🔸🔹🔸🔹🔸🔹
📝 #کارگاه طراحی(طراحی کاراکتر)
🗓 دوشنبه ۲۲ شهریور
⏰ساعت ۲۱ الی ۲۲
🎙باغبان : بانو فائزه کمال الدینی
در گروه عمومی باغ یاقوت👇
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
🌱
کارگاه توصیف_compressed.pdf
681.1K
📚کارگاه آموزش داستان نویسی با موضوع « توصیف »
باغبان: سرکار خانم موسوی (شانار)
#کارگاه_آموزشی
#نویسندگی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌹کسب مقام دوم کشوری در جشنواره قرآنی 1455 در بخش فیلم کوتاه داستانی(فیلم قبول باشه) به کارگردانی دوست و برادر عزیزمون اقای سیدعلیرضا میراللهی که در کانون فرهنگی هنری سردار حاج قاسم سلیمانی تولید شده است را به ایشان تبریک و آرزوی موفقیت در تمامی مراحل آتی را داریم.
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
زینب شناسی۴_compressed.pdf
174.6K
📒کارگاه
🔸 #زینب_شناسی4
خانم فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
#عاشورا
#یا_زینب (سلام اللهعلیها)
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از هاشمی
در شام شهادت حصرت رقیه در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نایب الزیاره دوستان هستیم.🙏
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙
~ بسم الله قاصم الجبارین ~
🔎تحلیل حرکت رسانهای حضرت زینب(س)
°• سهشنبه ۲۳ شهریور ماه ۱۴۰۰
°• ساعت ۲۱:۴۰
باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات]
در باغ انار ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
#زینب_کبری
#سلام_الله_علیها
#محرم
#نشر_حداکثری
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسمـ آفریدگاࢪ انـاࢪ...
به یاد قلب های شکننده اے کہ در این راهـ شهید شدند.
سلامـ ۅ نوࢪ.
حالتان خوب است؟
هوای نجف چطور است؟
از عید میخواستم نامہ اے برایتان بفرستم اما سرمان با نہالان گرم بود.
الحق که کار را به کاردانش سپردہ اید.
اینجا همه خوب هستند.
میدانیم یادتان نمیرود اما جهت یاد آوری هفته دیگر تولد پنج سالگی باغ است.
باغ کوچکمان حالا بزرگ شده است.
چند بخش جدید اضافه شده است که فقط منتظر امضا و مهر شما بر آن هستیم.
یاد اولین بهاری که در باغ بودین، بخیر، چقدر هوای ابری این روز ها پر از دلتنگی است...
راستی: میدانم جنابان حرف در دهانشان نمانده اما دوست داشتم من هم بگویم، بالاخره رنگ آمیزی ساختمان بخش توریستنار هم به پایان رسید.
با مشورت بزرگان تصمیم بر این شد که جناب نیکی مهر باغبان این ساختمان باشد.
بخش های دیگری هم در سر داریم تا راه بیاندازیم، اما نمیتوانم الان بگویم زیرا سچینه نامی بالا سرم ایستاده و نامه را میخواند.
تا یادم نرفته بگویم ما هم بالاخره موفق شدیم و مجوز ساخت کافهکتابیام را در کنار تفکر خانه باغ بگیریم درست روبروی چایی خانه جناب جعفری.
مطالعه در هنگام انتظار باید جذاب باشد.
نمیدانم کلاغ ها گفتهاند یا نه اما ۱۰ روز دیگر عروسی ستایش جانم هست.
در جریان که هستید چقدر سختی روی قلب کوچک دخترمان بود!
دخترکم فائزه( عمار) هم کتاب امنیتی دومش را در حال حاضر ویرایش میکند.
فاطیما جانم هم بزرگ ترین بوتیک لباس های ایرانی را درست روبه روی درب شرقی باغ افتتاح کرده.
چند روز پیش هم بانو افسون با چند سرهنگ و سرگرد نظامی دیدار مخفیانه داشتند.
من نمیگوییم گفتهام شما هم نگویید شنیدهاید اما دارد روی داستانی جنایی کار میکند.
که به زودی بمب خبرش پخش میشود.
مامان فائزه(فائز کمال الدینی) و مهردخت جانم هم سیاه قلم در باغ یاقوت تدریس میکنند.
یکی از کلاس های خصوصی که هزینه اش رایگان است.
و دوباره بعد از مدت ها بنده هم تمرین های #فیروزه ام را در باغ میگزارم.
آخ داشت یادم میرفت رمان(نهاو) تون هم چاپ چهل و یکم را رد کرد.
تبریک مارا پزیرا باشید🌱
زمان کوتاه است و کارهایمان فراوان.
وقتتان را نمیگیرم
نامه طولانی شد و امیدوارم حوصله تان سر نرفته باشد.
