eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محبوب
«انتقام چرب» سر درد امانم را بریده بود اما نتوانستم نسبت به سفارش ناهار نسبتا سختی که موقع خداحافظی داده بود، بی تفاوت باشم. بعد از مدت‌ها بی روغن ماندن و خوردن غذاهای آب پز، بالاخره دیشب با غرور خاصی همراه با لبخند ژکوند همیشگی‌اش، یک بطری یک لیتری روغن سرخ کردنی روی کابینت آشپزخانه گذاشت. با چشم به آن اشاره کرد و چند بار ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «سمیرا این گنجه‌ها، گنج. مواظبش باشیا. با قطره چکون استفاده کن ازش.» به یاد مسخره بازی‌های دیشب و سفارش کتلت با کلی سیب زمینی سرخ کرده‌ی صبحش، لبخند زدم و یک استامینوفن برای آرامش رگ‌های مغزم خوردم. روغن را با احترام از کابینت بیرون آوردم و بسته گوشت چرخ کرده‌ را کنار گاز گذاشتم که زنگ آیفون به صدا در آمد. حقیقت از آنچه که در تصویر می‌دیدم، به من نزدیک‌تر بود. در را زدم و مثل برق شروع کردم به جمع و جور کردن پذیرایی. صدای زنگ در با کشیدن نفس عمیقم یکی شد. به سختی گوشه‌ی لب‌هایم را به سمت بالا کشیدم و با لبخندی مصنوعی به خواهرشوهر گرامی سلام کردم. نگاهش یک دور در خانه چرخید و روی چیزی ثابت ماند. به لبخند و چشم‌هایش که شیطنت در آن موج می‌زد، نگاه کردم. گنج آشپزخانه را شکار کرده بود. نگاهم کرد و کیسه‌ای که دستش بود را بالا گرفت. با لبخند حرص در بیاری به آن اشاره کرد و گفت: «ببین چی آوردم براتون سمیرا جوون. فلافل‌هاش حرف نداره‌. یه چایی بریزی واسم، میرم درست می‌کنم تا داداش بیاد آماده میشه. فقط نون باگت بگو بگیره.» دندان‌هایم از شدت فشاری که تحمل کرده بودند، درد گرفته بود. وارد آشپزخانه شدم و کتری را روشن کردم و گفتم: «ممنون سحر جان زحمتت میشه. من خودم درست می‌کنم. گوشت گذاشته بود....» بین حرفم پرید و گفت: «خیلی امروز هوس فلافل کرده بودم. به دلم افتاد ناهار بیام پیشتون.» دستی به بطری روغن کشید و با لبخندی که سعی داشت مشخص نباشد گفت: «خوبه روغن داشتین حالا» چایی‌اش را خورد و عملیات آزار رسانی‌اش را سریع‌تر شروع کرد. زیر چشمی به من نگاه کرد. گنج عزیز را درون ماهی‌تابه سرازیر کرد. زیر لب گفتم: «آخ سینا کجایی که استفاده‌ی قطره چکونی رو ببینی.» فلافل‌های نیم پز در روغن داغ شناور بودند، مثل چشم‌های من در اشک! نفس عمیقی کشیدم و به طرف گاز رفتم و گفتم:«شما خسته شدی دیگه برو بشین، دیگه آخراشه.» و به طور نامحسوس خواستم روغن را بردارم که او سریع‌تر عمل کرد و بقیه‌ی روغن را درون قابلمه‌ی دیگری که روی گاز بود خالی کرد. با دهان باز به این حرکت ظالمانه نگاه کردم. قیافه‌‌ی من را که دید. لبخند زد و گفت:« داداش عاشق سیب زمینی سرخ کرده‌س. قبلنا میگفت: سحر! از بیرونم خوشگل‌تر و تردتر درست می‌کنی. گفتم حالا که داره اینا سرخ میشه، سیب زمینی‌هام اون طرف سرخ بشه.» بعد هم با یک لذتی که از میخکوب کردن من برد، به کارش ادامه داد. نگاهم را از بطری خالی روغن هشتاد هزار تومنی گرفتم و منطقه‌ی عملیات خواهرشوهر را به مقصد دستشویی ترک کردم. آینه رگ‌های قرمز چشمم را چقدر پر رنگ نشانم داد. آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم. آیفن تصویر سینای خندان و در انتظار کتلت را نشان می‌داد که خواهرش در را باز کرد. چشم‌های گرد شده‌اش وقتی که خواهرش را دید با دیدن بطری خالی روغن، گردتر شد. آب دهانش را قورت داد و سلام کرد. یک نگاهش روی فلافل‌ها و سیب زمینی‌های سرخ شده بود که سحر درون ظرف بزرگی چیده بود و یک نگاه دیگرش به گنج تمام شده‌. وقتی نگاهش به من افتاد، از چشم‌هایش خواندم که گفت: «من پشت دستمو داغ می‌کنم که دیگه از آشپزیت پیش خانواده‌م تعریف نکنم.»
