eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 جایگاه تربیت مادرانه 🔻امام خمینی: اگر این بچه‌‏اى که شما تربیت کردید یک تربیت صحیح باشد و آن وقت آن بچه در رأس جامعه واقع بشود، یک ملت را سعادتمند مى‌کند؛ و آن شرفش مال شماست؛ یعنى شما این سعادت را براى یک ملت بیمه کردید. ✍ وقتی که جایگاه مادری و تربیت مادرانه را پایین ببینید و داشتن شغل و کار خارج از منزل را ارزش و منزلت زن به حساب آورید، دیگر تربیت صحیح و اهمیتی که تربیت مادر دارد ازبین می رود ولی وقتی نوع نگاه را تغییر دادید و به این مسئله توجه داشتید که با یک تربیت صحیح مادر و وقت گزاری برای فرزند یک ملت بیمه می شود. به راحتی دست از تربیت مادرانه نمی کشید. https://eitaa.com/joinchat/531693662C368233543a
بسم الله الرحمن الرحیم 📣 اطلاعیه دعوت به همکاری دفتر مرحوم آیت الله حائری شیرازی جهت تکمیل کادر تدوین کتب مرحوم استاد، نیاز به ویراستار متخصص و باتجربه دارد. آن دسته از عزیزانی که شرایط زیر را دارا می باشند، لطفاً به ادمین (@haeri1395) پیام بدهد. حتماً مختصری از سوابق و تجربیات کاری خود را نیز ذکر بفرمایید. 🔸 شرایط همکاری: 1️⃣ تحصیلات حوزوی 2️⃣ تجربۀ کافی در حیطۀ ویراستاری 3️⃣ ساکن قم @haerishirazi
من ساکن قم نیستم وگرنه خودم می‌رفتم. از بس که آقای حائری رو دوست دارم می‌خوام هرچه زودتر کلام و مرام ایشون در جهان منتشر بشه...قمی ها بشتابند که فرصت ها زود دیر میشه.
وقتی روی برف یخ زده راه می‌رود و خش خش برف تو را یاد پاییز عمر می‌اندازد. پ.ن امیرمهدی و دیدن اولین برف عمرش از نزدیک.
🔰 مردی که مبارزه برایش تمام نشد 👈🏻 مروری بر زندگی مجاهدانه امیر سعیدزاده، راوی کتاب «عصرهای کریسکان» 🔻 روح امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) راوی کتاب «عصرهای کریسکان»، آزاده و جانباز جنگ تحمیلی صبح ۲۹ دی‌ماه ۱۴۰۰ به دوستان شهیدش پیوست. رهبر انقلاب در تقریظی که بر کتاب «عصرهای کریسکان» نوشته بودند راوی این کتاب را یک «جوان آزاده کُرد» توصیف کردند. پایگاه KHAMENEI.IR به همین مناسبت در گزارشی به مرور دوران زندگی و مبارزه راوی کتاب «عصرهای کریسکان» پرداخته است. 🔹 «کُرد وطنش را نمی‌فروشد. به کُردبودن خودم افتخار می‌کنم و از کُردِ ایرانی که تمامیت ارضی ایران را پاس بدارد هم دفاع و حمایت می‌کنم.» سال ۹۹، به بهانه رونمایی از تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «عصرها کریسکان» رفته بودیم مصاحبه با امیر سعیدزاده؛ رزمنده اهل ‌تسنن از شمال‌غرب ایران که حاضر نشده بود وطنش را بفروشد و سرباز استعمار و استکبار شود. 🔍 ادامه را بخوانید👇 https://farsi.khamenei.ir/others-report?id=49426
