eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
435 عکس
74 ویدیو
56 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ده نکته کوتاه برای آغاز کتاب‌ خواندن ✍️احسان محمدی آن‌چه در زیر می‌آید بخشی از تجربه‌های شخصی بعد از سال‌ها کتاب خواندن است که به نوشتن چند جلد کتاب انجامید و هنوز هم ادامه دارد. 1️⃣ هیچ‌وقت برای شروع کتاب‌خوانی دیر نیست. احساس جا ماندن و وحشت نکنید. اگر دیگران در رسانه‌ها مدام از بولگاکف و تولستوی، گابریل گارسیا مارکز و نیکوس کازانتزاکیس می‌گویند. به تجربه می‌گویم بعضی از این عزیزان خودشان هم کتاب‌های این نویسندگان را نخوانده‌اند! شروع کنید. فتح اورست هم با اولین قدم شروع می‌شود. شما هم با اولین کتاب شروع کنید. با یک زندگی‌نامه یا داستان‌های کوتاه. خیلی زود گره می‌خورید به کتاب. 2️⃣ لازم نیست هر چه دیگران می‌خوانند شما هم بخوانید. این یک مسابقه برای فخرفروشی نیست. هر کتابی که دوست دارید و با ذائقه و سلیقه‌تان جور در می‌آید را بخوانید. مطمئن باشید کم‌کم مطالعه‌تان عمیق‌تر و حرفه‌ای‌تر می‌شود. 3️⃣ از پول دادن برای خرید کتاب احساس خسارت نکنید. یک کتاب ممکن است 20 سال در کتابخانه شما بماند یا بعد از خواندن به دیگری هدیه بدهید. کتاب، هزینه نیست، سرمایه است. یک سرمایه فکری. اگر وقت خرید رفتن ندارید الان هزاران کتاب‌فروشی توی گوشی همراه شماست. با حوصله در اینترنت بچرخید، در مورد کتاب اطلاعات گیر بیاورید و بخرید. تمیز و دقیق می‌آورند در خانه. 4️⃣ اگر شروع به خواندن کتابی کردید و لذت نبرید، آن را کنار بگذارید. عمر، کوتاه‌تر از این حرف‌هاست که خودتان را آزار بدهید و البته دنیای کتاب بی‌اندازه وسیع. یک کتاب دیگر بردارید و بخوانید. هر کتابی که موج‌اش همه را می‌گیرد لزوماً شاهکار نیست. به ویژه در اینستاگرام. نیازی به خجالت نیست چون کتابی که برای دیگران شاهکار است ممکن است به کام شما خوش نیاید. اصولاً با احتیاط به مُد نزدیک شوید. از لباس تا کتاب! 5️⃣ هم‌زمان خواندن دو یا چند کتاب عیبی ندارد. خود مغز بلد است چطور فایل‌هایش را دسته‌بندی کند. تداخل ایجاد نمی‌شود و هر بار بعد از خواندن یک صفحه همه شخصیت‌ها سر جایشان قرار می‌گیرند. 6️⃣ اگر کتابی در کتابخانه دارید که خوانده‌اید یا تمایلی به خواندنش ندارید به مراکز تبادل کتاب یا جاهایی که کتاب دست دوم می‌خرند ببرید. اگر به دیگری ببخشید که بسی نکوتر. 7️⃣ دوست دارید بچه‌هایتان کتاب بخوانند؟ بعید است یک کودک با دستور والدین کتاب‌خوان شود. آن‌ها به ما نگاه می‌کنند، وقتی خودمان کتاب نمی‌خوانیم و تمام مدت سرمان توی گوشی است، انتظار داریم آن‌ها با کتاب سرگرم شوند؟ بچه‌ها رفتار ما را بیشتر باور می‌کنند تا گفتارمان را. 8️⃣ اگر هزینه خرید کتاب نو ندارید، کتاب دست دوم بخرید. این روزها حتی در اینترنت هم می‌شود کتاب‌ دست دوم خرید. حتی می‌توانید با دوستان کتاب‌خوان دورهمی کتاب بخوانید یا به هم کتاب قرض بدهید. 9️⃣ موقع خرید کتاب، با کتابفروش‌ها حرف بزنید. بسیاری از آن‌ها خوش‌فکر هستند و اشراف کامل به بازار کتاب دارند، پیشنهادهای خوبی می‌دهند به ویژه در مورد آثار ترجمه شده. چون بعضی از ترجمه‌ها ممکن است یک کتاب خوب را غیرقابل تحمل کنند. 🔟به جای تکرار مکررات دیگران کتاب بخوانیم، به جای خواندن اخباری که جز حال بد هیچ حسی منتقل نمی‌کنند، به جای باور هر آنچه صاحبان قدرت می‌گویند کتاب بخوانیم، اما فقط یک کتاب نخوانیم. 🖋 @ehsanmohammadi95
