eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
909 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از م.م
خانوم خرمالو: آخ که چقدر دوست دارم این دل پر خونت را. تا قلبت را برویم باز نکرده بودی درکت نمی کردم. همیشه می گفتم چه پوست کلفتی دارد. البته اینهم جزئی از جاذبه های ذاتی تو است که من بسیار دیر متوجه شدم. آنقدر متواضعی که شکافتن تو را نوعی لبخند، رضایت، آرامش می دانم. آقای انار: عزیزم تو هم پراز شیرینی و لطفی. نرمخو ومهربان . چه خاکی بر سرم می ریختم. اگر مثل بعضی خرمالوها بی مزه بودی؟! شکر می کنم که تو را از درخت همسایه خواستگاری کردم. واِلا ممکن بود کارمان به جدایی بکشد. - - تمام شد. خودت را لو دادی. آقای انار: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
اینم تو کویر افتاده بود😕😕😕
برای مادر حاج آقا سالاری گرامی فاتحه و صلوات فراموش نشود.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#مظفر_سالاری برای مادر حاج آقا سالاری گرامی فاتحه و صلوات فراموش نشود.
آقای سالاری به واقع یکی از نویسندگان ارزشی و ارزشمند و کاربلد هستند. امیدوارم عمرشان طولانی و قلمشان همواره در حال گردش روی کاغذ و تولید آثار فاخر باشد...
3⃣3⃣ خواب‌ها و رؤیاهایمان را جدی بگیریم بتهوون می‌گوید: بهترین لحظه‌هایی زندگی‌ من آن‌هایی بودند که در خواب گذراندم. قبلاً نوشته بودم که من سفر نمی‌روم و مدت‌هاست که از سفر کردن طفره می‌روم. ولی در خواب گهگاهی سفر می‌کنم، به دریا و کویر می‌روم و با آدم‌هایی که خیلی‌هایشان را نمی‌شناسم هم‌سفر می‌شوم. (+) رویا‌ها می‌توانند یکی از مؤثرترین و خلاقانه‌ترین ابزارهای ما برای تصمیم‌گیری و حل مسئله باشد. شاید یکی از اقدامات مفیدی که می‌توانیم در سال جدید انجام بدهیم جدی گرفت رؤیاهایمان باشد. درباره رؤیا کتاب‌های متعددی منتشرشده، از نوشته‌های خرافی گرفته تا تحقیقات روانشناسی. رؤیا بخش مهمی از یک زندگی‌ خلاقانه است، بهتر است به‌جای تفسیرهای خرافی و عجیب‌وغریب از رؤیاها به استفادۀ خلاقانه از رویاها برای ساختن ایده‌های تازه بیندیشیم. چه بسیار آثار هنری، ادبی، عملی و فکری که جرقۀ اولیه آن‌ها در خواب زده شده است. بنابراین یک فرد خلاق حتی در خواب هم در حال کار کردن است، شاید خیلی غنی‌تر و بی‌پرواتر و صدالبته بدون سانسور. برای کسی که دئبال ایده‌های تازه می‌‌گردد، خواب و رؤیا مانند چشمه‌ای جوشان عمل می‌کند.  گراهام گرین، به نکته جالبی اشاره‌کرده است: بعضی اوقات، یکی شدن با یک شخصیت از داستان تا جایی پیش می‌رود که آدم به‌جای رؤیای خودش رؤیایِ رؤیای او را می‌بیند. برای مطالعه‌ی علمی‌تر و بهتر در این زمینه دو کتاب حیوان قصه‌گو و کمیتۀ خواب را پیشنهاد می‌کنم. متن زیر را که درباره بهره‌برداری آگاهانه از رؤیاهاست از کتاب خواندنی و جذاب کمیتۀ خواب نوشته دیردرا بریت نقل می‌کنم: روانشناس‌ها برای پرورش رؤیاهای مشکل‌گشا، آئین‌های «کاشت نهفته» را پرورانده‌اند. هدف این آئین‌ها مسائل شخصی و عاطفی است، ولی برای کارهای عملی آفرینش گری هم مناسب هستند. دستورالعمل‌های کاشت نهفته معمولاً حاوی دستورهای زیر هستند: مسئله را به‌صورت عبارت یا جملۀ کوتاه نوشته و بغل تخت خود بگذارید. چند دقیقه قبل از خواب