eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفاً نپردازید! «پرداختن» و خانواده‌اش مثل خوره به جان نوشتار فارسی افتاده است. «پرداختن» در جمله‌های زیر غلط نیست؛ اما به‌شدت زبان را مصنوعی و ربات‌گونه می‌کند: به نجف رفت و در آنجا به تحصیل پرداخت. «به نجف رفت و در آنجا تحصیل کرد.» پیش از آنکه به اصل مطلب بپردازیم، لازم است مقدمه‌ای را از نظر بگذرانیم. «پیش از ورود به اصل مطلب، لازم است مقدمه‌ای را از نظر بگذرانیم.» پرداختن به این مسئله، به دانش بسیاری نیاز دارد. «حل این مسئله، به دانش بسیاری نیاز دارد.» برای اینکه مردم به جاسوسی علیه یکدیگر نپردازند، باید فرهنگ‌سازی کرد. «برای اینکه مردم علیه یکدیگر جاسوسی نکنند، باید فرهنگ‌سازی کرد.» در آینده به این موضوع نیز خواهیم پرداخت. «در آینده دربارۀ این موضوع، بیشتر سخن خواهیم گفت.» نخست به ذکر این نکته می‌پردازم که... «نخست یادآور می‌شوم که...» موسی(ع) از فرعون خواست به تزکیه و خودسازی بپردازد. «موسی(ع) از فرعون خواست که خود را پاک و تزکیه کند.» در سال‌های پایانی عمر به استراحت پرداخت. «در سال‌های پایانی عمر استراحت کرد.» انگیزۀ ما از طرح مسئلۀ اختیار، پرداختن به فواید و آثار آن نیست؛ بلکه می‌خواهیم جایگاه حقوقی آن را بررسی کنیم. «انگیزۀ ما از طرح مسئلۀ اختیار، شمردن فواید و آثار آن نیست؛ بلکه می‌خواهیم جایگاه حقوقی آن را بررسی کنیم.» شب‌ها به رازونیاز با خدا می‌پرداخت. «شب‌ها با خدا رازونیاز می‌کرد.» خدا دوست دارد بندگانش از روی میل و اقبال قلبی، به عبادت و بندگی او بپردازند. «خدا دوست دارد بندگانش از روی میل و اقبال قلبی، او را بندگی کنند.» او در کتاب‌های خود به مبارزه با این جریان خزنده پرداخته و به موفقیت‌های مهمی رسیده است. «او در کتاب‌های خود با این جریان خزنده مبارزه کرده و به موفقیت‌های مهمی رسیده است.» فرشتگان الهی به اذن پروردگار به تدبیر امور هستی می‌پردازند. «فرشتگان الهی به اذن پروردگار، امور هستی را تدبیر می‌کنند.» بیایید به نجات جان و اموال مردم بپردازیم. «بیاید برای نجات جان و اموال مردم بکوشیم.» رضا بابایی fb.com/reza.babaei.1253?fref=nf @virastaran @heydarisani
🖋به قلم زهرا حسینی ای بابا. من نمیدانم چرا باید بین این همه مرد که در این روستا ادعای مرد بودن و غیرتی بودن میکنند، نباید یکی از آنها، حداقل برای ماه محرم بیاید دَرِ این مسجد را که با هزاران زور و کمک خودشان، اهالی روستا، ساختند را باز کند. ای خدا باز نمیشه اه...