با اینکه احوالات و موفقیت های خیلی هارا نام نبردهام اما بدانید همهی مان پیشرفت چشم گیری داشتهایم.
مثلا:
زندگی نامه جناب نیکی مهر به قلم بانو رجایی در این مدت کم به چاپ پنجم رسیده.
افراسیاب جانم حالا خودش سفارش #مولاتی میپذیرد و خط عالیاش هر روز بهتر و بهتر میشود.
بانو گمنام جانم طرح های بند انگشتیاش زبان زد تمامی باغات شده است.
در این هیاهوی بی هیاهویی غوغا جانم طوفانی به پا کرده که حتماً بعداً از هنرش برایتان میگویم.
باز هم حرف های نا گفتهای که بعضی ها تا ابد گفته نمیشود و بعضی ها سال ها زمان میبرد تا گفته شود.
در راه جهادی که پا گذاشتهاید بسیار موفق باشید.
آرزوی تنی سالم و حالی خوش برایتان دارم.
میرود سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام.
۱۴۰۴/۶/۱۲🌱
دانه اناری کوچک در این انجمن.
#...
#نامه
#تمرین95
رمان #نهاو رو من قرار بنویسم مثل اینکه...ولی هنوز پیرنگ شم ننوشتم...حالا چیبپوشم؟😱
هدایت شده از مهربانی کن...
بله حتما. روزی یکساعت طراحی تمرین میکنن زیر نظرخودم.
قراره فتوشاپ هم پنج شنبه ها روزی یکساعت یادشون بدم.علاقمند و هنر دوست هست.
هدایت شده از مهربانی کن...
البته استاد بزرگوارآقای مجاهد علیرضا اهل رمان خوندنم هست. از جمله رمانهایی که خوندند : چغک_ ترکش ولگرد_مهمانی باغ سیب_پدر پسر روح الله_دیدم که جانم می رود_داستان های مثنوی_حاج قاسم و...
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#لشگر_فرشتگان / بخش اول
الان دقیقاً یادم نیست چه شد که ناظم مدرسهمان، آن کتابچه را به من داد. شاید چون میدید همیشه یک کتاب غیردرسی برای خواندن دارم. کلاس پنجم بودم. داشتم کتاب اشعه سبز ژول ورن را میخواندم. دنیایم دنیایی بود که ژول ورن ترسیم میکرد؛ کنجکاویهایم هم. ذهنم درگیر طلوع و غروب آفتاب بود و دیدن اشعه سبز.
کتابچه در میان کتابهای دفتر بسیج مدرسهمان بود. یک کتابچه با جلد آبی و نوشته سبز: به رنگ زندگی.
آوردمش خانه. کلا عاشق خواندن بودم؛ کتاب و مجله هم فرقی نمیکرد. وقتی دستم به یک چیز خواندنی میرسید، ذوق میکردم چون دروازه ورود به یک دنیای تازه بود.
زیر عنوان کتابچه نوشته بود: مروری بر خاطرات و زندگینامه شهدای زن.
عبارت گنگی بود. اصلا مگر زنها شهید میشوند؟ شهادت مال مردهاست که میروند جنگ. شهیدها آدمهای خوبی بودند که برای وطنشان جان دادند. این جملات در اولین لحظه به ذهنم رسید؛ به ذهن یک دختر کلاس پنجمی.
اولین خاطره از شهید طیبه واعظی بود. بعدی از شهید فاطمه جعفریان، بعد زینب کمایی، بتول عسگری و...
خاطراتشان عجیب بود. حساسیتشان روی چادر. روی نماز. روی امام خمینی. و آخر، این که شهید شده بودند بدون این که بروند جنگ. هنوز گنگ بودند برایم؛ اما در ذهنم ماندند. از همانجا یک چراغ در ذهنم روشن شد؛ این که خانمها هم شهید میشوند. نمیدانم چرا؛ اما با این که هنوز خیلی از مفاهیم دینی در ذهنم جا نیفتاده بود و شاید هنوز در عالم بچگی سیر میکردم، یک جرقهای در ذهنم خورد که: کاش من هم شهید شوم!
صرفا یک جرقه بود؛ خیلی دربارهاش فکر نکردم.
یادم نیست دقیقا اول راهنمایی بودم یا دوم. زنگ آخر بود. با دوستم از مدرسه بیرون میرفتیم که گفت: من حس میکنم تو بزرگ که بشی یه دانشمند هستهای میشی و میان ترورت میکنن و شهید میشی!
صدایش هنوز در گوشم هست. گیج و گنگ نگاهش کردم. شاید حتی یک پوزخند هم زدم. آخر آن موقعها میخواستم جراح مغز و اعصاب بشوم نه دانشمند هستهای. با این وجود، سرم را تکان دادم و گفتم: شاید!