در ستایشِ مرگ: توی یه مدرسه استودیو فیلمبرداری درست کرده بودن برای ضبط سخنرانی تلویزیونی ازش. همراهش شدم و باهاش رفتم. دوربینم رو هم بردم که تو اون استودیو وسط صحبتش از چهره ی فوتوژنیک زیباش عکس پرتره بگیرم برای خودم. نور پردازی عالی بود. عکاسیمو انجام دادم. اومدنی بیرون مکث کرد جلوی این نقاشیِ روی دیوار. گفت: اون عکسا رو ولش کن. از من باید با این عکس بگیری نه اونجا... تعلّل کردم شاید بیخیال شه. وایستاد جلوی نقاشی، نگاهم کرد، لبخند زد، گفت بگیر... توضیح و شرح اضافی بیجاست. در روزگاری که همه به دنبال کسب آبرو از راه چیزهایی هستیم که در ما ذره ای وجود نداره هرچی حال بزرگان رو دیدم و خوندم کمتر کرامتی بالاتر ازین دیدم... به امید دیدارت مهربانم... راحت بخواب ای شهر ، آن دیوانه مُرده است
در پیله ی ابریشم اش پروانه مرده ست
یک عمر ، زیر پا ، لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه مُرده ست
دیگر نخواهد شد کسی مهمانِ آتش
آن شمع را خاموش کن ، پروانه مرده ست و یبَقی وَجهُ رَبّک..... والحمدلله... ‎ صفحه جناب حامد محسنی
2_118127711062329204.mp3
3.21M
ما نیز روزگاری لحظه‌ای، سالی، قرنی، هزاره‌ای از این پیش‌تَرَک هم در این‌جای ایستاده بودیم بر این سیاره، بر این خاک در مجالی تنگ ــ‌هم‌ازاین‌دست‌ــ در حریرِ تاریکی، در کتانِ روز در ایوانِ گستردۀ مهتاب در تارهای باران در شادَرْوانِ بوران در حجلۀ شادی در حصارِ اندوه تنها با خود تنها با دیگران یگانه در عشق یگانه در سرود سرشار از حیات سرشار از مرگ ما نیز گذشته‌ایم چون تو بر این سیاره، بر این خاک در مجالِ تنگِ سالی چند هم‌ازاین‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون فروتن یا فرومایه خندان یا غمین سبک‌پای یا گران‌بار آزاد یا گرفتار ما نیز روزگاری… ۲۲ مهرِ ۱۳۷۲ - احمد شاملو
بچه‌ها من یکی دیگه‌م. 😊
اسارت حسین ابراهیمی یاکریم از بالای تیر برق به جسدِ جفتش که نیمی‎اش زیر فشار لاستیک‎های سمندِ بی‎قرار و عجولی له شده بود، می‎نگریست و شاید اشکی هم در گوشۀ چشمش جمع شده بود. نیمی له شده بود و پرهای نیمی دیگر انگار توی آسفالت‎ها کاشته شده بودند. فکریِ لحظات اسارتش در زیر ماشین‎ها شده بود. حتما هیچ فکرش را نمی‌کرده، حتما بارها این را امتحان کرده و موفق شده، نه یک موفق معمولی یک موفق مغرورِ سرخوش، پرزده و دماغ سوختۀ ماشین ها را سیر کرده و کوکویی مستانه سرداده بود. اما این‎بار چه شده بود که گرفتار آمده بود؟ اما شده بود. از آن بالا صدای قیرقیر موتور ماشین‎ها که امان نمی‎دادند و به سرعت از کنار یاکریمِ کشته رد می‎شدند، متوقف نمی‌شد. ماشین‎ها جاری بودند چون رودی و موج می‌انداختند و دود می‎دادند بیرون. با خودش فکر کرد لابد گیج خورده سرش و حیران و بهت زده مانده و دیگر چیزی نفهمیده و حالا فهمِ خودش شروع شده: فهم نبودِ جفتش. نمی‎توانست بپرد، بال‎هایش به خواست او حرکت نمی‎کردند اما اصلاً خواستی وجود نداشت. نشسته بود و کمی سرمی‎چرخاند و به آسفالت‎ها خیره بود. چراغ سبز شد و هیاهویِ ماشین‎ها ناگاه شدت گرفت. بوق و صدای ویراژ و گاه فحشی یا نالۀ ترمز شدیدی. یاکریم کشته در زیر ماشین‎ها ناپیدا مانده بود. ایستاد. نمی‌توانست رفت تا صحنه خالی شد. اما یاکریم هم نبود. تکه‎ای پر و آمیخته‎ای از گوشت و خونِ کف آسفالت از زیر حریر اشک‌ها پیدا بود. حرکت مدام ماشین‎ها متوقف نمی‎شد و خیرگی یاکریم بی‎انتهای بی‌انتها بود.
