💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#گناهمنچیست؟ #بخشدوم 2 «به وحدانیت خدا اعتراف کنید تا رستگار شوید. با نیروی ایمان میتوانید زمام
#گناهمنچیست؟
#بخشسوم
3
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان
تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ(۱)
بريده باد دو دست ابولهب و مرگ بر او باد (۱)
مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ (۲)
دارايى او و آنچه اندوخت سودش نكرد (۲)
سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ (۳)
بزودى در آتشى پرزبانه درآيد (۳)
وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ﴿۴﴾
و زنش آن هيمه كش [آتش فروز] (۴)
فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ ﴿۵﴾
بر گردنش طنابى از ليف خرماست (۵)
پس ثروتش هم بدردش نخواهد خورد. عجب پیشگویی! بقیه هم مثل ما تعجب کرده بودند. زنش دیگر که بود؟!
ابولهب که از سخنان خدای محمد بدطور جوش آورده بود؛ سنگ را طرف او پرتاب کرد و رفت.
سنگ به پیشانی محمد خورد و خون بر ابروانش جاری شد.
محمد مدام خون را پاک میکرد تا بر زمین نریزد...
جمعیت متفرق شد. این سو و آن سوی مسجد را نگاه کردیم شاید آشنایی بیابیم. کسی نبود ناچار در گوشهای از مسجد نشستیم.
زنانی دور از ما دور هم نشسته بودند. گفتگویشان توجهم را جلب کرد.
یکی از آنها گفت: «با فاخته هماهنگ کردهاید؟ با این اتفاقات؛ شاید نظرش عوض شده»
دیگری که بسیار زیبا بود گفت: «چه چیز را با او هماهنگ کنیم؟ اگر بفهمد خدای محمد دربارهی او چه گفته، که دیگر با صد من عسل هم نمیتوان آن را شیرین کرد. یادتان میآید آن شب در خانهاش گفت گردنبد گرانبهایش را برای دشمنی با محمد، خرج میکند. حال چه بگوییم؟»
دوباره اولی گفت: «آزار دادن محمد را میگویم، مگر یادتان رفت دیشب به پیشنهاد او، بنا را بر این گذاشتیم هر وقت محمد از خانه هایمان رد بشود نجاسات را بر سر او خالی کنیم. کودکانمان را هم مامور کنیم که به او سنگ پرت کنند»
سومی که روبه رویش نشسته بود گفت: «شاید این همه دشمنیاش با محمد، بخاطر ازدواجش با خدیجه باشد. از اینکه خدیجه، یتیم قریش را به برادرش، ابوسفیان ترجیح داده است؛ کینه به دل گرفته و الا چرا باید گردبندش را بفروشد؟ راستش وقتی خدای محمد از ریسمان خرما بر گردنش گفت نمی دانم چرا یاد گردنبدنش افتادم. بین خودمان بماند این همه دشمنی ابولهب با برادرزادهاش هم زیر سر همین فاخته است، حالا ببینید کی گفتم.»
دیگری که رو به ما نشسته بود با طنازی خاصی سر و گردنش را تکان داد و گفت: «اینها را رها کنید؛ عجب گردنبد فاخری دارد؛ نظرتان چیست آن را من بخرم؟»
با این حرفش خندهی بقیه به هوا رفت.
بعد هم با خوش و بش از همدیگر جدا شدند.
من و مادرم اما، همچنان نشسته بودیم.
از او پرسیدم: زن ابولهب دیگر کیست؟ فاخته همان زن ابولهب است؟
در همین حین، زن خار به دوش دیشب را دیدیم. که از عصبانیت مثل کوه آتشفشان شده بود. قدمهایش را با نفرین و بد و بیراه بر میداشت برایش هم مهم نبود که دیگران حرفهایش را بشنوند.
نزدیک مسجد که شد از رهگذری پرسید: محمد را ندیدهای؟
مرد که ظاهرا او را میشناخت؛ با تردید گفت: «نه!» و به سرعت از آنجا دور شد. زن به اطراف، نگاهی انداخت. و دوباره با عصبانیت راه آمده را برگشت.
من و مادرم هاج و واج نگاهش میکردیم. از مادر پرسیدم: «وا مگر محمد را جلوی چشمش ندید؟ چرا سراغ او را گرفت؟ »
مادر هم با تعجب گفت: «شاید او را ندیده»
گفتم: «مگر میشود او را ندیده باشد. جلوی چشمش بود آن طرفتر ایستاده جلوی کعبه»
مادر گفت: «بس است بیا دوباره به خانهی بانو برویم؛ شاید فرصتی پیش آمد و او را دیدیم.»
