانده‌ی عزیزم خودمانی اگر بگویم ((خیلی دلم برات تنگ شده)) منتظر و تابع رهنمود ها و دستورات بعدی شما هستم. ۱۴۱۰/۶/۲۴
هدایت شده از 𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡
سال ۱۴۶۶ بود. سر و صدا در باۼ می‌پیچید نه صدای کودک نه صدای جوان. تنها صدای پیرزن پیر مرد هایی که در باغ کهن نویسان اناری جمع شده بودند. این بار هم ولوله به پا بود یکی از پیرمرد ها(اسم گفته نمیشه😂) همه را به جان هم انداخته بود. همه با عصا به جان هم افتاده بودند. هر چند دقیقه هم نعره‌ای از یکی از سالمندان بلند می‌شد : ای نیم نفس کشا و دوباره دعوا بالا میکشید. همان جا بود که دو نفر از پیرزن ها خم شده بودند و زمین را میگشتند. _ ای سچینه دندونام کوجاس ننه افتاد زمین. افراسیاب هم همانطور که عینکش را پیدا کرد . نوای، بر طبل شادانه بکوب سر داد. خوب بگذریم بلاخره بعد چند ساعت همه جا سوت و کور شد. هر کی به کاری مشغول بود. اقای احف هم جلوی تلوزیون نشسته بود و فیلم سونوی ۵۶ نوه‌ی خود را میدید و اشک می‌ریخت. _ای صدف کوووجایی خدا رحمتت کنه و هر چند روز یکبار هم شاگردانش به سراغش می‌امدند و یاد خاطرات می‌کردند در ان طرف باغ هم همه دور تلوزیون جمع شده بودند. قرار بود برنامه خنداره فاطمه واعظی شروع شود . اقای نیکی مهر هم نگویم بعد از هدایت شدن به صراط مستقیم به دلیل خواندن رپ +18 در کودکی به ان ور اب فرار کرده بود. فاطیما هم فروشگاه زتجیره‌ای لباس تاسیس کرده بود و حالا رسیده بود دست نتیجه‌اش بین خودمان بماند ازش گرفتن. او حالا گوشه باغ نشسته و در خلوت چیپس لیس می‌زند و محلول شیر کاکائو فلفل می‌خورد. در همین حین بود که دادش بلند شد _اییی سچینه خدا لعنتت کنه دندونات تو محلول من چه میکنه سچینه هم عصا زنان می‌اید و دنندون هایش را ور میدارد و سراغ کافه‌ی خود می‌رود. ستایش هم پس از عروسی با اقایx به بنگلادش افریقا سفر کرده بود. نمیدانم چرا ولی رفت دیگه🤷🏻‍♀ فائزه خان هم با مدافع حریم مهد کودک راه اندازی کرده بودند. افسون خانم هم به ساخت فیلم های هالیوودی و اکشن رو اورده بود و برایشان فیلم نامه مینوشت. اقا پویا هم نشسته بود و فقط چتدانی را پر می‌کرد اقای یاد هم یادش بخیر چند سال پیش رفت قاره‌ ای کشف کند فعلا خبری ازش نداریم. و اما اقای واقفی به دلیل نورگیری های مرتب و منظم دست نخورده و جوان مانند سال ۱۴۰۰ بود. امروز هم وارد باغ شد و گفت پیرای خودم چطورن. کتاب ژاژ چاپ شد. با امضای خودم هر کی نخره می‌ندازمش خانه سالمندان و ماهایی که مجبور به خرید شدیم. و اما من در گوشه‌ای سرسبز باغ نشسته و در میان رقص پرندگان چهل و نهمین کتابم را چاپ کردم .🤓 💞
"سچینه" و "افراسیاب" پوستر ب دست درحال جمع و اوری باغیات و صالحات بودند و در این بین غوغایی هم می‌کردند. "گمنام" بالای کوه خضر نشسته بود تا از غوغا های وقت و بی وقت "سچینه" و "افراسیاب" در امان بماند و در عوض چیپس و پفکش را بخورد. "حدیث" که مشغول دید زنی با دوربین شکاری‌اش بود، "گمنام" را می‌بیند که تنهایی نشسته بالای و کوه و همانطور که به افق خیره شده پفکی در دهان می‌گذارد. پاهای میگ میگی سچینه را قرض می‌گیرد و به سمت کوه می‌دود. به ثانیه نکشیده، مثل عزرائیل بالای سر "گمنام" ظاهر می‌شود. یک پسی به او می‌زند و می‌گوید: _ تنها خوری؟! بدون من کوفت بخوری... "گمنام" که حسابی عصبانی شده، بلند می‌شود و دست دور گردن "حدیث" می‌اندازد تا خفه‌اش کند. خانم "سجادی" که می‌بیند هوا پس است به سمت آنها می‌دود تا ارشادشان کند. "افسون" بانو که تا ان لحظه سراپا چشم شده