تمام زیر و بم جزییات زندگیم رو نوشته. 😃 همه‌ی هنر منو هم توی داستان سگ و گربه خلاصه کرده(چون نشانه گ رو کار کردن) چه همش چه اون ماشین شستن🤣 صداقت از این بیشتر. 😅 خداوند پشت و پناه همه فرزندانمون باشه که بتونیم نسلی محب اهل بیت علیهم السلام تربیت کنیم🙏 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @khoodneviss
خداقوت میگم به همه باغبانان به ویژه خانم‌ها. لاسیما خانم های متأهل و به طور خاص مادران. همه بچه ها یکسان نیستند. بعضی برونگرا هستند و بعضی توگرا🤓. مردها هم گنده هستند ولی بچه هستند در واقع. پس اگر مردی توگرا بود در همون حد یک جمله تبریک روز زن ازش قبول کنید. به نوبه خودم تبریک میگم این روز رو... و امیدوارم سایه چادر بی‌بی دو عالم سلام الله علیها بر سرمون باشه. و سرور زنان بهشت دست ما رو بگیرن و از منجلاب انفعال و یأس و ضعف نجات بدهند. آمین
مداحی آنلاین - دوست دارمو دلم می خواد باشم زیر پر تو - جواد مقدم.mp3
7.44M
🌸 میلاد_حضرت_زهرا(س) 💐دوست دارم و ... 💐دلم می خواد باشم زیر پر تو جواد_مقدم سرود
🌸✨🍃 ✨ 🍃 بانوی مهر و ماه! تو ڪہ هستی ڪہ آسمان آیینه چشمان مهربانت و خورشید وام دار تَلألوء نوࢪِ✨ وجودِ تو در عرش‌ است؟ از ازل بوده‌ای! از قبل از پیدایش جهان و خدا با خلقتت، در خانه بهترینِ آفریدگانش نوࢪ را مجسم کرد(: حوری از جنس بشر🌸 با آمدنت عرش را به مدینه آوردی! ام ابیها شدی که بهشتِ پیامبر در زیر قدم هایت جا بگیرد🍃 و محمدﷺ هر بار با آمدنت برخیزد، برای توشہ برداشتن از جنّت خم شود و بر دستانت بوسہ بنشاند💕! انگار وجودت آبگینہ عطر تمام ناشدنی از بهشتـ🌸 بود! بانوی من! ای افتخار آفرینش! ای ڪسی کہ مهر تمام مادران گوشه ای محبت توست💕! بهترین گوهر خلقت! خوش آمدی✨! [سالروز زمینی شدن بانوے‌ مھر و ماه و روز زن مبارڪ💕:)]
هدایت شده از قادری
سلام بر پشتک ... نه ببخشید سلام بر فرسایندگان ذهن و قلم حیات آفرینندگان از ناسوت و عدم الهام که رخ بوسِ شمایند البته همان فرشته که مقبول طبع علیای شما ک زیبنده رو سفلای ماست ماست هم گران شده ای جان به قربان جان هم فکر کنم دارد سر کار می رود، کدام جان!؟ جااان، رفیقت ؛ جان اسمیت که عمری باهاش تو کافه های شهر آبگوشت تیلیت کرده و به ریش روزگار ملیله دوختید، به همین زودی یادت رفت. هییی. تقصیر تو نیست این رسم روزگاره تا دست کسی به جایی بند میشه دیگه هیشکی رو بنده نیست، نمیدونم شایدم برای خدا بندگی میکنه... راستی شنیدم حروف الفبا رو تا "واو" بلد شدی یکم دیگه بجنبی تا "یاء" هم میرسی چای که میخوری؟... از دیشب مونده باید تا الان خوب دم کشیده باشه. قند هم ندارم میخای یه لیوان آب بیارم ؟ عه آب هم قطعه این بود انشای من خوش بود الهام من "هزیانلوگ" ارادتمند وارو...
