خلیفه
خودش را وارث گذشتهای دور میدانست. در یک مسیر منحنی میدوید و تویِ خیالش یک دایناسور را تصور میکرد. از آن گذشتۀ پرهیبت فقط یک قدوقامت ضعیف و نحیف به دوش میکشید.
وقتی ضربۀ دمپایی نزدیکش فرود میآمد، میترسید و دمش را رها میکرد و فرار میکرد به امان خدا.
نمیدانست که اجدادش هیچ وقت دمشان را این قدر بزدلانه ول نداده بودند و همینطور هیچ وقت نتوانست بفهمد که با دندانهای ارهای طعمه را دریدن یعنی چه؟ او فقط و فقط یک مارمولک بود که ماها بهش «مارمالی» میگفتیم.
#داستان_کوتاه
زل آفتاب
.
.
تکهچوب میپرسید: «من از کجا رسیدهام به این برهوت!» و برهوت نبود، شاهنشین کوه بود با آب و علفهایی فصلی و هوهوی باد و تنهایی و کسی که جوابش را نمیداد. تکهچوب گاه با باد کمی جابهجا میشد و میگریست و میپرسید: «راه فرار کجاست؟» و برهوت برهوت نبود...
..
آخر حوصلهاش سررفت. تکیهداده به تختهسنگی زل زد به آسمان. تختهسنگ پیر صبور و کمحرف بود. تکهچوب مدام با خود حرف میزد: «من کجایم... ریشهام کجاست! درخت توت کجاست... درخت سنجد... » درست چهارماه و سه روز شده بود اما چارهای نداشت. تختهسنگ انگار درست هزارسال باشد که حرف نزده باشد گفت: «باید منتظر باشی تا آسمان ببارد» و تکهچوب خیره میشد به آسمان، به نجواهای باد گوش میکرد که از ناز و عشوۀ ابرها میگفت. ابرها زود راضی نمیشدند تا بیایند و ببارند.
.
.
اما عاقبت باد ابرها را راضی کرد. عاقبت یک روز ابرهای بارور آمدند. ابر متوجهِ نگاهِ امیدوار چوب شد. لبخند زد و شرشر ریخت پایین. آسمان سرد شد و از یکی از تکهسنگها نالهای برخاست. برهوت جوشیدن گرفته بود. آب قوت گرفت. چوب تکانی خورد و خود را به آب رساند. برای ابرهای آسمانی بوسی فرستاد. آب آبشار شد از کوه سرید پایین و چوب شده بود خیس آب، نفس گرفته بود. انگار همۀ دنیا را بهش داده بودند.
.
.
او به رودی پیوست و رود رفت و رفت و از زیر پلها رد شد، به پرندهها سلام میکرد، به گنجشکها... از کنار درختزاری داشتند رد میشدند. بوی قدیم توی دماغش پیچید. درخت بهش سلام کرد. تکهچوب کناره گرفت. ریشۀ درخت را سفت چسبید. گریه کرد اما چون خیس بود درخت نفهمید. بعد خندید و همانجا میان ریشههای درخت نشست. درخت سرش را پایین آورد و به چوب نگاه کرد. چوب به درخت. یاد روزی که از درخت جدا شده بود افتاد. تکهچوب دیگر نمیتوانست به درخت بازگردد اما میتوانست که نگاهش کند. کنارش آرام گرفت. به تنۀ درخت تکیه میداد و ... و بود و بود و بود.
#داستانکوتاه
#داستانک_معنوی
#داستان_كوتاه
حسرت پرواز
آن روز مثل همیشه مرغابیها صبحانۀ مفصلی خوردند و خود را رساندند به اوج آسمان. اما لاکپشت مثل همیشه نبود، در حسرت پرواز با مرغابیان و صبور در لاک خودش نبود.
همیشه لاکش را تحمل میکرد. میدانست که لاک است که نمیگذاشت برود یا بدود یا با مرغابیها بپرد. مرغابیها بهش میگفتند: تو خیلی سنگینی... نمیتوانیم تو را بلند کنیم و ببریم... مثل اجدادمان که لاکپشتی را سوار چوب کردند و بردندش به اوج آسمانها ولی نه ما تو را نمیبریم...
سنگپشت میگفت: این گناه من نیست، به من چسبیده... از قدیم هم همینطور بوده...
اما مرغابیها به حرفش گوش نمیکردند، بلند میشدند، پرواز میکردند و خالِ آسمان را هدف میگرفتند.
سنگپشت پیر از این پایین مرغابیها را نگاه میکرد و حسرت میخورد.
اما آن روز سنگپشت خودش را تکان داد و آبهای برکه را به هم زد و راه افتاد. درست بود که پیری او را اذیت میکرد اما چارهای هم نداشت، شوق پرواز او را به راه افتادن واداشته بود. چند قدم که گذشت خیسی برکۀ مانده به دستوپاهاش خشک شد. به درختها نگاه کرد، به علفزارها و به باد که میوزید سلام داد. باد تعجب کرد:
- چی شده که سنگپشت برکۀ خودش را تنها گذاشته...
سنگپشت گرچه که حال و حوصلهای نداشت اما سرش را به زحمت بالا آورد و گفت:
- میخواهم بپرم...
باد هوهویی کرد و چرخی زد و بلندبلند خندید.
- چرا با مرغابیها نمیروی؟
- آنها دیگر مرا نمیخواهند، مسخرهام میکنند...
باد گفت:
- شاید فقط یک راه داری.... خودت را از کوه پرت کنی پایین... آن وقت هم ما از دست تو راحت شدهایم و هم توانستهای پرواز کنی...