درباره‌ی مستندنگاری از سری کارگاه‌های آل جلال حتماً لازم نیست که همه داستان‌نویس شویم اهمیت مستندنگاری:
4_5965141014963290210.mp3
6.07M
رضا امیرخانی مستندنگاری از سری کارگاه‌های آل جلال قسمت اول
بچه‌ها این یک فایل زیرخاکی گران‌قیمت است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صد آفرین بر حوزه هنری قزوین و هزار بارکلا به تولیدکنندگان این اثر لطیف! حقا ببینید وقتی سه خانم با ظرافت‌های موجود در روان زنانه، نیت می‌کنند نشانی از نور را به ما ظلمت زدگان عصر معیشت برسانند چطور گام به گام ذهن را پرورش می‌دهند و جان را آماده دریافت حقیقت می‌کنند! مطلب از یاسر عرب
نمانده است تو را هيچ ياد يار و ديار نمانده است مرا هيچ غير آه و نگاه نشسته است به راهت هزار چشمِ سپيد تو دل به راه‌ ندادی هزار سال سياه من آه مي‌كشم و باز بيشتر شده است مهِ زمين و دم آسمان و هاله ماه حساب روز و شب و سال و ماه دستم نيست تو خود به ياد بياور قرار خود را گاه گمان مبر كه دگر بی‌ تو زنده خواهم ماند به عزت و شرف لا اله الا الله... محمدمهدی سیّار
شنبه ۷ خرداد مهمان مستمع آزاد کارگاه بیهقی‌خوانی و نیوفلدر باشید. ساعت ۳ تا ۵ کارگاه تاریخ بیهقی و از ۵:۳۰ تا ۷:۳۰ کارگاه پادکست نیوفلدر
ای زخمِ زیبا! رازِ واضح! ساده‌ی دشوار! من دوست می‌دارم تو را بیهوده و بسیار چون شاخساری پرشکوفه در شبِ حیرت خاموشم و از اشتیاقِ ریختن سرشار تنهایی‌ام را ژرف‌تر کرده‌ست بیش‌از پیش هر گفتگو، هر عشق، هر پیوند، هر دیدار با این‌همه هربار معصومانه می‌گویم: نه! فرق دارد این یکی، تازه‌ست و بی‌تکرار «من تا ابد...» با اشتیاق و گریه می‌گویم «من دوستت دارم...» بسی‌بسیار، یار ای یار! اما تو هم از یاد خواهی رفت، طوری‌که هرگز نبودی از ازل در هیچ‌جا انگار... مُرده به دنیا آمدیم و می‌رویم، ای عشق ما را جز آغوشت به خاکِ دیگری مسپار!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمردها زير بارند. دخترِ فاسد شده، پسرِ ضايع شده‏، تو پول‌هایت را روی هم دسته کردی، گذاشته‌ای. انگشتر کرده‌ای به انگشتت. چند ميليونى گذاشته‌ای اینجا، طلا کردی گذاشتی آن‌جا، آن هم گذاشتی آن‌جا. خب می‌خواهی در این دنیا... بعد نماز شب هم خب می‌خوانی، می‌خواهی این دل بلرزد؟! چرا بلرزد؟! چرا؟! در این دنیایی که تو هستی و این همه فساد و فحشا هست... گفتم آن بزرگ.. .مرحوم بحر العلوم مى ‏فرستد درِ خانه‌اش که فلانی! بیا... وقتى می‌رود، مى ‏بيند مرحوم بحرالعلوم دست به صورتش، به ریشش گرفته، خيلى منقلب است، ناراحت است. به او مى ‏گويد که: فلانی! تو هستى و در همسايگى تو كسى هست كه مثلاً دو روز است که غذا گیرش نیامده است! مرحوم سلماسی است به نظرم که خودشان از صاحبمردان و صاحب کرامات اند، از بزرگان اند. ایشان خیلی وحشت می‌کند مى‏ گويد: خب من نمى ‏دانستم. مرحوم بحرالعلوم می‌گوید: اعتراض من این است که چرا نبايد بدانى؟! اگر مى ‏دانستى و اقدام نمى ‏كردى كه يهودى بودى! حال ببينيد ما در همسايگى‌مان چقدر سوخته‌اند، چقدر از بين رفتند! گفتم نه همسايگى‌مان؛ زن و بچه ‏های‌مان چقدر ضايع شدند. خواهر و برادرمان به فساد و فحشاء كشيده شده و رفته‌اند. بستگان‌مان از بین رفتند. آن‌وقت می‌خواهیم این دل بلرزد؟! خيلى جنايت كرده ‏ايم! ➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بین واکنش‌هایی که علما و مراجع تقلید به واقعه‌ی تلخ و مصیبت‌بار متروپل آبادان نشان دادند، پیام تصویری آقای جوادی آملی مهم و قابل تأمل است. به‌ویژه تفکیکی که وی میان «[نظام] اسلامی» و «اسلام‌مالی» نهاده و نیز اظهار امیدواری برای «عاقل‌»بودن مسئولان و «متدین‌»بودن مردم. @mohsenhesammazaheri