سلام بر قادریِ جان. فرشته ها سلام رساندند و گفتن قادری را یک فصل ماچ کن. فرشته های آسمان هنوز به الهام امیدوراند و دل در گرو انارهای سرخ دارند. درختانی هستند که قادرند و عاشق. دیشب ملکه الیزابت به پادشاه لویی چهاردهم نامه نوشته بود که قهوره قجری ریخته ام بیا و بخور و فیلان و بیسار و ال و بل و شنگل و قادری هم اینجاست. کنار همه فیله های مرغ، کباب بُناب گذاشته ام برای تمام پادشاهان برعکس و انگشتر پادشاه افتاد جلوی فورودو و سام به گاندولف گفت هِی یو. و من همچنان داشتم با سارامون می‌جنگیدم که گالوم های اسراییلی خودشان را خیس کردند و گنبد آهنین هزار تا سولاخ داشت. قادری قلم در دست گرفته بود و از واو می گفت و تمام گنجشکهای آتلانتا و جورجیا و می‌سی‌سی‌پی و علی‌آباد‌کتول و حاجی‌آباد‌بندر و فسای شیراز داشتند خیره نگاهش می‌کردند.
هدایت شده از قادری
و علیکم السلام ای استاد ِ عمران سلام خداوند بر شما باد که همت در ساختن صرف می نمایید از روزی که در کوی عشق ورزی‌تان به وقوف نشسته ام بر کرامت روح در سایه سبوح به مرتبه اذعان رسیده ام و اگر چه نه آشکار مستاجر محله ارادت‌تان گردیده ام و روز به روز بیش میردی در کیش الیزابت را به عقد ملک سلمان معدوم درآوردیم و محصول مشترکشان را در اطراف پراکندیم تا میوه نفاق را در سایه کابالا و در قاب تصویر و رمان و ... به خورد طبقه بردگان دهیم در این مهم از حلقه های عرفان گذشته و به آبکش های یهود برنج خیسانده و به انتظار شب های قدر نشستیم تا در طلوع فجر پیام سجیل را برای برپایی کلاس های شنای در استخر مدیترانه به یاد غریق کوشک ترانه رهایی سر دهند اما این ارادتمند به حق استاد عارفم و به نقصان خویش واقف اما ارادت به الهام و فرشته واداشت تا عرض اردات خود را به محضر بزرگان برسانم و شب عیدی موجبات مسرت اهل عقبا را فراهم دارم نمک در نمکدان شوری ندارد دل من طاقت کوری ندارد
شب رنگارنگیست و قادری به لهجه سلیس ترکی می‌خندد و من هنوز کبابهای بناب را دولپی نخورده ام که کسی می‌زند روی شانه ام و می‌گوید سوسانو سلام سفت رسانده و گفته نمکهای پوسان شکرشکن شده‌اند از این قند مراغه که به باغ انار می‌رود. تمام مادران پوسان و بویو و چوسان قدیم دارند جلوی خانه امام حسن مجتبی سبزی پاک می‌کنند تا حضرت برای شام سبزی تازه به مستمندان بدهند. امام مجتبی علیه السلام امشب به مناسبت میلاد مادرشان برای هفت میلیارد آدم سفره انداخته است. من از شیوه سفره آرایی به نظرم شام کباب بناب است با دوغ ندوشن و گردوی همدان را چرخ کرده اند و ریخته اند روی زیتون رودبار. جومونگ به آنخ ماهو پیام داده که چه نشسته ای که زلیخا به سمت خانه یوسف روان است و مختار سقفی یه دستی تیر می‌اندازد به حرمله و دل من یکی که خنک می‌شود. شب میلاد است و دلم یک پارچ تگری آلوئورا تگری می‌خواهد با چهارتخم. تمام کره جنوبی را گشته ام برای عَشَقه...آخرش یک زن کره ای آدرس کوچه بنی هاشم را روی پاپیروس نوشت و گفت انوشیروان دادگر دستور داده صهیونیسم را نابود کنی تا به عشقه حلال و طیب برسی. و من اکنون تمام زمین های بایر را با چند کارشناس زبده گشته ام. کالاهاری را انتخاب کرده ام برای اینکه تبدیلش کنم به یک باغ انار چند میلیارد هکتاری. آبش را قرار است پوتیفار از نیل بیاورد. آخ‌ناتون، آمن هتپ چهارم سلام سفت رساند و گفت ما هرچه داریم از حاج قاسم شما داریم و هرچه خواستید می‌توانید آب از نیل ببرید تا تمام کالاهاری را تبدیل کنید به باغ انار‌ نامه ای از یوزارسیف اصیل به دستم رسیده که در آن به من و قادری و خانم نورای و همه شما گفته از احوال ما غافل نیست و برای ما دعا می‌کند. و ما غافلیم و مدام به کباب بناب فکر میکنیم و سوسانو و دوغ و زلیخا و فیلان و بیسار و ال و بل و شنگل.
