برداشتی آزاد از ابوحمزه 14
بگذار بگویم:
آقای من، من همان کوچکیام که تو بزرگش کردی، من همان نادانی هستم که تو دانایش کردی، من همان حقیری هستم که تو سربلندش کردی، من همان ترسوییام که تو آرامشش دادی، همان عطشناکیام که تو سیراب کردیاش. همان عریانی هستم که تو پوشاندیاش، فقیری هستم که تو ثروتمندش کردی، ضعیفیام که تو قویاش کردی و حقیری که تو عزتش دادی، مریضی هستم که تو شفایش دادی، گدایی که تو بهش بخشیدی و گنهکاری که تو پوشاندی و خطاکاری که تو ازش درگذشتی...
بگذار واضحتر از خودم بگویم... تنهایی تنهایی...
من همان کمی هستم که تو زیادش کردی
من همان ضعیفیام که تو قویاش کردی
من همان آوارهای هستم که تو راهش دادی
من همانیام که تو تنهاییها ازت حیا نکردم
اینکه تازه چیزی نیست:
بین مردم هم فراموشت کردم
من صاحب ماجراهای بزرگم، من به مولای خودم جسارت کردم
من بودم که تا اسم گناه را شنیدم، هول شدم و دویدم...
عجب!
من جبار آسمانها را نافرمانی کردم، تازه بهخاطر گناه کردن هم پول خرج کردم...
شناختیام؟...
#ابوحمزه #ابوحمزه_ثمالی #چهل_روز_چهل_پست #خلق #گناه #دعا #مناجات #عشق #زندگی #رمضان #رمضانیات #رمضان_کریم
برداشتی آزاد از ابوحمزه 15
تو بودی که به من مهلت دادی اما وای از من! خطاهام را پوشاندی اما بیحیایی کردم.
گناه روی گناه...
از چشمت افتادم اما عین خیالم هم نبود. بازهم صبوری و مهلت و پردهپوشی.
انگار من را از یاد برده بودی
عذابم نکردی.
انگار به جای اینکه من از تو حیا کنم، تو ازم حیا کردی...
راستش را بگویم بهتان:
اله من وقت گناه منکر شما نبودم، نمیگفتم ول کن یک چیزی برای خودتان گفتهاید یا حتی نمیخواستم خودم را بیندازم توی عذابتان یا اینکه بیمحلی کنم به گفتههاتان ولی خب حالا چه کار کنم؟ خطایی ازم سرزده:
گول هوای نفسم را خوردم، تیرهبختیام هم کمک کرد.
دل خوش داشتم به پردهپوشیهای بسیارت، بعدش اینطور شد که گناه کردم و افتادم به مخالفت با شما، حالا خودت بگو چه کنم؟ خودت بگو از عذابت کی من را نجات دهد؟ و فردا از دست عذابدهندهها کی من را خلاص کند؟ بگو عزیزم اگر تو دست از من برداری، بروم کجا که زیر بال و پرم را بگیرد؟...
چه کسی؟
#ابوحمزه #ابوحمزه_ثمالی #چهل_روز_چهل_پست #خلق #گناه #دعا #مناجات #عشق #زندگی #رمضان #رمضانیات #رمضان_کریم
برداشتی آزاد از ابوحمزه 16
....پس خاک بر من بهخاطر کارنامهٔ اعمالم، همانها که اگر نبود امیدم به رحمتات و نهی کردنتان از ناامیدی تا یادشان میافتادم ناامید میشدم.
خدایا با اسلام بهت متوسل میشوم و به حرمت قرآن به تو اعتماد میکنم و به محبّتم نسبت به پیامبر درس ناخوانده قریشی هاشمی عربی تهامی مکی مدنی دل به نزدیک شدن به شما میبندم.
ای بهترین دعا شده و ای پربارترین کسی که مردم بهش امید داشتهاند.
