#تمرین102
#خواستگاری
به صندوق چوبی پشت پایش گیر کرد. محکم زمین خورد و کُت چرمش چاک خورد. دانههای یاقوت زیر کُتش پیدا شد. چشم از او برداشتم. بلند شد و همانطور عقب عقب به راهش ادامه داد. نمیخواست در همین ملاقات اول مضحکه شود. حسابی که دور شد؛ برگشت. شروع به دویدن کرد. دلم میخواست بفهمم کجا میرود. سالها همسایهی ما بودند. همین درخت کناری. اولین بار که همدیگر را دیدیم، هر دو شکوفه بودیم. فکر کردم: «لابد اون موقع فکر کرده شبیه همیم.»
دلم برایش سوخت. وقتی ردِ قرمز باقی مانده از او را روی زمین دیدم، دردم گرفت. دستی به پوست حساس و نازکم کشیدم. چشمانم را بستم. حتی تصور چنین افتادنی، تمام فیبرهای تنم را لرزاند.
فکر کردم: «چه مرد محکمیه! اگر من بودم الان تمام تنم له شده بود.»
از تصورش دردم آمد. اما فکر رهایم نکرد: «حتی نمیتونستم از جام بلند شم و باید با خاک انداز جمعم میکردن!»
چشمانم را فشار دادم تا این فکر از سرم خارج شود. کمی عذاب وجدان گرفته بودم.
«کاش اون حرف رو بهش نگفته بودم!»
لبانم را با زبان خیس کردم و ابروهایم را گره دادم.
«نه. خیلی هم خوب گفتم.»
دست به سینه سرم را بالا گرفتم.
«اصلا ما به هم نمیخوریم.»
یاد حرفهایش افتادم و وا رفتم.
_ببخشید یه...
آب دهانش را قورت داد.
_...عرضی داشتم خدمتتون.
با دیدن کُت چرم براق و صورت قرمزش، چشمانم را پایین انداختم.
_بفرمایید.
نفسش را آرام بیرون داد و به زمین خیره ماند.
_من خیلی وقته... یعنی... چند ماهی هست... میدونید نجابت و حیای شما برام قابل تحسین هست.
از حرفهای بریدهاش، بوی خواستگاری آمد. طبق معمول همهی این جور وقتها خودم را به خنگی زدم. خونسرد و بیحالت نگاهش کردم.
_ممنونم. سلام به خانواده برسونید. من باید برم.
از گفتن جملهی آخر پشیمان شدم! اگر قبول میکرد تا بروم از بقیهی حرفش سر در نمیآوردم.
اگر هم نمیگذاشت که معلوم بود معنای حرفش را فهمیدهام و دارم فرار میکنم. منتظر عکسالعمل او ماندم. سرش را تندی بالا آورد. آب دهانش را قورت داد. چشمانش به این طرف و آن طرف دو دو زد تا روی من خیره نشود. دهانش را باز کرد اما زبانش قفل بود. کلمات روی زبانش ماسیده بود. نمیدانم چرا حالش را فهمیدم! بی ملاحظه گفت:
_میخوام باهاتون زندگی کنم خانم خرمالو.
این را که گفت، یاقوتِ چشمانش در چشمانم گره خورد. خشکم زده بود. با اینکه میدانستم منظورش چیست؛ بازم جا خوردم. زمان در آن لحظه متوقف شد. دلم میخواست آن لحظه تمام شود اما ساعتِ زمان در آن لحظه ایستاد. وقتی زمان به حرکت درآمد، بالاخره پلک زدم. چشمانم را از او گرفتم. ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
_اینجا جای این حرفها نیست آقای انار.
صورتم را برگرداندم و عکسالعمل چهرهی گلگونش را ندیدم. دوباره به جارو زدن برگهای زردِ انار و خرمالو، توی حیاط ادامه دادم.
(پ. ن: دیگه باید به بزرگی ببخشید. در تمرین دخل و تصرف کردم. تازه به جای شروع، با شبیه اون جمله تمام کردم!)