باید غبار صحن تو را طوطیا کنند  « آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»  هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق  خیل ملائکند رضا یا رضا کنند  بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد  ما شاعرت شدیم که مارا سوا کنند  «هر گز نمیرد آنکه دلش» جلد مشهد است  حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند  هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت  او را به درد کرببلا مبتلا کنند  دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط  با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند  از آن حریم قدسی ات آقای مهربان  «آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند»   شاعر : سید حسن رستگار
سالی که رادیو عراق حتمی ش کرد که راکت میزنه و از کارخونجات تا هفت تومنی ها تا فنس نیرو هوایی رو صافِ صاف میکنه، دوتا خونه موندن و اثاث جمع نکردن: یکی حبیب آزما که گفت: نمیرُمبه؛ یکی حسین اُسالی که گفته بودن نمیمونه. دکترای بیمارستان اُختیف کمیسیون کرده بودند و گفته بودند “فوقش شیش ماه” و حسین دست از مبارزه کشیده بود. راکت، جاش فرود نیمد. نصفی که ساعت سه نصف شب تو جلالیه مُردن، کارگرای کارخونجات و بچه هاشون بودن. کمیسیون هم خطا داشت، چون سی و شش سال بعد، خبر رُمبیدن متروپل رو حسین اُسالی به مو داد. صد و پنجاه متری متروپل، کنار گاریِ رانی و رِدبولش ایستاده بوده و تمام ماجرا را دیده بود. گفت، سه دقیقه قبل توش بودم. بشکه مو آب کردم. سه دقیقه احسانو! گفتم:حسین آیا تو یه روز میمیری هم؟؟ ساکت شد. نایاب ترین غمگینترین وحشی ترین حالت حسین اُسالی، ساکتیشه. آن جمله که از سوادش میزد بالا را اینجا گفت. گفت: کم نه! گفت: مُرده ها مرگشون میذارن رو کولِ زنده ها و میرن. میّت فهم نداره که. درد نداره که. کارش سخت نیس که. خوب نگاه کردم. از شصت و چهار تا حالا را نگاه کردم… دیدم حسین توی همه روایت ها مُرده واقعا. زنش که نهادش رفت سر چتربازی که زندگی ش رفت. تو قمار که گالانتِ معروفِ خسروشاهی رو برد، ولی برنداشت و از خونه درویشی زد در. کُکاش اصغر که خواست ببرد پیش خودش بلژیک، نگفت ها و نرفت. بوشهر را که ول کرد رفت. گفتم الان کجا بساط میکنی؟ گفت:تو مبارزه م. شبا بیرونم با مردم. گفتم: مبااارزززه؟! در بیو لاجون! تو تا مستراح سه بار دیوار میگیری میری. لهت میکنن! گفت: کو پس؟چرا نمیکُنن؟ آخ از اینجای تلفن. آخ از کم و وحشی حرف زدنای حسین اُسالی. آخ از گُه مزگیِ مرگ که اهمیتش را نزد نکبت زندگی از دست داده باشد. گفتم: حسین ده تا باسکت ردبول به حساب مو بده مردم، هر کدوم که خسته و تشنه س. گفت: چه عادتای زشتی توت پیدا شده احسانو. ای راه پله و پنجره خونه ت نیس که یکی بگیری بیاد جات بشوردش، مدرسه بچه ت نیس که یکی بگیری جات ببردش. گُه تو پولت که جات میره همه جا. و غمدار گفت: آدمِ تخم ندار! کسی نایب الزیاره ی کسی نیست روبرو باتوم. و آخ از لودرِ تو کلماتِ حسین اُسالی. متروپل آبادان https://t.me/daastaanehsanoo
نویسنده احسان عبدی پور