به نام او سلام و تبریک به همه‌ی فرزندان و عاشقان حضرت زهرا سلام الله علیها. در ابتدا از مجموعه‌ی خوب و مخلص باغ انار و اساتیدی که در این شش ماهه در عرصه‌ی نویسندگی راه پیشرفت را برای‌ دوست داران نوشتن، باز کردن کمال تشکر دارم. به ویژه استاد هیام عزیز که در کوچه انار در کنار آموزه های ایشان قدم زدم و آموختم. بعد از گذشت چند جلسه از جلسات کوچه انار فراخوان در سرتاسر باغ زده شد. خیلی دلم می‌خواست برای خانم حضرت خدیجه علیها السلام چیزی بنویسم اما با توجه به عدم مهارت کافی نگران نتوانستن ها بودم. چند روز بعد در باغ انار استاد آرمینه در لابه لای تمرین‌های ناربانویی ها نکته‌ای را آموزش دادند و گفتند: « هزینه‌ی این کلاس و این نکته شرکت کردن شما در فراخوان بانوی هزاره است.» اینجا بود که تصمیم قطعی گرفتم و برای نوشتن شروع به تحقیق کردم .... با توجه به ویژگی‌های زندگی حضرت خدیجه که در مقام همراهی و همسری و بذل مال و جانشان بود ایده‌ی اولیه شکل گرفت.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 یاحق ...و اینچنین شد که آفتابینْ‌ نامِ نامیِ صدیقه‌طاهره(سلام الله علیها) بر سَردَرِ ورودی باغ انار درخشیدن گرفت... و یک سال و اَندی دستِ رحمت حق، از میانِ آستین آن حضرت، سیراب کرد زمین تشنه‌ی باغ انار را...با پیمانه‌هایی از معرفتِ اساتید انقلابیش... واینک زمینهایی که آماده شدند، بذرهایی که کاشته شدند، جوانه‌هایی که قامت راست کردند، نهالهایی که رشد کردند ودرختانی که جان گرفتند؛ همگی می‌روند تا اولین ثمراتشان را نثارِ دامانِ این بزرگوارْ بهانه‌ی خلقت کنند...و پیشکش نمایند ماحصل تلاششان را به مقام نورانی ولایت... پروردگارا تو را سپاس « بِعَدد ما اَحاط به عِلمُک» ... ******** واما بعد... از همه‌ی اساتید و بزرگوارانی که در این مدت، مجاهدانه تلاش کردند؛ با همه کمی‌ها و کاستی‌ها ساختند و خم به ابرو نیاوردند صمیمانه سپاسگزاریم... واز همه دوستانی که با همه گرفتاریها،خواندند و نوشتند و قلم زدند و کوشش کردند، خالصانه متشکریم... خصوصاً از استادگرامی سرکارخانم هیام، و سه درخت‌جوان سرکارخانم‌هامحبوبه سلیمانی، زهرا کاظمی فخر و طاهره حکیمی؛ که شیرینیِ اولین نتیجه‌‌ی این تلاش جمعی را به کام همه نشاندند، تشکر ویژه داریم... به امید نتایج درخشان و گام‌های بلند دیگر... یاحق 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
من اینو الان دیدم سلام عزیزم عید شما هم مبارک من نمیتونم مثل محبوب جان ادبی صحبت کنم یعنی یه خورده سخته واقعا از لطف و مهربونی دوستان و اساتید بزرگوار تشکر می کنم، حقیقتش خودم رو در سطحی نمی بینم که در حضور اساتید بزرگوار، از خودم بگم. از باب وظیفه باید تشکر کنم از مجموعه ی باغ انار. یقینا راهنمایی ها، کلاس ها و در کل تشکیلات باغ، در حرکت یه صفر کیلومتری مثل من تاثیر به سزایی داشته و داره. البته در این مسیر مشکلاتی حالا به فراخور گذر ایام هم پیش اومد که بشخصه داشت باورم میشد، داستان نویسی قسمت من یکی نیست. باور