هدایت شده از نورسان💫
خانوم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت: من عمرا از مرد هایی که مو رنگ میکنن، خوشم نمیآد!
آقا انار دستپاچه و با تته پته گفت: ن..نه!
ما کلا خانوادگی موهامون بوره. خیالتون راحت. نچراله نچراله.
اگرهم که با رنگش مشکل دارید که دیگه...
لبخندی روی لب خانم خرمالو شکل گرفت، هرچند آقا انار از زیر ماسک نمیدیدش.
سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد.
انار تا اینجا تمام ایدهآل های اورا داشت.
ناگهان باد سرد پاییزی وزید، از پوشش نازک خانم خرمالو گذشت و لرزه بر اندام ظریفش انداخت.
آقا انار که دید خانم خرمالو از سرما به خود میلرز، کت چرمش را درآورد و قبل از اینکه خانم خرمالو بخواهد لب به تعارف باز کند، آن را روی شانههایش انداخت.
لپ های خانم خرمالو به رنگ کت درآمد و فقط زیرلب تشکر کرد.
آقایانار همانطور که به خانم خرمالو زل زده بود، پیش خودش فکر میکرد کتش چقدر به تن همسر آیندهاش میآید.
حالا این همه اعتماد به سقف را از کجا میآورد و خرمالو را از همین حالا همسر ایندهاش میدانست،اللهاعلم!
خرمالو احساس میکرد دارد زیر نگاه های سنگین انار له میشود.
به سختی سرش را بالا اورد که یکهو نگاهش روی هیکل تکهتکه و عضلانی انار قفل شد.
نفسش بند آمد و سریع نگاهش را دزدید و چندین برابر سرخ شد.
انار مستانه خندید و در دل آرزو کرد کاش میتوانست موهای سبزرنگ خرمالو را نوازش کند.
یکهو به خودش آمد و دردل به خود نهیب زد و خودش را به خاطر بیحیایی اش سرزنش کرد.
نگاهش را به روبهرو دوخت و با صدای بمش گفت: موهاتون رو بکنید داخل.
خرمالو که تازه فهمیده بود موهایش بیرون امده، بی اختیار هینی کشید و سریع روسری اش را کشید جلو.
انار ذوقزده از نجابت خرمالو لبخندی زد و رویش را به سمت او چرخاند.
سرش را کمی کج کرد و شمرده شمرده پرسید: خرمالو خانوم؟
و "واو" خانوم را کمی بیشتر کشید.
خرمالو نیم نگاه خجولی به انارش، که معلوم نبود از کی "شین" مالکیت گرفته، انداخت و بله را در دهانش مزه مزه کرد.
#نورسان
#تمرین102
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
زرد ترین پائیز، قسمت۱🍁
به نام آفریننده خاک...
همان که به سویش باز میگردیم.
از خواب پریدم... نفس نفس میزد و به یه نقطه خیره بود... سریع بالای سرش رفتم و به صورتش دست کشیدم، ولی متوجهم نشد... خدایا متوجه نشد!
اون پدری که چشم بسته من رو میدید و میشناخت، گرمای دستام رو حس نکرد...
نه حرفی میزد نه چیزی... فقط نفس های خیلی عمیقی میکشید...
_بابا چت شده؟! بابایی چرا اینجوری شدی؟!
وقتی دیدم جواب نمیده، با صدای بلند گفتم:
بابا با تو ام... تورو خدا جواب بده... چرا صورتت سرده؟!
طول کشید... طول کشید تا یک درصد احتمال بدم اتفاقی براش افتاده...
سریع گوشیشو پیدا کردم و شماره دوستش رو گرفتم...
همونی که قرار بود ساعت ده باهاش بره بیمارستان برای چکاپ...
دستام میلرزید و سرمای وجودم رو حس میکردم... چون دستم تو دست سرد بابام بود...