هدایت شده از حرکت در مه
4_5965141014963290210.mp3
6.07M
رضا امیرخانی مستندنگاری از سری کارگاه‌های آل جلال قسمت اول
هدایت شده از " اُمِّ‌ایلیآ "
"طلای ۱۸ عیار" از حیاط خانه صدایش می‌آمد. بلند‌بلند و با هیجان نامم را صدا می‌زد. فاطمه...فاطمه...فاطمه...خریدم. چند ثانیه‌ای به خودش استراحت می‌داد و دوباره نامم را با لحن کِش‌داری صدا می‌زد. در ورودی را باز کردم و منتظر آمدنش شدم. نفس‌نفس زنان از پله‌ها بالا آمد و رو‌به‌رویم ایستاد. بطری روغن را مثل مدال افتخار بالای سرش گرفت و گفت: بالاخره خریدم. با دیدن روغن یک‌لیتری، مانند بچه‌ای دستانم را بهم کوبیدم و آخ‌جونی گفتم. با خودم گفتم بالاخره دوره آب‌پز خوردن به پایان رسید. رضا با روغن یک‌لیتری دور خانه می‌چرخید و با خودش حرف می‌زد. آخرش روبه‌روی اُپن ایستاد و نگاهی به گلدان لاجوردی انداخت. گلدان را برداشت و روغن را جایش قرار دارد و با نیش‌خندی گفت: فاطمه، این الان حکم طلای ۱۸‌عیارو داره‌هاااا. دیگه تو و این طلای ۱۸ عیار. ببینم چه‌جوری روسفیدم می‌کنی. چشم نازک کردم و ایشی نثارش کردم. با رفتن رضا دستی روی روغن کشیدم و به فکر غذاهایی که در این مدت هوسش را کرده بودم افتادم. هر کدام را در ذهنم تجسم و مقدار استفاده روغنش را محاسبه می‌کردم. ناگهان در ورودی باز شد و ستاره وارد خانه شد. با دیدن ستاره خشکم زد. انگار خودش متوجه قیافه‌ام شده بود. تندی پرید و درآغوشم گرفت و گفت: سلام عزیزم. چقدر دلم برات تنگ شده بود. لبخندی بی‌جانی زدم و گفتم: اره جون‌ عمه‌ات، تو گفتی و منم باور کردم. در و کی برات باز کرد؟ ستاره مانتویش را درآورد و روی مبل انداخت و گفت: رضا رو دم در دیدم‌. داشت می‌رفت که سر رسیدم و گفتم در و نبنده. گفتم امشب دور هم باشیم. "با خودم گفتم حتما بوی روغن به مشامش خورده که این‌طوری مثل اجل معلق سر رسیده." با صدای در یخچال، برگشتم و نگاهش کردم. به‌دنبال چیزی می‌گشت. کشوها رو باز و بسته می‌کرد. نزدیک شدم و گفتم: دنبال چی می‌گردی؟ ستاره همین‌طور که در حال زیر و رو کردن وسیله‌ها بود با لبخند موفقیت آمیزی، بسته فلافل را بیرون آورد و گفت: احمدخیلی دلش هوس فلافل کرده بود. گوجه و خیارشور هم دارین؟ اصلا فلافل بدون گوجه و خیارشور مزه‌ای نداره. بدون اینکه منتظر جوابی باشه، خودش گوجه و خیارشور را پیدا کرد و روی میز ناهار خوری گذاشت. من مات مانده بودم در برابر این همه حجم، بی‌پروایی. همان‌طور که در حال پیدا‌ کردن تابه بود گفت: زنداداش تو گوجه‌ها و خیارشور و ریز کن من فلافل و سرخ می‌کنم. با شنیدن کلمه سرخ می‌کنم، ناخود‌آگاه چشمم به طلای ۱۸ عیار افتاد. روغن را برداشتم و گفتم: ستاره جان نمی‌خواد تو زحمت بکشی. تو بیا گوجه و خیار شور ریز کن خودم سرخ می‌کنم. (آرام زیر لب گفتم: مگر از جنازه‌ام رد بشی بزارم دستت به این روغن بخوره) از او اصرار و از من انکار. بالاخره موفق شدم و تابه را از دستش گرفتم. فرچه‌ای را به روغن آغشته کردم و ته تابه را چرب کردم. فلافل را درون تابه چیدم و شعله گاز را روشن کردم. سر برگرداندم دیدم، ستاره دست به کمر یکی از ابروهایش را بالا داده. سرم را به طرفین تکان دادن و گفتم: چیزی شده؟ ستاره نزدیکم شد و بطری روغن را گرفت گفت: داری خیرات می‌کنی؟ فلافل اصلش به روغن زیاد و برشته شدنشه. بیا برو کنار خودم درست می‌کنم. تا بیایم چیزی بگویم نصف روغن را در تابه ریخت. با دیدن فلافل‌هایی که در روغن غوطه‌ور شده بودند قلبم به درد آمد. نمی‌دانستم اگر رضا بفهمد که چه بلایی سر طلای ۱۸ عیارش آمده، چه حالی می‌شود. موقع شام، با خوردن هر تکه از فلافل انگار، تکه‌ای از قلبم را می‌خوردم. هر از گاهی لبخند می‌زدم و می‌گفتم: فلافل رو ستاره جان درست کرده. احمد و رضا هم به‌به و چهچه می‌کردند و آفرینی به ستاره می‌گفتند. ناگهان رضا سرچرخاند تا طلای ۱۸ عیارش را به احمد نشان دهد. با دیدن بطری روغن، لقمه در گلویش گیر کرد، و شروع کرد به سرفه کردن. نگاهی به من انداخت و نگاهی به روغن. آب دهانش را قورت داد و گفت: چقدر رو سفیدم کردی. با صدای لرزان گفتم: فلافل رو ستاره جان درست کرده.