مسئله را بررسی کنید. وقتی در بستر خواب هستید مسئله را در صورت امکان مانند تصویری مجسم کنید. خودتان را در حال رؤیا پیرامون مسئله، بیداری از رؤیا و نوشتن د دفترچه مجسم کنید. درست هنگامی‌که دارد خوابتان می‌برد، به خود بگویید که مایل به دیدن رؤیا دربارۀ مسئله موردنظر هستید. روی پاتختی، کاغذ یا قلم –شاید چراغ‌قوه یا خودکاری که نوکش چراغ دارد- داشته باشید. اشیاء مربوط به مسئله را روی پاتختی بگذارید. پس از بیدار شدن، پیش از اینکه از رختخواب بیرون بیایید قدری در سکوت دراز بکشید. به این توجه کنید که آیا اثری از یادآوری یک رؤیا در شما هست و اگر امکان‌پذیر باشد خود را به یادآوری بیشتر رؤیا تشویق کنید. آن را بنویسید. ✍
باهیچ لیتر بنزین یه بارم خودش خاموش شد می ترسم نرسم به پمپ
😂 اگر نرسیدم باید بیاید هُل بدید🤓
دعاهاتون داره اثر می‌کنه😁
هدایت شده از F.F
یک جمعه زیبا در باغ‌انار به یاد تمامی: درخت ها و بیلچه ها و قیچی های (باغ‌انار)
هدایت شده از DASA
دعاگوتون هستم. 🌹
هدایت شده از عبور نوشته‌ها🖋️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 به دستم رسید.... باغ انار، نویسندگی گروهی، اولین داستان کوتاه جمعی، و حالا هم "ارتداد" به عنوان جایزه. منتخب انتخاب دوستان نشدیم اما انتخاب شدیم!✨ ⤵️⬆️ اما در مورد رمان ارتداد: رمان ارتداد نوشته وحید یامین پور رمانی است سیاسی که با ماجرایی عاشقانه گره خورده است. راوی، داستان را از ماجرایی درددناک و خونآلود در 22 بهمن 57 شروع می کند، تاریخی که برای عموم آن زمان نشان شادی و پیروزی بود در این جا محمل وقوع حادثه ای تلخ می شود. رمان به خواننده نهیب می زند و در پی آن است که خواننده خود پی ببرد که نسبت به آرمان های انقلاب و رهبر، کجا ایستاده است. رمان «ارتداد» در در سه بخش «حیرت»، «ارتداد» و «رجعت» نوشته شده است. بر خلاف دیگر آثار نویسنده ترجیح داده است که درباره ی این اثر صحبت نکند و اجازه دهد که خواننده خود به هدف کتاب پی ببرد. ژانر کتاب تاریخ جایگزین است یعنی نوشتن درباره ی اتفاقی تاریخی، اگر به گونه ای دیگر رخ می داد یا اصلا رخ نمی داد. با تشکر از باغ اناری‌ها🌱 ┄•●❥@obooreneveshteha 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از maryam. ghoraei
شب و روزم یکی شده بود از بس که در به درِ پیدا کردن یک ایده‌ی جذاب بودم! از آخرین مباحثی که در آوینار آموخته بودیم، کهن الگو بود و خیلی ذهنم را درگیر خودش کرده بود. عمق بی‌حدّش، حسابی دلم را برده بود. این همه، مرا مصمم کرد تا اثر ارسالی‌مان به این جشنواره، بر پایه‌ی کهن الگو بنا شود. به همین خاطر، مطالب کانال یاس را به دقت پیگیری و مدام بالا و پایین می‌کردم. به نتیجه رسیدم که می‌توان گفت زندگی حضرت خدیجه سلام الله علیها، دارای دو کهن الگوست؛ «جستجو و عشق!» هرچه بیشتر پیش رفتم اما دریافتم که کهن الگوی اصلی سیره‌ی ایشان، همان جستجو است. در واقع آن روح جستجوگر و حقیقت طلب، ایشان را شیدای پیامبر می‌کند! ایده‌هایی به ذهن خودم و هم‌گروهی‌ها می‌رسید اما، آرامم نمی‌کرد. متوسل به اعضای خانواده شدم! آن بندگان خدا هم کوتاهی نکردند و انصافاً موارد خوبی را هم عنوان می‌کردند اما... دل است دیگر؛ مگر کوتاه می‌آمد؟! از شلیک تپانچه