چشمهای لاکپشت پراز اشک شد. گفت:
- کجاست؟
- آنطرف درست بعداز درختان سدر، کوهی بلند هست...
باد خندید و رفت.
لاکپشت هرچه دید زد نتوانست درختان سدر را بیابد. اما هیچ راه دیگری برای پرواز نمیدانست. حتی اگر به اشتباه تصمیم گرفته بود به دنبال درختان سدر بگردد.
خسته و تشنه و گرسنه سر که بالا کرد درخت سدری را دید و بعد درخت بعدی را... درست رسیده بود. کمی آن طرفتر را نگاه کرد. صخرهای و سنگی دیگر بود... خود را به لب سنگ رساند. هرچه قدر نگاه کرد نتوانست حدس بزند ارتفاع صخره چه قدر است. به این فکر کرد که خودش را بیندازد پایین. او که دیگر آخر عمرش است. رفت لبِ پرتگاه و داشت به این چیزها فکر میکرد که ناگاه صدایِ خشنِ پرندهای را شنید.... «میخواهی بپری جانور مفلوک! ...کارت تمام است»
به او مهلت نداد. به چنگالها گرفتش. بلندش کرد و بردش به خال آسمان، حتی از مرغابیها هم بالاتر.
#داستانک
#داستان_کوتاه
#لاک_پشت
#صبر
#قیصرامین_پور
#زندگی
#دنیا
#آخرت
هدایت شده از جشنواره های باغ گردو
#اخبار_دریچه
🔺سومین جایزه ملی #داستان_حماسی
🔹در بخش های #داستان_کوتاه و #رمان
🔹با موضوعات #حماسه های_تاریخی، #حماسههای_دینی و #حماسههای_بومی
🔹مهلت ارسال اثر :
▪️بخش داستان کوتاه و رمان : 15 اسفند ماه 1401
🔷️جوایز فراخوان :
🔸️ داستان کوتاه:
▪️ 5جایزه ۱۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریالی.
🔸️ بخش رمان:
▪️ نفر اوّل: تندیس ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی.
▪️ نفردوم: لوح تقدیر و ۵۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی.
▪️ نفر سوم: لوح تقدیر و ۳۰۰/۰۰۰/۰۰۰ریال جایزه نقدی
▪️متقاضیان برای شركت و ارسال اثر در این دوره از فراخوان باید به سایت www.artfest.ir مراجعه، ثبت نام و اثر خود را بارگذاری كنند
▪️جهت اطلاعات بیشتر با شماره تماس 09370719100 تماس حاصل فرمایید.
بفرمایید #قهوه_یزدی ☕️♥️
در میان عبور تیتروار روزمرگیها، دغدغه هویت، کشف حقیقت و چگونگی عبور از موانع، ناگهان ذهنم تصویری عجیب از آن زهرا در کشور بیگانه میبافد. چیزی شبیه به نقاشی زنان کوزه به سر آفریقایی در خوابگاه دختران دانشجوی هنرِ ایران. قطعاً آن زهرا درک دگرگونهای از قهوه یزدی خواهد داشت.
نویسنده مجوعه داستان کوتاه قهوه یزدی:
زهرا ملکثابت
@zisabet
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قهوه یزدی به زودی منتشر میشود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#حرفه_داستان #معرفی_کتاب #داستان_کوتاه
#داستان_اجتماعی #مجموعه_داستان_کوتاه
#زهرا_ملک_ثابت #زهرا_ملکثابت
📋📋📋📋📋📋📋📋📋📋📋
@herfeyedastan
#داستان_کوتاه
روباه عاقل
یک روز روباهی که حوصلهاش سر رفته و کمی هم افسرده بود و بیپول، تصمیم گرفت نویسنده شود، و چون منزجر بود از آدمهایی که هی اِل و بل میکنند و آخرش هم هیچ کاری نمیکنند، فوراً به نتیجه رسید و اولین کتابش خیلی خوب از کار درآمد و حسابی ترکاند، و همگان تحسینش کردند، و طولی نکشید که به همهی زبانها ترجمه شد (که بعضیشان هم ترجمههای خوبی نبودند). دومین کتابش حتی از اولی هم بهتر بود، و چندین استاد برجسته از مهمترین محافل دنیای آکادمیک آن دوران شدیداً به تحسینش برخاستند و حتی کتابهایی نوشتند دربارهی کتابهایی که دربارهی کتابهای روباه نوشته شده بود. از آن پس، روباه کاملاً راضی و خرسند شد و در سالهای بعد هیچ اثری منتشر نکرد. اما ملت شروع کردند به پچ پچ و هی به همدیگر میگفتند: «چه بلایی سر روباه آمده؟»
وقتی هم که او را در مهمانیها و بزن بکوبها میدیدند، بیدرنگ سراغش میرفتند و گیر میدادند که حتماً باید اثر دیگری منتشر کند. روباه با کلافگی جواب میداد: «اما من که دو تا کتاب منتشر کردهام» و آنها میگفتند: «بله، و خیلی هم خوب بودند، برای همین باید یکی دیگر منتشر کنی.»
روباه جوابی نداد، ولی با خودش فکر کرد: «در واقع چیزی که آنها از من میخواهند این است که یک کتاب بد منتشر کنم. اما من زرنگتر از این حرفهام و این کار را نمیکنم.» و دیگر کتابی منتشر نکرد ...
#آگوستو_مونته_روسو
داستان: روباه عاقل
ترجمه: مهشید شریفیان