به سمت خانهی بانو قدم زنان رفتیم.
در راه دوباره فاخته را دیدیم؛ با یکی از زنان آن جمع هم صحبت شده بود با خشم میگفت: «آمده بودم او را با این سنگ بکوبم. چگونه به خود جرأت میدهد که این چنین در مورد ما بگوید؟ باید به عتبه و عتیبه بگویم که دخترانش را طلاق دهند»
آن زن به او گفت: «ام جمیل ناراحت نباش، مگر نمیگویی که دیوانهست، دیگر چرا اینقدر حرص میخوری؟!»
زن خار به دوش گفت: «چطور ناراحت نباشم امکلب، از وصلت با این دیوانه میترسم. به ابولهب هم گفتهام؛ که دخترانش را نمیخواهیم. بیا پسرانمان را وادار به طلاق کنیم.»
پس زن خار به دوش همان فاخته بود، ام جمیل، زن ابولهب و به تعبیر خدای محمد، حمالة الحطب.
مادرم ایستاد. می خواست چیزی از او بپرسد، اما بی خیال شد.
دستم را محکم گرفت و قدمهایش را تند کرد.
در راه از کینه و دشمنی بنی امیه از بنی هاشم، گفت. آن هم بخاطرحسادت از مقبولیت بنی هاشم نزد مردم.
دوباره به آن خانهی قبهی سبز رسیدیم. دیدیم در گوشهی سمت چپ آن، مردانی سنگ بزرگی بر روی سقفش میگذارند.
علت را جویا شدیم؛ گفتند: برای این است که پرتاب سنگهای مخالفان محمد او را اذیت نکند.
مادر از آنها پرسید: «خانم خانه کیست؟» گفتند: «طاهره ی قریش»
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#گناهمنچیست؟ #بخشسوم 3 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان تَبَّتْ
#گناهمنچیست؟
#بخشچهارم
4
پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؟!
تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد استفاده کنیم و برویم سراغ در خانهی بانو، پدر ما را صدا زد. از دیدنش آن هم در این مکان، جا خوردیم.
پدر ما را به گوشهی خلوتی کشاند. همان جا گفت: «باید برگردیم طائف، اوضاع مکه اصلا خوب نیست»
مادر پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»
پدر گفت: «شنیدهام سران قریش تصمیم دارند که محمد را بکشند. میدانی اگر بکشند چه اتفاقی میافتد؟ همان جنگ قبیلهای!
و خودت بهتر میدانی جنگ قبیلهای یعنی نابودی تمام سرمایهمان. باید زودتر برگردیم.»
مادر گفت: «اجازه بده من و سلما، بانو را ببینیم»
پدر با تحکم خاص خودش گفت: «تا همین جا هم کلی خطر کردید. دشمنان آن خانه از هیچ کس اَبایی ندارند، دیروز در حین معامله با کسی،
از محمد نقل میکرد که حتی آسایش خانهاش را گرفتهاند. دو همسایه ی بد او، ابولهب و عقبه بن ابی معیط هر زمانی که زباله و چیز نجسی پیدا کنند بر در خانهاش میریزند. این غیر از آزار و آسیبی که به جسمش رساندهاند. چرا نمیفهمی زن! اوضاع اصلا خوب نیست. من با پسران ابولهب دادوستد دارم، اگر متوجه این ارادت بشوند، برایمان بد میشود. باید برگردیم.»
من هراسان از مکالمه ی پدر و مادرم، در درونم فریاد زدم: «نه بمانیم! خواهش می کنم؛ فقط برای چند لحظه او را ببینم بعد» ولی وقتی جدیت نگاه پدر را دیدم؛ فریادِ درونم را در سکوت ظاهرم خفه کردم و آشفته و ناراحت، به دنبالشان راه افتادم.
هم زمان چند نفری از رو به رو به طرفمان میآمدند. به ظاهر پدرم را میشناختند چون تا او را دیدند لبخند زنان صدایش کردند: «ابوسلیم اینجا چه میکنی؟»
پدر رو به ما گفت: «همین جا منتظر بمانید.»
من و مادر هم مثل کشتی طوفان زده منتظرش ماندیم. فقط به هم نگاه میکردیم. تمام ذوق و شوق کور شده را با نگاه، رد و بدل میکردیم. بعد از مدتی، پدر به طرفمان برگشت.