#000802
#نرگس_مدیری
هدایت شده از بچه شبح خاکستری-
خانوم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت: من عمرا از مرد هایی که مو رنگ میکنن، خوشم نمیآد!
آقا انار دستپاچه و با تته پته گفت: ن..نه!
ما کلا خانوادگی موهامون بوره. خیالتون راحت. نچراله نچراله.
اگرهم که با رنگش مشکل دارید که دیگه...
لبخندی روی لب خانم خرمالو شکل گرفت، هرچند آقا انار از زیر ماسک نمیدیدش.
سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد.
انار تا اینجا تمام ایدهآل های اورا داشت.
ناگهان باد سرد پاییزی وزید، از پوشش نازک خانم خرمالو گذشت و لرزه بر اندام ظریفش انداخت.
آقا انار که دید خانم خرمالو از سرما به خود میلرز، کت چرمش را درآورد و قبل از اینکه خانم خرمالو بخواهد لب به تعارف باز کند، آن را روی شانههایش انداخت.
لپ های خانم خرمالو به رنگ کت درآمد و فقط زیرلب تشکر کرد.
آقایانار همانطور که به خانم خرمالو زل زده بود، پیش خودش فکر میکرد کتش چقدر به تن همسر آیندهاش میآید.
حالا این همه اعتماد به سقف را از کجا میآورد و خرمالو را از همین حالا همسر ایندهاش میدانست،اللهاعلم!
خرمالو احساس میکرد دارد زیر نگاه های سنگین انار له میشود.
به سختی سرش را بالا اورد که یکهو نگاهش روی هیکل تکهتکه و عضلانی انار قفل شد.
نفسش بند آمد و سریع نگاهش را دزدید و چندین برابر سرخ شد.
انار مستانه خندید و در دل آرزو کرد کاش میتوانست موهای سبزرنگ خرمالو را نوازش کند.
یکهو به خودش آمد و دردل به خود نهیب زد و خودش را به خاطر بیحیایی اش سرزنش کرد.
نگاهش را به روبهرو دوخت و با صدای بمش گفت: موهاتون رو بکنید داخل.
خرمالو که تازه فهمیده بود موهایش بیرون امده، بی اختیار هینی کشید و سریع روسری اش را کشید جلو.
انار ذوقزده از نجابت خرمالو لبخندی زد و رویش را به سمت او چرخاند.
سرش را کمی کج کرد و شمرده شمرده پرسید: خرمالو خانوم؟
و "واو" خانوم را کمی بیشتر کشید.
خرمالو نیم نگاه خجولی به انارش، که معلوم نبود از کی "شین" مالکیت گرفته، انداخت و بله را در دهانش مزه مزه کرد.
#نورسان
#تمرین102
(استاد ممنون میشم نطرتون رو هم بگید)
هدایت شده از ✒🌿💎
خانم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت :
خوانواده تو خودشونم با خودشون مشکل دارن... این ترش میکنه.. اونشیرین میشه اونم که خودش نمیدونه شیرینه یا ترش.
حالا فکر کن ازدواج کنیم بچمون چی از آب در بیاد.
پوستش کلفت و تلخه.اونوقت داخلش نرم و شیرین و آبدار.
آقا انار که دیگه عصبی شده بود با همون لهجه کرمانی به خانم انار توپید:
از شماکه بهتریم.انارمیوهیمورد علاقه حضرت زهرا(س)است.بعدشم...درسته پوستمون کلفت و تلخه.ولی داخلمون آبدار و شیرینه.تازشم..از شما خرمالو ها بهتریم که. پوستتون قرمز و وسوسه کنندست اما وقتی خورده میشین دهن آدما خشک میشه.
ظاهرتون خوبه هااا ولی باطنتون تلخه.امام علی(ع)هم گفته:
«زینةٌ اْلباطن ، خیرُ مِن زینة اْلظاهِر»
بعدشم.اصفهانی بودنتو به رخم نکش که مَه بچه کرمونم ، پایتخت گردش گری ایران.از وقتی شکوفه شدماا ، توریستا داشتن انار های کرمونو سوغات میبردن.