باز هم جدیاش نگرفتم. خیلی برایم مهم نبود؛ اما باز هم همان چراغ گوشه ذهنم روشن شد که: دخترها هم شهید میشوند.
این چراغ کمکم نورش بیشتر شد؛ انقدر زیاد که وقتی گلستان شهدا میرفتم، بیشتر به شهدای دختر سر میزدم. به زهره بنیانیان و زینب کمایی. شهادتی که برای خانمها رقم میخورد، جذابتر بود برایم. راست میگویند که ناز کردن در ذات ما دخترهاست؛ دخترها حتی برای شهادت هم ناز میکنند و شهادت میآید سراغشان؛ برعکس مردها که باید در کوه و بیابان دنبال شهادت بدوند.
یک مدت کارم این بود که در گلستان شهدا بگردم دنبال بانوان شهید. یکییکی، میان قبرها و ردیفها. گاهی حتی از صبح تا ظهر تابستان کارم این بود. قطعه مدافعان حرم که پر بود از بانوانی که در حج خونین سال شصت و شش شهید شدند؛ اما میان ردیفهای دیگر هم هرازگاهی یک شهید خانم پیدا میکردم و از این کشف به خودم میبالیدم. حتی چند شهید گمنام خانم هم میانشان پیدا کرده بودم که جایشان را فقط خودم میدانستم. برای پیدا کردن شهدای خانم، حتی پا میگذاشتم به قسمت قبرهای قدیمی گلستان؛ قسمت خلوت و دور افتادهای که همه میگفتند تنها نرو. و من رفتم؛ بدون این که به حس دلهرهای که داشتم توجه کنم. وقتی شهید زهرا زندیزاده را دیدم که میان آنهمه قبر قدیمی قد علم کرده و از پشت شیشههای عینک بزرگش نگاهم میکند، دلهرهام تبدیل شد به شوق.
هرچه من بیشتر دنبالشان میگشتم، کمتر پیدایشان میکردم. اصلا انگار بیشتر از هفتهزار بانوی شهید از تاریخ کشور حذف شده بودند. اینترنت را که زیر و رو میکردی هم چیز زیادی ازشان پیدا نمیشد؛ آنهایی که معروفتر بودند فقط یک زندگینامه کوتاه داشتند: تاریخ تولد و شهادت و علت شهادت. از همهشان هم یک چیز نوشته بودند: شهید خیلی مهربان بود، خیلی مذهبی بود، خیلی باحجاب بود. همین! اگر کمی خوششانس بودم، چندتا خاطره هم پیدا میکردم. بعضی از شهدا هم بودند که بجز یک نام، اثری ازشان نبود. حتی کسی نمیدانست چرا و چطور شهید شدهاند؛ مخصوصاً شهدای زن خوزستان.
حس میکردم هرچه فریاد میزنم، صدایم به جایی نمیرسد. به هرکس میگفتم دنبال خواندن و حتی جمعآوری خاطرات شهدای خانم هستم، مثل دیوانهها نگاهم میکردند؛ انگار این کار عبثترین کاری ست که یک نفر میتواند انجام بدهد. انگار بانوانی که در بمباران شهید شده بودند، مهم نبودند؛ اتفاقی شهید شده بودند و اصلا حقشان بود که کشته بشوند. انگار اهمیتشان صرفا در این بود که سند جنایت صدام باشند و به درد الگوسازی برای دختران نوجوان نمیخوردند.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#اربعین
#شهید_رقیه_محمودی
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#لشگر_فرشتگان / بخش دوم
واقعا مثل دیوانهها شده بودم. هرجا اسم یک شهید خانم میشنیدم، دربهدر میگشتم که ببینم چیزی از زندگینامه و خاطراتش هست یا نه. دیگر کارم از کشف شهدای خانم در گلستان شهدا گذشته بود، فضای مجازی و کتابها را برای پیدا کردنشان شخم میزدم. افتاده بودم دنبال کتابهایی که درباره شهدای زن نوشتهاند. معروفترینشان راز درخت کاج بود؛ زندگی شهید زینب کمایی. ستاره غروب، دخترم ناهید، من میترا نیستم، کد هشتاد و دو، راض بابا، دختران هم شهید میشوند، عصمت، عاشقانهای برای شانزده سالهها، دختری با روسری آبی، عطر نارنج بوی باروت، فرشته نجات، دختری کنار شط، تصویر آخر، نیمکتهای سوخته، عروس خاک... همه را خواندم. بعضی قوی بودند و بعضی نه. بعضی کتابها انگار فقط برای رد کردن گزارش بودند و این که بگویند: «بله ما هم یک چیزی نوشتیم!». کم بودند. حق شهید را ادا نمیکردند. این میان، یک مجموعه ده جلدی بدجور چشمم را گرفته بود: زنان آسمانی. اصلا وقتی فهمیدم ده جلد کتاب درباره شهدای زن چاپ شده است بال درآوردم؛ اما خیلی زود فهمیدم این کتابها چندبار در همان دهه هفتاد چاپ شده و دیگر پیدا نمیشوند.