دارم که هنوز حتی به ابتدای راه داستان نویسی نرسیدم و راه سختی در پیش رو دارم، ولی خوبی این نشونه ها به اینه که باقی مسیر رو امیدوار طی می‌کنی. خوبی مجموعه ی باغ انار هم اینه که وحشت این راه رو برات کمتر می کنه و چه بسا راحتر می کنه... در مورد چطور نوشتن داستان گناه من چیست خب من تازه وارد باغ انار شده بودم و مستقیم هم رفته بودم کلاس استاد بزرگوار خانم هیام چهار پنج جلسه نگذشته بود که تبلیغ این جشنواره رو دیدم اولش بی اعتنا بودم چون هم شرایط خانوادگی م مساعد نبود (نقل مکان از یک شهر به شهر دیگه و... ) و هم اینکه خودم رو مبتدی می دونستم. اعتقادم این بود که ورود به این جشنواره ها برای منی که هنوز مبتدی راه هم محسوب نمیشم، یه جور اسائه ی ادب به شخصیت های جشنواره ست. ولی با شوقی که دوستم خانم سلیمانی ایجاد کرده بودند، با خودم گفتم امتحانش ضرر نداره! همون زمان برای جشنواره ی یاس یک سری منابع معرفی شد که من اکثرا رو خوندم بنابراین با توجه به بازه ی زمانی کمی که برای هزاره مونده بود سریع داستانو نوشتم و تا نصف شب من و دوستم در مورد داستانامون صحبت می کردیم بعد از اینکه داستانم رو نوشتم به سه نفر عالم دینی نشون دادم البته یک طرح کلی از داستانم رو در قالب سوال ازشون پرسیدم جواب دو نفر از این بزرگان این بود که این طرح مشکل شرعی داره یک نفر هم گفتند خالی از اشکاله حالا من مونده بودم و اختلاف نظر علما! بحث هم سر وجود شخصیت سلما در خود تاریخ بود. البته قبول دارم که طرح سوالم خالی از ایراد نبوده و اگر خود نوشته رو میدادم این اتفاق پیش نمی اومد خلاصه اینکه کلا از ارسال داستان پشیمون شدم تا اینکه یه روز مونده به اتمام جشنواره با دو استاد عالم دیگه صحبت کردم گفتن نه اشکال شرعی نداره این جواب هم تردید من رو از بین نبرد محبوب جان پیشنهاد دادن شما داستانت رو بفرست اونجا دیگه می دونن که داستانت ایراد شرعی داره یا نداره فوقش محل نمیذارن افسون جان هم یک دور خوندن تا اگر ایراد تایپی نداره داستان رو ارسال کنم که جاداره ازشون تشکر کنم داستان رو با همون تردیدها فرستادم تردیدم اینقدر موثر بود که دیگه داستان رو اصلاح نکرده فرستادم بعد از ارسال داستان متوجه شدیم که فرصتش تمدید شده ولی با توجه به دغدغه ی یاس و داستان لایت کامل بیخیال داستان شدم بعدها یکی از اساتید باغ که خدا بهشون سلامتی و زندگی با عزت بده و بابت راهنمایی هاشون من مدیونشون هستم داستانم رو که خوندن گفتن کار یک داستان نویس خلق شخصیته که شما خلق کردید و این اشکال شرعی نداره زمانی اشکال شرعی داره که از خودت بجای اهل بیت علیهم سلام نقل قول بذاری برای خودم که خیلی مفید بود بخاطر همین اینجا عنوانش کردم در مورد هدف هم دوست دارم مخاطبم فقط درگیر روزمرگی های داستان ها نشه بلکه بعد از اتمام خوندن داستانم این احساس رو داشته باشه که بعلمش یه چیز مفیدی اضافه شده حالا چقدر تا حالا موفق بودم و چقدر قراره موفق بشم میشه همون فاصله ی من تا رسیدن به اوج داستان نویسی ببخش طولانی شد🙈