برای آغاز ماراتن یاس، روزهای زیادی می‌گذشت و ما هنوز، درگیر ایده بودیم؛ یعنی در خانه‌ی اول! کم‌کم هم‌گروهی‌ها هم کلافه شدند و صدایشان درآمد که، لطفاً بی‌خیال! من هم به ناچار کوتاه آمدم و همراهشان شدم اما شما باور نکنید! ذهنم خودش اوتومات، هنوز دنبال ایده بود. یادم است، شب بود و درحال رانندگی در یکی از میادین شهر بودم که ایده‌ی آن دخترکِ عشقِ مروارید به سرم بارید! بعد از آن همه شبانه روز پر تلاطم، درونم به یک‌باره ساکت شده بود؛ طوری که گفتم لابد یا غش کرده، یا که... با اشتیاق زایدالوصفی به گروهمان حمله‌ور شدم و از همه خاصه استاد خواستم که نظرشان را راجع به ایده‌ام بدهند. همانطور که حدس می‌زدم، به دلشان نشست و استقبال کردند. حالا کمتر از یک هفته زمان داشتیم و فقط یک طرح! چندبار آن را خواندم. بالاخره گشایش داستان را انتخاب کردم و بسم‌الله... وقتمان خیلی کم بود اما خوشبختانه مهلت ارائه‌ی داستان‌ها تمدید شد و خیالمان تا حدی راحت. هر چند بندی را که می‌نوشتم، در گروه می‌گذاشتم تا دوستان نظر بدهند. شکر خدا از اغلب بخش‌ها راضی بودند. روز آخر شده بود اما داستان ما هنوز به آخر نرسیده بود و همچنان بی‌نام و نشان بود! آن روز و روز قبلش را در یک قرنطینه‌ی نفس‌گیر، گرم پایان دادن به کار بودم. لحظات پایانی بود. حالا دیگر همه نگران شده بودند! انتخاب اسم را به دوستان محول کردم و رفتم پی اتمام کار. پارت آخر را که نوشتم، از فرط بی‌وقتی، اول به ادمین باغ ارسال کردم و بعد برای دوستان! ناگهان یادم آمد که داستان را بی‌نام ارسال کرده‌ام! برایش "تلاطم" را برگزیده بودیم اما گویا قسمت نبود! یا شاید هم به مانند معانیش، ما را نا آرام می‌پسندید. داغ و خدا خدا کنان به ادمین باغ مراجعه کردم و نام داستان را به همراه مشخصات گروه، در پیامی جداگانه فرستادم. با تاییدش، همه نفس راحتی کشیدیم... طی مدتی که تا اعلام نتایج مانده بود، کم و بیش بازخوردهای خیلی خوبی را از مخاطبان داشتیم که دلگرم و امیدوارمان می‌کرد. خوشبختانه که امیدی بی‌جا هم نبود و داستان ما نیز به لطف خدا در جمع برگزیدگان قرار گرفت و دلشادمان کرد. آموزه‌های یاس البته بیش از این‌ها بود. ما حتی بعد از اتمام مسابقه، برنامه‌ی نقد و تحلیل تک تک آثار را داشتیم و لاجرم، هر لحظه می‌آموختیم و رشد می‌کردیم! در کل، تلاش و تجربه‌‌ی جمعی بسیار خوبی بود و ان‌شاالله که از ثمرات اخروی آن هم بی نصیب نمانیم... و الحمدللّه ربّ العالمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زهراسادات هاشمی
بسم الله القاصم الجبارین به صفحه تبلت خیره شده‌ام، به عکس آقاجان که چند روزی است دیگر بین ما نیست. به آن همه صلابت در لباس پیغمبر، چهره‌ای نورانی که در عمامه‌ای مشکی قاب گرفته شده. از ایشان فقط همین عکس‌ها مانده، به اعلامیه‌ای خیره شده‌ام که برای مراسم هفتم در تمام گروه‌ها ارسال شده. باور از دست دادنش برای همه سخت است. به خودم که می‌‌آیم روی تخت آقاجان دراز کشیده‌ام و صدای گریه‌ام بلند است. خاطرات تلخ و شیرین تمام این سالها از جلوی چشمانم رد می‌شود. تازه علائم بیماری کرونا از وجودم خارج شده و توانسته‌ام کمی سرپا شوم. حالا اینجا آمده‌ام، قلندرآباد، روستایی از توابع شهرستان فریمان در استان