eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین مجاهد زینب عسگری
جشنواره بانوی فرهنگ حیدر جهان کهن
تبریک برگی دارم به برگزیدگان جشنواره بانوی فرهنگ علی الخصوص 👇 مریم قرائی‌زاده و مریم نصری و زینب عسگری و حیدر جهان کهن و حسین مجاهد و ...
نور و مهر خداوند را حمد می‌گویم. و سر بر آستان ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها می‌سایم. که توفیق خدمت یافتیم. از همینجا سپاسگزاریِ برگی می‌کنم از همه کسانی که واژه واژه روی هم چیدند تا داستان خلق کنند. همان کسانی که در جبهه ادبی عرض ادب می‌کنند به ساحت مقدس مادرِ حضرت یاس سلام الله علیها. از اینها که نامشان در زیر می آید.👇اینا😍 احد گرامی و خدوم. هیئت اجرایی پرکار و عزتمند. روابط عمومی بزرگوار و حاضر به یراق. باغبانان درجه‌یک و لاکچری. بیلچه‌های با کیفیت و ضد زنگ. و قیچی‌های با آلیاژ ‌مرغوبِ گروه‌ها از همگی سپاسگزارم‌. امید دارم که باز هم توفیق داشته باشیم برای برگ نو درانداختن و تولید محتوای ارزشمند برای این خاندان کریم. یاعلی، علی یارتون. الله نگه دارتون...بخور و بخواب کارِتون😂
شاهین شیر زمین ... _آرواره‌هامان ساب رفته‌بود _هنوز معلوم نکرده‌بودیم که خدا وجود دارد، خودمان را جمع کنیم یا همین طور لَش که هستیم بمانیم واستمرارش دهیم _خدا توی دست ما ...یا ته می‌گرفت و یا شفته می‌شد. _خدا خودش به شخصه فرود آمد روی زمین ... _ممد شاه به یک تقه بند بود. _می‌رفت توی دم‌و دستگاه خدا _با انگشت زبرش ... _فحش‌های دست ساز ممد‌شاه _دِنگمان کرده بود _هار است و جای دفاع حمله می‌کند _پیرترین شاهینی زنده‌ی سیاره‌ی زمین بود _خدا را هم برای اینکه شاهین را در لحظات سخت از گیروگرفتاری دربیاورد عبادت می‌کرد _طرح استادیوم کامل افتاده‌بود توی ریبن چسبونش _از هام از های نفس‌های ما می‌فهمید که توپ... _شاه دیگر استعلام نمی‌کرد. _خیلی پسندمان بود. _دنگش گرفت و یواش برای خودش خواند: ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد _شاهین یواش! تور پاره کِردی _تیمتون وقتی دست دوئه عاشقش باشین _دیوار می‌گیرن... _اتوماتیک، ملیون تا طرفدار داره _نافمان پیچ داد _مثل آیین استغاثه‌ی یک قبیله‌ی بی‌پناهی.. _هر رگ بازی که توی قلبش بود _کپر رُمید _جهان دقیقه‌ی هشتاد و شیش سرد شد _ما نبودیم قالب‌های سمنتی جای ما بودند _مِنگ منگکی گفت _پیمان یک جنایتی را چشمی و جمعی بستیم _نیزه‌ی یک گلِ خورده توی قلب _شاه عصاش رو گرفته بود سمت سنتر آسمون‌، بلند گفته‌بود: قربونت برم که نقطه‌‌ضعفت آبرو بی‌‌بی‌م زهرا و اولاد آقام مرتضان...