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
کیسه خرید را وسط هال رها کرد و همانطور که عمامه‌اش را برمی‌داشت، گفت: -خانومی... ترتیب اینا رو بده. کیسه را برداشتم تا یخچالی و غیریخچالی را جدا کنم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، نایلون سیاه‌رنگ توی کیسه بود. تعجب کردم: -تو این کیسه سیاهه چیه؟ خندید: -محموله است... در نایلون سیاه را باز کردم و با دیدن قوطی روغن سوالی نگاهش کردم. کتاب به دست گوشه اتاق نشست و گفت: -عبام نازکه... خجالت کشیدم تا خونه بیارم... - به خدا که سخت می‌گیری... بابا دیگه اینطورام نیس که کسی نتونه بخره لبخند دلنشینی زد: -می‌دونم، ولی بازم روم نمی‌شه... ان شاءالله که همه می‌تونن بخرن *** از صبح که چشم باز کرده بودم، داشتم به ناهار فکر می‌کردم. عجب معمای سختی است. همچنان که درگیر "چی بپزم" بودم، زنگ خانه به صدا درآمد. عجیب بود. معمولا کسی این ساعت به خانه ما نمی‌آمد. به قول سریال‌ها "یعنی که می‌تونست باشه؟" بی‌خیال فکر به سریال‌ها و جمله‌های همیشگی‌شان در را باز کردم. با دیدن خواهرشوهرم پشت در، آن هم آن ساعت روز و بی‌خبر، نزدیک بود شاخ در بیاورم. عاطفه با دیدن من لبخند پهنی روی لب نشاند: - سلام زن‌داداش... مهمون نمی‌خوای؟ به مخده‌های قرمز کنار اتاق تکیه داد و گفت: -حاجی رفته شیراز... تنها بودم گفتم بیام پیش شما... شوهر خواهرشوهرم از آن حاجی‌های مکه ندیده بود. البته یک دختر هم داشت که معمولا بیست و چهارساعته خانه مادرش بود. برایش شربت آوردم و احوال دخترش را پرسیدم. -بمیرم الاهی... شوهرش از این ویروس جدیدا گرفته... بچه‌م طفل معصوم یه هفته است همش به مریض‌داریه نفسش که جا آمد، چادر و روسری‌اش را درآورد و از جا بلند شد. -ناهار امروز مهمون من... سر راه که می‌اومدم، یه بسته فلافل آماده خریدم دور هم بخوریم... دلم هری ریخت. ناهار درست کردنش یک طرف، فلافل پختنش یک طرف. سریع بلند شدم: -نه این چه حرفیه؟... خودم الان ناهار می‌ذارم پشت چشمی نازک کرد و گفت: - نه دیگه من اینا رو آوردم... می‌دونی که حاجی خوش نداره سر سفره دیگرون بشینم... خونه گلی هم که می‌رم دست خالی نمی‌رم... دخترش را می‌گفت. به دنبال ماهیتابه و روغن در کابینت‌ها را باز می‌کرد: -روغن ندارین؟... کاش می‌دونستم براتون آورده بودم... چند هفته پیش حاجی گفت احتمالا گرون بشه... یه چندتایی گرفت... خم شدم و از توی فر روغن را برداشتم. روی کابینت گذاشتم: -نداشتیم... دیشب آقا رضا خرید چشمانش برق زد: -روغنای ما بهتره، از ایناس که تلویزیون تبلیغ می‌کنه... چی می‌گه... آهان... ترد سرخ می‌کنه خودش به حرفش خندید و ادامه داد: -ولی اینم بد نیس... حالا یکی از اونا رو برات می‌ارم سعی کردم نخندم. پارسال که رب گران شد هم همین را گفت، اما دریغ از یک قاشق رب که برایم بیاورد. چه باید می‌گفتم. چطور منصرفش می‌کردم. یاد سرماخوردگی هفته پیش همسرم افتادم. مردد گفتم: -راستش آبجی آقا رضا یکم سرماخورده بود... فلافل براش