پس امیدم را ناامید نکن و از بندههای مشرکات من را جدا کن آخر گروهی با زبان ایمان آوردند به پیامبر فقط از ترس جانشان و به هدفشان رسیدند ولی ما هم با دل و هم با زبان ایمان داریم تا ما را ببخشی پس اگر میشود ما را هم به آرزویمان برسان... اگر میشود. امید به خودت را توی دلهایمان بگذار و دلهایمان را نگهدار بعداز اینکه هدایتمان کردی و ببخش که قطعاً تو بسیار عطاکنندهای...
خب چه میکنید؟ قبولم میکنید؟
#ابوحمزه #ابوحمزه_ثمالی #چهل_روز_چهل_پست #خلق #گناه #دعا #مناجات #عشق #زندگی #رمضان #رمضانیات #رمضان_کریم
برداشتی آزاد از ابوحمزه 19
بگو چهطور خوبیهات را شکر کنم؟ با این زبان الکن؟
یا بگو مثلاً من میتوانم تو را راضی کنم؟ با بهترین عملهام؟
اصلاً بگو زبان من کجا و شکر تو کجا؟
بگو اصلاً عمل من چی هست در برابر نعمتها و مهربانیهات؟
بیپرده بگویم جود و کرمت آرزوم را دور و دراز کرد و شکر کردنت راه قبول کردن عملهام را هموار کرد.
سید من، هم ازت میترسم، هم بهت رغبت دارم، هم دلم بهت خوش است، هم اینکه دلم مدام هوات را میکند، و همهٔ جانم را گذاشتهام برایت ای بی مثل و مانندم!
اجازه دادم آرزوهام بیاید پیش تو و اصل امیدم به توست، اصل ترسهام از توست، دلم باهاتان انس پیدا کرده، ببین به سویت دست انداختهام و با اطاعت کردن از شما میخواهم ترسهام را بریزم...
ای مولای من
ای ناز من
دل من به یاد تو زندگی میکند
و با حرف زدن با شما درد ترسها را میبرد
ای آقای من
ای آرزوی من
ای انتهای همهٔ خواستههام
بین من و گناهت جدایی بینداز، گناهی که نمیگذارد خدمتت را بکنم... من به امید قدیمها آمدم، به امیدهایی که داشتم، به طمعهایی که بهت داشتم ازت درخواست میکنم...
مگر نه اینکه بر خودت واجب کردی مهربانی و رحمت را؟ مگر نکردی؟
#ابوحمزه #ابوحمزه_ثمالی #چهل_روز_چهل_پست #خلق #گناه #دعا #مناجات #عشق #زندگی #رمضان #رمضانیات #رمضان_کریم
برداشتی آزاد از ابوحمزه 20
پس فرمانروایی توراست و خلایق همه نانخور تواند و در دستانت و همه چیز برایت خضوع میکند و مبارکی تو ای رب العالمین.
عزیزم بهم رحم کن وقتی که هیچ حرفی نداشته باشم و زبانم از پرسشهات به لکنت میافتد،
ای امید همیشهام ناامیدم نکن وقت بیچارگیام،
برم نگردان بهخاطر نادانیام
بهخاطر عجول بودنم محرومم نکن،
ببخش بهم بهخاطر نداریام،
رحمم کن بهخاطر ضعیف بودنم،
آقایم
اعتمادم فقط به توست و امیدم و توکلم و امیدواریام، تو ولیام هستی و وابستهٔ رحمتت هستم.
ببین نشستهام پشت در خانهات و به امید بخشندگیات دنبال خواستههام هستم و به امید کرمت شروع به دعا کردهام،
میدانم فقرم نزد تو جبران میشود و بینیازیات جبران نیازهام را میکند...
ببین زیر سایهٔ آمرزشت فقط توانستم سربلند کنم و چشمم دنبال خوبی کردنت است.
میشود من را نسوزانی با آتش؟
ببین آرزوم را از تو میخواهم،
ببین تو عزیز و نور چشمهای منی.
میشود مرا نیندازی در جهنم؟
عزیزم، دلبرم!
امیدم را ناامید نکن، خوشگمانیام بهت را از بین نبر... تکیهگاهم، محرومم نکن از پاداشهات آخر شما از حالوروزم خبر داری...