⁦✴️⁩ دوستان علاقه مند به نقد آثارشان در بخش نویسندگی و شعر به یکی از دو پایگاه زیر مراجعه کنند. ⁦❇️⁩ این پایگاه با هدف نقد و بررسی شعر بصورت رایگان فعالیت می‌کند⁦⬇️⁩⁦ 📌پایگاه نقد شعر http://www.naghdesher.ir/{اسامی برخی از منتقدان شعر}⭕ محمّدجواد آسمان علی رضا احرامیان پور روح‌الله احمدی ابراهیم اسماعیلی اراضی احمد امیرخلیلی بهمن بنی‌هاشمی مهدی بهار ارمغان بهداروند زهیر توکلی ساجده جبارپور ماسوله حسین جلال‌پور احسان حسینی  و... ⁦❇️⁩ این پایگاه با هدف نقد و بررسی داستان بصورت رایگان فعالیت می‌کند⁦⬇️⁩⁦ 📌پایگاه نقد داستان http://www.naghdedastan.ir/{اسامی برخی از منتقدان داستان}⭕ آناهیتا آروان خسرو باباخانی سعید تشکری نازنین جودت رامبد خانلری معید داستان ندا رسولی احسان رضایی احسان رضایی کلج یزدان سلحشور کیوان سلحشوری‌مهر احسان عباسلو سارا عرفانی و... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از الهام آقابابائی
ادواردو سالن خلوت‌تر شده است. ماییم و ادواردو که نشسته بود کنار من. بین من و حامد. با همان شکل و قیافه مسیح‌وارش. می‌گویم تا حالا کسی بهت گفته بود شکل مسیحی؟ می‌گوید من خود مسیحم. می‌گویم پیامبری؟ می‌گوید نه. بین مردم خودم تنهایم مثل مسیح. دشمنانم دشمنان مسیح‌اند. فقط یک فرق هست. مسیح یک‌روز صلیبش را به دوش کشید، من بیست سال... شادی روح شهید آنیلی صلوات
هدایت شده از 🕊مایا 🕊
بسم رب ال...... کور شو چشم از صفحه‌ی گوشی گرفتم. هر چه پلک می‌زنم هیچ نمی‌بینم. هیچ نمی‌بینم و همه چیز می‌بینم. مبل‌ها سر جایشان هستند؛ ولی چرا اینقدر کهنه و خاک گرفته شده‌اند؟ با پشت انگشت اشاره‌ چشمانم را ماساژ دادم. به گمانم چشمانم ضعیف‌تر شده‌است. دوباره چشم می‌چرخانم. تصاویر عینی دست گردن تصاویری آشنا انداخته‌اند و مرا به سمت خودشان می‌خوانند. صدایم کردند چایی بنوشم. فهمیدم به نوشیدن یک استکان چایی دعوتم می‌کنند؛ ولی مثل همیشه حرف نمی‌زدند. صدایشان فرق داشت. رنگ و روی وا رفته‌ی مبل‌ها را گذاشتم به حساب چشمان ضعیفم. برای صدای اینان چوب خط چه کسی را رد بزنم؟ سرم را تکان دادم و ابروهایم را بالا انداختم تا فراری دهم اوهامی که مرا احاطه کرده است. لیوانم را از سینی برداشتم تا پذیرایی آخر جلسه‌ی همان اوهام باشد؛ زهی خیال باطل. لیوان همیشگی‌ام جایش را با استکانی کوچک و نعلبکی‌ای با حاشیه‌های قرمز عوض کرده است. شکر دوست ندارم ولی ته استکانم یک بند انگشت شکر نشسته و قاشق چایی خوری هم. یک قلوپ از چایم را نوشیدم. تلخ بود. تلخی‌اش به عمق جانم نشست. شیرین هم نشست! استکان را بالا گرفتم و نگاهش کردم. قهوه‌ای نبود. سیاه بود. چشمانم را بستم و مابقی چای را سر کشیدم. دوست ندارم چشم باز کنم. دیدن آن همه که هست و از من دور است زجرم می‌دهد. قلبم دو شیفت کار می‌کند. جور باری که روی دوشش است را می‌کشد. گوش‌هایم می‌شنوند ولی نه هر صدایی را. صدایی از عمق جانم راه به گوشم باز کرده. هم به شنیدنش محتاجم و هم زجرم می‌دهد. نه توانایی بیشتر کردن صدا را دارم که به وضوح بشنوم و نه قطع می‌شود که رها شوم. چند روزیست گویی با چیزی یا کسی قرارداد بسته‌اند که فقط همهمه‌هایی آشنا را بشنوند. سخت است دیدن آنچه ناپیداست! سخت است دیدن و انکار کردن. قطرات عرق از کنار شقیقه‌ام به پایین سر خوردند. پاییز است و تن من زیر آفتاب سوزان بیابانی سرگردان. دستی سر شانه‌ام خورد و از اینکه کجا سیر می‌کنم پرسید. هر آنچه دیدم را به زبان آوردم. نگاهی به یکدیگر کردند و کم کم لبانشان کش‌ آمد. دیوانه نامیدندم. دیوانه‌ی او شدن عالمی دارد.