گفت: «باید عجله کنیم»
مادر از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»
پدر گفت: «برای اینکه محمد را بیشتر اذیت کنند پسران ابولهب دو دخترش را طلاق دادهاند؛ حتی آنی که عقد بود. یکی از آنها هم به محمد جسارت کرده، محمد هم او را نفرین کرده است. حالا ابو لهب هم از نفرین محمد میترسد. من هم جای او بودم؛ میترسیدم. این جماعت، به روی خود نمیآورند؛ اما همه باور دارند که محمد هر چه بگوید محقق میشود.»
مادر پرسید: «مگر چه نفرینی کرده؟»
پدر گفت: «شیری را بر او مسلط بسازد! و نابودش کند.»
من مانده بودم و تصور حال بانو.
یادم به زن همسایهمان افتاد؛ وقتی دخترش را طلاق دادند زن شکست، خورد شد. همهی روز را به دخترش، سرکوفت میزد. از دخترش که فارغ میشد دامادش را لعن میکرد؛ تمام محله هر روز با گریه و زاری این زن، شب و روز را میگذراندند. همه هم به او حق میدادند. اما یقین دارم بانو رفتارش طور دیگریست. او حتما برای خدایمحمد از این اتفاق خم به ابرو نمیآورد.
مادر از پدر پرسید: «حال بانو چه میشود؟»
پدر گفت: «از این و آن شنیدهام که تمام هم و غم این روزهایش زدودن غم و اندوه محمد شده. مثلا چند روز پیش وقتی دشمنان محمد سر او را خونین کرده بودند، قصد داشتند او را بکشند منتها محمد در بین کوهها پنهان میشود. علی پسرعمویش، بانو را مطلع میکند. او هم گریه کنان همراه علی برای یافتنش به طرف کوهها میرود.
وقتی محمد را مییابد خیلی ناراحت می شود. محمد به او میگوید جبرئیل خبر آورده که از گریهی تو ملائکه گریه کردهاند. جبرئیل سلام خدا را به تو رساندو این بشارت را از جانب خدا به تو داد که در بهشت، برای تو خانهای از مروارید است که به نور زینت کردهاند و در آنجا صدای وحشت آمیز و رنج و تعبی نیست.
مشرکان وقتی میفهمند که محمد به سمت خانهاش آمده، شروع به پرتاب سنگ میکنند. علی و خدیجه خود را سپر او میکنند تا بیشتر به او آسیب نرسد.
آخرسر بانو خدیجه از خانهاش، بیرون میآید و خطاب به آنان میگوید: «ای مردم قریش! آیا از سنگ زدن به خانهی زنی که نجیب ترین قوم شماست، شـرم نمیکنید؟ از خدا نمیترسید؟
مردم با شنیدن سخنان خدیجه شرم میکنند و میروند»
هم من و هم مادرم از این بشارت بهشت برای بانو خوشحال شدیم.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#گناهمنچیست؟ #بخشچهارم 4 پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؟! تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد اس
#گناهمنچیست؟
#بخشپنجم
به خانه ی عمو عتاب که رسیدیم؛ پدر، برادرهایم را صدا زد. آنها را در جریان سفر قریب الوقوع قرار داد.
زنعمو و عموعتاب خواهش کردند حداقل امشب را در کنار آنها بمانیم و فردا اول صبح راه بیفتیم.
پدر هم از سر ناچاری، قبول کرد.
همه برای بازگشت مهیا میشدند ولی من نه.
حتی همصحبتی با حبه هم دیگر برایم مهم نبود.
زنعمو عتاب و مادر حبه از وقتی آهنگ رحیل ما را شنیدند ناراحت در کنج اتاق نشسته بودند.
مادرم هم مدام برای این مدت و زحمتی که به آنها داده بودیم تشکر میکرد.
زنعمو عتاب گفت: «دوست داشتیم بیشتر شما را میدیدیم؛ کاش بیشتر میماندید.»
مادرگفت: «راستش ماهم دوست داشتیم؛ منتها ابوسلیم عجله دارد؛ حتی نتوانستیم بانو را ببینیم»
مادر حبه بُراق شد؛ پرسید: «کدام بانو را میگویی امسلیم؟»
مادر گفت: «حقیقتش آمده بودم از خدیجهی کبری تشکر کنم؛ اما نشد.»
هم حبه و هم مادر و زن عمویش با تعجب نگاهمان میکردند. زن عمو عتاب گفت: «برای چه؟»
مادر گفت: «دوست نداشتم بگویم، به سلما هم سپرده بودم چیزی نگوید ولی آدمیزادست دیگر، رفتنش با خودش است و برگشتش معلوم نیست؛ شاید بار دیگری در کار نباشد. این هدیه را هم دوست داشتم برای تشکر به او بدهم اما نشد ممنون میشوم به دستش برسانید. راستش، پانزده سال پیش بنا بر رسم قبیله، میخواستند نوزادم را زنده به گور کنند. آنقدر ترسیده بودم و ناراحت که به هر کسی میرسیدم یاری میطلبیدم اما بیفایده بود. دیگر توانی برایم نمانده بود، در اوج درماندگی یکی از دوستان، من را به سوی بانو هدایت کرد.