میشود اگر مرگم نزدیک شده و کارهام من را به شما نزدیک نکرده، همین اعتراف کردن را بگذاری برای تقرب به شما؟...
اله من برای بخشیدن چه کسی غیراز تو سزاوارتر است؟ و برای عذاب کردن چه کسی غیراز شما عادلتر است؟ رحم کن بهم در این دنیا غربتم را و سختیهای احتضار را و تنهایی آن دنیایم را و رحم کن در قبر وحشتم را و وقت حساب کتاب حال ذلتم را... همانهایی را که از آدمها مخفی کردهای همان وقت ببخش... به پردهپوشیات ادامه بده...
بهم رحم کن عزیز...
#ابوحمزه #ابوحمزه_ثمالی #چهل_روز_چهل_پست #خلق #گناه #دعا #مناجات #عشق #زندگی #رمضان #رمضانیات #رمضان_کریم
برداشتی آزاد از ابوحمزه21
بهم رحم کن عزیز
بهم رحم کن وقت افتادنم در بستر مرگ که دوستهام مرا تکان تکان میدهند.
وقت غسل دادن که دراز به دراز افتادهام و شسته میشوم بهم رحم کن، باهام مهربانی کن وقتی فامیلها زیر جنازهام را گرفتهاند و وقتی تنها توی قبر گذاشته میشوم... توی این خانه جدید بهم رحم کن تا با غیر شما انس نگیرم....
آقای من
اگر مرا به حال خودم رها کنی، هلاک میشوم، عزیزم بگو کجا بروم اگر تو گناهام را نبخشی، پیش کی زار بزنم اگر لطفت توی قبر همدمم نباشد، به کی پناه ببرم اگر غم و اندوهم را نبری؟ اگر شما بهم رحم نکنید چه کسی بهم رحم کند؟ امید به کی داشته باشم اگر تو نباشی؟ از گناهام کجا فرار کنم وقتی که عمرم تمام شود؟
آقای من بهتان امیدوارم میشود عذاب نکنید؟
الهی امیدم را به نتیجه برسان و ترسم را از بین ببر، آخر ببین راه حل اینهمه گناه چیزی جز بخششت نیست، میدانم چیزی میخواهم که مستحقش نیستم، اما شما اهل کرماید، شما اهل بخشایشاید، میشود ببخشید؟ میشود گناهانم را بپوشانید؟ طوری ببخشید که اصلاً ازش بازخواست نشوم، شما نعمتبخش قدیمی هستید و پردهپوشی عظیم و بخشندهای کریم...
تو همانی که به کسی رحمت میورزی که از تو چیزی نمیخواهد و رحمت میکنی به انکارکنندههات، حالا بگو چهطور هستی نسبت به ماها که ازت میخواهیم و یقین داریم که مخلوقات و امور از آن توست، مبارکی و والایی ای رب العالمین...
ببین بندهات آمده به درگاهت، بیچارگی او را آورده به درگاهت و میکوبد در خانهٔ مهربانیات را، رویت را آن طرف نکن به بزرگواریات، حرفهام را بشنو... ببین خواندمت... دعایت کردم، ببین امیدوارم میدانم قدر رحمت و معرفتت را، الهی هیچکس با خواهشهاش تو را اذیت نمیکند و هرچی ببخشی ازت چیزی کم نمیشود... ، تو چنانی که خود گویی و بالاتر از آنچه ما میگوییم.
#ابوحمزه #ابوحمزه_ثمالی #چهل_روز_چهل_پست #خلق #گناه #دعا #مناجات #عشق #زندگی #رمضان #رمضانیات #رمضان_کریم
حسرت پرواز
آن روز مثل همیشه مرغابیها صبحانۀ مفصلی خوردند و خود را رساندند به اوج آسمان. اما لاکپشت مثل همیشه نبود، در حسرت پرواز با مرغابیان و صبور در لاک خودش نبود.