هدایت شده از مریم حق‌گو
S.m.yazdani: 🔸🔸🔸🔸🔸🔸 موضوع داستان حیا 🔸🔸🔸🔸🔸🔸 لیست رو پر کنید👇 این‌طرف جوب. خانم فتوحی بلوری در جعبه. صداقتی تبرک. سیدمحمد یزدانی سربلند. زینب عسگری
هدایت شده از مریم حق‌گو
یک روز سرد و بارانی بود. نزدیک ظهر و هوا عجیب گرفته بود. سرمای پشت پنجره، شیشه را از بخار پوشانده بود و قطره قطره باران به شیشه خانه می خورد و سکوت اتاق را درهم می‌شکست. صدای گوشخراش و سوت کشان در ورودی، خط عمیقی روی روحم کشید. صورتم را در هم کشیدم و به در نگاه کردم. پوزخند من و هیکل ورزیده ی کاوه با هم تلاقی کردند و نگاهمان چند لحظه‌ای مات همدیگر ماند. جلوی این نگاه وقت نشناس را گرفتم و پوزخندم را پررنگتر کردم. باید می فهمید چقدر ناراحتم، برای یک بارهم که شده باید اشتباهش را به او  می‌فهماندم و آنقدر خودم را خرد و حقیر  نمی‌کردم. سرم رو با ناخن‌هایم بند کردم و توجهی به چند لحظه مکثش نکردم. رویم را برگرداندم تا بیشتر از این غرورم لگد مال نشود. درد داشت بودنش در این جا؛ آن هم وقتی انتظارش را نداشتم! کاوه بدون توجه به چهره‌ی بغ کرده‌ی من، با قدم‌های محکم به سمت اتاق رفت. تن کرختم بر روی مبل سلطنتی خشک شده بود. همیشه رگ غیرت باد کرده‌اش بد هنگام غلیان می‌کرد. او حق نداشت با آزیتا آنگونه برخورد کند. خوب آزیتا یک زن متمدن امروزیست که عقایدش با او متفاوت است، دلیل نمی‌شود در مقابل شوخی‌های بی‌منظور و صمیمانه‌اش گارد بگیرد. مغزم از حجم این همه افکار آزار دهنده مانند بمبی در حال انفجار بود. تک تک جملاتش درد داشت. از آن دردهایی که تا مغز استخوانت نفوذ می کند. می‌خواهم چشمانم را بر روی قامت کشیده‌اش ببندم؛ اما دل وامانده‌ام عصیان می‌کند. مردمک چشم‌های بی قرارم بر روی درب اتاق کشیده می‌شود. به سختی از جایم کنده می‌شوم و بی اختیار قدم‌هایم به سمت اتاق روانه می‌شود. کاوه با دیدن من ابروانش در هم گره خورد. و دل من در پیچ و تاب گره ابروهایش جا می ماند. بدون توجه به نگاه ماتم زده‌ی من می‌خواهد از اتاق خارج شود که مانعش می‌شوم. کاوه نفس عمیقی کشید و با صدای کنترل شده‌ای لب جنباند: -پری برو کنار حوصله ندارم. عقل چماق به دستم با غرور لگد مال شده ام گلاویز می.شوند و عاقبت غرورم طغیان می.کند. حوصله ندارد یعنی تاب دیدن چهره‌ی من را ندارد. غم بر دلم چمپاتمه می‌زند. مگر من چه چیزی از او خواستم که این چنین مرا تنبیه می‌کند؟ تنها خواسته‌ام دلجویی کردن از آزیتا بود. نباید آن گونه تند رفتار می‌کرد. زبان در دهان می‌چرخانم و شاکی لب می‌زنم. -به جهنم که حوصله نداری، این چه رفتار زشتی بود با آزیتا داشتی؟ حالا فک میکنه چه شوهر املی دارم... دستش را به نشانه ی برو بابا در هوا تکان داد و مسیرش را به سمت آشپزخانه کج کرد. با صدای بلندی غرید: -به درک، خوشم نمیاد بش خط بدم. دوباره سد راهش می شوم. پره‌های بینی‌ام‌ باز و بسته می‌شود. دندان‌هایم را محکم‌ بر روی هم می قفل می‌کنم. نفسم را پر صدا بیرون می‌‌دهم. -ظاهرش دلیل نمیشه، این جوری راجبش قضاوت کنی! اون فقط یکم با مردا راحت همین. یه جوری رفتار نکن آدم فک میکنه از پشت کوه اومدی. زبانم تلخ است می‌دانم. نگاه دلخورش را از چشمان پر گله‌ام گرفت. روی تک مبل راحتی لم داد. رنگ نگاهش برای ثانیه‌ای عوض شد؛ اما به سرعت به موضع قبلی خود باز گشت. با چهره‌ای خونسرد لب زد. -اوکی شمارش را بگو. مبهوت به لب‌هایش خیره می‌شوم. -شماره ی آزیتا؟ سرش را به تأیید تکان داد. چشمان متعجبم بر روی تعقیر موضع ناگهانی‌اش مات می‌ماند. با تردید شماره اش را زمزمه می‌کنم و می‌گویم: -دختر خوبیه من قبولش دارم. تو بش بدبین شدی؛ وگرنه اصلا کاراش روی منظور نیست. گوشه‌ی لبش انحنا گرفت که بیشتر به پوزخند شباهت داشت تا لبخند. دستانش بر روی صفحه‌ی موبایلش به رقص در آمد. صدای بلند و طنازانه ی آزیتا هیچ اثری از عصبانیت ندارد. -به به ببین کی زنگ زده. کاوه خان خودمون. چی شد کم آوردی؟ کاوه بی خیال بدون توجه به چشمان از حدقه در آمده‌ی من لب زد. -تو کی باشی که من در مقابلت کم بیارم؟ فقط نمی‌خواستم دلخور از خونمون بری. اونم فقط به خاطر پری. صدای پوزخند آزیتا مغز استخوانم را می‌سوزاند. دوباره صدای ظریفش در سرم پژواک می‌شود. -‌خدا بده شانس. من موندم تو چطور بند اون دختره ی دست پا چلفتی موندی. تازه اگر بدونی چکار کرده... نفسم در سینه حبس می شود. تیزی نگاه کاوه بر استخوان گونه‌ام می‌نشیند. سرم را به نشانه ی نفی تکان می دهم. می‌خواهم با صدای بلند بر سر آزیتای حیوان صفت فریاد بکشم و بگویم من به خاطر تو زنیکه‌ی بی همه چیز این چند روز، زندگی‌ام را جهنم کرده‌ام، آن وقت تو... چشمان سرخ کاوه کلامم را در دهان می‌خشکاند. چشمانم تار می شود. دیگر از صحبت های کاوه و آزیتا چیزی نمی‌فهمم. فقط جمله‌ی آخر کاوه ناقوس مرگم می‌شود. -اوکی امشب رستوران سنتی... چرا یک رستوران مجلل خارج از شهر قرار گذاشته‌اند؟ وقتی به خودم می‌آیم که تلفنشان قطع شده و کاوه با چهره‌ای کبود و اخم‌های به هم گره خورده به من تنه‌ای می زند و می گذرد. سیبک گلویم بالا و‌پایین می‌شود. ۱
هدایت شده از مریم حق‌گو
خاکستر . با لب‌‌هایی لرزان می‌گویم. ‌-دروغ میگه. بخدا من کاری نکردم. کاوه حتی حاضر نیست به چهره‌ام نگاه کند. بدون این به سمتم برگردد. با صدایی لرزان گفت: -منو باش فکر می‌کردم زنم میره دورهمی زنونه که تفریح کنه. خاک بر سر بی‌غیرتم که تو رو آزاد گذاشتم که بری ... سرش را به تأسف تکان داد و‌ ادامه ی جمله‌اش را فرو خورد. با چشمان نم زده لب می زنم. -اونجوری که فکر می‌کنی, نیست. نگاهم میخ پارکت‌های سالن می‌شود. -من فک می‌کردم فقط آزیتاست به خاطر همین اون لباس رو پوشیدم. بزاق خشک شده‌ی دهانم را قورت می‌دهم. -ولی یدفعه