از شما چه پنهان، وقتی قصرش را دیدم همهی امیدم ناامید شد. با خودم گفتم: این هم مثل باقی زنان قریش، فقط فخر میفروشد چه کاری از دستش بر میآید؟ تازه آنها به هیچ فخر میفروشند اینکه دیگر صاحب این همه مال و منالست، ناامیدانه داشتم بر میگشتم که او را دیدم.
وقتی حال و روز مرا دید دخترم را از دستم گرفت. در بغل خود جا داد. من را هم در کنار خود نشاند.
گفت آرام باش عزیزم خدای کعبه بزرگ است.
گفتم بانو چگونه آرام باشم گناه من چیست؟ اصلا من گناهکار، گناه این طفل معصوم چیست؟ شما را به خدای کعبه کمکم کنید. پدرش می خواهد زنده به گورش کند. گریه می کردم و می نالیدم و مدام میگفتم گناه ما چیست؟
بانو با آرامش در کلامش، آرامم میکرد.
گفت: «شما هیچ گناهی ندارید نگران نباش من با پدرش صحبت میکنم؛ اگر با مال رضایت میدهد به او میبخشم و اگر سرپرستیاش را به من میدهد؛ سرپرستش میشوم. »
بعد هم مالی به پدرش داد تا با آن تجارت کند و سود مالش را هم برای سلامتی سلما بخشید.
هم من و هم ابوسلیم تمام زندگیمان را مدیون محبت بانو هستیم.
من هم به حرف آمدم و گفتم: و من تمام حیاتم را.
پایان
کاظمی فخر
داستان کوتاهِ شایسته تقدیر
در جشنواره بانوی هزاره اسلام.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
📣 توجه... 📣 توجه...
برگزاری نمایشگاه داستانک نویسی «مطلع الفجر»
با موضوع:« انقلاب، چهل سال مقاومت»
علاقمندان به شرکت در این نمایشگاه، میتوانند آثار ارسالی خود را بدون در نظر گرفتن حرف ربط(با، از، و، در، ...) حداکثر در ۱۰۰ کلمه، تا ۱۲ بهمن به مسئول محترم ناربانو به آیدی زیر تحویل دهند.
@sedaghati_20
🔷 محدودیت در تعداد اثر وجود ندارد.
🔷 به سه اثر از بهترین آثار شرکت کنندگان در این نمایشگاه، به قید قرعه هدایایی تعلق خواهد گرفت.
🔷 شرط قرعه کشی، شرکت حداقل ۵۰ اثر در نمایشگاه میباشد.
🔷 دوستان توجه کنید فقط کسانی در قرعه کشی شرکت میکنند که فرم ثبت نام را پر کرده باشند...
🔷 برای ثبت نام، به آیدی گفته شده #عضویت_ناربانو را بفرستید تا فرم برای شما ارسال گردد.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
کتابی ست که "استاد ایرانمهر "معرفی کردند.
البته "کتاب ابر صورتی " خود ایشان را بیشتر دوست داشتم.
رضا جوان
وقتی از Review حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟!
همیشه اتفاق افتاده که از خریدی راضی بودهایم و بارها و بارها برای دوست و آشنا خاطره خوش استفاده از آن را تعریف کردهایم. گاهی هم محصولی تهیه کردهایم و بعد به همه رفقا و همسایهها خبر دادهایم که نکند آنها هم اشتباهی مثل ما مرتکب شوند و گرفتار تجربه ناخوشایندی مثل ما بشوند.
ریویو، همین است، اما مکتوبش. مقاله یا یادداشتی است برای بهاشتراکگذاری تجربه استفاده از یک محصول با همه آنها که میخواهند درباره آن محصول بدانند.
ریویونویسی در جهان پرمحصول امروز آنقدر پیش رفته که به عنوان یک حرفه و تخصص در حوزههای مختلف به رسمیت شناخته شده است.
آدمهایی درباره یک کتاب ریویو مینویسند و میتوانند کتابی را پر فروش یا از چرخه نشر خارج کنند.کسانی درباره غذای یک رستوران گزارشی مینویسند و صفهای طولانی در پیادهرو برای تجربه دستپخت سرآشپز آنجا درست میکنند.آدمهایی یک گردشگاه یا مجموعه تفریحی را ریویو میکنند و باعث میشوند بلیطهای یک فصلش در طول یک هفته پیشفروش شود.