سال نود و هشت، دوباره همان جنون زده بود به سرم. میخواستم هرطور شده یک یادواره برای بانوان شهید برگزار کنم. دنبال یک راهی میگشتم برای رسیدن صدایشان به همه. با چندنفر از دوستانم افتاده بودیم دنبال خاطراتشان؛ هرچند بقیه بچهها عطش من را نداشتند و برای همین، وقتی کرونا همهگیر شد، کار زمین خورد. با این وجود، فهمیدم پدربزرگم معلم دبیرستان شهید زهره بحرینیان بوده، یا یکی از دوستانم با چندنفر از بانوان شهید سامرا نسبت فامیلی دارد و حتی یکی از معلمان دبیرستانم، از اقوام دوتن از شهدای بمباران اصفهان است و اینها هم به انبوه کشفهایی که داشتم افزوده شد. بعدها بخشی از نتیجه تحقیقاتم درباره بانوان شهید را گره زدم به شاخه زیتون و دیدم بانوان شهید میان دختران نوجوان، خواهان زیاد دارند.
وقتی داشتم برای یادواره بانوان شهید، اسم شهدا را لیست میکردم، شهیدی پیدا کردم به نام رقیه محمودی. ضابط قوه قضائیه. نحوه شهادتش بدجور به دلم نشست؛ انقدر که دوباره مثل دیوانهها افتادم دنبالش؛ دنبال خاطراتش، زندگینامهاش و هرچیزی که من را به او برساند. آخرش فهمیدم شهید رقیه محمودی، یکی از ده شهیدی ست که خاطراتش در مجموعه زنان آسمانی چاپ شده. دوباره دربهدر کتابفروشیهای گلستان شهدا و هر سایتی که فکر میکردم ممکن است این کتاب را بفروشد را زیر و رو کردم. طلسم شده بود. هیچ جا پیدایش نکردم.
همیشه گوشه ذهنم این را داشتم که یک روز در یکی از رمانهایم، ماجرای شهادت رقیه را بازنویسی کنم. مهرش به دلم نشسته بود. میخواستم در رفیق به این مدل شهادت بپردازم؛ اما دیدم نمیشود قشنگ روی آن حرف زد و موضوع شهید میشود. خودم از شهید خواستم یک جایی راهی برایم باز کند تا از مظلومیت درش بیاورم.
این راه در خط قرمز باز شد. وقتی پیرنگ خط قرمز را مینوشتم، یاد قول و قرارم با شهید محمودی افتادم و شخصیت مطهره خلق شد.
دو قسمتی که مربوط به شهادت مطهره یا همان رقیه بود را وقتی در کانال منتشر کردم، از تعداد بالای پیامهایی که در ناشناس آمد، فهمیدم خیلیها مثل من هستند که رقیه را دوست دارند و تشنه شنیدن خاطراتش هستند. دوست داشتم کتاب «باید امشب بروم» که زندگینامه رقیه بود را معرفی کنم؛ اما میدانستم کسی پیدایش نمیکند.
بعد از نماز صبح، با نهایت ناامیدی نام کتاب را در اینترنت جستجو کردم. اولین نتیجهای که آورد، سایت نویدشاهد بود؛ انتشارات خود کتاب. بازش کردم و درکمال ناباوری، صحنهای دیدم که چشمان خوابآلودم را باز کرد: کتاب به صورت رایگان در دسترس شماست!
با ناباوری کلمه دانلود را لمس کردم. هرچه خط آبیرنگ نوار دانلود جلوتر میرفت، چشمان من هم بازتر میشد. انگار در خواب به چیزی که میخواستم رسیده بودم؛ اما نه...کاملا بیدار بودم. دانلود تکمیل شد. هنوز شک داشتم؛ با ناباوری فایل را باز کردم. خودش بود...زندگینامه و خاطرات شهید رقیه محمودی!
خلاصه که... الان سه روز است میخواستم این متن را بنویسم و بعد فایل کتاب را برایتان منتشر کنم؛ چون میخواستم بدانید پشت این فایل چه دغدغه و عقبهای هست و اگر به دستتان رسیده، عنایت خودِ شهید بوده و بس.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#اربعین
#شهید_رقیه_محمودی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمان ایران در بند رژیم آل سعود.
یکیاز شخصیت های کتاب عروس یمن، نوشته زینب پاشاپور.
#معرفی_کتاب
#عروس_یمن