خوب... نگذاشت جمله‌ام را کامل کنم، خیلی تند گفت: -دکترا می‌گن اگه بو نخوره طوری نیس... تا رضا بیاد بوش رفته جلو رفتم و گفتم: - پس شما بفرمایید یکم استراحت کنین... من سرخ می‌کنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: - من خسته نیستم... امروز اومدم داداشم‌و سولپیلیز کنم... آخه داداشم دستپخت من‌و خیلی دوس داره... از تلفظ بامزه سوپرایز خنده‌ام گرفت. با خودم فکر کردم مگر غافلگیری چه مشکلی دارد که باید از یک کلمه خارجی آن هم اشتباه استفاده کنیم. شروع کرد به سرخ کردن فلافل‌ها. با هربار جلزوولز روغن توی ماهیتابه کف سر من هم می‌سوخت. نه می‌توانستم مانعش شوم و نه طاقت دیدن آن صحنه را داشتم. چند باری تلاش کردم به بهانه خوردن آب و چای و کمی نشستن و استراحت کردن، از پای اجاق گاز دورش کنم، اما انگار قصد کرده بود ته قوطی را دربیاورد. مایع فلافل‌ها تمام شد و هنوز کمی کمتر از یک‌سوم روغن در قوطی مانده بود. داشتم نفس آسوده‌ای می‌کشیدم که یکدفعه خم شد و از جای سیب‌زمینی‌ها سه تا سیب‌زمینی که داشتیم را برداشت و شروع کرد به پوست کندن: -داداشم عاشق سیب‌زمینی سرخ کرده است. آه از نهادم برخاست. دیگر امیدی به این قوطی روغن نبود. در دلم ولوله‌ای به پا بود. گوشی را برداشتم و به همسرم پیام دادم که مهمان داریم. و در دلم گفتم: "چه مهمانی!" همسرم پیام داد: با روغن پذیرایی کن. می‌دانستم شوخی می‌کند. هنوز به ثانیه نکشیده بود که پیام بعدی‌اش آمد: هندونه می‌گیرم... چیز دیگه کم و کسر نداری؟ تندتند تایپ کردم: نون ساندویچی بگیر، مهمون ویژه داریم. با دیدن چشم پر از شین همسرم تشکری برایش تایپ و سپس ارسال کردم. یکدفعه فکری به ذهنم رسید. در علامه گوگل ارجمند چند حدیث درباره سعه صدر و صبر جست‌جو کردم و در ایتا برایم همسرم ارسال کردم. سلام نماز را نداده بودم که همسرم وارد خانه شد. خواهرش به استقبالش رفت، اما یکدفعه ایستاد:
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
-اوا داداش یادم نبود سرما خوردی... خوب شد بوست نکردما خنده‌ام را فرو خوردم. همسرم بعد از سلام و علیک مفصل با خواهرش وارد آشپزخانه شد. هندوانه را کنار آشپزخانه گذاشت و خواست بیرون برود که چشمکی برایش زدم و لب زدم: -ایتا تا شوهرم لباس عوض کند و آبی به سر و صورت بزند، سفره را انداختیم. همسرم سر سفره زانو به زانوی خواهرش نشست. گوشی‌اش را کنارش گذاشت و گفت: -از این ورا آبجی؟ عاطفه دست دور گردن رضا انداخت و گفت: -دلم برا داداش کوچولوم یه ذره شده بود... چقدر لاغر شدی داداش... امروز اومدم داداشی‌م‌و سولپیلیز کنم... بخور ببین چی پختم برات نگاه همسرم به قرص‌های فلافل داخل ظرف افتاد. خندید گفت: -واقعا آبجی حسابی سولپیلیز شدم... گوشی‌اش را برداشت و چیزی تایپ کرد. به طرفم نگاه کرد و با چشم و ابرو به گوشی اشاره کرد. به بهانه آوردن آب به آشپزخانه رفتم. گوشی‌ام را برداشتم و پیامش را باز کردم: -خدا روزی رسونه عشقم.
. آقای اباعبدالله، ما دوسِت داریم.❤️ .