همیشه لاکش را تحمل میکرد. میدانست که لاک است که نمیگذاشت برود یا بدود یا با مرغابیها بپرد. مرغابیها بهش میگفتند: تو خیلی سنگینی... نمیتوانیم تو را بلند کنیم و ببریم... مثل اجدادمان که لاکپشتی را سوار چوب کردند و بردندش به اوج آسمانها ولی نه ما تو را نمیبریم...
سنگپشت میگفت: این گناه من نیست، به من چسبیده... از قدیم هم همینطور بوده...
اما مرغابیها به حرفش گوش نمیکردند، بلند میشدند، پرواز میکردند و خالِ آسمان را هدف میگرفتند.
سنگپشت پیر از این پایین مرغابیها را نگاه میکرد و حسرت میخورد.
اما آن روز سنگپشت خودش را تکان داد و آبهای برکه را به هم زد و راه افتاد. درست بود که پیری او را اذیت میکرد اما چارهای هم نداشت، شوق پرواز او را به راه افتادن واداشته بود. چند قدم که گذشت خیسی برکۀ مانده به دستوپاهاش خشک شد. به درختها نگاه کرد، به علفزارها و به باد که میوزید سلام داد. باد تعجب کرد:
- چی شده که سنگپشت برکۀ خودش را تنها گذاشته...
سنگپشت گرچه که حال و حوصلهای نداشت اما سرش را به زحمت بالا آورد و گفت:
- میخواهم بپرم...
باد هوهویی کرد و چرخی زد و بلندبلند خندید.
- چرا با مرغابیها نمیروی؟
- آنها دیگر مرا نمیخواهند، مسخرهام میکنند...
باد گفت:
- شاید فقط یک راه داری.... خودت را از کوه پرت کنی پایین... آن وقت هم ما از دست تو راحت شدهایم و هم توانستهای پرواز کنی...
چشمهای لاکپشت پراز اشک شد. گفت:
- کجاست؟
- آنطرف درست بعداز درختان سدر، کوهی بلند هست...
باد خندید و رفت.
لاکپشت هرچه دید زد نتوانست درختان سدر را بیابد. اما هیچ راه دیگری برای پرواز نمیدانست. حتی اگر به اشتباه تصمیم گرفته بود به دنبال درختان سدر بگردد.
خسته و تشنه و گرسنه سر که بالا کرد درخت سدری را دید و بعد درخت بعدی را... درست رسیده بود. کمی آن طرفتر را نگاه کرد. صخرهای و سنگی دیگر بود... خود را به لب سنگ رساند. هرچه قدر نگاه کرد نتوانست حدس بزند ارتفاع صخره چه قدر است. به این فکر کرد که خودش را بیندازد پایین. او که دیگر آخر عمرش است. رفت لبِ پرتگاه و داشت به این چیزها فکر میکرد که ناگاه صدایِ خشنِ پرندهای را شنید.... «میخواهی بپری جانور مفلوک! ...کارت تمام است»
به او مهلت نداد. به چنگالها گرفتش. بلندش کرد و بردش به خال آسمان، حتی از مرغابیها هم بالاتر.
#داستانک
#داستان_کوتاه
#لاک_پشت
#صبر
#قیصرامین_پور
#زندگی
#دنیا
#آخرت
اسارت
حسین ابراهیمی
یاکریم از بالای تیر برق به جسدِ جفتش که نیمیاش زیر فشار لاستیکهای سمندِ بیقرار و عجولی له شده بود، مینگریست و شاید اشکی هم در گوشۀ چشمش جمع شده بود.
نیمی له شده بود و پرهای نیمی دیگر انگار توی آسفالتها کاشته شده بودند.
فکریِ لحظات اسارتش در زیر ماشینها شده بود. حتما هیچ فکرش را نمیکرده، حتما بارها این را امتحان کرده و موفق شده، نه یک موفق معمولی یک موفق مغرورِ سرخوش، پرزده و دماغ سوختۀ ماشین ها را سیر کرده و کوکویی مستانه سرداده بود. اما اینبار چه شده بود که گرفتار آمده بود؟ اما شده بود.