خانم انار شماتت بار آقا خرمالو رو نگاه کرد و گفت :
مگه سوغات کرمان زیره نبود؟؟
آقا آنار اومد جواب بده که پدرش ، استاد واقفی گفتن :
پسرم ولکن.. اینا جنسشون به تو نمیخوره.تو مثلا قراره برگ اعظم باغ انار بشی هااا. با ایشون ازدواج کنی که فردا از درخت میافتی پائین.. یکم صبر کن من دخترعمو شیرینو برات میگیرم.
خانم خرمالو که عصبی شده بود جعبه شیرینی رو از روی میز انداخت پائین رو به آستاد واقفی و پسرش گفت :
اصلا شما جنستون به خرمالو ها نمیخوره.
این دسته گلتونم بگیرین ببرید کرمان.. شمارو به خیر مارو به سلامت.
***
دوهفته بعد خبر ازدواج پسر اقای واقفی که حالا ناردوماد شده بود به گوش خرمالو رسید و ایشون بر اثر سکته قلبی مرحوم شدند.
و این بود سرنوشت مخالفان باغ انار ، که تکه ای از فردوس است!!
#مهدینار
#تمرین102
هدایت شده از م.م
خانوم خرمالو: آخ که چقدر دوست دارم این دل پر خونت را.
تا قلبت را برویم باز نکرده بودی درکت نمی کردم. همیشه می گفتم چه پوست کلفتی دارد.
البته اینهم جزئی از جاذبه های ذاتی تو است که من بسیار دیر متوجه شدم.
آنقدر متواضعی که شکافتن تو را نوعی لبخند، رضایت، آرامش می دانم.
آقای انار: عزیزم تو هم پراز شیرینی و لطفی. نرمخو ومهربان .
چه خاکی بر سرم می ریختم. اگر مثل بعضی خرمالوها بی مزه بودی؟!
شکر می کنم که تو را از درخت همسایه خواستگاری کردم.
واِلا ممکن بود کارمان به جدایی بکشد.
-
- تمام شد. خودت را لو دادی.
آقای انار: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
#تمرین102
#م_مقیمی
آقای سالاری به واقع یکی از نویسندگان ارزشی و ارزشمند و کاربلد هستند. امیدوارم عمرشان طولانی و قلمشان همواره در حال گردش روی کاغذ و تولید آثار فاخر باشد...
#استاد
#زنگ_تفریح
#جلال_آل_انار
3⃣3⃣ خوابها و رؤیاهایمان را جدی بگیریم
بتهوون میگوید: بهترین لحظههایی زندگی من آنهایی بودند که در خواب گذراندم.
قبلاً نوشته بودم که من سفر نمیروم و مدتهاست که از سفر کردن طفره میروم. ولی در خواب گهگاهی سفر میکنم، به دریا و کویر میروم و با آدمهایی که خیلیهایشان را نمیشناسم همسفر میشوم. (+)
رویاها میتوانند یکی از مؤثرترین و خلاقانهترین ابزارهای ما برای تصمیمگیری و حل مسئله باشد.
شاید یکی از اقدامات مفیدی که میتوانیم در سال جدید انجام بدهیم جدی گرفت رؤیاهایمان باشد.
درباره رؤیا کتابهای متعددی منتشرشده، از نوشتههای خرافی گرفته تا تحقیقات روانشناسی.
رؤیا بخش مهمی از یک زندگی خلاقانه است، بهتر است بهجای تفسیرهای خرافی و عجیبوغریب از رؤیاها به استفادۀ خلاقانه از رویاها برای ساختن ایدههای تازه بیندیشیم. چه بسیار آثار هنری، ادبی، عملی و فکری که جرقۀ اولیه آنها در خواب زده شده است.
بنابراین یک فرد خلاق حتی در خواب هم در حال کار کردن است، شاید خیلی غنیتر و بیپرواتر و صدالبته بدون سانسور.
برای کسی که دئبال ایدههای تازه میگردد، خواب و رؤیا مانند چشمهای جوشان عمل میکند. گراهام گرین، به نکته جالبی اشارهکرده است:
بعضی اوقات، یکی شدن با یک شخصیت از داستان تا جایی پیش میرود که آدم بهجای رؤیای خودش رؤیایِ رؤیای او را میبیند.