اواسط آذر بود. پس از گرفتن برگ سبز سربازی و فهمیدن اینکه قرار است اول بهمن اعزام شوم، مادرم پیشنهاد داد که تا موقع اعزام بیکار نباشم و مشغول کاری بشوم. لب و لوچه‌ام را آویزان کردم که گفت: _تا الان خوردی و خوابیدی؛ حداقل این یه ماه و نیم رو برو کار کن. لبخندی زدم که ادامه داد: _همین هایپر مارکت محل آگهی زده که کارگر ساده می‌خوان. برو باهاشون صحبت کن، ببین چی میگن! دستی به صورتم کشیدم. _باشه، فقط یه مشکلی هست. چشم‌های مادرم ریز شد. _چه مشکلی؟! _مگه نمیگی کارگر ساده می‌خوان؟! _چرا. _خب همین دیگه. من خیلی ساده‌ام. به درد اونا نمی‌خورم! سپس پوزخند ریزی زدم و پا به فرار گذاشتم. صبح فردا به فروشگاه محل رفتم و پس از وارد کردن اسم و فامیل و آدرس و شماره تلفن، رسماً مشغول کار شدم. فروشگاهی بود با چهار راهرو. راهروی اول که اولش میز حساب و کتاب بود و صاحب‌کارم پشت آن می‌نشست، یک طرف راهرو مخصوص چیپس و پفک و پفیلا بود و طرف دیگرش، کیک و بيسکوییت. راهروی دوم، سمت راستش رب و مربا و چیزهای شیشه‌ای مثل زیتون و ترشی و سیر و چیزهای کنسرو شده مانند انواع و اقسام غذاها از قبیل قیمه و قورمه و ماکارانی و آش دوغ و لوبیا چیتی و... وجود داشت و سمت چپ هم از حبوبات و شکلات‌های کیلویی تا نودالیت با طعم‌های مختلف و حلوا شکری و اَرده‌ی شیره و... تشکیل شده بود. قفسه‌ی جلو میز حساب و کتاب هم مخصوص خوراکی‌های بچه‌ها بود. از شکلات و کاکائو و ژله و لواشک‌های مختلف بگیرید تا پاستیل و پشمک و اِسمارتیس. سمت راست راهروی سوم هم از ماکارانی‌های ساده و شکل‌دار بود، تا سویا و لازانیا و... روبه‌روی قفسه‌ی ماکارانی‌ها هم انواع سُس بود. از مایونز و کچاب بگیرید، تا فرانسوی و هزار جزیره. روغن‌های آفتاب‌گردان و سرخ کردنی هم در همین سمت بود. قفسه‌ی جلوی فروشگاه هم انواع لوازم التحریر مثل مداد و پاک کن و تراش و خودکار و دفتر و دفترچه بود. همچنین چسب قطره‌ای و شیشه‌ای و همه‌کاره و و کیسه فریزر و خمیر دندان و مسواک و... هم در این قفسه وجود داشت. روبه‌روی این قفسه هم آرد سوخاری و آرد سفید و ذغال کبابی و سرکه سفید و همچنین پودر کیک با طعم‌های مختلف و گلاب و عرق نعناع و سایر عرقیات بود. در ورودی راهروی چهارم و در سمت راست، چهار یخچال وجود داشت. در یخچال اولی، سالاد الویه و مرغ، انواع سوسیس و کالباس، ساندویچ‌های سرد و آماده و قارچ کیلویی وجود داشت. در یخچال دومی، خمیر پیتزا و پنیر پیتزای کیلویی و بسته بندی شده، ناگت و شِنیسِل مرغ، میگو سوخاری، کباب لقمه و ذرت مکزیکی‌های بسته بندی شده بود. در یخچال سوم و چهارم هم انواع و اقسام نوشیدنی کوچک بود. از نوشابه‌های رنگی بگیرید تا دلستر و دوغ. در ادامه‌ی راهروی چهارم هم، مواد شوینده و بهداشتی بود. سمت راست قفسه پر از شامپوی سر و بدن و نرم کننده و پوشک بچه و... بود. سمت چپ هم از وایتکس و جرم‌گیر و شیشه‌پاک‌کن بگیرید، تا تاید و پودرهای دستی و ماشینی. همچنین مایع دستشویی و ظرفشویی و صابون هم در این قفسه وجود داشت...