از آن بالا صدای قیرقیر موتور ماشینها که امان نمیدادند و به سرعت از کنار یاکریمِ کشته رد میشدند، متوقف نمیشد. ماشینها جاری بودند چون رودی و موج میانداختند و دود میدادند بیرون.
با خودش فکر کرد لابد گیج خورده سرش و حیران و بهت زده مانده و دیگر چیزی نفهمیده و حالا فهمِ خودش شروع شده: فهم نبودِ جفتش. نمیتوانست بپرد، بالهایش به خواست او حرکت نمیکردند اما اصلاً خواستی وجود نداشت.
نشسته بود و کمی سرمیچرخاند و به آسفالتها خیره بود. چراغ سبز شد و هیاهویِ ماشینها ناگاه شدت گرفت. بوق و صدای ویراژ و گاه فحشی یا نالۀ ترمز شدیدی. یاکریم کشته در زیر ماشینها ناپیدا مانده بود. ایستاد. نمیتوانست رفت تا صحنه خالی شد.
اما یاکریم هم نبود.
تکهای پر و آمیختهای از گوشت و خونِ کف آسفالت از زیر حریر اشکها پیدا بود. حرکت مدام ماشینها متوقف نمیشد و خیرگی یاکریم بیانتهای بیانتها بود.
#داستانک
#داستان
#یاکریم
#عشق
#شور
#زندگی
#دنیا
#آخرت
🍂
مرگ بر #مرگ
درود بر #زندگی
حق: چند شب پیش خانهی خواهرم بودم؛ آبجیخدیجه. خانهشان در یکی از محلههای قدیمی سعادتآباد است؛ هم همسایهی حزباللهی دارند و هم همسایههایی با افکار و عقاید مخالف. القصه! نزدیکای ساعت بیست و یک، شعارهای پنجرهای شروع شد و آنقدر با شدت و حدت که ما اگر نمیخواستیم هم، باز شعارها را میشنیدیم. یک گروه شعارهایی از قبیل مرگ بر دیکتاتور میدادند و گروه دیگر شعارهایی نظیر مرگ بر منافق. دقایقی به همین منوال گذشت تا اینکه شعارها نامأنوس شد. «مرگ بر»ش را میفهمیدم ولی شق آخر شعار، خیلی مفهوم نبود. رفتم بالکن. خواهرم هم آمد. حالا دیگر شعارها را واضح میشنیدم: مرگ بر میعادی، مرگ بر حسنوند، مرگ بر علیمی، مرگ بر دهقانی. داشتم در ذهنم سبکسنگین میکردم که میعادی و حسنوند و علیمی و دهقانی، اگر از شمار مسئولین نظام هستند، پس چرا من تا به حال اسمشان را نشنیدهام و اگر از سران ضد انقلابند، پس چرا اینقدر مهجور؛ که خواهرم به دادم رسید: «در این محله همسایهها کم و بیش همدیگر را میشناسند. از حادثهی اوین به این طرف، شبها گاهی علیه هم #شعار میدهند. اولین شبی که شعارها کشیده شد به نام خانوادگی همسایهها، اولش فکر کردم شاید دارند با هم #شوخی میکنند اما هر چه بیشتر دقت کردم، فهمیدم نخیر! قضیه مثل اینکه خیلی هم #جدی است و همسایهها با بغض تمام دارند مرگ را نثار یکدیگر میکنند.»
▪️
نه! برای #ایران عزیز ما هیچ چیز بدتر از این متصور نیست. گمانم این روزها دشمن فقط دنبال ایجاد شکاف بین مردم و نظام نیست؛ در صدد این هم هست که خود مردم را نیز به جان هم بیندازد. این اختلافافکنی با شعار شروع میشود لیکن در شعار محدود نمیماند. سر همین هم هست که تو میبینی در سلف فلان دانشگاه، کار کشیده شده به زد و خورد خود دانشجوها با هم.