خواندن کتاب اعتماد اثر آریل دورفمن
حسین پاینده در نشست نقد رمان «اعتماد» گفت: این رمان با حاوی و القاکننده مفهوم بیاعتمادی است. به گونهای که خواننده حتی به نویسنده کتاب هم نمیتواند اعتماد کند.
به گزارش خبرنگار مهر، نشست نقد رمان «اعتماد» نوشته آریل دورفمن با ترجمه عبدالله کوثری، عصر دیروز دوشنبه ۲۴ فروردین با حضور حسین پاینده و محمدرضا گودرزی در کانون ادبیات ایران برگزار شد.
پاینده در ابتدای این برنامه گفت: این نشست، جلسه ریویوی این رمان است و اگر بتوانم در پایان سخنانم، آن را نقد خواهم کرد. چون همان طور که بارها گفته ام، صحبت کردن درباره آثار، در واقع معرفی و ارائه ریویو از آن هاست و با نقد کردن که در آن، اثر را مطابق با یک نظریه، تحلیل میکنیم، تفاوت دارد. به هر حال، بد نیست در ارائه ریویو، اطلاعاتی درباره مولف کسب کنیم. آریل دورفمن، در آرژانتین متولد شد و بعدها تابعیت شیلیایی گرفت.
این منتقد در ادامه گفت: بخش زیادی از دغدغه های دورفمن، پرداختن به زندگی در تبعید است. یکی از آثار او نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» است که به کسانی که رمان «اعتماد» را خوانده اند، اکیدا پیشنهاد می کنم این نمایشنامه را بخوانند. دورفمن هم رمان نویس است، هم نمایشنامه نوشته، هم شعر گفته و هم سفرنامه از خود به جا گذاشته است. آثار او به بیش از ۴۰ زبان از جمله زبان فارسی ترجمه شده است. با این پیش زمینه بد نیست به خود رمان «اعتماد» بپردازیم. زمان و مکان رویدادهای داستان، فقط در اواخر کتاب مشخص می شود و متوجه می شویم که روز آغاز جنگ جهانی دوم است.
«اعتماد» رمان پر تعلیقی است
نویسنده کتاب «گشودن رمان» ادامه داد: «اعتماد» رمان خیلی خیلی پر تعلیقی است. داستانش به طور ساده این است که زنی به نام باربارا، به هتلی در پاریس می آید و قرار است نامزدش مارتین را ببیند. اما تلفنی مشکوک در اتاقش به او می شود و مردی که باربارا اصلا او را نمی شناسد و خود را لئون معرفی می کند، به او می گوید مارتین نتوانست با او تماس بگیرد. مکالمه مشکوک باربارا و لئون، ۹ ساعت طول می کشد. زن اصلا او را نمی شناسد ولی گویی او همه چیز از جمله مسائل خصوصی باربارا را می داند. در خلال مکالمه ۹ ساعته است که مطالبی برایمان روشن می شود؛ از جمله این که مارتین و لئون هر دو عضو تشکیلاتی مخفی و زیرزمینی ضد فاشیستی هستند که با آلمانی های نازی مبارزه می کنند. لئون، مسئول سازمانی مارتین است. این مکالمه در قالب فصل های طولانی روایت می شود اما رمان، فصل های کوتاه یک یا دو صفحه ای هم دارد که در آن ها صدای راوی را هم می شنویم.
پاینده گفت: ما در این رمان، ۲ راوی داریم؛ یکی آن راوی که صحبت لئون و باربارا را روایت می کند و یک راوی دیگر که فراداستانی است و به نویسنده کتاب می گوید که تو توانایی پایان دادن به این داستان را نداری. به هر حال، راوی دوم، یک راوی دوم شخص است. در پایان داستان می فهمیم هم مارتین هم لئون توسط آلمانها دستگیر شدهاند و قرار است روز بعد اعدام شوند. رمان به این ترتیب پایان می پذیرد. نکته ای که وجود دارد این است که این رمان، مانند یک نمایشنامه نوشته شده است. جای تعجب هم ندارد چون دورفمن یک نمایشنامهنویس است. یعنی صدای راوی دوم شخص، شبیه توضیح صحنه در یک نمایشنامه است. فضای گفتگوها هم شبیه نمایشنامههای بکت و آثار معناباخته یا ابسورد (پوچ). باربارا چیزی میگوید و گویی لئون چیز دیگری که ارتباطی به حرف او ندارد، در جوابش میگوید. از این مساله هم نباید تعجب کنیم چون پایان نامه دانشگاه دورفمن، درباره نمایشنامه های هارولد پینتر بوده است.