هدایت شده از خاتَم(ص)
یاحق اخگر سیاهی چشمانش مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. لبانش دائم باز و بسته می‌شدند. یک چیزی در درونش شعله می‌کشید؛ یک چیزی مثل یک گوی آتشین؛ که به طرفم پرتاب می‌شد؛ که جانم را می‌سوزاند؛ که درد همیشگی‌ معده‌ام را تشدید می‌کرد. اولین پاره‌‌ی آتشش، زمانی دامنم را گرفت که گفت: بهت بر نخوره‌ها سیما جون؛ ولی غذات همیشه بی‌نمکه. البته داداشم طفلک مظلومه. هیچی نمیگه. از بچگی همینطور بود. هرچی میذاشتن جلوش می‌خورد و دم نم‌زد. لبم خندید. دلم شکست. دل او اما خنک شد؛ به گمانم. شکسته بند برای بندزدن دلم آمد. دو لبه‌ی شکسته‌ی دل را کنار هم گذاشت و گفت: ناراحت نباش...« کاین غصه هم سَرآید ». دومین اخگرش را زمانی در میان گرفتم که قوطی روغن را بی‌محابا خالی کرد توی ماهی‌تابه. حمید خریده بود با پول کارمندی. یک قوطی یک لیتری هشتاد هزار تومانی. قطره‌ای چند می‌افتد را حمید بهتر می‌داند. البته که سهوی بود؛ عمدی نبود. مگر می‌شود عمداً این کار را کرده باشد؟! مگر می‌شود برادرش را به خرج بیندازد آن‌هم فقط برای ناراحت کردن من؟! نه؛ عمدی نبود. حواسش نبود. نسرین هرچقدر هم با من لج باشد، هیچ‌وقت برادرش را به خرج نمی‌اندازد؛ آن‌هم بیخود و بی‌جهت. می‌دانم که قیمت روغن را نمی‌داند؛ که آن‌ هم طبیعی است. که وقتی پدرت کارخانه‌دار باشد نباید هم قیمت روغن و ماکارونی و گوشت و مرغ را ندانی. که برایت چه فرفی می‌کند یک صفر به قیمت اضافه شود یا کم شود؛ وقتی هیچ‌گاه از سفره‌‌ات، لقمه‌ای کم نشود. روغن، توی ماهی‌تابه شناور است و فلافل‌ها توی آن غلت می‌زنند. اصلاً شاید همه تقصیرها به گردن آنها باشد که خوشمزگی را به غلط، با روغن زیاد می‌نویسند. سومین اخگرش زمانی بود که قاشق را از دستم گرفت و با خنده گفت: تا تو بجنبی فلافل‌ها سوختن و باید که خودشون و روغنشون رو باهم بریزیم دور. اینبار خیلی لجم گرفت. خواستم جوابش را بدهم. خواستم بگویم: اونی که روغن‌ها رو می‌ریزه دور، تویی؛ نه من. اما عقلم نهیب زد و....«گفتا زخوبرویان، این‌کار، کمتر آید...» دلم را به روغن تهِ قوطی خوش کرده بودم و داشتم خدا رو شکر می‌کردم که هنوز یک مقدار روغن، باقی مانده که دستش رفت به سمت‌ سیب زمینی‌ها. دیگر تحمل جایز نبود. دیر می‌جنبیدم همان یک ذره روغن هم می‌رفت پای سرخ کردن سیب‌زمینی‌ها. این بود که با خنده سیب‌زمینی‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: نسرین جون روغن تموم شد، فدات شم. یه ذره روغن هم برای من بگذار. یک دفعه ابروهایش در هم فرو رفت وعین اسفند روی آتش پرید بالا که: مگه مال تو رو می‌ریزم؟! مال داداشمه بعد هم قاشق را پرت کرد توی سینک و رفت توی اتاق. چیزی نگفتم. قاشق را برداشتم و شستم. داشتم قاشق را داخل جاقاشقی می‌گذاشتم که صدای چفت شدن دو لنگه‌ی در آمد؛ تا بجنبم رفته بود. از پنجره آشپزخانه‌ دیدم که دور شد. دور و دورتر. چنگالی برداشتم و رفتم سراغ فلافل‌ها و نجواکنان «گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد» هاتفی پاسخ داد: «گفتا مگو با کس، تا وقت آن سرآید»...
سلام‌الله‌علیها آبرومندترین واژه خلقت. @anarstory
با تشکر از برادر احمدی عزیز نازنین
تخفیف ویژه https://www.instagram.com/p/Cd8khZOIQHt/?igshid=MDJmNzVkMjY=
اولین عکاس خانوم جنگ. همسر شهید .