در تَه فروشگاه، شش عدد یخچال بزرگ وجود داشت. در سمت راست، انواع کمپوت و آب‌میوه و شیر و شیرکاکائو و آب معدنی بزرگ و کوچک وجود داشت. در یخچال وسطی و سمت چپ، فقط لبنیات بود. از انواع شیر و دوغ بگیرید، تا پنیر و خامه و ماست ساده و موسیر و دبه‌ای و... البته کره تنها لبنی بود که در این یخچال‌‌ها وجود نداشت و در یخچالی که سوسیس و کالباس بود، موجود بود. خیار شور و ترشی کیلویی و تافت سر و اکسیدان مو و لوازم آرایشی و بهداشتی هم در فروشگاه وجود داشت. من از هشت صبح می‌رفتم و دو بعدازظهر می‌آمدم. اولین کار من بعد از رسیدن به فروشگاه، نظافت بود. اول کل فروشگاه را جارو می‌کردم و سپس کف فروشگاه را طِی می‌کشیدم. بعد از نظافت، کارتُن‌های تخم مرغ را باز می‌کردم و آن‌ها را در جای مخصوص‌شان می‌گذاشتم. البته بین خودمان بماند که اوایل که بلد نبودم کارتُن تخم مرغ‌ها را باز کنم، یک شانه تخم مرغ را سر ندانم کاری شکستم و شرمنده‌ی صاحب‌کارم شدم. گرچه صاحب‌کارم آدم مهربانی بود و چیزی نگفت. البته بعد از آن خراب‌کاری، خودم یک روش جدید برای باز کردن کارتُن تخم مرغ‌ها اختراع کردم و از آن به بعد، دیگر بدون تلفات تخم مرغ‌ها را سر جایشان می‌گذاشتم. بعد از آن اگر خیارشورها تَهَش بود، می‌بردم لب جوب و آبش را خالی می‌کردم. سپس یک دبه‌ی کامل را دو دستی برمی‌داشتم و آن را داخل جای مخصوصش می‌ریختم. بماند که بعدش بازو و دستانم درد گرفت. بعدش دیگر کار خاصی نداشتم تا اینکه بار بیاید و من آن‌ها را داخل قفسه بچینم. بارِ لبنیات هرروز می‌آمد. میهن و پاک و کاله روزهای زوج می‌آمدند و پاژن و پگاه روزهای فرد. دومینو و رامک هم هروقت عشقشان می‌کشید، می‌آمدند. بعد از چیدن بار، قفسه‌ها را مرتب می‌کردم و اگر کسی خیار شور، قارچ، پنیر پیتزا و یا حتی حبوبات کیلویی می‌خواست، برایشان روی ترازو می‌کشیدم و رسید قیمت را به دستشان می‌دادم. در کل در این یک ماه و نیم، هم مشغول شدم، هم کارهای زیادی یاد گرفتم و هم درآمد ناچیزی کسب کردم. همین چند روز پیش هم تسویه کردم و حالا آماده‌ام برای اعزام به خدمت مقدس سربازی...!