در مواقعی «سکوت» معناآفرینتر از صحبت است
مولف کتاب «داستان کوتاه در ایران» در ادامه گفت: در این رمان، در بسیاری از مقاطع، سکوت وجود دارد. می دانیم در مواقعی سکوت، حتی القاکننده تر و معناآفرین تر از صحبت کردن است. نویسنده در نوشتن رمان، از ۲ راوی استفاده کرده که هیچ کدام جزو شخصیت های داستان نیستند. راوی اول، نمایشی و دراماتیک است و راوی دوم هم حرف های فراداستانی می زند و از نوع راوی های برون رویداد و برون داستانی است. دورفمن در نوشتن این رمان، تکنیکی به کار برده که اگر درکش کنیم، شاید کلید درک کل کتاب باشد و آن هم دوگانگی است.
صادق وفائی
در پیکان سفیدمان نشستیم. دستانم را تند تند بهم میکشم بلکه جرقهای بزند و کمی گرم شوم.
به قطرات باران بر روی شیشه ی ترک خورده نگاه میکنم. بوی تخم مرغ تمام ماشین را پر کرده بود. من و برادرم تخم مرغ های آبپز شده داشتیم و دوستم و برادرش، الویه.
هیچ جوره نمیتوانستیم از دسته این بوی بد نجات پیدا کنیم. یا باید بوی تخم مرغ را تحمل میکردیم، یا سرمای بیرون.
همانطور که تخم مرغم را در مشته کوچکم گرفتم که نشکند، تسخ گفتم:
-هی حسن و امیرخان. نگاه کنید. روز تخم مرغ داریم ولی روز پسر نداریم.
بعد با دوستم خندیدیم. مادرم هم نگاهی به آینه بغل انداخت و لبخندی زد.
برادرم و امیر نگاهی بهم انداختند. حسن سرش را زیر گوش امیر برد و آرام چیزی گفت. جفتشان با هم لبخندی زدند.
بلند و یک صدا گفتند:
-پسرا شیرن، مثه شمشیرن. دخترا پنیرن دست بزنی میمیرن.
مادرم ارام خندید. نگاهی اخمالود به مریم انداختم. خواستم چیزی زیره گوشش بگویم که همان لحظه به دبستانشان رسیدیم.
به عشق باران سریع پیاده شدند.
در را نیمه باز کردم. همانطور که قطرات باران روی صورتم مینشست با عصبانیت گفتم:
-ظهر که میبینمتون. اون موقع جوابتونو میدیم.
#خاطره
#افرا
شرح سیر محتوایی جشنواره
همۀ گرفتاری ما از نقطهای شروع شد که ندانستیم که هستیم و کجای عالم ایستادهایم.
دنیا را یک کُرۀ گرد وسط کهکشانی بزرگ دیدیم که در آن صرفاً میتوانیم بخوریم و بیاشامیم، تفریح کنیم، ازدواج کنیم، علم بیاموزیم و بعد از مدتی زندگیِ خوب یا بد، تمام شویم!
ندانستیم، نه زنیم و نه مرد… فقط یک انسانیم!
ندانستیم زمین، این کرۀ گرد، مسافرخانۀ ماست؛ ما را تا مدتی مشخص در خود جای داده و از ما میزبانی میکند، تا بتوانیم روح انسانیمان را به تکامل برسانیم!
دقیقاً شبیه جنینی که در رحِم مادر، مسیر رشدِ «از نطفه تا انسانی کامل» را طی میکند و در پایانِ چهل هفتگی، زمانی که آمادهٔ استفاده از نعمتها و امکانات دنیا شد، به دنیا متولد میگردد.
ما بزرگ شدیم و در هر مرحله از زندگی، به هر الگوی عجیب و غریبی که رسیدیم، دل به او دادیم و به سمت ناکجاآباد رفتیم؛
یادمان رفت ما شبیه یک دانهٔ سیبـــــیم که در باطنش جنگلی از درختان سیب نهفته است؛ دانهای که اگر به دست باغبانی بلندنظر بیفتد میتواند بیشمار میوه بدهد.
ما بزرگ شدیم و یادمان نماند که تمام صفات خداوند را در خود نهفته داریم، و میتوانیم بهقدری بزرگ شویم که شبیه او رحمان، جواد، ستار، رئوف، مونس و رفیق باشیم.