_سلام آقای مقدم زاده... تورو خدا زود تر خودتونو برسونید... اصلا حالش خوب نیست... فقط هر چندلحظه یه نفس میکشه...
باشهای گفت و پنج دیقه بعد، لاستیک های ماشینش جلوی در خونه گرد و خاک کردن...
در خونه رفتم که با کفش اومد داخل و سریع رفت بالای سر بابام...
_آقای پورمحمدی... آقای پورمحمدی صدامو میشنوید؟! جواب بدین لطفا...
بعد از چند دیقه به آمبولانس زنگ زد...
_سلام صبح به خیر آقا، یه بیمار خیلی بد حال داریم... مطهری شمالی ۲....
کمتر از پنج دیقه دو تا پرستار مرد بالای سر پدرم بودن...
افسانه پیام داده بود وپرسیده بود:
سلام مهدی بابا چی شده؟! آقای مقدم زاده به من و حجت گفت... سریع میام اونجا...
در جوابش با انگشتایی لرزون نوشتم:
فعلا دارن معاینش میکنن...
_باشه اومدم...
پرستار ها وقتی زبون بابام رو دیدن گفتن:
باید زود تر از این به ما خبر میدادین... غم آخرتون باشه!!
حمید با ناراحتی گفت:
یعنی چی؟! تموم کردن؟!
_خیلی وقته...
یکی از پرستار ها دستش رو شونم گذاشت و گفت:
سخته رفیق... درکت میکنم...
خدایا...
چرا نتونستم باور کنم؟!
چرا بعد از رفتن آمبولانس فقط سرمو روی پیشونیش گذاشتم و دنبال معجزه بودم؟! چرا همه چیز برام یه خواب بود؟!
پتو رو روی هردومون انداختم و اشک ریختم.
خون به مغزم نمیرسید. پیشونیش سرد بود!!
اشک ریختم و فقط خواستم نفس بکشه.
خدایا. آخرین نفس رو وقتی کشید که توی بغل خودم بود. سرمای نفس آخرش، به دنیام خورد و آتیشش زد.
افسانه پیام داد و نوشت:
مهدی حالش چطوره؟! من تو راهم.
_افسانه بابا تموم کرد!!
کمتر از نیم ساعت صدای گریه و زاری عمه و افسانه کل خونه رو گرفت...
من و حجت و افسانه، خودمونو روی جنازه انداخته بودیم و زار میزدیم که مامانم سر رسید... حس و حالم و حرفام اصلا دست خودم نبود.
نمیفهمیدم چی میگم...
مامانم که انگار متوجه حرفای من نشده بود، بالای سر جنازه رفت و پتو رو از روش کنار زد...
رنگ پریدگی صورتش رو دیدم وقتی، رگ های سیاه و کبود شوهر ثابقش رو دید!!
خدایا... همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد...
دو ساعت بعد، در حال کارای سرد خونه بیمارستان سینای زرند بودیم...
توی راه روی بیمارستان عین دیوونه ها راه میرفتم وانگشتم رو میجویدم...
هنوز اتفاقاتی که از صبح تا الان افتادن باورم نمیشد...
رنگ مشکیای که تن زندایی و عمه و خواهرم و خالم بود رو درک نمیکردم...
پس چرا هنوز تن من یه ژاکت بود؟!
بعد از کارای برگه فوت شناسنامه گزارش مرگ مشکوک و اینا، سوار ماشین دایی رضا شدیم و سمت خونه مامانبزرگ روندیم...
بد شبی بود اون شب، وسط جاده بودیم و بارون میبارید... بابا، اولین شب نبودنت بود دنیای من سرد وسیاه شد... اولین شب یتیمی، بد گذشت بابا!!
***
وسط راه بودیم که حجت ماشین رونگه داشت... از ماشین پیاده شد و بعد از نیم ساعت، با پنج تا قهوه اومد سوار شد...
برای خودشو و دایی و زندایی و من و افسانه...