برای مطالعهی علمیتر و بهتر در این زمینه دو کتاب حیوان قصهگو و کمیتۀ خواب را پیشنهاد میکنم.
متن زیر را که درباره بهرهبرداری آگاهانه از رؤیاهاست از کتاب خواندنی و جذاب کمیتۀ خواب نوشته دیردرا بریت نقل میکنم:
روانشناسها برای پرورش رؤیاهای مشکلگشا، آئینهای «کاشت نهفته» را پروراندهاند. هدف این آئینها مسائل شخصی و عاطفی است، ولی برای کارهای عملی آفرینش گری هم مناسب هستند. دستورالعملهای کاشت نهفته معمولاً حاوی دستورهای زیر هستند:
مسئله را بهصورت عبارت یا جملۀ کوتاه نوشته و بغل تخت خود بگذارید.
چند دقیقه قبل از خواب مسئله را بررسی کنید.
وقتی در بستر خواب هستید مسئله را در صورت امکان مانند تصویری مجسم کنید. خودتان را در حال رؤیا پیرامون مسئله، بیداری از رؤیا و نوشتن د دفترچه مجسم کنید.
درست هنگامیکه دارد خوابتان میبرد، به خود بگویید که مایل به دیدن رؤیا دربارۀ مسئله موردنظر هستید.
روی پاتختی، کاغذ یا قلم –شاید چراغقوه یا خودکاری که نوکش چراغ دارد- داشته باشید.
اشیاء مربوط به مسئله را روی پاتختی بگذارید.
پس از بیدار شدن، پیش از اینکه از رختخواب بیرون بیایید قدری در سکوت دراز بکشید. به این توجه کنید که آیا اثری از یادآوری یک رؤیا در شما هست و اگر امکانپذیر باشد خود را به یادآوری بیشتر رؤیا تشویق کنید. آن را بنویسید.
✍#شاهین_کلانتری
هدایت شده از
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
به دستم رسید....
باغ انار، نویسندگی گروهی، اولین داستان کوتاه جمعی، و حالا هم "ارتداد" به عنوان جایزه.
منتخب انتخاب دوستان نشدیم اما انتخاب شدیم!✨
⤵️⬆️ اما در مورد رمان ارتداد:
رمان ارتداد نوشته وحید یامین پور رمانی است سیاسی که با ماجرایی عاشقانه گره خورده است. راوی، داستان را از ماجرایی درددناک و خونآلود در 22 بهمن 57 شروع می کند، تاریخی که برای عموم آن زمان نشان شادی و پیروزی بود در این جا محمل وقوع حادثه ای تلخ می شود. رمان به خواننده نهیب می زند و در پی آن است که خواننده خود پی ببرد که نسبت به آرمان های انقلاب و رهبر، کجا ایستاده است. رمان «ارتداد» در در سه بخش «حیرت»، «ارتداد» و «رجعت» نوشته شده است. بر خلاف دیگر آثار نویسنده ترجیح داده است که درباره ی این اثر صحبت نکند و اجازه دهد که خواننده خود به هدف کتاب پی ببرد. ژانر کتاب تاریخ جایگزین است یعنی نوشتن درباره ی اتفاقی تاریخی، اگر به گونه ای دیگر رخ می داد یا اصلا رخ نمی داد.
با تشکر از باغ اناریها🌱
#جشنواره_یاس
#نویسندگی
#محبوب
#جایزه
#امی
┄•●❥@obooreneveshteha
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از maryam. ghoraei
#آنچه_از_یاس_آموختم
شب و روزم یکی شده بود از بس که در به درِ پیدا کردن یک ایدهی جذاب بودم!
از آخرین مباحثی که در آوینار آموخته بودیم، کهن الگو بود و خیلی ذهنم را درگیر خودش کرده بود. عمق بیحدّش، حسابی دلم را برده بود.