کلید را محکم کشیدم و روی زمین کوبیدم. یک لحظه پشیمان شدم. چشمانم را بستم دمی عمیق نفس کشیدم و باز چشمانم را باز کردم، نگاهی به اطراف کردم اشک در چشمانم جمع شد. چقدر دلم میسوزد برای امامم حسین که آنقدر غریب است که کسی حتی برایش مداحی هم با بلند گو نمیگذارد. با خودم حرف زدم :( یا حسین مددی، خودت کمکم کن. یا مادرم فاطمه جان، نیرو و توانی به من بده تا حداقل در این ماه عزیز محرم، بتوانم نوکر در خانه‌اش باشم). خم میشوم و پشیمان، کلید مسجد صاحب الزمان را برمیدارم. صلواتی میفرستم و یک پناه بر خدا میگویم و کلید می‌‌اندازم. چیلیک، در باز شد . خنده ی کوتاه‌ی میکنم...ای بابا مسخره کردید. در مسجد را باز میکنم و داخل میشوم. بلند میخندم و میگویم :( فقط قصدتون این بود اشک منو دربیارین؟باشه عیب نداره ولی یادتون باشه من بنده پوست کلفت خدا هستما...گفتم بدونید اره). هنوز هوا روشن بود. برق را روشن نکردم و مستقیم به سمت بلندگو رفتم. یک یا علی مشتی گفتم و بلند گو را بلند کردم و تقریبا لنگ لنگان ان را به سمت در مسجد آوردم. آخر توقع دارید دختری ۱۴ ساله بلندگو به این سنگینی را روی کول بگذارد و ضربه فنی‌اش بکند؟ نه جانم نمیشود. نگاهی به گوشی کردم. صفحه باد صبا نمایان شد. یا خدا دیر شد...تند تند بلندگو را کنار در تنظیم کردم پیریزش را به برق زدم همانجا برق های مسجد را هم روشن کردم. ميکروفن را هم وصل کردم و سریع کنار موبایل گزاشتم. هوف...نزدیک بودا نمیدانم چرا دلم گرفته است، اصلا مگر میشود مسجد صاحب‌الزمانت را خالی ببینی و دلت نگیرد؟ وضو داشتم...یعنی اگر نداشته باشم هم باید از خانه میگرفتم، چون مسجد هنوز وضوخانه نداشت. نمازم را هم تنهایی خواندم. عجیب بود سیده‌ی ترسو در این مسجدِ تقریبا وسیع نه تنها نمیترسید بلکه احساس آرامش عجیبی هم میکرد. دعای عهد بعد از نمازم را هم خواندم کمی هم با خدا خلوت کردم. هعی روزگار. کاش امشب حداقل بچه ها به عشق آتیش جلوی مسجدم که شده بیان. گوشی را برداشتم، و از جاسازیی که پشتش انجام داده بودم به زور مموری رو بیرون آوردم. به بلندگور وصلش کردم و صدایش را زیاد کردم. آخیه...کسی چه میداند به خاطر این مداحی ها از چند برنامه و فیلم مورد علاقه‌ام که بر روی مموری گذشتم. به بیرون مسجد رفتم. لگن کهنه‌ی جای آتیش را برداشتم و داخلش چند تکه چوب انداختم. آخ...تکه چوبی در دستم رفت. آرام تکه چوب را بیرون اوردم و انطرف انداختمش. دیگر عادی بودی، اینجا سوسول بازی جایی نداشت. نمیشود هی آخ و اوخ راه بیندازم که. نفت روی چوب ها ریختم و چوب کبریتی را رویش انداختم. تکه سنگی گزاشتم و کنار آتش، بغل دیوار نشستم. نه مثل اینکه امشب بازی های گوشی به بچه ها اجازه آمدن به اینجا را به نداده است. آرام با مداحی اشک ریختم...نمیدانم چرا یک لحظه چشمانم سنگین شد و در عالمی مابین خواب و مستی فرو رفتم.