قهوه رو قورت کشیدم و لیوان یبار مصرف روانداختم بیرون... اولین قهوهای بود که بعد بابام خوردم... چقد تلخ بود...
دوربین گوشیم فعال بود و از هر اتفاقی که میفتاد، عین دیوونه ها عکس میگرفتم.
نمیدونستم چرا...
ولی داشتم همه چیز رو ثبت میکردم...
به محض اینکه رسیدیم کرمان، من و حجت رفتیم بازار تا مثلا برای من لباس مشکی بخره... هنوز لباسای امروز صبح تنم بود.
یه شلوار قرمز و ژاکت خاکستری.
بعد از خریدن یه شلوار و پیرهن مشکی، سمت خونه مامانبزرگ رفتیم. خونه مادرِ مادرم، خونهای که بابام توش هیچ رفت و آمدی نداشت.
وقتی همه دردونه بابام، یعنی من رو اونجوری دیدن، تازه گریه و زاریشون شروع شد.
سریع توی آشپزخونه دویدم و خودمو توی بغل مامانبزرگم انداختم و زدم زیر گریه. پا به پام گریه کرد و پرسید:
چی شده دردونه من؟! برام تعریف کن مهدی. افسانه که بهم چیزی نمیگه!!
#زردترینپائیز ✒️👨🎓
#مهدینار✒️
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک کتاب( روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😁
خب حالا شما باید چیکار کنید؟
باید ادامهش رو خودتون از ذهن خلاقتون بنویسید.
قراره خلق اثر کنید. پس سعی کنید برایش ماجرا بسازید.
ببینم کی قشنگتر پردازشش میکنه🤓
#عیدانه2
هر کسی هم که حدس بزنه مال چه کتابیه، خودم برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات میفرستم.
هدایت شده از خَــــــزان
#عشقپاک
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد؛بیشتر ،وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد.
هر چه ببشتر با حبیب آشنا میشدم بیشتر از او خوشم میامد و از خودم به همان اندازه بدم میآمد؛ برای آنکه فکر میکردم اورا دوست ندارم .
اما نمیدانم چگونه میتوانم رفتارهای بچگانهی قبل از عقد را که با او داشتم و مُدام اورا اذیت میکردم جبران کنم.
بارها خواهرم به من گفته بود که عشق بعد از ازدواج پررنگتر میشود و آن عشق صادقتر از عشق هایی است که دریک نگاه به وجود میایند و در نگاهی دیگر ازدست میروند ،چرا که اثباتش را با ذره ذره وجودت درک خواهی کرد.
و من امشب به همان عشق صادقی که گفته بود؛ رسیدم و با تمام وجودم آن را درک کردم.
به راستی که عشق پاک به جان مینشیند و برای همیشه در دل ثبت وضبط میشود.
#خزان
#عیدانه2
هدایت شده از افراگل
✍ نخلستان و حبیب
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد؛بیشتر، وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد.
بیشتر مهمانها هم از قشر مستضعف و دوستان بسیجیاش بودند.
بعدها از حبیب در مورد آن شب پرسیدم، لبهایش از هم کش آمد. سرخ و سفید شد. سرش را پایین انداخت.
صدایی خفیف از ته گلویش شنیده شد:
_ راستش به نیت ظهور، جشن عروسیمان را گرفتهبودیم. برای همین بهترین غذا را سفارش دادیم.
چقدر دلم برای نگاه معصومانهاش و صدای محجوبانهاش تنگ شده است.
بعدها فهمیدم حبیب، لحظه لحظه زندگیاش به یاد امام زمان (علیهالسلام) بوده است.
از همان اولش معلوم بود حبیب آسمانیست. از جنس بشر خاکی نیست.
در حالیکه در جمع دوستانش شاد بود و همه از بودن در کنارش لذت میبردند، مناجات شبانهاش در کنار نخلستانهای جنوب تماشایی بود.