داداشش اومد، قبل این که منو ببینه، رفتم سر و وضعم رو درست کردم. من فقط باشون عکس گرفتم همین. لب‌هایم چفت هم می‌شود و فاکتور می‌گیرم از حرکت احمقانه‌ای که برای لارج نشان دادن خودم به آزیتا انجام داده‌ام. گوشه‌ی لبم را محکم گاز می‌گیرم تا نگویم که با تأخیر پس از آمدن برادرش برای درست کردن سر و وضعم و پوشش مناسب به آن اتاق کذایی رفتم. با صدای محکم کوبیده شدن در شانه‌‌ام بالا می‌پرد. سرم را بلند می‌کنم اثری از کاوه نیست. آه جانسوزی می کشم و فاتحه ی خوشبختی‌ام را می‌خوانم. لعنت بر من که قدر همسر محبوب و عاقلم را ندانستم. کاش این‌قدر خودم را علامه‌ی دهر نمی‌دانستم و کمی با دلش راه می‌آمدم. من که رفتار کاوه با سایر دوستانم را دیده‌ام. هر چقدر ظاهرشان متفاوت باشد؛ ولی شخصیتشان موجه باشد. کاوه حرمتشان را نگه می‌داشت، فقط آزیتا... لعنت بر ذات پلیدش. چقدر احمق بودم که نفهمیدم، موس موس کردن های آزیتا به خاطر بر هم ریختن زندگی‌ام بوده است. به سمت تلفن خیز برمیدارم و شماره‌ی آزیتا را می‌گیرم. چندین بار تماس می‌گیرم و هر بار بوق اشغال پخش می شود. تن سست و لرزانم بر روی زمین فرود می‌آید. از عمق وجود فریاد می‌کشم. -خدا ... با ضجه می گویم. -خدا تو که خودت شاهد بودی، من کاری نکردم، خودت کمکم کن. زار می‌زنم و می‌گویم ای کاش حرمت آیه‌ی قرآنت را نگه می‌داشتم و با آن لباس منفور ادعای روشنفکری نمی‌کردم. نمی‌دانم آزیتای بی‌صفت کی وقت کرده بود، در آن فاصله‌ی اندک هنگامی که یک برخورد انفاقی بین من و برادرش پیش آمد، آن عکس فجیع را بگیرد. ای کاش آزیتا این وصله ی متعفن را به زندگی‌ام راه نمی‌دادم. صدای قطرات باران همچنان می‌آید. شاید هم بر دل ماتم زده‌ام لالایی می‌خواند. دل پر دردم تکه تکه می‌شود. تاریک است همه جا مثل ویرانه‌ی قلبم که پر از سیاهیست. محبوب جانم! ای کاش غرورت را با حرفهایم لگدمال نمی کردم. نه آزیتا نه هیچ کس دیگری ارزش مکدر کردن خاطر عزیزت را نداشت. افسوس... چقدر دیر به این موضوع پی برده ام. چشم‌هایم را می‌بندم. میان چشم‌‌های نیمه بسته سایه‌ی تن ورزیده‌‌ی کاوه از لای در نیمه باز اتاق چشمانم را نوازش می‌کند . ناباور پلک میزنم. حتما شبح کاوه است. می‌دانم دیگر کاوه باز نمی‌گردد. درد بر تمام تنم خیمه می‌زند. این کابوس پایانی ندارد. با قامتی خمیده به سمت اتاق می‌روم. کاوه را میبینم که با همان لباس ها سرش را میان دستش قاب گرفته است. یعنی اصلا نرفته است. پس آن صدای کوبیدن درب اتاق بوده است. در دلم عروسی به پا می‌شود. می خواهم به سمتش پرواز کنم‌؛ اما با دیدن چشمان سرخ و ابروان در هم پیچیده‌اش سر جایم قفل می‌شوم. با صدایی لرزان لب میزنم: -ببخشید. حق با تو بود. می‌دانم که تا بخشش راه طولانی در پیش دارم؛ اما همین که سر قرارش با آزیتا نرفته که به خزعبلاتش گوش دهد، جای امید باقیست. ۲