بود، با امدن خانم "سجادی" گفت: _ ای بابا "سجادی" جان. می‌خواستم از توش یه داستان جنایی دیگه در بیارم بزنم رو دست اگاتا کیریستی... کمی انطرف تر، آقای "امیرحسین" همانطور که دستش را روی چشم های ببفش گذاشته تا شاهد این صحنه ها نباشد می‌گوید: _ اتفاقا خانم سجادی خوب کاری کردید. این صحنه‌هت واسه‌ی بچه‌ها مناسب نیست... و بعد هم نچ‌نچی می‌کند. "زهرا رجایی" و "ستایش" هم دست در دست هم و شاد و خوش و خرم، نگاهی به معرکه می‌اندازند و می‌روند سراغ زندگی‌شان. آقای "یاد" هم که عکس‌هایش را گرفته است، با رضایت عکس های ضبط شده را نگاه می‌کند و جرعه‌ای از اسپرسو‌های نقاشی شده‌اش می‌نوشد. اقای "جعفری" نگاهی به اسپرسو می‌کند و می‌گوید: _ اونو ول کن داداش. بیا املت بزن با چای نبات بفهمی زندگی یعنی چی... بعد ته ماهیتابه و استکان را در می‌آورد و ان‌هارا داخل سینک می‌گذارد. "نورای‌جان" چشم غره‌ای می‌رود و با اسکاچ به جان ماهیتابه می‌افتد. کاربر "t.h" آهی از جهل جماعت می‌کشد و می‌رود تا به "نورای‌جان" کمک کند. "تسنیم" ، "فائزه" و "شفق" نشسته اند کلاغ پر، علی پر بازی می‌کنند‌. کاربر "سردار دلها" که دلش هوایی شده است. پر می‌کشد به سوی ناکجا آباد. "آوا واعظی" هم که می‌بیند خطر به فنا رفتن یک درخت وجود دارد، سریع سوار دنایش می‌شود و گاز می‌دهد تا "سردار دلها" را نجات دهد. کاربر"السلام علیک یا علی‌ابن موسی‌الرضا" زیر لب چهارقلی می‌خواند و فوت می‌کند به مسیری که آنها رفته اند. "ترنج" هم با کسب اجازه از مسئولین مربوطه، باغچه‌‌ای برای خودش درست کرده و در‌آن یک درخت ترنج کاشته‌و مشغول آبیاریش است. در همین لحظه در باغ با شتاب باز می‌شود و آقای "نیکی‌مهر" با رخشیش‌شان وارد می‌شوند. همه نگاه ها به او دوخته می‌شود که با خوشحالی تمام از رخشیشش پیاده می‌شود. پاکت بزرگی در دستش است و از خوشحالی روی پایش بند نیست. کاربر "مجهول" که اتفاقا خیلی هم معلوم است، با لبخند به سمتش می‌رود و برادرانه دست روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: _ خیر باشه داداش... "نیکی‌مهر" با ذوق می‌گوید: _ خیره... خیلی خیره... هفته‌ی دیگه عروسیمه. بعد به پاکت درون دستش اشاره می‌کند و می‌گوید: _ این هم کارت دعوت به تعداد همه... "رجینا" بانو دست بالای لبش می‌گذارد و کل می‌کشد. بقیه باغ هم هرکدام به نوبه خود، شادیشان را ابراز می‌کندد. یکهو فریاد:( ما شیرینی می‌خوایم یالا)ی "سچینه"و "افراسیاب" به هوا می‌رود. آقای "نیکی‌مهر" که یاد جیب خالیش می‌افتد، دست به جوراب می‌برد. ولی لز شانس بدش جوراب هم خالی بود... "پویا" که می‌بیند رفیقش در دردسر افتاده، لوتی گریش گل می‌کند و می‌گوید: _ اصلا فدای سرت داداش. خودم شیرینی می‌خرم بجات. مگه چنتا نیکولاس کوچولو داریم ما؟! و بعد دست در جیبش می‌کند. ولی در کمال ناباوری می‌بیند که ای داد بی داد. بازهم کارت اعتباریش را گم کرده است. تبدیل به اب‌پویا می‌شود و توی زمین فرو می‌رود. ولی کاربر "ابومهدی" همانند فرشته‌ای مهربان تمام هزینه شیرینی را تقبل کردند و "اوا" را که تازه از عملیات موفقیت امیزش بازگشته بود مامور کردند تا با بیشترین سرعت، به نزدیک ترین شیرینی فروشی رفته و مقدار 10M شیرینی برای درختان باغ بخرد. با برگشتن "اوا" از شیرینی فروشی ضیافت کامل شد و همگی خوشحال و خندان شیرینی و خوردند و انار دادند. برگ اعظم، همانطور که در کاسه‌ی گل‌سرخی چای لاهیجان می‌نوشید، در دلش به درختان باغش افتخار می‌کرد. و من هنوز در پی دوستی می‌گشتم تا همراه و هم دلم باشد تا اخرعمر... پایان.