چقدر دلش میخواست مثل ارباب بیکفن لب تشنه شهید شود. همان هم شد. وقتی چند روز در محاصره بودند و راههای ارتباطیشان با عقب قطع شد.
افرادی که زنده ماندند از لبهای خشکیدهاش گفتند. از اینکه بارها به خط دشمن زد و آذوقه و آب آورد؛ ولی همه را به مجروحین و دیگران داد سخن گفتند.
سرانجام وقتی به هدف گلوله تانک دشمن رسید، در حالیکه لبهایش به ذکر یاحسین تکان میخورد، سرش از تن جدا اُفتاد.
#افراگل
#عیدانه2
#جبرانی
هدایت شده از AKRAℳ_SADAⓉ
🌸🌸دوست داشتن صادقانه🌸🌸
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم،خیلی از حبیب خوشم آمد،بیشتر وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلو کباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها می کرد....
مادر همیشه می گفت ک حبیب صادقانه مرا دوست دارد می گفت او حتی حاضر است ک از جانش برای من بگذرد،آنقدر با اطمینان درمورد حبیب می گفت ک گاهی فکر می کردم مادر حبیب را بیشتر از من دوست دارد،گاهی هم به حرف هایش می خندیدم ،نمی دانم چرا ولی همیشه با خودم فکر می کردم ک حبیب مرا دوست ندارد،و نمی تواند مرا خوشبخت کند،اما بعد از گذشت سه سال وقتی چنین رفتاری از او دیدم فهمیدم که همه تصورات من اشتباه بوده،و حبیب مرد تر از تصورات من است،
آنجا بود ک حرف های مادر را درک کردم،آری مادر راست می گفت،حبیب برای اینکه من همیشه خوشحال باشم هرکاری می کرد....
#عیدانه2
هدایت شده از ••قسم به هنر(رستمی)••
حبیب من
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد؛بیشتر ،وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد.
هر چند با خودم عهد کردهبودم که دیگر حتی در ذهنم اسم او را نیاورم، اما او، آن قدر نرم و آهسته جلو آمد که عهد کردم عهد پیشین را فراموش کنم.
اصلا همان موقع که نوشین، دور از چشم شیرین ماجرا را تعریفکرد، نظرم در مورد حبیب عوضشد. در دلم از خودم و کارهایم خجالتکشیدم. چقدر ناجوانمردانه کسی را که میخواست از خطر نجاتم دهد، از خودم راندهبودم.
#عیدانه2
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
🌙🍃🌙🍃
🍃🌙🍃
🌙🍃
🍃
شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ فَمَن شَهِدَ مِنكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَمَن كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِّنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
[ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ] ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ، ﻗﺮﺁﻧﻲ ﻛﻪ ﺳﺮﺍﺳﺮﺵ ﻫﺪﺍﻳﺘﮕﺮ ﻣﺮﺩم ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺩﻟﺎﻳﻠﻲ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻭ ﻣﺎﻳﻪ ﺟﺪﺍﻳﻲ [ ﺣﻖ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻞ ] ﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ [ ﺩﺭ ﻭﻃﻨﺶ ] ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﺪﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻳﺎ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﺎﻱ ﻓﻮﺕ ﺷﺪﻩ ، ﺭﻭﺯﻩ ﺑﺪﺍﺭﺩ ] . ﺧﺪﺍ ﺁﺳﺎﻧﻲ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﻪ ﺩﺷﻮﺍﺭﻱ ﻭ ﻣﺸﻘﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ . ﻭ [ ﻗﻀﺎﻱ ﺭﻭﺯﻩ ] ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ : ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ [ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺬﺭ ﺷﺮﻋﻲ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ] ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻨﻴﺪ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻤﺎﺭﻳﺪ ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ .
💐 بقره، آیه ۱۸۵💐
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هو الحی
پدربزرگم، دیگر در این جهان نیست. بعد از چند ماه بیماری در سن هفتاد و هفت سالگی رفت. برایش فاتحهای بفرستید.