14000918 جلسه استاد سرشار.docx
28.9K
جلسه جناب محمدرضا سرشار در دوره آل جلال در تاریخ 14000918 به صورت ورد با موضوع تجربه‌ها و توصیه‌های نویسندگی. بسیار عالی. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @harkatdarmeh
« سماورم رو دم‌دمای اومدنشون روشن می‌کردم، حالا اینکه از کجا می‌فهمیدم چه روزی از روزای خدا دلشون برای ما تنگ‌می‌شه و درست چه ساعتی می‌رسن درخونه‌ی‌ما، این رو هنوز هم نفهمیدم ولی یه ساعتی دلم منتظر اومدنشون می‌شد، تا دست‌وروشون رو لب‌حوض می‌شستن و می‌نشستن لب‌ایوون، چای تازه‌دمم رو می‌ریختم توی دوتا استکان و منتظر می‌موندم تا لب بازکنن و دوباره بگن: بابا، همه‌‌اش چایی‌ت به راهه‌.حالا من نه می‌دونستم و نه می‌خواستم بدونم که آقاجون می‌دونن که من مخصوص برای خودشون چایی دم‌کردم یا نه. اصلا روی گفتنش رو هم نداشتم که مثلاً جواب بدم: آقا‌جون به دلم‌افتاد که دارین میاین سمت خونه‌ی‌ما. فقط می‌دونستم که از وقتی خونه‌مون رو ساخته‌بودیم و از آقاجون اینا جدا شده‌‌بودیم، بعضی روزا مستقیم از سرِزمین می‌اومدن که به ما سربزنن »؛ هر وقت که دور هم جمع‌می‌شویم و بساط چای می‌آید وسط، مادربزرگم این خاطره‌ی چای دم‌کردن برای پدرشوهرش را تعریف می‌کند، حتماً یک چیزی توی آن حال‌وهوا‌ بوده که الان بعد از پنجاه سال، شاید هم بیشتر، دوست‌دارد از آن چای بگوید. یک چای که قبل از آمدن کسی، به دلش می‌افتاده که آن را دم کند، شاید به دل سماور و قوری واستکان و همه‌ی آن دیگران هم می‌افتاده. امروز استوری‌ها را که نگاه‌کردم یکی نوشته‌بود: «ممنون که هستی، ممنون که اینقدر خوبی ... » دیگری نوشته‌بود: « اگه نبودی نمی‌دونستم خستگی‌هامو چی کار کنم؟» یکی هم نوشته‌بود:« به عشق تو از خواب پا می‌شم...» من هم دلم چای خواست ولی نه از این چای‌ها، یک چای با همان حال‌وهوای چای مادربزرگم.
▪️ کتاب 📣 به مناسبت سالگرد رحلت آیت الله حائری شیرازی آثار چاپ شده ایشان از "شنبه" ۲۷ آذرماه تا "دوشنبه" ۲۹ آذرماه با ۲۰ درصد عرضه می‌شود. ✅سفارش خرید👈 @hekmat1398 📱شماره تماس 👈 ۰۹۳۶۰۳۲۳۷۶۶ @hekmat_books
مردی راه‌بَلَد از میان مردم برخاست و فریاد زد: یا ایها الناس، من نور شناسم، من راه رسیدن به نور را می‌دانم. تاریکی ریسمان به گردنش انداخت و او را کشان کشان برد تا با مقنّی بیعت کند.. شیر زنی به دفاع ایستاد: او راست میگوید، راه رسیدن به نور را فقط او می‌داند... تاریکی گونه‌اش را به ضربت سیلی سرخ کرد... لحظاتی بعد، عطر یاسهای سپید از بین در ودیوار برخاست و کم‌کم با بوی چوبهای سوخته آمیخته شد...