نور 🎙از جمله کارهایی که باید بکنید، یکی این است که مخاطبِ خودتان را خلق کنید. 🔹اگر به فکر این باشید که مخاطب جبهه‌ی مقابل را تصرّف کنید، ممکن است همین فکر، شما را وسوسه کند که به تقلیدِ کارِ جبهه‌ی مقابل بپردازید. 🔸بعضی از عناصر که مثلاً داستان مینویسند یا فیلم میسازند، با این خیال که مخاطبین جبهه‌ی مقابل را جذب کنند، به مسائلی میپردازند که نویسنده یا فیلمساز جبهه‌ی مقابل به آنها پرداخته است. مثلاً آنها برای جاذبه‌ی فیلم از عامل زن -یعنی - استفاده میکنند؛ اینها هم همین کار را میکنند. این کار، به هیچ وجه صحیح نیست؛ چون به سایش در جبهه‌ی خودی کمک میکند. 🔹بنده این را قبول ندارم. نه فقط قبول ندارم، بلکه تصوّر میکنم این فکر، غلط و این کار، اشتباه است. ما باید مخاطب خودمان را خلق کنیم. اگر دشمنِ ما با تکرار یک حرف، گوشها را با آن آشنا میکند، ما نباید مجبور شویم حرفی را که او میخواهد، تکرار کنیم. اگر او با خوراندن یک خوراک، ذائقه‌ی جدیدی برای مردم کشور خلق میکند، ما نباید تبعِ آن ذائقه‌ی خلق شده باشیم. خودمان باید ذائقه‌ی دیگری خلق کنیم؛ یعنی همانی که مطابق فکر و ایمان و عقیده‌ی ماست. خلاصه این‌که، اگر خصوصیّاتی را در کار خودش برجسته میکند، ما تقلید نکنیم. 🔸من اصلاً نمیگویم که «مخاطبتان یک عدّه خودی باشند.» مخاطب شما، همه‌ی بشریّتند: «وَ ما ارسلناک الا کافة للنّاس.» ➖نمیگویم که «شما یک مشت حزب‌الّلهىِ مؤمن را پیدا کنید؛ آنها را آهسته و مثلاً خصوصی، بیاورید، حرفهایی به آنها بزنید و سپس ولشان کنید؛ بقیه هم خودشان بروند.» من این را نمیگویم. من میگویم: شما مشخّصه‌ی خودتان را در پیامتان حفظ کنید و بگذارید کسانی که مخاطبتان قرار میگیرند، این طعم برایشان خوشایند باشد. مثل همان کاری که پیامبران و مصلحین دنیا کردند. و الّا اگر قرار باشد با دست خودمان، دوْر خودمان دیوار بکشیم که واویلاست! 🎙 / بیانات در دیدار هنرمندان و مسئولان فرهنگی کشور/تیر ماه 1373/ https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=12893 🆔 @sedayehowzeh
هدایت شده از noori
هدایت شده از noori
هدایت شده از noori
سفره را مثل همیشه کنار ورودی شبستان انداختیم. مامان شوید باقلا درست کرده بود. کنارش هم قیمه با مرغ. ما ناهار می‌خوردیم و صدام موشک می‌زد. هر قاشق ما یک موشک. - یک - دو - سه - چهار - پنج این روزها بازی ما بچه‌ها همین شده بود. شمردن موشک‌ها. نوبتی می‌شمردیم؛ هپ هم نداشت. - پنجاه و شش - پنجاه و هفت پنجاه و هفتمی را که شمردم، یکهو یک دسته سرباز ریختند توی خانه. - پناهگاه کجاست؟ پناهگاه کجاست؟ فرمانده‌شان مدام سوالشان را تکرار می‌کردند و ما هم فقط خیره نگاه می‌کردیم. هول شده بودیم. وقتی از ما ناامید شدند، خودشان چشم چرخاندند و شبستان را پیدا کردند. به سمت پله‌ها دویدند. ما هم با چشم دنبالشان کردیم تا بالاخره تمام شدند! از بهت که در آمدیم بجثمان شروع شد، که کداممان برود و از آنها خبری بگیرد. شبستان پناهگاه ما بود؛ هم در جنگ، هم از سرما و گرما. در زمستان نقش بخاری و در تابستان نقش کولر را بازی می‌کرد. ۴۲ پله می‌خورد و می‌رفت زیرزمین. ما دیگر اما خسته شده بودیم از فرار. تا وقتی صدای موشک‌ها را دور تشخیص می‌دادیم همین بالا می‌ماندیم. همیشه مقنعه بر سر داشتیم. چادرهایمان هم کنار دستمان بود، تا اگر اتفاقی افتاد آماده باشیم. امروز شبستان ما میزبان یک گروهان شده بود. هر چه به برادرها گفتیم با یک پارچ و لیوان استیل پایین بروند و برای سربازها آب ببرند، فایده نداشت. از ما اصرار، از آنها انکار. مهرداد کلاس پنجم بود و علی اول راهنمایی. مذاکرات ما بی نتیجه ماند. آمار موشک‌ها هم از دستمان در رفت. سروصداها که خوابید، فرمانده بالا آمد. رو کرد به مامان و گفت: - خواهرم چرا اینجا نشستید؟ خطرناکه. چرا نرفتید پناهگاه. شما دوتا دختر داری. اگر دست و پاشون قطع بشه می‌خوای چیکار کنی؟ این حرف‌ها را همیشه عموهایم به بابا می‌زدند. البته آنها به جای پناهگاه، نسخه دیگری داشتند؛ ترک شهر. بابا همیشه می‌گفت من اینجا کار دارم. نمی‌توانم شهر را ترک کنم. اگر بچه‌ها دوست دارند،بروند. مامان هم می‌گفت من شوهرم را تنها نمی‌گذارم،بروم. از وقتی جنگ شروع شده بود، ما خیلی کم بابا را می‌دیدیم. دنبال رسیدگی به کارهای شهدا و خانواده‌هایشان بود. هر از گاهی می‌آمد و از سالم بودن ما خیالش راحت می‌شد و می‌رفت؛ در حد چند ثانیه. مامان در جواب توبیخ فرمانده گفت: - ما همیشه همینجاییم. هر روز همینجوریه... - حاج خانوم فکر نکنی ما هم از ترس اومدیم رفتیم اون پایین؛ نه. خدا می‌دونه زورمون میاد تو خط مقدم جبهه تو جنگ رو در رو شهید نشیم، این عقب زیر بمبارون موشک بمیریم...