خراسان رضوی. جایی که آقاجان از بعد انقلاب، عمرشان را برای تبلیغ دین برای این مردم گذاشتند و همین‌جا از دنیا رفتند. صداهایی از بیرون اتاق می‌آید به دنبال منبع صدای گریه می‌گردند. اشک‌هایم را پاک می‌کنم. بلند می‌شوم و چادر را سرم می‌کنم. ضعف بیماری هنوز در وجودم هست، توجه نمی‌کنم. از خانه آقاجان بیرون می‌زنم و برای رسیدن به خانه جدیدش می‌دوم. برایم مهم نیست که شب است، قبرستان است، که باید ترسید، شاید کسی نباشد. آخر اینجا روستایی است که به تازگی شهر شده بهشت حضرت عباس این شب‌ها پذیرای عالِمی ربانی از ذریه‌ی سادات است. دلم تنگ است، حوصله هیچ‌کس و هیچ چیز را ندارم. فقط خاطراتم با آقاجان را مرور می‌کنم. از بعد مراسم هفتم به خانه خودمان برگشته‌ام. بی‌حوصله سراغ تبلت می‌روم. چند روزی است که پیام‌های باغ انار درست و حسابی چک نشده. ایتا که بروز می‌شود سیل پیام‌ها روانه است. کانال‌ها و گروه‌ها یکی یکی از جلوی چشمانم رد می‌شوند و پایین می‌روند. جشنواره یاس؟ وارد باغ می‌شوم از جشنواره‌ای خبر می‌دهند که اسمش یاس است. وارد ناربانو می‌شوم هر چه پیام هست است. در گروه هیئت اجرایی هم که حرف از چند و چون کیفیت و برگزاری جشنواره است. همه در تب و تاب جشنواره هستند، جشنواره‌ای که برای بزرگ بانوی اسلام است. با خودم می‌گویم: - خوبه خوش به حالشون، چقدر حوصله دارن! صفحه تبلت را می‌بندم. دو روز گذشته ولی هنوز هم درخواست عضویت در ناربانو ارسال می‌شود در باغ هم همینطور، چقدر دل خوشی دارند خوش به حالشان. نمی‌دانم چند روز گذشته هنوز تب و تاب جشنواره یاس است و درخواست‌های عضویت قلقلکم می‌دهد که من هم درخواست عضویت بدهم اما... وجدانم مرا رها نمی‌کند. سرم داد می‌زند: - زهرا خانم شرکت نکنیا، می‌خوای مثل جشنواره فاز رفیق نیمه‌راه بشی و هم‌گروهیات رو تنها بذاری؟ بدقول‌تر از این نشو زهرا هم پیش خودت، هم پیش بقیه! آخر آن موقع دست خودم نبود اگر آن اتفاقات لعنتی در ماه رمضان نمی‌افتاد و می‌گذاشت راحت باشم، در فاز رفیق نیمه راه نمی‌شدم و تو هم راحتم می‌گذاشتی وجدان جان! باز هم نمی‌دانم چند روز گذشته این روزها انقدر بی‌حوصله هستم که حساب روزها از دستم در رفته اما روزهای آخر عضو گیری‌ست در گروه بندی‌های جشنواره نام کانال جشنواره فاز را همان روز اول به جشنواره یاس تغییر دادند. پیامی در ناربانو توجهم را جلب کرده، سر گروهی که در جشنواره فاز عضوشان بودم درخواست عضویت یک هم‌گروهی جدید را داده، حتی خجالت می‌کشم که پیامی به ایشان بدهم و ازشان حلالیت بگیرم. روز آخر عضو‌گیری گروه‌هاست، ده باری می‌شود که در ناربانو هشتگ درخواست عضویت را تایپ کرده‌ام و پاک می‌کنم. نوار اعلانات بالای صفحه می‌گوید پیامی در خصوصی دارم اما توجه نمی‌کنم، باز تایپ می‌کنم و پاک می‌کنم. عصبانی هستم از خودم، از بدقولی‌هایم از بی‌خیالی، از اهمال‌کاری‌های بی‌اندازه که نگذاشته آب خوش از گلویم پایین برود از اتفاقاتی که یکی از پس دیگری می‌افتند و دوباره این من هستم که مُهر بدقولی بر روی پیشانی‌ام نقش می‌بندد. بی‌خیال درخواست عضویت دادن می‌شوم و سراغ آن پیام خصوصی می‌روم. لبخندی به پهنای صورت می‌زنم. دلم برای پیام‌هایش تنگ شده بود. خیلی وقت است که خودش به من پیام نداده اما نامش برای قلبم آشناست. آشنا که نه، یک‌سالی می‌شود جزو صاحب‌خانه‌های قلبم شده، همیشه همینطور خواهد ماند "نوجوان انقلابی" جایگاه ویژه‌ای برایم دارد. چند بار صفحه را نگاه می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و باز می‌کنم، برایم نوشته در گروهی عضو نیستی؟ تمایل داری بیایی گروه ما؟ سریع تایپ می‌کنم، چرا که نه؟ بعد هم درخواست عضویت گروهی را می‌دهم که فقط می‌دانم دوست قدیمی‌ام نوجوان انقلابی در آن گروه است. وارد گروه می‌شوم، نام کاربر "ابومهدی" را می‌بینم از این پارادوکسی که در اسمش است خنده‌ام می‌گیرد چیزی نمی‌گذرد که از خوشحالی نزدیک است بال در بیاورم وقتی نام استاد "فرات" را در گروه می‌بینم. نام گروهمان هم خودش عالمی دارد. "انارهای چریک" یعنی نیروهایی که قرار نیست یک انار معمولی باشند باید جنگجو و شجاع باشند. 1
هدایت شده از زهراسادات هاشمی
بسم‌الله می‌گوییم و چراغ گروه توسط استاد و نوجوان انقلابی روشن می‌شود. استاد از ما خواسته ایده‌هایمان را رو کنیم، راستش اصلاً حال و حوصله فکر کردن ندارم قرار بود برویم قلندرآباد برای مراسم شب جمعه که برای آقاجان گرفته‌اند ولی نشد، دلم پر است. به خودم نهیب می‌زنم: - بس کن زهرا، آقاجان طاقت دیدن اشک عزیزانش رو نداشت. اما من برای خودم گریه می‌کردم برای محرومیتم از وجودش. دوباره صدای وجدانم در آمد: - زهرا الان تو یکی از گروه‌های جشنواره عضوی، حواست هست؟ می‌خوای مثل فاز بشه؟ اشک‌هایم را پاک می‌کنم، تصمیم می‌گیرم هرطور شده این تنبلی و اهمال‌کاری را کنار بگذارم و هر جوری که هست پای ثابت گروه بمانم. تحقیقات درباره شخصیت حضرت خدیجه سلام الله علیها را آغاز می‌کنم. تا دیر وقت بیدار می‌مانم و با استاد فرات درباره ایده پردازی و پیرنگ اولیه داستان صحبت می‌کنیم. شخصیت داستان ما باید یک ویژگی برجسته ‌داشته باشد، علاوه بر ویژگی‌های وجودی حضرت خدیجه سلام الله علیها باید چریک هم باشد! تازه همه این‌ها باید به صورت غیر مستقیم و در قالب یک داستان کوتاه بیان شود که این به خودی خود کار ما را سخت می‌کند. مخصوصاً اینکه تصمیم گرفتیم شخصیت زن داستان به نبرد با اسرائیل برویم، توسط کسی که تجربه جنگ با اسرائیل را داشته و این اتفاقات در زمان آینده رخ بده! دو روز گذشته، استاد فرات از ما خواسته که هرکدام پیرنگ‌ پیشنهادیمان را بفرستیم. هرچه فکر می‌کنم، مغزم بیشتر خالی می‌شود. برای فرار از موقعیت حتی دیشب گروه‌ باغ انار و کارگاه‌ها را شرکت نکرده‌ام. از دست خودم عصبانی و ناراحت هستم، حتی خجالت می‌کشم جواب استاد فرات را بدهم. استاد پیرنگ خودشان را فرستاده‌اند، تحقیقاتی هم که کرده‌اند را فرستاده‌اند. منطقه ایفن ساپیر را انتخاب کرده‌اند منطقه‌ای در غرب اورشلیم. ابومهدی هم پیرنگش را فرستاده. شروع به تحقیق می‌کنم، شخصیتی که انتخاب کرده‌ام در نوجوانی به جنگ با داعش رفته، موصل را انتخاب کردم به دلیل اقلیت ‌هایی که در آنجا زندگی می‌کنند. سقوط موصل توسط داعش، موصل کجاست؟ سقوط موصل توسط داعش چه تاریخی بود؟ آیا مردم موصل عرب هستند؟ اسم اصیل عربی. این‌ها کلید واژه‌هایی است که از علامه گوگل می‌پرسم و او به خوبی پاسخ می‌دهد. نکات خیلی خوبی از جنگ موصل کسب می‌کنم و این اسم زیبا که مرا به شدت یاد بانو می‌اندازد "أمانه" به معنی "اطمینان و آرامش قلب" حضرت هم آرامش قلبِ رسول الله صلوات الله علیها بودند، مگر غیر از این است؟ پیرنگ را می‌نویسم، یکی از مسائلی که موقع داستان‌نویسی با آن رو به رو هستم این است که فقط روی کاغذ نوشتنم می‌گیرد. همین امر سرعتم را کند می‌کند. هر طوری هست می‌نویسم، تایپ می‌کنم و ارسال می‌کنم. نوجوان انقلابی دست به کار می‌شود و یک خلاقیت جالب می‌کند، پیرنگ‌های هر چهار نفرمان را با هم ترکیب می‌کند و می‌فرستد. پیرنگی بی‌نقص و همه چیز تمام. حالا باید شروع به نوشتن کنیم، اما یک مسئله مهم پیش می‌آید: قلم‌زن باید یک نفر باشد! خب چه کسی؟ به پیشنهاد استاد فرات قرار شد همه طبق پیرنگ یک صفحه از داستان را بنویسند و بعد از بین آنها نویسنده داستان را انتخاب کنیم. من یکی که نه قلم خوبی و نه حس و حال نوشتن! باز هم آخر هفته شده، باز هم همه داستانشان را فرستاده‌اند الا من. دیگر سر رو صدای استاد فرات صبور هم در آمده از این بی‌خیالی‌های من. با خودم می‌گویم: تو که انتخاب نمیشی زهرا سادات ولی بیا تلاش خودت رو بکن. سختی ماجرا این بود که شخصیت ما باید عبری هم بلد می‌بود چون قرار بود خودش را خبرنگار یهودی ارتودوکس جا بزند. بغضم گرفته، نه وقتی دارم و نه اطلاعاتی. مادر جان، داستان درباره شماست خودت کمکم کن. دوباره علامه گوگل به کمکم آمده. ارتودوکس چیست؟ ارتودوکس‌ها چه کسانی هستند؟ ایفن ساپیر کجاست؟ سلام به زبان عبری. اسمت چیه به زبان عبری. سرانجام با کمی کمک گرفتن از علامه گوگل و داستان استاد فرات، شروع داستان من رقم خورد. دوباره نوشتن بر روی کاغذ و تایپ کردن سرعتم را کند کرده اما نتیجه کار راضی کننده است. بانو فرات در جواب فقط نوشته: خوبه. خداراشکر. نوجوان انقلابی هم که داستانش را فرستاده. قرار شده بانو فرات نوشته‌های هر چهار نفرمان را برای یک نفر دیگر بفرستد تا او قلم زن گروه را انتخاب کند. - زهرا خانم خیالت راحت تو یکی که نیستی با این نوشتنت! از قلندرآباد برگشته‌ایم. به راحتی می‌توانم به اینترنت متصل شوم و دلی از عزا در بیاورم! انارهای چریک گروهی است که تا وارد ایتا شده‌ام انگشتم به سمتش می‌دود. جان؟ یعنی چه؟ خواب است یا حقیقت دارد؟ الان باید خوشحال باشم یا بترسم از خودم؟ استاد فرات نوشته: هر چهار داستان رو برای استاد رحیمی ارسال کردم و ایشون مطالعه کردند. ایشون هم قلم چهارمین داستان رو انتخاب کردن یعنی داستان خانم هاشمی. 2
- جان؟ چی شد؟ قلم من؟ چرا من؟ منکه چیزی بلد نیستم؟ حرف برگ اعظم می‌آید جلوی چشمم: - این جشنواره برای اینه که چیزی یاد بگیریم و با بقیه جشنواره‌ها فرق داره. دو هفته فرصت دارم برای نوشتن. کارهای شخصی و کارهای خانه با رفت و آمدها به مشهد و قلندرآباد مخلوط شده همه چیز در هم است اما باید بنویسم. بعد از یک هفته شروع به نوشتن می‌کنم. سمت صندلی شاگرد نشسته‌ام کنار امانه، به ایست بازرسی نزدیک می‌شویم تابلوی کره زمین احاطه شده در تار عنکبوت جلوی چشممان بزرگ و بزرگتر می‌شود، افسر زن اشاره می‌کند و امانه هم ترمز می‌زند به جای آدام این افسر زن آمده پیتر از چادر بیرون می‌آید با امانه خوش و بش می‌کند الحق که امانه عبری را خیلی خوب بلد است. افسران اسرائیل و آمریکایی خیلی بی‌چشم رو هستند، با