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📚معرفی 20 کتاب درباره حضرت زهراء سلام الله علیها 1- فاطمه زهرا شادمانی دل پیامبر/ احمد رحمانی همدانی/حسن افتخارزاده سبزواری/ نشر بدر 2- فاطمه الزهرا از ولادت تا شهادت/مؤلف: سید محمد کاظم قزوینی/مترجم: علی کرمی/ نشر مرتضی 3 - زندگانی فاطمه الزهرا/ حسین عماد زاده/نشر اسلام 4 - صدیقه شهیده/ سید عبدالرزاق موسوی مقرم /دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین 5 - نهج الحیات (فرهنگ سخنان حضرت فاطمه (س))/ محمد دشتی/ مؤسسه تحقیقاتی امیرالمؤمنین 6- سیصد و شصت داستان از فضایل، مصائب و کرامات حضرت فاطمه (س) / عباس عزیزی/ نشر سلسله 7 - کرامات الفاطمیه/ علی میر خلف زاده /نشر مهدی یار 8 - اسرار و آثار تسبیح حضرت زهرا (س) / علیرضا رجالی تهرانی/ نشر نبوغ 9 - رنجها و فریاد های فاطمه (س)/ عباس قمی/ محمد محمدی‌ اشتهاردی/نشر ناصر 10 - تحلیل سیره فاطمه الزهرا (س) /علی اکبرزاده/نشر انصاریان 11 - پرتوی از فضایل فاطمه زهرا در کلام معصومین (علیهم صلوات الله)/ علی محمد نژاد/نشر سناء 12 - زندگانی حضرت فاطمه الزهراء (س) و دختران آن حضرت/ سید هاشم رسولی محلاتی/ نشر فرهنگ اسلامی 13 - آتش به خانه وحی/ سید محمد حسین سجاد/نشر مهر ثامن الائمه 14 - زندگانی فاطمه زهراء/ سید جعفر شهیدی/ دفتر نشر فرهنگ اسلامی 15 - کشتی پهلو گرفته / سید مهدی شجاعی/ نشر نیستان 16 - فاطمه فاطمه است / علی شریعتی/ نشر چاپخش. 17 - زندگانی صدیقه کبری حضرت فاطمه زهرا (س) / عبدالحسین دستغیب/ نشر جزایری 18 - زندگانی فاطمه الزهرا (س) / ناصر مکارم شیرازی/ نشر محبان فاطمه 19 - بحار الانوار (جلد 43) /محمد باقر مجلسی/ محمد روحانی علی آبادی/ نشر مهام 20 - اسرار فدک/ محمد باقر انصاری – سید حسین رجائی/ نشر دلیل ما @pajhooheshvaketabkhane5
صورت نیلی. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در کلام یاران | ماجرای گریه پنهانی حاج قاسم سلیمانی در کنار اروند رود برای توسل به حضرت زهرا(س) 🔰روایت سیره و سلوک شهید حاج قاسم سلیمانی در ایام دفاع مقدس ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🇮🇷 @ghasem_solaymani
بسم رب القلم بی تردید آنان که در مسیر راهیابی به وادی نور و معرفت گام می نهند، با آفرینش آثار ماندگار مکتوب، بر چرخ نیلوفری فراز می آیند و با دانش خویش جامعه خود و بشریت را از ظلمات جهل به روشنای نور راه می برند. اینکه کتاب واو شایسته دریافت جایزه دومین دوره ادبی شهید اندرزگو شده است، باعث افتخار و سربلندی باغ انار و درختان سر به فلک کشیده آن است، چرا که تلمذ در محضر استاد واقفی و استفاده از محضر ایشان توفیقی‌ست که رفیقِ درختان باغ انار شده است. به امید موفقیت روز افزون برای ایشان، امیدواریم شاهد موفقیت‌ها و پیشرفت تک‌تک درختان تنومند و اساتید بزرگوار باغ باشیم.
هدایت شده از محمدعلی غروی
کنگره ملی سرباز خدا
💫 جشنواره ملّی شعر حضرت مادر 🔻 محورهای جشنواره: 🔸 فاطمه سلام الله علیها در قرآن 🔸 مادر و مادران ائمه علیهم السلام 🔹 قالب شعر: کلاسیک 🔹 قالب بخش ویژه: سرود، تصنیف، ترانه و مدح 🥇نفر اول ۳۰ میلیون ریال 🥈 نفر دوم ۲۰ میلیون ریال 🥉 نفر سوم ۱۰ میلیون ریال 📚 همراه با چاپ کتاب و تولید رسانه ای ۳ اثر برتر بخش ویژه 📝 ارسال آثار تا ۵ بهمن: dte.bz/madar 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه
از بچگی دوست داشتم مادر شوم. مامان بازی با عروسک‌هایم جزو لاینفک بازی‌هایم بود. وقتی ۷ ساله شدم مادر شدن را در دنیای واقعی تجربه کردم. محمد که به دنیا آمد شدم مامان کوچولوی او. مامان یک پسر تپلوی ناز و بامزه. عاشقش بودم. همیشه و همه جا برایش مادری می‌کردم. حالا بگذریم از جمعه‌هایی که وقتی صبح صدایم می‌کرد و می‌گفت: «آجی جیش کردم» عصبانی می‌شدم و می‌گفتم: «امروز مامان خونه است، اونو صدا کن» و دوباره می‌خوابیدم. آخر هرچقدر هم مامان بودن رو دوست داشته باشی باز هم مامان داشتن بیشتر می‌چسبد. آن هم برای من که مامانم را نصفه و نیمه داشتم. اما من هیچوقت دست از مادر بودن بر نداشتم. یادم هست که روزی که محمد را به پیش دبستانی بردیم، بدون من آنجا نمی‌ماند. سر کلاس پیشش نشستم و وقتی که معلمشان مرا به لطایف‌الحیل بیرون کرد، دنبال من گریه کرد. خیلی برایم سخت بود؛ حتی الان هم که یادش می‌افتم ناراحت می‌شوم. آخر احساس می‌کنم سرش کلاه گذاشته‌ام. خودش هم آن خاطره را و حس‌ بدی را که تجربه کرده هنوز به یاد دارد. چند سال بعد، در دوازده سالگی دوباره مادر شدم؛ وقتی علی به خانواده ما اضافه شد. یادم هست که شب‌ها با چه لالایی‌ها و شعرهایی می‌خوابید. دو لالایی و یک شعر که همیشه برایش می‌خواندم و همیشه پایان شعر توی بغلم خوابش می‌برد. یک بار یه مامان گفتم: «میشه لطفا دیگه بچه نیاری؟» خب حق داشتم. چون دلم می‌خواست بازی کنم اما به جای آن باید به علی می‌رسیدم یکی یکی بهانه‌های گریه‌اش را رفع می‌کردم. اما فقط همان یکبار بود. بعد از آن همیشه از مامان یک خواهر می‌خواستم، ولی مثل اینکه مامان با خواسته قبلی‌ام موافق‌تر بود! گفتم که عاشق مادر بودن بودم. با همه سختی‌هایش. اما همان‌قدر هم عاشق مامان داشتن بودم. وقتی بالاخره بعد از ۳۰ سال خدمت، مامان خانه نشین شد، در تمام کوچه پس کوچه‌های دلم عروسی به بپا شد؛ چه بزن و بکوبی. همیشه آروزی من، نه، آرزوی هر سه‌تایی‌مان بود که از مدرسه بیاییم خانه، جای کلید انداختن، زنگ بزنیم و مامان در را برایمان باز کند. بپریم در بغلش و به اندازه کافی بوس رد و بدل کنیم. حالا آرزویم برآورده شده بود. هرچند کمی دیر. دیگر از مدرسه بر نمی‌گشتم. از دانشگاه هم. اما مادر بودن را تحویل مامان دادم و شدم دختر مامان. حسابی خودم را رها کردم. رها از هر مسئولیتی. کمک کردن البته بحثش جداست. امروز دوباره بعد از مدت‌ها مادر شدم. مادر خانه. مادرِ مامان. نهار را من درست کردم. شام را هم. خانه را تمیز کردم. ظرف‌ها را شستم. برای مامان دم‌نوش درست کردم و هر چند ساعت به و نوشاندم. وقتی از درد و بی حالی ناله می‌کرد نازش را کشیدم و مقاومتش برای نخوردن غذا را شکستم و به زور به خوردش دادم. - اصلا نمی‌تونم بخورم... - اصلا راه نداره مادر من، خودت همیشه می‌گی باید بخوری که تقویت بشه سیستم ایمنی بدنت... شام را خورده، نخورده رفتم سراغ شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه. می‌دانم مامان تمیزی را بیشتر از هر چیز دیگر دوست دارد. می‌خواهم همه جا تمیز و مرتب باشد که وقتی مامان بلند شود و از اتاقش بیرون بیاید، کیف کند. حالش حسابی خوب شود. هنوز هم عاشق مادر بودن هستم. تنها کاری که اصلا از آن خسته نمی‌شوم. اما هنوز هم مادر داشتن خیلی بهتر است. خانه‌ای که مادرش مریض باشد، یک چیز کم دارد. نه، خیلی چیزها کم دارد. اصلا یک جوری است. مادر چراغ خانه است، نور است. وقتی خوب باشد همه چیز خوب است و امان از وقتی که مادر در بستر بیفتد...
نور کرونای خانوادگی حالش به این است که هیچ کس حالی ندارد برای دمنوش و حجامت و ... و همه درگیرند...ولی سلانه سلانه داریم خوب می‌شویم. کرونای خانوادگی خیلی بانمک است. با هم غذای آبکی میخوریم. با هم یکهو هوس می‌کنیم و یک ذره روغن می ریزیم توی غذا‌. پسرها مدام آتش می‌سوزانند. کما فی السابق. بعضی روزها ساعت ها مجله داستان می‌خوانم و دارم فکر میکنم چرا رمان نمی خوانم. حتی حوصله نوشتن هم ندارم..بیشتر داستان های کوتاه و روایت های مجله داستان را می‌پسندم...دلم می‌خواهد توی بازی های گوشی غرق شوم ولی عمیق نیستند. گاهی فکر می ‌کنم بیماری چقدر خوب است. خیلی خوب. همین که نمی‌گوید و نشانت می‌دهد که چقدر ضعیف و یک لا قبا هستی در ستایشش کافیست. مریضی باید اشکت را دربیاورد و کرونا خوب چیزی است. چنان نفس چموش را رام می کند که نگو...بقیه اش چیز مهمی نیست. یکی دو هفته دیگر اثری از این دردها و بی حوصله گی ها و اعصاب خرابی ها نیست...شاید یک ماه دیگر دلم برای کرونایم تنگ شود...خدا را چه دیدید... اتفاقا دلم می‌خواد زیاد ازش ننویسم. می‌خوام از عمق بنویسم... اینکه مثلاً یک پیرنگ یک ایده یک چیزی اینکه بیماری چقدر می‌تواند ما را رشد بدهد....یک دفعه وسط سگ دو زدن ها و دور خود چرخیدن ها مثل یک افسر سوت می‌زند و بدن را می‌خواباند و سیستم بدنی را می‌برد پارکینگ و ما تازه میفهمیم که عههههه ! چرا ؟ مریضی یک نوع حیات است. یک نوع ترمز. یک نوع تو سری خوردن و بینی به خاک مالیده شدن...چیزی شبیه سجده سجده ای که غرور و همه چیزت را می‌گیرد.گاهی فقط یک چیز...فقط اختیار ادرار را می‌گیرد و آدم ها حاضرند اختیار همه چیز زا بدهند تا فقط اختیار همین چیز را به دست بیاوردند...خیلی چیزها داریم که قدرش را جز با بیماری نمی‌دانیم. کرونا برای من یک ایستگاه تفکر است. کرونا برای خیلی ها کوچه بن بستی بود که مامور ساواک پشت سرشان وارد کوچه شد. یک دفعه گرفت شان و یکدفعه تمام....کرونا یک بیماری است. اگر تمهیداتش را رعایت کرده باشی مثلا واکسن زدن باشی و پرهیز غذایی بکنی و به موقع به پزشک مراجعه کنی و همه اینها که همه می‌دانیم یک ایستگاه تفکر دو هفته ای خواهد بود... جسم ما مرکب سواری است. اگر بیمار شود برای رسیدن به مقصد دچار مشکل خواهیم شد. مقصد ما خداست. برای رسیدن به این مقصد باید مواظبش باشیم. توصیه می‌کنم توصیه های اهل فن را گوش کنید. نظرهای غیر کارشناسی و دور از حقیقت و شایعه سازی و ظن و گمان خودش عامل استرس و بیماریست. امیدوارم همه بیماران مخصوصا کرونایی ها هرچه زودتر خوب شوند.