eitaa logo
حرکت در مه
195 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیای است. درست است من یک نگاه کردم یک دختری را گول زدم، او را به کشیدم او را ضایع کردم و بعد رهایش کردم مثل ته انداختمش و رفتم. ولی این آتش هزارتا خرمن را زده است. [تنها] ته سیگار نبوده. این ی که از جای خودش درآمد و از جایگاه خودش بیرون رفت و شد هزارتا مرد دیگر را می‌کند. و هر مردی که ضایع می‌شود هزارها مورد دیگر را ضایع می‌کند. این روابط را اگر در نظر بگیری یک عمل با روابطش [فقط] یک عمل نیست! بحث هفتادسال نیست، بیخود نیست که «وَمَن أَحياها فَكَأَنَّما أَحيَا النّاسَ جَميعًا» و «مَن قَتَلَ نَفسًا ... فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعًا» تو عملت با روابطت باید بشوند. این نکته‌ی دقیقی است. تو وقتی که اعمالت را با روابط محاسبه نکنی با نیّاتت محاسبه نکنی، خب خواه ناخواه از خدا طلبکار هستی. می‌گویی مگر من چه کار کردم؟ چطور هرچه بلا داری، سر من ریختی؟ این است؟ ➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰ #۱۴۰۱
حسرت پرواز آن روز مثل همیشه مرغابی‎ها صبحانۀ مفصلی خوردند و خود را رساندند به اوج آسمان. اما لاک‎پشت مثل همیشه نبود، در حسرت پرواز با مرغابیان و صبور در لاک خودش نبود. همیشه لاکش را تحمل می‎کرد. می‎دانست که لاک است که نمی‎گذاشت برود یا بدود یا با مرغابی‎ها بپرد. مرغابی‎ها بهش می‎گفتند: تو خیلی سنگینی... نمی‎توانیم تو را بلند کنیم و ببریم... مثل اجدادمان که لاک‎پشتی را سوار چوب کردند و بردندش به اوج آسمان‎ها ولی نه ما تو را نمی‎بریم... سنگ‎پشت می‎گفت: این گناه من نیست، به من چسبیده... از قدیم هم همین‎طور بوده... اما مرغابی‎ها به حرفش گوش نمی‎کردند، بلند می‎شدند، پرواز می‎کردند و خالِ آسمان را هدف می‎گرفتند. سنگ‎پشت پیر از این پایین مرغابی‎ها را نگاه می‎کرد و حسرت می‎خورد. اما آن روز سنگ‎پشت خودش را تکان داد و آب‎های برکه را به هم زد و راه افتاد. درست بود که پیری او را اذیت می‎کرد اما چاره‎ای هم نداشت، شوق پرواز او را به راه افتادن واداشته بود. چند قدم که گذشت خیسی برکۀ مانده به دست‎وپاهاش خشک شد. به درخت‎ها نگاه کرد، به علف‎زارها و به باد که می‎وزید سلام داد. باد تعجب کرد: - چی شده که سنگ‎پشت برکۀ خودش را تنها گذاشته... سنگ‎پشت گرچه که حال و حوصله‎ای نداشت اما سرش را به زحمت بالا آورد و گفت: - می‎خواهم بپرم... باد هوهویی کرد و چرخی زد و بلندبلند خندید. - چرا با مرغابی‎ها نمی‎روی؟ - آن‎ها دیگر مرا نمی‎خواهند، مسخره‎ام می‎کنند... باد گفت: - شاید فقط یک راه داری.... خودت را از کوه پرت کنی پایین... آن وقت هم ما از دست تو راحت شده‎ایم و هم توانسته‎ای پرواز کنی... چشم‎های لاک‎پشت پراز اشک شد. گفت: - کجاست؟ - آن‎طرف درست بعداز درختان سدر، کوهی بلند هست... باد خندید و رفت. لاک‎پشت هرچه دید زد نتوانست درختان سدر را بیابد. اما هیچ راه دیگری برای پرواز نمی‎دانست. حتی اگر به اشتباه تصمیم گرفته بود به دنبال درختان سدر بگردد. خسته و تشنه و گرسنه سر که بالا کرد درخت سدری را دید و بعد درخت بعدی را... درست رسیده بود. کمی آن طرف‎تر را نگاه کرد. صخره‎ای و سنگی دیگر بود... خود را به لب سنگ رساند. هرچه قدر نگاه کرد نتوانست حدس بزند ارتفاع صخره چه قدر است. به این فکر کرد که خودش را بیندازد پایین. او که دیگر آخر عمرش است. رفت لبِ پرت‎گاه و داشت به این چیزها فکر می‎کرد که ناگاه صدایِ خشنِ پرنده‎ای را شنید.... «می‎خواهی بپری جانور مفلوک! ...کارت تمام است» به او مهلت نداد. به چنگال‎ها گرفتش. بلندش کرد و بردش به خال آسمان، حتی از مرغابی‎ها هم بالاتر.
اسارت حسین ابراهیمی یاکریم از بالای تیر برق به جسدِ جفتش که نیمی‎اش زیر فشار لاستیک‎های سمندِ بی‎قرار و عجولی له شده بود، می‎نگریست و شاید اشکی هم در گوشۀ چشمش جمع شده بود. نیمی له شده بود و پرهای نیمی دیگر انگار توی آسفالت‎ها کاشته شده بودند. فکریِ لحظات اسارتش در زیر ماشین‎ها شده بود. حتما هیچ فکرش را نمی‌کرده، حتما بارها این را امتحان کرده و موفق شده، نه یک موفق معمولی یک موفق مغرورِ سرخوش، پرزده و دماغ سوختۀ ماشین ها را سیر کرده و کوکویی مستانه سرداده بود. اما این‎بار چه شده بود که گرفتار آمده بود؟ اما شده بود. از آن بالا صدای قیرقیر موتور ماشین‎ها که امان نمی‎دادند و به سرعت از کنار یاکریمِ کشته رد می‎شدند، متوقف نمی‌شد. ماشین‎ها جاری بودند چون رودی و موج می‌انداختند و دود می‎دادند بیرون. با خودش فکر کرد لابد گیج خورده سرش و حیران و بهت زده مانده و دیگر چیزی نفهمیده و حالا فهمِ خودش شروع شده: فهم نبودِ جفتش. نمی‎توانست بپرد، بال‎هایش به خواست او حرکت نمی‎کردند اما اصلاً خواستی وجود نداشت. نشسته بود و کمی سرمی‎چرخاند و به آسفالت‎ها خیره بود. چراغ سبز شد و هیاهویِ ماشین‎ها ناگاه شدت گرفت. بوق و صدای ویراژ و گاه فحشی یا نالۀ ترمز شدیدی. یاکریم کشته در زیر ماشین‎ها ناپیدا مانده بود. ایستاد. نمی‌توانست رفت تا صحنه خالی شد. اما یاکریم هم نبود. تکه‎ای پر و آمیخته‎ای از گوشت و خونِ کف آسفالت از زیر حریر اشک‌ها پیدا بود. حرکت مدام ماشین‎ها متوقف نمی‎شد و خیرگی یاکریم بی‎انتهای بی‌انتها بود.