و یادمان رفت که شبیه خدا جاودانهایم و اگر خودمان را به دست مربیِ کارآزمودهای، که این مسیر را طی کرده است، بسپاریم میتوانیم در آرامش و نشاطی دائمی غرق شویم.
همانجایی که برای پیمودن این مسیر، خود را بینیاز از مربیِ آشنا با ساختار باطنــمان احساس کردیم؛ همانجا که ضرورتِ وجود یک معلم، که بتواند به اندازۀ شأن یک انسان، بزرگــمان کند را نادیده گرفتیم، کمکم اتصالمان با آسمان قطع شد، و مژدۀ «نَفَخْتُ فِیه مِنْ رُوحِی» را فراموش کردیم!
قصۀ تردیدهای گاهگاه ما به امام غایب از نظرمان، از آنجا شروع شد که از خودمان بهعنوان یک «انسان» فاصله گرفتیم و بهتدریج محدود در چارچوب همین بدن، با نیازهای خورد و خوراک و ازدواج و کار شدیم.
و این در حالیاست که خدا، بسیار بزرگتر از این نگاهمان کرده؛ او ما را جز برای وارد شدن به ماجرای عاشقی نیافریده بود! آنقدر که بزرگترین و کلیدیترین پیام رسولانش را «لا اله الا الله» قرار داد.
یعنی یادتان باشد؛ تنها سرمایۀ شما «دل» است! آن را به هر که از راه میرسد نسپارید؛ تنها موجودِ شایستۀ دل سپردن، «الله» است.
الله؛ دلبری که طرف حسابش، باطن انسانیِ ماست و فقط دل از «انسان» میبرد، نه از یک زن، یا یک مرد!
دلبری که از همهٔ کوچک زیستنها آزادمان میکند؛ از همهٔ حسادتها، کینهها، غرورها، قضاوتها و تنگناها.
اگر باور کرده باشیم که ما یک روح ممتد و بینهایتیم، حتماً برای رشد و تکامل این حقیقتِ جاودان، برنامه میخواهیم.
اصلاً دین الهی برای همین اینهمه راه آمده؛ که برای انسانی که قصد رفتن تا آخر این جاده را دارد برنامهریزی کند؛ آخر جادۀ لا اله الا الله!
آمده تا من و تو را به دلبرمان برساند؛ دلبری که در آغوشش از همۀ فشارهای روحی که پیامد خیالاتِ منفی، گفتنها و شنیدنهای تاریک، خیانتها و عملکردهای ناپسند است، رها شویم.
او که ما را آفرید، میدانست برای ما، طی این جادۀ ناشناخته ممکن نیست! حرکت در جادۀ «انسان تا الله»، بدون راهنمایی که تمامِ این مسیر را میشناسد، محال است. راهنمایی که به همۀ خطرات و انحرافات راه آگاه باشد، قدمبهقدم دستمان را بگیرد و آنقدر ما را به تکامل برساند که برای همآغوشی با تنها اله و معشوقمان ساخته و پرداخته شویم.
و اینجاست که نیاز به حضور و راهبریِ «انسان کامل»، در درونمان خودنمایی میکند؛ جایی که عقلها کامل میشوند و نیاز به همآغوشیِ بالاتری از همآغوشیهای دنیایی را در خود احساس میکند.
این احساس نیاز، یعنی:
– من انسانم؛
– کارم عاشقیاست؛
– دلبرم همهچیزتمام است؛
– من برای آموختنِ این عاشقی نیاز به مربی دارم؛
– و من بدون او، ناتمام میمانم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جشنوارۀ هنری «انسانِ تمام» با این هدف کار خویش را آغاز کرده است.
محور محتوایی پایۀ این جشنواره از «من کیستم» شروع شده و به «انسانِ کامل کیست؟» ختم میشود.
دعوت میکنیم از تمامی هنرمندانی که، قصد کردهاند هنر را به استخدام #انسانیت درآورند!
هنرِ انسانی، بدون او، ناتمام میماند
💠 جایگاه تربیت مادرانه
🔻امام خمینی: اگر این بچهاى که شما تربیت کردید یک تربیت صحیح باشد و آن وقت آن بچه در رأس جامعه واقع بشود، یک ملت را سعادتمند مىکند؛ و آن شرفش مال شماست؛ یعنى شما این سعادت را براى یک ملت بیمه کردید.
✍ وقتی که جایگاه مادری و تربیت مادرانه را پایین ببینید و داشتن شغل و کار خارج از منزل را ارزش و منزلت زن به حساب آورید، دیگر تربیت صحیح و اهمیتی که تربیت مادر دارد ازبین می رود ولی وقتی نوع نگاه را تغییر دادید و به این مسئله توجه داشتید که با یک تربیت صحیح مادر و وقت گزاری برای فرزند یک ملت بیمه می شود. به راحتی دست از تربیت مادرانه نمی کشید.