هدایت شده از noori
پیچ رادیو را باز کردم. باز هم صدای نکره گوینده عراقی در خانه پیچید. فارسی را با لحن عربی می‌گفت و تمام حروفش را غلیظ تلفظ می‌کرد. - ارتش غیور عراق، امروز، شهرهای نامبرده زیر را توسط جنگنده‌های نظامی خود و نیروی موشکی زمینی، مورد اصابت قرار خواهد داد. در ادامه همین گزارش، از مردم این شهرها خواسته شده تا محل زندگی خود را ترک و به مکان‌های امن پناه برده تا از این حملات، آسیبی به آنها نرسد؛ که قبلا هشدار دهنده معذور است. الف: دزفول... بقیه‌اش دیگر مهم نبود. شهرهای دیگر گاهی توی لیست بودند و گاهی نبودند. گاهی هم جای هم را می‌گرفتند؛ اما سرِ لیست گ، سند شیش دانگش به نام ما بود و هیچکس جای ما را نمی‌گرفت. - چَقْزَ پُرّریَه؛ موشک ریزَه سَرْمون اوسو بِگُوَ «برید مکان امن تا آسیب نبینید» تو. شَرَ هِلِیْم رُوِیْم شُمو آیِ صاحابِش بُووِ! کور خوندِیَ. پِ خینمون شَرِمونَ حفظِ کنیم. مامان همیشه بعد از این هشدار، همین را می‌گفت. یکی از ما بچه‌ها هم می‌گفت: «تکبیر» و بعد همه با هم می‌زدیم زیر خنده. پ.ن ترجمه دیالوگ: چقدر پرروعه. موشک می.ریزه روی سرمون بعد میگه: «برید مکان امن تا آسیب نبینید» (تو: زبان فارسی قادر به ترجمه این کلمه نمی‌باشد) شهر را بذاریم بریم، شما بیاید حاصبش بشید؛ کور خوندید. با خونمون شهرمون رو حفظ می‌کنیم. پ.ن۲ به لهجه دزفولی دیالوگ نوشتن خیلی کار سختی بود. نشد حق مطلب رو ادا کنم.
هدایت شده از noori
اول صدای انفجار آمد. بعد دود هوا را پر کرد. یک نفر دستش را گذاشت روی قلبش و نشست. مردم دورش جمع شدند. یک نفر از میان جمع فریاد زد: - مرده شور مرد. حالا کی مرده‌هامون رو می‌شوره؟
هدایت شده از noori
مسئولین بنیاد شهید برای بازرسی آمده بودندشهید آباد. برای دیدن آمار شهدای امروز و شرایط غسل و کفن و دفنشان. از کار که فارغ شدند، مسئول غسالخانه برایشان هندوانه آورد. - بفرمایید بخورید، نوش جان همه، قاچ‌های هندوانه را با لذت می‌خوردند. - دستت درد نکنه مش کاظم.چقدر هم خنکه - نوش جان. پیش شهدا بودن. همین الان از سردخونه آوردم...