این همه، مرا مصمم کرد تا اثر ارسالیمان به این جشنواره، بر پایهی کهن الگو بنا شود. به همین خاطر، مطالب کانال یاس را به دقت پیگیری و مدام بالا و پایین میکردم. به نتیجه رسیدم که میتوان گفت زندگی حضرت خدیجه سلام الله علیها، دارای دو کهن الگوست؛ «جستجو و عشق!»
هرچه بیشتر پیش رفتم اما دریافتم که کهن الگوی اصلی سیرهی ایشان، همان جستجو است. در واقع آن روح جستجوگر و حقیقت طلب، ایشان را شیدای پیامبر میکند!
ایدههایی به ذهن خودم و همگروهیها میرسید اما، آرامم نمیکرد. متوسل به اعضای خانواده شدم! آن بندگان خدا هم کوتاهی نکردند و انصافاً موارد خوبی را هم عنوان میکردند اما... دل است دیگر؛ مگر کوتاه میآمد؟!
از شلیک تپانچه برای آغاز ماراتن یاس، روزهای زیادی میگذشت و ما هنوز، درگیر ایده بودیم؛ یعنی در خانهی اول! کمکم همگروهیها هم کلافه شدند و صدایشان درآمد که، لطفاً بیخیال!
من هم به ناچار کوتاه آمدم و همراهشان شدم اما شما باور نکنید! ذهنم خودش اوتومات، هنوز دنبال ایده بود. یادم است، شب بود و درحال رانندگی در یکی از میادین شهر بودم که ایدهی آن دخترکِ عشقِ مروارید به سرم بارید!
بعد از آن همه شبانه روز پر تلاطم، درونم به یکباره ساکت شده بود؛ طوری که گفتم لابد یا غش کرده، یا که...
با اشتیاق زایدالوصفی به گروهمان حملهور شدم و از همه خاصه استاد خواستم که نظرشان را راجع به ایدهام بدهند. همانطور که حدس میزدم، به دلشان نشست و استقبال کردند.
حالا کمتر از یک هفته زمان داشتیم و فقط یک طرح! چندبار آن را خواندم. بالاخره گشایش داستان را انتخاب کردم و بسمالله...
وقتمان خیلی کم بود اما خوشبختانه مهلت ارائهی داستانها تمدید شد و خیالمان تا حدی راحت.
هر چند بندی را که مینوشتم، در گروه میگذاشتم تا دوستان نظر بدهند. شکر خدا از اغلب بخشها راضی بودند. روز آخر شده بود اما داستان ما هنوز به آخر نرسیده بود و همچنان بینام و نشان بود!
آن روز و روز قبلش را در یک قرنطینهی نفسگیر، گرم پایان دادن به کار بودم. لحظات پایانی بود. حالا دیگر همه نگران شده بودند! انتخاب اسم را به دوستان محول کردم و رفتم پی اتمام کار. پارت آخر را که نوشتم، از فرط بیوقتی، اول به ادمین باغ ارسال کردم و بعد برای دوستان! ناگهان یادم آمد که داستان را بینام ارسال کردهام!
برایش "تلاطم" را برگزیده بودیم اما گویا قسمت نبود! یا شاید هم به مانند معانیش، ما را نا آرام میپسندید. داغ و خدا خدا کنان به ادمین باغ مراجعه کردم و نام داستان را به همراه مشخصات گروه، در پیامی جداگانه فرستادم. با تاییدش، همه نفس راحتی کشیدیم...
طی مدتی که تا اعلام نتایج مانده بود، کم و بیش بازخوردهای خیلی خوبی را از مخاطبان داشتیم که دلگرم و امیدوارمان میکرد. خوشبختانه که امیدی بیجا هم نبود و داستان ما نیز به لطف خدا در جمع برگزیدگان قرار گرفت و دلشادمان کرد.
آموزههای یاس البته بیش از اینها بود. ما حتی بعد از اتمام مسابقه، برنامهی نقد و تحلیل تک تک آثار را داشتیم و لاجرم، هر لحظه میآموختیم و رشد میکردیم!
در کل، تلاش و تجربهی جمعی بسیار خوبی بود و انشاالله که از ثمرات اخروی آن هم بی نصیب نمانیم...
و الحمدللّه ربّ العالمین