eitaa logo
حرکت در مه
195 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
خلیفه خودش را وارث گذشته‌ای دور می‌دانست. در یک مسیر منحنی می‌دوید و تویِ خیالش یک دایناسور را تصور می‌کرد. از آن گذشتۀ پرهیبت فقط یک قدوقامت ضعیف و نحیف به دوش می‌کشید. وقتی ضربۀ دم‌پایی نزدیکش فرود می‌آمد، می‌ترسید و دمش را رها می‌کرد و فرار ‌می‌کرد به امان خدا. نمی‌دانست که اجدادش هیچ وقت دمشان را این قدر بزدلانه ول نداده بودند و همین‌طور هیچ وقت نتوانست بفهمد که با دندان‌های اره‌ای طعمه را دریدن یعنی چه؟ او فقط و فقط یک مارمولک بود که ماها بهش «مارمالی» می‌گفتیم.
زل آفتاب . . تکه‎چوب می‎پرسید: «من از کجا رسیده‎ام به این برهوت!» و برهوت نبود، شاه‎نشین کوه بود با آب و علف‎هایی فصلی و هوهوی باد و تنهایی و کسی که جوابش را نمی‎داد. تکه‎چوب گاه با باد کمی جابه‎جا می‎شد و می‎گریست و می‎پرسید: «راه فرار کجاست؟» و برهوت برهوت نبود... .. آخر حوصله‎اش سررفت. تکیه‎داده به تخته‎سنگی زل زد به آسمان. تخته‎سنگ پیر صبور و کم‎حرف بود. تکه‎چوب مدام با خود حرف می‎زد: «من کجایم... ریشه‎ام کجاست! درخت توت کجاست... درخت سنجد... » درست چهارماه و سه روز شده بود اما چاره‎ای نداشت. تخته‎سنگ انگار درست هزارسال باشد که حرف نزده باشد گفت: «باید منتظر باشی تا آسمان ببارد» و تکه‎چوب خیره می‎شد به آسمان، به نجواهای باد گوش می‎کرد که از ناز و عشوۀ ابرها می‎گفت. ابرها زود راضی نمی‎شدند تا بیایند و ببارند. . . اما عاقبت باد ابرها را راضی کرد. عاقبت یک روز ابرهای بارور آمدند. ابر متوجهِ نگاهِ امیدوار چوب شد. لب‎خند زد و شرشر ریخت پایین. آسمان سرد شد و از یکی از تکه‎سنگ‎ها ناله‎ای برخاست. برهوت جوشیدن گرفته بود. آب قوت گرفت. چوب تکانی خورد و خود را به آب رساند. برای ابرهای آسمانی بوسی فرستاد. آب آب‎شار شد از کوه سرید پایین و چوب شده بود خیس آب، نفس گرفته بود. انگار همۀ دنیا را بهش داده بودند. . . او به رودی پیوست و رود رفت و رفت و از زیر پل‎ها رد شد، به پرنده‎ها سلام می‎کرد، به گنجشک‎ها... از کنار درخت‎زاری داشتند رد می‎شدند. بوی قدیم توی دماغش پیچید. درخت بهش سلام کرد. تکه‎چوب کناره گرفت. ریشۀ درخت را سفت چسبید. گریه کرد اما چون خیس بود درخت نفهمید. بعد خندید و همان‎جا میان ریشه‎های درخت نشست. درخت سرش را پایین آورد و به چوب نگاه کرد. چوب به درخت. یاد روزی که از درخت جدا شده بود افتاد. تکه‎چوب دیگر نمی‎توانست به درخت بازگردد اما می‎توانست که نگاهش کند. کنارش آرام گرفت. به تنۀ درخت تکیه می‎داد و ... و بود و بود و بود.
حسرت پرواز آن روز مثل همیشه مرغابی‎ها صبحانۀ مفصلی خوردند و خود را رساندند به اوج آسمان. اما لاک‎پشت مثل همیشه نبود، در حسرت پرواز با مرغابیان و صبور در لاک خودش نبود. همیشه لاکش را تحمل می‎کرد. می‎دانست که لاک است که نمی‎گذاشت برود یا بدود یا با مرغابی‎ها بپرد. مرغابی‎ها بهش می‎گفتند: تو خیلی سنگینی... نمی‎توانیم تو را بلند کنیم و ببریم... مثل اجدادمان که لاک‎پشتی را سوار چوب کردند و بردندش به اوج آسمان‎ها ولی نه ما تو را نمی‎بریم... سنگ‎پشت می‎گفت: این گناه من نیست، به من چسبیده... از قدیم هم همین‎طور بوده... اما مرغابی‎ها به حرفش گوش نمی‎کردند، بلند می‎شدند، پرواز می‎کردند و خالِ آسمان را هدف می‎گرفتند. سنگ‎پشت پیر از این پایین مرغابی‎ها را نگاه می‎کرد و حسرت می‎خورد. اما آن روز سنگ‎پشت خودش را تکان داد و آب‎های برکه را به هم زد و راه افتاد. درست بود که پیری او را اذیت می‎کرد اما چاره‎ای هم نداشت، شوق پرواز او را به راه افتادن واداشته بود. چند قدم که گذشت خیسی برکۀ مانده به دست‎وپاهاش خشک شد. به درخت‎ها نگاه کرد، به علف‎زارها و به باد که می‎وزید سلام داد. باد تعجب کرد: - چی شده که سنگ‎پشت برکۀ خودش را تنها گذاشته... سنگ‎پشت گرچه که حال و حوصله‎ای نداشت اما سرش را به زحمت بالا آورد و گفت: - می‎خواهم بپرم... باد هوهویی کرد و چرخی زد و بلندبلند خندید. - چرا با مرغابی‎ها نمی‎روی؟ - آن‎ها دیگر مرا نمی‎خواهند، مسخره‎ام می‎کنند... باد گفت: - شاید فقط یک راه داری.... خودت را از کوه پرت کنی پایین... آن وقت هم ما از دست تو راحت شده‎ایم و هم توانسته‎ای پرواز کنی... چشم‎های لاک‎پشت پراز اشک شد. گفت: - کجاست؟ - آن‎طرف درست بعداز درختان سدر، کوهی بلند هست... باد خندید و رفت. لاک‎پشت هرچه دید زد نتوانست درختان سدر را بیابد. اما هیچ راه دیگری برای پرواز نمی‎دانست. حتی اگر به اشتباه تصمیم گرفته بود به دنبال درختان سدر بگردد. خسته و تشنه و گرسنه سر که بالا کرد درخت سدری را دید و بعد درخت بعدی را... درست رسیده بود. کمی آن طرف‎تر را نگاه کرد. صخره‎ای و سنگی دیگر بود... خود را به لب سنگ رساند. هرچه قدر نگاه کرد نتوانست حدس بزند ارتفاع صخره چه قدر است. به این فکر کرد که خودش را بیندازد پایین. او که دیگر آخر عمرش است. رفت لبِ پرت‎گاه و داشت به این چیزها فکر می‎کرد که ناگاه صدایِ خشنِ پرنده‎ای را شنید.... «می‎خواهی بپری جانور مفلوک! ...کارت تمام است» به او مهلت نداد. به چنگال‎ها گرفتش. بلندش کرد و بردش به خال آسمان، حتی از مرغابی‎ها هم بالاتر.
🔺سومین جایزه ملی 🔹در بخش های و 🔹با موضوعات های_تاریخی، و 🔹مهلت ارسال اثر : ▪️بخش داستان کوتاه و رمان : 15 اسفند ماه 1401 🔷️جوایز فراخوان : 🔸️ داستان کوتاه: ▪️ 5جایزه ۱۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریالی. 🔸️ بخش رمان: ▪️ نفر اوّل: تندیس ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی. ▪️ نفردوم: لوح تقدیر و ۵۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی. ▪️ نفر سوم: لوح تقدیر و ۳۰۰/۰۰۰/۰۰۰ریال جایزه نقدی ▪️متقاضیان برای شركت و ارسال اثر در این دوره از فراخوان باید به سایت www.artfest.ir مراجعه، ثبت نام و اثر خود را بارگذاری كنند ▪️جهت اطلاعات بیشتر با شماره تماس 09370719100 تماس حاصل فرمایید.
بفرمایید ☕️♥️ در میان عبور تیتروار روزمرگی‌ها، دغدغه هویت، کشف حقیقت و چگونگی عبور از موانع، ناگهان ذهنم تصویری عجیب از آن زهرا در کشور بیگانه می‌بافد. چیزی شبیه به نقاشی زنان کوزه به سر آفریقایی در خوابگاه دختران دانشجوی هنرِ ایران. قطعاً آن زهرا درک دگرگونه‌ای از قهوه یزدی خواهد داشت. نویسنده مجوعه داستان کوتاه قهوه یزدی: زهرا ملک‌ثابت @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قهوه یزدی به زودی منتشر می‌شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 📋📋📋📋📋📋📋📋📋📋📋 @herfeyedastan
روباه عاقل یک روز روباهی که حوصله‌اش سر رفته و کمی هم افسرده بود و بی‌پول، تصمیم گرفت نویسنده شود، و چون منزجر بود از آدم‌هایی که هی اِل و بل می‌کنند و آخرش هم هیچ کاری نمی‌کنند، فوراً به نتیجه رسید و اولین کتابش خیلی خوب از کار درآمد و حسابی ترکاند، و همگان تحسینش کردند، و طولی نکشید که به همه‌ی زبا‌ن‌ها ترجمه شد (که بعضی‌شان هم ترجمه‌های خوبی نبودند). دومین کتابش حتی از اولی هم بهتر بود، و چندین استاد برجسته از مهم‌ترین محافل دنیای آکادمیک آن دوران شدیداً به تحسینش برخاستند و حتی کتاب‌هایی نوشتند درباره‌ی کتاب‌هایی که درباره‌ی کتاب‌های روباه نوشته شده بود. از آن پس، روباه کاملاً راضی و خرسند شد و در سال‌های بعد هیچ اثری منتشر نکرد. اما ملت شروع کردند به پچ پچ و هی به همدیگر می‌گفتند: «چه بلایی سر روباه آمده؟» وقتی هم که او را در مهمانی‌ها و بزن بکوب‌ها می‌دیدند، بی‌درنگ سراغش می‌رفتند و گیر می‌دادند که حتماً باید اثر دیگری منتشر کند. روباه با کلافگی جواب می‌داد: «اما من که دو تا کتاب منتشر کرده‌ام» و آن‌ها می‌گفتند: «بله، و خیلی هم خوب بودند، برای همین باید یکی دیگر منتشر کنی.» روباه جوابی نداد، ولی با خودش فکر کرد: «در واقع چیزی که آنها از من می‌خواهند این است که یک کتاب بد منتشر کنم. اما من زرنگ‌تر از این حرف‌هام و این کار را نمی‌کنم.» و دیگر کتابی منتشر نکرد ... داستان: روباه عاقل ترجمه: مهشید شریفیان