⭕️یکی از آشناها ایران که بود زندگی خوبی داشت پسر بزرگش اونموقع١٣سالش بود ميگفتن اينده‌ى خوبى توى شطرنج ايران داره چون جزو تيزهوشان هم بود ميگفتن براحتى ميتونه بره بهترين دانشگاهاى ايران ١٢سال پيش گفت نميخوام پسرام ايران بزرگ بشن و رفت اندونزى تا از اونجا برن استرالیا،بعد از چند سال اندونزی میخواست دیپورتشون کنه ایران چند ماه توی زندان پناهنده‌ها نگهشون داشتن؛ تعریف میکرد چند نفر همونجا جلوی بچه‌ها خودکشی کردن، شیر اب رو باز میکردن کِرم از اب میریخت بیرون و کلی مشکلات بهداشتی و روانی دیگه ... فرار كردن! یبار با کشتی رفتن سمت استرالیا اما کشتیشون غرق شدو اینا با شنا و امداد برگشتن اندونزی بار دوم با کشتی قاچاق رفتن استرالیا و رسیدن اما استرالیا برای مدتی فرستادشون به جزیره "نارو" که حتی اب اشامیدنی هم نداشتن میگفت دو برابر مشكلاتى كه تو زندان اندونزى داشتن اونجا واسشون پيش اومد، خانومش افسردگى گرفت و بخاطر نبودن بهداشت دچار بيماريهاى زنانه شد و باید عمل می کرد ولی هيچ رسيدگى بهش نمی‌شد تا جایی که داشت میمرد همه بهش ميگفتن برگرد ايران اما غرورش اجازه نميداد بعد از چند سال استرالیا پذیرفتشون که از نارو برن اونجا اما اقامت بهشون نداد یکی از پسراش رفت دانشگاه و داروسازى خوند و يكسال از دانشگاهش مونده الان بهشون گفتن ما ديگه شمارو نميپذيريم بايد بريد آمريكا گفتن برسه امريكا بايد دوباره دوره بگذرونه! پسراش میگن انقدر نگيد بخاطر ما مهاجرت كرديد، شما گند زديد تو بچگى و نوجوونى ما زنگ زده ميگه چیکار کنم،هيچكدوم از افراد خانوادم ديگه شاد نيستن خودم پير شدم و بايد برم آمريكا دوباره از صفر شروع كنم كاش برميگشتم مملكت خودم میگه بخدا اینا اسمشون اینه که حقوق بشر رو رعایت میکنن، دروغه محضه بلایی که اینا سر مهاجرا میارن تو جنگ سر اسرا نمیارن میگه به خانوادم میگم امریکا هم که ناامنه! اما پسرم میگه ما داشتیم زندگیمون رو میکردیم؛ شما زندگیمون رو ناامن کردید 👤 •دُختَرحآجى•
نور به هر کس که می‌خواهد مهاجرت کند نشانی باغ انار را بدهید. اینجا پناهنده شود. اینجا در بهشت زندگی می‌کنیم. اینجا قلباً و دروناً دیش دیری دیدین و گیش گیری گیدینِ آرامی در قلبمان مدام تکرار می‌شود. اینجا کمپین هایمان تمیز است. آب داریم. نهال داریم. درخت داریم. مولاتی های خوشگل داریم. بچه هایمان متن های خوشجل و موشجل می‌نویسند. چت می‌کنند و زیرش می‌نویسند کاریکلماتور و داستانک و مونولوگ، فکر می‌کنند ما خر هستیم. اینجا مدام نور می‌خوریم. حتی آروغهای نورانی ما از همه آنچه در جهان مادی است خوشبوتر است. اینجا دلها زاویه دار نیست. اینجا دستگاه های لجن خوار قلبها را روزانه پاک می‌کنند. ما به هر مسافر بی پناهی کنار درخت کهن جا می دهیم. اینجا نهال ها سرهاشان به روی‌ نور است...اینجا تمام عروس ها با خواهرشوهرها گل می‌گویند و گل می‌شنوند. اینجا عروس و مادرشوهر مثل عسل و روغن هستند نه کارد و پنیر. مادر همه ما بچه شیعه ها هزاران سال پیش این زمین را برایمان خریده...به هرکدام‌مان یک تکه زمین به وسعت چند هزار میلیارد کهکشان می‌رسد. ما نور می‌خوریم، ما نور هستیم. درخت‌های نورانی که باید نور تولید کند. اگر دلت گرفته و می‌خواهی مهاجرت کنی به کهکشان باغ انار بیا...همین گوشه‌ها یک اقیانوس نور تحویل بگیر و میلیاردها عروس دریایی تربیت کن...البته قول شوهر نمی‌دهیم. چند بار دیگه هم گفتم. شوهر کلا کم شده. بله...در حد چند تا وسیله اصلی می‌تونم جهیزیه عروس‌های دریایی رو بدم. بله دیگه. ما باید برای فتح جهان واقعا باید پاک و تمیز و رویایی بشویم. مثل عروس. البته بعضی وقتا عروس تعریفی می‌شویم. زنهار... بانگ الرحیل بر آورده اند. اهل مهاجرت به سرزمین نور هستی؟ ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344