▪️
#دشمن را میتوان درک کرد که چرا مدام در تنور انواع و اقسام دوقطبیها میدمد. ملت وقتی دو تکه شود و حاکمیت وقتی به واسطهی ندانمکاری رسانههایش؛ صدا و سیمایش، خبرگزاریهایش، روزنامههایش فقط طرف یک تکه از ملت را بگیرد، خب این دشمن را وسوسه میکند به تحریم بیشتر، به تهدید بیشتر و به تحرکات شوم تروریستی بیشتر.
▪️
همیشه که قطعا نه؛ اما برخی از مواقع تو اتفاقا باید #میانه را بگیری. همه اگر فقط دنبال سبز کردن حرف خودمان باشیم، قبل از میعادی و حسنوند و علیمی و دهقانی، فیالواقع علیه همهی ایران و همهی ایرانیها شعار مرگ سر دادهایم.
▪️
برای این خاک، خونها ریخته شده. بیاییم و قرارمان را عوض مرگ، بر زندگی بگذاریم...
#حسین_قدیانی
▫️سایت حقدیلی haghdaily.ir
@ghete26
🍂
#مارادونا
حق: مارادونا پیوند #فوتبال و #ادبیات است؛ خودش را نمیگویم، کتابش را میگویم که #گیم_بالاگه نوشته و عادل فردوسیپور به همراه علی شهروز در اوج مهارت به #فارسی ترجمهاش کردهاند. از #حق نگذریم که #نشر_چشمه در خلق این کتاب، سنگتمام گذاشته و از جلد و پشتجلد بگیر تا صفحهآرایی صفحات کتاب، به احسن وجه عمل کرده. القصه! دیشب در #اعتراض به نظام، در اعتراض به اصحاب اعتراض، در اعتراض به این پاییز آدمریز لعنتی و بلکه در اعتراض به خودم و این همه تنهایی ویرانکننده، دست به یک #اغتشاش جانانه زدم و تا خود صبح، یک کله از بادهی دلربای مارادونا نوشیدم. آخ که چقدر این بشر را دوست میدارم؛ فقط #خدا میداند. یعنی هر #صفحه را که میخواندم، پشتبندش داد میزدم: «مرگ بر تو ای مارادونا؛ نه! تو حق نداشتی این همه #جذاب باشی.» دیشب با حضرت #دیگو فقر را تا اعماق وجودم احساس کردم؛ ساکن حلبیآبادهای ویافیوریتو در حومهی بوئنسآیرس شدم؛ با درب و داغونترین توپچهلتکهی تمام تاریخ، همراه #آرماندو روپایی زدم و صدالبته که بند کفشهایم هم #باز بود: «آهای دیگو آرماندو مارادونا! به ما ربطی ندارد که تو با زندگی خودت چه کار کردی؛ ممنون بابت کاری که با زندگی ما کردی!» آن سوپرگل #دست_خدا که اگر #خداوند خودش هم داور بازی بود، باز #گل را قبول میکرد؛ یا همان گل قرن که برداشتی از نیمهی زمین، همهی شیاطین را، همهی عاقلها را، همهی بچهمثبتهای بوگندو را، همهی شاگرداولهای پاچهخوار را، همهی مالهکشهای ظلم ظالمین را، همهی پاپهای بچهباز را، همهی آخوندهای خودخداپندار را، همهی فراعنه را، همهی ملکهها را و اصلا بگو همهی الیزابتپرستهای مروش را که شعار مرگ بر انگلیس سرمیدهند اما تا تخمشان باد میکند سر از بیمارستانهای لندن درمیآورند، یکی پس از دیگری، به عشق ما پابرهنههای تیلهباز جنوبشهری جا گذاشتی و دستآخر #شیلتون را هم فرستادی دنبال سرنوشتش. آخر بگو عوضی! چه کار کردی با #زندگی ما؟ ما در این #توهم بودیم که فوتبال هم ورزشی در کنار دیگر ورزشهای قهرمانی است ولی تو به ما آموختی که #مستطیل_سبز در حکم یک معبد باستانی، چیزی جز #اصالت و #قداست ندارد. کاش #دختر بودم و در امتداد شعار زن، زندگی، آزادی، دوستدخترت میشدم و چنان شبهایت را ستارهباران میکردم که دیگر حتی به دختر شاه پریان هم #امضاء ندهی. خودت که دیدی پای همهی این چهارصد و چهل و هشت صفحه، قطرههای اشکم را به #یادگار گذاشتم. الساعه بنا دارم سرم را از #پنجره بکنم بیرون و #فریاد بزنم: زنده باد مارادونا...
#حسین_قدیانی
▫️سایت حقدیلی haghdaily.ir
@ghete26
🍂
خدایا! از آیدا به کجا رسیدم؟
حق: شانس دو بار در خانهی شاملو را زد؛ باری با کلمه، شاعرانه و باری با آیدا، عاشقانه. آدم وقتی نامههای احمد شاملو به آیدا را میخواند، دلش برای #عشق پر میکشد. انگار شاملو #پادشاه_کلمات شده بود تا موسم دلبری از آیدای باوفا #کلمه کم نیاورد. من بارها این نامهها را بلعیدهام. واقعیت آن است که #آیدا برای #شاملو فراتر از #معشوقه در حکم #خدا بود. مگر نه آنکه حتی #شعر هم از یک جا به بعد دیگر قادر نبود که روح سرکش #شاعر روسپید قصهی ما را #آرام کند؟ بخوانید نامههای شاملو را به آیدا تا ببینید احتیاج شاملو به آیدا حتی از نیاز او به شعر هم بیشتر بود. باری شاملو از این موهبت برخوردار بود که به جای یک الله انتزاعی یا یک الههی سوررئال، خدای خود را در همین زمین ستایش کند. سر جدتان به قهوهی این بار شیرین کافهی حق، گیرهای تلخ حوزوی ندهید. خدا خودش بعضی آدمها را برای بعضی دیگر از آدمها در همان جایگاه خدایی خودش قرار میدهد. آیدا برای خدا عبد اما برای شاملو رسماً خود خدا بود. نه آنکه آیدا برای شاملو ادعای خدایی داشت؛ نه. نکته اینجا بود که شاملو بیآنکه دچار گناه شرک شده باشد، به آیدا به چشم خالق خود نگاه میکرد. گناه هم نداشت این نگاه. آیدا اگر نبود، همان بلایی که #صادق_هدایت سر خودش آورد #احمد_شاملو هم بر سر خودش میآورد. خدا آیدا را وارد #زندگی شاملو کرد، چون نمیخواست #خودکشی باز هم زودتر از موقع گریبان آدمیزاد را بگیرد. شما هم اگر قصد خودکشی داشتید و کسی توانست با مهر و محبت مانعتان شود، حتماً به آن #آدم به چشم #خدا نگاه کنید؛ گناهش گردن من. الحق که بعضی آدمها را میتوان پرستید، بیآنکه موجب خشم خدا شد. موسی صدر برای مصطفی چمران فقط #امام نبود؛ خدا هم بود. مگر کم و کسری داشت زندگی دکتر مصطفی در آمریکا؟ بحث این بود که استقرار خدای چمران در جنوب لبنان عاقبت کار دست دکتر مصطفی داد. زن و بچه و فیزیک و هسته و اتم را گذاشت در سایهی مجسمهی آزادی؛ تا امام موسی را از نزدیک بپرستد. بخوانید وصیت چمران را به صدر؛ آخ که چقدر شبیه نامههایی است که شاملو به آیدا مینوشت. بگذارید #متن را ورقی بزنم. میدانید چرا #حسین در #روز_عرفه آنجور با خدا وارد #رابطه شد؟ آری! #سیدالشهدا میخواست عاشقها هنگام همدلی با معشوقها هرگز دچار #لکنت_زبان نشوند و کلمه کم نیاورند. حسین در #دعای_عرفه نشان داد که عاشق هم میتواند خودش را برای معشوق لوس کند: در اوج نیاز #ناز کن خودت را برای خدایت؛ خواه شاملو باشی یا چمران یا هر مجنون دیگری...
#حق
#حسین_قدیانی