کل مطب پر بود از زنان حامله و مردان دست به کمر. بالاخره بعد از ساعاتی خانوم منشی صدایم زد: _آقای احف، نوبت شماست. با چشمانی گرد شده پرسیدم: _من که حامله نیستم. با کلافگی جواب داد: _منظورم شما و خانمتون بودید. یک "آهان" گفتم و با ذوق و شوق همراه عشقم وارد مطب شدیم. _تالاپ، تلوپ! تالاپ، تلوپ! از صدای قلب بچه‌ام، قند در دلم آب شد که خانوم دکتر گفت: _تبریک میگم آقای احف. شما قراره صاحب یه دختر تپل و گوگول مگولی بشید. چشمانم برقی زد که عشقم پرسید: _اسمش رو چی بذاریم؟! _ببف چطوره؟! عشقم چشم غره‌ای رفت و گفت: _ببف مگه اسم گوسفندت نبود؟! _چرا. ولی خب توی دومین سال تولد باغ انار قربونیش کردیم. روحش که شاده، ولی برای اینکه یادش هم گرامی بمونه، می‌خوام اسمش رو روی دخترمون بذاریم. چطوره؟! _از دست تو! اسم گوسفند رو می‌خوای بذاری روی بچمون؟! خواستم جوابش را بدهم که ناگهان دخترم یک لگد زد و شکم عشقم دو متر پرید بالا. آرام دستانش را گرفتم و از روی تخت بلندش کردم که ناگهان گوشی‌ام زنگ خورد. گوشی را از جیبم در آوردم که "عزیز دلم" را روی صفحه‌ی گوشی دیدم. کفش‌های عشقم را جفت کردم و گفتم: _عزیزم من یه توک پا میرم بیرون ببینم این عزیز دلم چی میگه! اخم‌های عشقم درهم کشید و گفت: _یادت باشه وقتی دخترت رو به دنیا آوردم، اون رو می‌ندازم سرت و خودم میرم خونه‌ی مامانمینا. تو هم برو با عزیز دلت خوش باش. لبخندی زدم و از مطب بیرون آمدم. _سلام و برگ عزیز دلم. مگه نمی‌دونی امروز وقت سونوگرافی عشقم بود؟! پس واسه چی مزاحمم میشی و کانون گرم خانوادم رو به‌هم می‌ریزی؟! _سلام و نور بر احف یا همان ابو ببف! حالت چطوره؟! کار واجب داشتم. وگرنه زنگ نمی‌زدم. _حالا کار واجبت چیه؟! _خواستم بگم پنجمین سال تولد باغ انار نزدیکه. از طرف کانون نویسندگان برتر کشور زنگ زدن و گفتن قراره از باغ انار به عنوان بهترین باغ سال 1404 تجلیل کنن. تو هم باید باشی. بالاخره دوتا کتابت چاپ شده و قراره به زودی پروژه‌ی رو استارت بزنی. منتظرتم! _باشه، میام. فقط یاد و محمد نیکی مهر هم میان؟! _یاد که رفته فضا تحقیق. البته توی تخیل خودش. وگرنه پیش محمد نیکی مهر نشسته داره سبزی پاک می‌کنه. آخه اونم کانالش یک ميليون رو رد کرده و همش داره به ناشناسای فضولش جواب میده. سرکار هم نمیره. چون میگه از تبلیغ توی کانالم پول در میارم و دیگه نیاز نیست سرکار برم. _که اینطور. باشه، وقتی عشقم رو رسوندم خونه، میام پیشت. _خوبه. راستی بچت جنسیتش چی بود؟! _دختره. باورت میشه؟! دارم پدر میشم. کِی بود مگه توی ناشناس بهت گفتم برام زن پیدا کن. یادته؟! _آره واقعاً. یادش بخیر. راستی دخترت رو بزرگ کن، بعد شوهرش بده به نیکی مهر. چون هیچکس که به اون زن نمیده، حداقل تو بهش بده. _چی داری میگی؟! تا دختر من بزرگ بشه، نیکی مهر ریشاش هم‌رنگ دندوناش شده! _چرا حواست نیست؟! نیکی مهر مثل کوسه می‌مونه و اصلاً ریش نداره. _عه راست میگی. باشه، حالا ببینم چی میشه. کاری نداری استاد واقفی؟! _استاد واقفی نه. عزیز دلم...!