#تربیت_فرزند
https://eitaa.com/joinchat/531693662C368233543a
هدایت شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
📣 اطلاعیه دعوت به همکاری
دفتر مرحوم آیت الله حائری شیرازی جهت تکمیل کادر تدوین کتب مرحوم استاد، نیاز به ویراستار متخصص و باتجربه دارد. آن دسته از عزیزانی که شرایط زیر را دارا می باشند، لطفاً به ادمین (@haeri1395) پیام بدهد. حتماً مختصری از سوابق و تجربیات کاری خود را نیز ذکر بفرمایید.
🔸 شرایط همکاری:
1️⃣ تحصیلات حوزوی
2️⃣ تجربۀ کافی در حیطۀ ویراستاری #متون_دینی
3️⃣ ساکن قم
@haerishirazi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسم الله الرحمن الرحیم 📣 اطلاعیه دعوت به همکاری دفتر مرحوم آیت الله حائری شیرازی جهت تکمیل کادر تد
من ساکن قم نیستم وگرنه خودم میرفتم.
از بس که آقای حائری رو دوست دارم میخوام هرچه زودتر کلام و مرام ایشون در جهان منتشر بشه...قمی ها بشتابند که فرصت ها زود دیر میشه.
🔰 مردی که مبارزه برایش تمام نشد
👈🏻 مروری بر زندگی مجاهدانه امیر سعیدزاده، راوی کتاب «عصرهای کریسکان»
🔻 روح امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) راوی کتاب «عصرهای کریسکان»، آزاده و جانباز جنگ تحمیلی صبح ۲۹ دیماه ۱۴۰۰ به دوستان شهیدش پیوست. رهبر انقلاب در تقریظی که بر کتاب «عصرهای کریسکان» نوشته بودند راوی این کتاب را یک «جوان آزاده کُرد» توصیف کردند. پایگاه KHAMENEI.IR به همین مناسبت در گزارشی به مرور دوران زندگی و مبارزه راوی کتاب «عصرهای کریسکان» پرداخته است.
🔹 «کُرد وطنش را نمیفروشد. به کُردبودن خودم افتخار میکنم و از کُردِ ایرانی که تمامیت ارضی ایران را پاس بدارد هم دفاع و حمایت میکنم.» سال ۹۹، به بهانه رونمایی از تقریظ حضرت آیتالله خامنهای بر کتاب «عصرها کریسکان» رفته بودیم مصاحبه با امیر سعیدزاده؛ رزمنده اهل تسنن از شمالغرب ایران که حاضر نشده بود وطنش را بفروشد و سرباز استعمار و استکبار شود.
🔍 ادامه را بخوانید👇
https://farsi.khamenei.ir/others-report?id=49426
تمام زیر و بم جزییات زندگیم رو نوشته. 😃 همهی هنر منو هم توی داستان سگ و گربه خلاصه کرده(چون نشانه گ رو کار کردن)
چه همش چه اون ماشین شستن🤣
صداقت از این بیشتر. 😅
خداوند پشت و پناه همه فرزندانمون باشه که بتونیم نسلی محب اهل بیت علیهم السلام تربیت کنیم🙏
#هیام
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@khoodneviss
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
تمام زیر و بم جزییات زندگیم رو نوشته. 😃 همهی هنر منو هم توی داستان سگ و گربه خلاصه کرده(چون نشانه گ
خداقوت میگم به همه باغبانان به ویژه خانمها. لاسیما خانم های متأهل و به طور خاص مادران.
همه بچه ها یکسان نیستند. بعضی برونگرا هستند و بعضی توگرا🤓. مردها هم گنده هستند ولی بچه هستند در واقع.
پس اگر مردی توگرا بود در همون حد یک جمله تبریک روز زن ازش قبول کنید.
به نوبه خودم تبریک میگم این روز رو...
و امیدوارم سایه چادر بیبی دو عالم سلام الله علیها بر سرمون باشه. و سرور زنان بهشت دست ما رو بگیرن و از منجلاب انفعال و یأس و ضعف نجات بدهند.
آمین
مداحی آنلاین - دوست دارمو دلم می خواد باشم زیر پر تو - جواد مقدم.mp3
7.44M
🌸 میلاد_حضرت_زهرا(س)
💐دوست دارم و ...
💐دلم می خواد باشم زیر پر تو
جواد_مقدم
سرود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمهای گروه روزتون مبارک🌸🌸🌸