هم عصبانی می‌شویم ولی نباید آن را نشان دهیم! ترس زمانی وجودمان را می‌گیرد که ماری؛ همان افسر زن، آن سگ‌های لعنتی را می‌آورد. این درگیری همیشه‌ی من بوده که آیه "و کَلبُهُم بَاسِطٌ..." را نتوانستم کامل حفظ کنم، امانه هم همینطور! وقتی از ایست بازرسی دور می‌شویم باهم جیغ می‌زنیم: خدایا شکرت! من با امانه کوله را از غذا و مهمات پر کردم. با امانه به دل جنگل زدم. با او صورتم زخمی شد. با او از کوه بالا رفتم. همراه با او، پا به پای او جنگیدم. کنارش بودم که تیر خورد، من هم تیر خوردم. با او درد کشیدم. بازوهایم را پانسمان کردیم. با هم از شیار آب راه پایین آمدیم و پا به پای هم با کوله پشتی پر از غذا و مهمات به سمت ورودی شهرک می‌دویدیم. همراه با امین در فراق امانه داد کشیدم و اشک ریختیم. من تمام این مدت دو هفته با امانه و امین و زینب زندگی کردم. از او صبوری و جنگیدن تا آخرین نفس برای آرمان‌ها و حتی شکستن حصرِ دشمن و ایستادن پای ولایت و تسلیم نشدن را آموختم. - زن عمو چرا گریه می‌کنی؟ صفحه دفتر و تبلتم چرا خیس شده؟ چقدر زمان گذشته؟ سرم را بلند می‌کنم به چشمان پر از محبتش و آن علامت سوال بزرگ روی سر ضحی سادات نگاه می‌کنم، لبخند می‌زنم. - هیچی عزیزم دارم داستان می‌نویسم. لبخندم را بی جواب نمی‌گذارد. - میشه بدی منم بخونم؟ اصلاً خودت برام بخون. همسرم کنارمان می‌ایستد. - زهرا سادات بسه دیگه چقدر توی تبلتی؟ بذار کنار بیا روضه شروع شد! روضه پیامبر و حضرت زهرا سلام الله علیها می‌خوانند و من جور دیگری اشک می‌ریزم. جوری تا به حال آن طور نبوده‌ام. ساعت دوازده شب است و ویرایش و نگارش قسمت‌های پایانی تازه تمام شده و ارسال کرده‌ام. خیالم راحت است، نفس راحتی می‌کشم. وجدانم سر راحت بر بالین گذاشت و همانجا خوابید. اما چشمانم از خوشحالیِ اینکه بالاخره داستانی را از اول تا آخرش نوشتم خواب ندارند. لبخندم جمع نمی‌شود. آخر سابقه نداشته کار سختی که شروع کرده‌ام را درست تمام کنم بدون عذاب وجدان. این اولین برد من است و من خوشحالم. استاد فرات نوشته قسمت شهادت را بیشتر بنویسم، راستش را بخواهی مغزم دیگر کشش ندارد... . بانو فرات اینجا دیگر به کمکم آمد و قسمت شهادت را منحصر به فرد کرد. بعد هم انتخاب اسم و به اتفاق آرا نام داستان شد "بی‌امان". از وقتی که داستان به جشنواره ارسال شده هم خوشحالم از اینکه کار را پایان داده‌ام و بالاخره یک داستانی نوشتم که نیمه کاره رها نشد و هم اضطراب به جانم افتاده بابت نتیجه. دو هفته زمان کم نیست برای به شور افتادن دل من. داستان‌های جشنواره را که می‌خوانم استرسم بیشتر می‌شود ماشاءالله رقبا قوی ظاهر شده‌اند. دو هفته استراحت هم گذشت، این دو هفته انقدر خوشحالم که "بی امان" را برای همه خوانده‌ام. استرس‌های روز رأی‌گیری قابل وصف نیست. روز اعلام نتایج است از صبح چند بار ایتا را چک می‌کرده‌ام خبری نیست. برای فرار از استرس در ناربانو جو می‌دهم مثل چند بار قبل که در طول مسابقه این کار را کردم. بر عکس من هم گروهی‌های خودم هم هیجان مسابقه ندارند، برایشان عادی است. ولی من مضطرب و هیجانی‌ام. در ناربانو که جو می‌دهم باز چت‌ها پاک می‌شود. رأس ساعت ۱۴ می‌شود و زمان اعلام نتایج مسابقه بعد از استیکر و سلام و احوال پرسی معمول اعلام نتایج. - جان؟ صبر کن ببینم! چی شده؟ خواب می‌بینم؟ ادمین باغ انار نوشت: - رتبه چهارم بخش داستان نویسی جشنواره‌یاس، تعلق گرفت به داستان بی امان از گروه انارهای چریک به سرگروهی خانم فرات. تبریک به گروه انارهای چریک. داستان بی‌امان با ۱۶ رأی. جیغ می‌کشم، از خوشحالی از شعف از قبول شدن بی‌امان توسط اهل بیت علیهم السلام. از ثمر دادن این داستان. هرچند رتبه چهارم را گرفته برای من مهم این است که ثمر داده. انقد خوشحالم که ناربانوها هم هیجان زده می‌شوند سیل تبریکات روانه می‌شود. حس غریبی دارم که تا الان نداشته‌ام، حس خوشحالی و ناراحتی. خوشحالی از نتیجه و ناراحتی بازهم از نتیجه! 3
هدایت شده از زهراسادات هاشمی
خوشحالم از اینکه بر حس تنبلی و اهمال‌کاری پیروز شدم و ناراحتی بابت این موضوع که اگر بیشتر تلاش می‌کردم، اگر تنبلی و اهمال کاری نمی‌کردم، اگر پشت گوش نمی‌انداختم، اگر با تمام وجود می‌نوشتم شاید نتیجه بهتری می‌گرفتیم. اما همه این اگرها و "اشک‌هایی که می‌ریزیم همان عرق‌هایی است که در مسابقه نریختیم!" وجدانم صدایم می‌زند: - تو تلاش خودت رو کردی، مهم اینه که نتیجه خوبی گرفتی. از روزی داستان را برای جشنواره ارسال کردیم دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم. همه را سوژه‌ای داستان نویسی می‌بینم. اشتیاقم برای شرکت در مسابقات و جشنواره‌های داستان‌نویسی بیشتر شده. انقدری که کامل نوشتن این داستان خوشحالم کرده و احساس پیروزی به من داده رتبه آوردنش خوشحالم... نمی‌گویم نکرده، قطعاً خوشحال شدم اما هر کدام اینها برای من در دو کفه‌های ترازو قرار دارند. فقط می‌توانم از ته دل بگویم خدایا شکرت. بی امان را من ننوشتم. این داستان، هرچه که هست لطف خود بانو و اهل بیت علیهم السلام است. نه تنها من بلکه از همه نویسندگان جشنواره بپرسید همین جواب را به شما می‌دهند. ثمراتی که جشنواره یاس داشت یک طرف، ثمرات و برکات نوشتن برای بزرگ بانوی اسلام یک طرف دیگر. اصلاً می‌دانی رفیق! حضرت خدیجه سلام الله علیها ناموس معصومین است. همین که به ما اجازه دادند برای ایشان قدمی کوچک برداریم. همین ‌که برای ما این اجازه صادر شد که قلم به دست بگیریم، از ایشان و درباره ایشان بنویسیم خودش یعنی برگ برنده. باید ببینیم کجای زندگی‌مان چه کار خوبی انجام داده‌ایم که گذاشتند ما درباره ام‌المؤمنین بنویسیم! به نظر من همه ما برنده هستیم. برنده‌ایم چون انتخاب شدیم. خودشان مارا انتخاب کردند. گفتند ابزار خدا باش روی زمین و از این بانوی بزرگ اسلام بنویس و ما هم بی‌اختیار نوشتیم. و من هنوز هم به این معتقدم که: همه‌ی ما برنده هستیم. و من الله التوفیق. 4
هدایت شده از زهراسادات هاشمی
مهم اینه خودت خوشحال باشی. این دقیقاً حس و حال منه.
وقتی کودک پنج ساله بعد از خوردن میوه اش می‌رود برای تولید این میوه. می‌رود برای کاشتن. می‌رود تا بکارد. کاپ پدر کاشتن ایران می‌رسد به امیرحسین واقفی. پ.ن در این گلدانهای زبان بسته از هسته موز تا ساقه نارنگی تا هسته هلو یافت میشود.
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
جشنواره انار ، به وقت انار ، به یاد بچه های دوست داشتنی باغ انااااااااااار😛😘
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا