eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین121 #تمرین #شهید #یادداشت یک یادداشت سه جمله‌ای بنویسید. 🔸جمله اول خطاب به شهید حسن صیاد خدا
نور خواهر شوهرتان یک بسته فلافل نیمه آماده خریده و آمده خانه‌تان. قرار است شام را خودش آماده کند. شما بعد از دو هفته تازه یک روغن یک لیتری خریده اید هشتاد هزار تومن. خواهرشوهر عزیزتان همینجور که دارد قول و غزل افاده می‌کند همینجور دارد سر روغن را کج می‌کند توی ماهیتابه و از دست پختش تعریف می‌کند. مرتب روغن کم و کمتر می‌شود. شما همینجور که دارید خودخوری می‌کنید باید لبخند عصبی‌تان را ادامه دهید. البته می‌توانید با همین چهار تا انگشت ... یا با همین پشت دست...و روغن را از دستش بگیرید. در همین فکرها هستید که چند سیب زمینی بر می‌دارد، خلال می‌کند و ته مانده روغن را هم به باد می‌دهد... 🔸آیا خواهرشوهرتان می‌خواهد لج شما را در بیاورد؟ 🔸آیا خواهرشوهرتان مریض است؟ خدا شفایش دهد. 🔸آیاخواهرشوهر قحط بوده که این خواهرشوهر را انتخاب کرده‌اید؟ 🔸آیا قلبا به خواهرشوهر خود عشق می‌ورزید؟ 🔸خواهرشوهر دارید شاه ندارد؟ 🔸آیا روز و شب دعا می‌کنید برای چنین خواهرشوهرِ نازنینی، فرشته روی زمینی؟ 🔸ماجرا از آنجا شروع شد که پارسال بهار همسر شما از دستپخت شما در طایفه‌اش بسیار تعریف کرد. حالا فهمیده‌اید که این چشم سفید انتقام چه چیزی را می‌خواهد بگیرد؟ این صحنه را توسط راوی اول‌شخص روایت کنید. سعی کنید لحن داستانی داشته باشید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
م. برای شامتون. این چی گفت؟ ای وای من ناراحت شد. چون می‌خواست شامم بمونه خودش گفت آقا مرتضی خودش شام میذاره. حسابی شرمنده شدم با این بچه بی‌تربیت کردنم. وای سپیده! وای! وای از بی فکری‌های تو... عه، نرگس جون دست پخت شما که عالیه، ولی بدون خودت نمی‌چسبه، شبو بمون، این همه زحمت کشیدی. لبخند زد. تشکر کرد گفت : حالا تا بعدازظهر ببینم آقا مرتضی چی میگن. از اولم قرار بود برگردم حتما. چون بچه‌ها امتحان دارن. بخصوص حسن که کوچیکتره بیشتر همراهی می‌خواد. نرگس مشغول جا دادن غذاها توی یخچال و منم مشغول فرو کردن چشم غره‌های بی سر و صدام به سپیده شدیم. سپیده هم که دید اوضاع خوب نیست گفت : _من برم لباس عوض کنم . و سر به زیر انداخت و راهی اتاق شد. نرگس گفت بیا لیست چندتا غذای کم دردسر و کم‌روغن بنویسیم که تا وقتی دستت خوب بشه داداش خودش بتونه درست کنه. چه فکر بکری! خوشحال شدم چون هر روز نیم ساعت فکر می‌کردیم و در آخر ده دقیقه بعد نیمرو می‌خوردیم...
«انتقام چرب» سر درد امانم را بریده بود اما نتوانستم نسبت به سفارش ناهار نسبتا سختی که موقع خداحافظی داده بود، بی تفاوت باشم. بعد از مدت‌ها بی روغن ماندن و خوردن غذاهای آب پز، بالاخره دیشب با غرور خاصی همراه با لبخند ژکوند همیشگی‌اش، یک بطری یک لیتری روغن سرخ کردنی روی کابینت آشپزخانه گذاشت. با چشم به آن اشاره کرد و چند بار ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «سمیرا این گنجه‌ها، گنج. مواظبش باشیا. با قطره چکون استفاده کن ازش.» به یاد مسخره بازی‌های دیشب و سفارش کتلت با کلی سیب زمینی سرخ کرده‌ی صبحش، لبخند زدم و یک استامینوفن برای آرامش رگ‌های مغزم خوردم. روغن را با احترام از کابینت بیرون آوردم و بسته گوشت چرخ کرده‌ را کنار گاز گذاشتم که زنگ آیفون به صدا در آمد. حقیقت از آنچه که در تصویر می‌دیدم، به من نزدیک‌تر بود. در را زدم و مثل برق شروع کردم به جمع و جور کردن پذیرایی. صدای زنگ در با کشیدن نفس عمیقم یکی شد. به سختی گوشه‌ی لب‌هایم را به سمت بالا کشیدم و با لبخندی مصنوعی به خواهرشوهر گرامی سلام کردم. نگاهش یک دور در خانه چرخید و روی چیزی ثابت ماند. به لبخند و چشم‌هایش که شیطنت در آن موج می‌زد، نگاه کردم. گنج آشپزخانه را شکار کرده بود. نگاهم کرد و کیسه‌ای که دستش بود را بالا گرفت. با لبخند حرص در بیاری به آن اشاره کرد و گفت: «ببین چی آوردم براتون سمیرا جوون. فلافل‌هاش حرف نداره‌. یه چایی بریزی واسم، میرم درست می‌کنم تا داداش بیاد آماده میشه. فقط نون باگت بگو بگیره.» دندان‌هایم از شدت فشاری که تحمل کرده بودند، درد گرفته بود. وارد آشپزخانه شدم و کتری را روشن کردم و گفتم: «ممنون سحر جان زحمتت میشه. من خودم درست می‌کنم. گوشت گذاشته بود....» بین حرفم پرید و گفت: «خیلی امروز هوس فلافل کرده بودم. به دلم افتاد ناهار بیام پیشتون.» دستی به بطری روغن کشید و با لبخندی که سعی داشت مشخص نباشد گفت: «خوبه روغن داشتین حالا» چایی‌اش را خورد و عملیات آزار رسانی‌اش را سریع‌تر شروع کرد. زیر چشمی به من نگاه کرد. گنج عزیز را درون ماهی‌تابه سرازیر کرد. زیر لب گفتم: «آخ سینا کجایی که استفاده‌ی قطره چکونی رو ببینی.» فلافل‌های نیم پز در روغن داغ شناور بودند، مثل چشم‌های من در اشک! نفس عمیقی کشیدم و به طرف گاز رفتم و گفتم:«شما خسته شدی دیگه برو بشین، دیگه آخراشه.» و به طور نامحسوس خواستم روغن را بردارم که او سریع‌تر عمل کرد و بقیه‌ی روغن را درون قابلمه‌ی دیگری که روی گاز بود خالی کرد. با دهان باز به این حرکت ظالمانه نگاه کردم. قیافه‌‌ی من را که دید. لبخند زد و گفت:« داداش عاشق سیب زمینی سرخ کرده‌س. قبلنا میگفت: سحر! از بیرونم خوشگل‌تر و تردتر درست می‌کنی. گفتم حالا که داره اینا سرخ میشه، سیب زمینی‌هام اون طرف سرخ بشه.» بعد هم با یک لذتی که از میخکوب کردن من برد، به کارش ادامه داد. نگاهم را از بطری خالی روغن هشتاد هزار تومنی گرفتم و منطقه‌ی عملیات خواهرشوهر را به مقصد دستشویی ترک کردم. آینه رگ‌های قرمز چشمم را چقدر پر رنگ نشانم داد. آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم. آیفن تصویر سینای خندان و در انتظار کتلت را نشان می‌داد که خواهرش در را باز کرد. چشم‌های گرد شده‌اش وقتی که خواهرش را دید با دیدن بطری خالی روغن، گردتر شد. آب دهانش را قورت داد و سلام کرد. یک نگاهش روی فلافل‌ها و سیب زمینی‌های سرخ شده بود که سحر درون ظرف بزرگی چیده بود و یک نگاه دیگرش به گنج تمام شده‌. وقتی نگاهش به من افتاد، از چشم‌هایش خواندم که گفت: «من پشت دستمو داغ می‌کنم که دیگه از آشپزیت پیش خانواده‌م تعریف نکنم.»
"طلای ۱۸ عیار" از حیاط خانه صدایش می‌آمد. بلند‌بلند و با هیجان نامم را صدا می‌زد. فاطمه...فاطمه...فاطمه...خریدم. چند ثانیه‌ای به خودش استراحت می‌داد و دوباره نامم را با لحن کِش‌داری صدا می‌زد. در ورودی را باز کردم و منتظر آمدنش شدم. نفس‌نفس زنان از پله‌ها بالا آمد و رو‌به‌رویم ایستاد. بطری روغن را مثل مدال افتخار بالای سرش گرفت و گفت: بالاخره خریدم. با دیدن روغن یک‌لیتری، مانند بچه‌ای دستانم را بهم کوبیدم و آخ‌جونی گفتم. با خودم گفتم بالاخره دوره آب‌پز خوردن به پایان رسید. رضا با روغن یک‌لیتری دور خانه می‌چرخید و با خودش حرف می‌زد. آخرش روبه‌روی اُپن ایستاد و نگاهی به گلدان لاجوردی انداخت. گلدان را برداشت و روغن را جایش قرار دارد و با نیش‌خندی گفت: فاطمه، این الان حکم طلای ۱۸‌عیارو داره‌هاااا. دیگه تو و این طلای ۱۸ عیار. ببینم چه‌جوری روسفیدم می‌کنی. چشم نازک کردم و ایشی نثارش کردم. با رفتن رضا دستی روی روغن کشیدم و به فکر غذاهایی که در این مدت هوسش را کرده بودم افتادم. هر کدام را در ذهنم تجسم و مقدار استفاده روغنش را محاسبه می‌کردم. ناگهان در ورودی باز شد و ستاره وارد خانه شد. با دیدن ستاره خشکم زد. انگار خودش متوجه قیافه‌ام شده بود. تندی پرید و درآغوشم گرفت و گفت: سلام عزیزم. چقدر دلم برات تنگ شده بود. لبخندی بی‌جانی زدم و گفتم: اره جون‌ عمه‌ات، تو گفتی و منم باور کردم. در و کی برات باز کرد؟ ستاره مانتویش را درآورد و روی مبل انداخت و گفت: رضا رو دم در دیدم‌. داشت می‌رفت که سر رسیدم و گفتم در و نبنده. گفتم امشب دور هم باشیم. "با خودم گفتم حتما بوی روغن به مشامش خورده که این‌طوری مثل اجل معلق سر رسیده." با صدای در یخچال، برگشتم و نگاهش کردم. به‌دنبال چیزی می‌گشت. کشوها رو باز و بسته می‌کرد. نزدیک شدم و گفتم: دنبال چی می‌گردی؟ ستاره همین‌طور که در حال زیر و رو کردن وسیله‌ها بود با لبخند موفقیت آمیزی، بسته فلافل را بیرون آورد و گفت: احمدخیلی دلش هوس فلافل کرده بود. گوجه و خیارشور هم دارین؟ اصلا فلافل بدون گوجه و خیارشور مزه‌ای نداره. بدون اینکه منتظر جوابی باشه، خودش گوجه و خیارشور را پیدا کرد و روی میز ناهار خوری گذاشت. من مات مانده بودم در برابر این همه حجم، بی‌پروایی. همان‌طور که در حال پیدا‌ کردن تابه بود گفت: زنداداش تو گوجه‌ها و خیارشور و ریز کن من فلافل و سرخ می‌کنم. با شنیدن کلمه سرخ می‌کنم، ناخود‌آگاه چشمم به طلای ۱۸ عیار افتاد. روغن را برداشتم و گفتم: ستاره جان نمی‌خواد تو زحمت بکشی. تو بیا گوجه و خیار شور ریز کن خودم سرخ می‌کنم. (آرام زیر لب گفتم: مگر از جنازه‌ام رد بشی بزارم دستت به این روغن بخوره) از او اصرار و از من انکار. بالاخره موفق شدم و تابه را از دستش گرفتم. فرچه‌ای را به روغن آغشته کردم و ته تابه را چرب کردم. فلافل را درون تابه چیدم و شعله گاز را روشن کردم. سر برگرداندم دیدم، ستاره دست به کمر یکی از ابروهایش را بالا داده. سرم را به طرفین تکان دادن و گفتم: چیزی شده؟ ستاره نزدیکم شد و بطری روغن را گرفت گفت: داری خیرات می‌کنی؟ فلافل اصلش به روغن زیاد و برشته شدنشه. بیا برو کنار خودم درست می‌کنم. تا بیایم چیزی بگویم نصف روغن را در تابه ریخت. با دیدن فلافل‌هایی که در روغن غوطه‌ور شده بودند قلبم به درد آمد. نمی‌دانستم اگر رضا بفهمد که چه بلایی سر طلای ۱۸ عیارش آمده، چه حالی می‌شود. موقع شام، با خوردن هر تکه از فلافل انگار، تکه‌ای از قلبم را می‌خوردم. هر از گاهی لبخند می‌زدم و می‌گفتم: فلافل رو ستاره جان درست کرده. احمد و رضا هم به‌به و چهچه می‌کردند و آفرینی به ستاره می‌گفتند. ناگهان رضا سرچرخاند تا طلای ۱۸ عیارش را به احمد نشان دهد. با دیدن بطری روغن، لقمه در گلویش گیر کرد، و شروع کرد به سرفه کردن. نگاهی به من انداخت و نگاهی به روغن. آب دهانش را قورت داد و گفت: چقدر رو سفیدم کردی. با صدای لرزان گفتم: فلافل رو ستاره جان درست کرده.
-اوا داداش یادم نبود سرما خوردی... خوب شد بوست نکردما خنده‌ام را فرو خوردم. همسرم بعد از سلام و علیک مفصل با خواهرش وارد آشپزخانه شد. هندوانه را کنار آشپزخانه گذاشت و خواست بیرون برود که چشمکی برایش زدم و لب زدم: -ایتا تا شوهرم لباس عوض کند و آبی به سر و صورت بزند، سفره را انداختیم. همسرم سر سفره زانو به زانوی خواهرش نشست. گوشی‌اش را کنارش گذاشت و گفت: -از این ورا آبجی؟ عاطفه دست دور گردن رضا انداخت و گفت: -دلم برا داداش کوچولوم یه ذره شده بود... چقدر لاغر شدی داداش... امروز اومدم داداشی‌م‌و سولپیلیز کنم... بخور ببین چی پختم برات نگاه همسرم به قرص‌های فلافل داخل ظرف افتاد. خندید گفت: -واقعا آبجی حسابی سولپیلیز شدم... گوشی‌اش را برداشت و چیزی تایپ کرد. به طرفم نگاه کرد و با چشم و ابرو به گوشی اشاره کرد. به بهانه آوردن آب به آشپزخانه رفتم. گوشی‌ام را برداشتم و پیامش را باز کردم: -خدا روزی رسونه عشقم.
یاحق اخگر سیاهی چشمانش مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. لبانش دائم باز و بسته می‌شدند. یک چیزی در درونش شعله می‌کشید؛ یک چیزی مثل یک گوی آتشین؛ که به طرفم پرتاب می‌شد؛ که جانم را می‌سوزاند؛ که درد همیشگی‌ معده‌ام را تشدید می‌کرد. اولین پاره‌‌ی آتشش، زمانی دامنم را گرفت که گفت: بهت بر نخوره‌ها سیما جون؛ ولی غذات همیشه بی‌نمکه. البته داداشم طفلک مظلومه. هیچی نمیگه. از بچگی همینطور بود. هرچی میذاشتن جلوش می‌خورد و دم نم‌زد. لبم خندید. دلم شکست. دل او اما خنک شد؛ به گمانم. شکسته بند برای بندزدن دلم آمد. دو لبه‌ی شکسته‌ی دل را کنار هم گذاشت و گفت: ناراحت نباش...« کاین غصه هم سَرآید ». دومین اخگرش را زمانی در میان گرفتم که قوطی روغن را بی‌محابا خالی کرد توی ماهی‌تابه. حمید خریده بود با پول کارمندی. یک قوطی یک لیتری هشتاد هزار تومانی. قطره‌ای چند می‌افتد را حمید بهتر می‌داند. البته که سهوی بود؛ عمدی نبود. مگر می‌شود عمداً این کار را کرده باشد؟! مگر می‌شود برادرش را به خرج بیندازد آن‌هم فقط برای ناراحت کردن من؟! نه؛ عمدی نبود. حواسش نبود. نسرین هرچقدر هم با من لج باشد، هیچ‌وقت برادرش را به خرج نمی‌اندازد؛ آن‌هم بیخود و بی‌جهت. می‌دانم که قیمت روغن را نمی‌داند؛ که آن‌ هم طبیعی است. که وقتی پدرت کارخانه‌دار باشد نباید هم قیمت روغن و ماکارونی و گوشت و مرغ را ندانی. که برایت چه فرفی می‌کند یک صفر به قیمت اضافه شود یا کم شود؛ وقتی هیچ‌گاه از سفره‌‌ات، لقمه‌ای کم نشود. روغن، توی ماهی‌تابه شناور است و فلافل‌ها توی آن غلت می‌زنند. اصلاً شاید همه تقصیرها به گردن آنها باشد که خوشمزگی را به غلط، با روغن زیاد می‌نویسند. سومین اخگرش زمانی بود که قاشق را از دستم گرفت و با خنده گفت: تا تو بجنبی فلافل‌ها سوختن و باید که خودشون و روغنشون رو باهم بریزیم دور. اینبار خیلی لجم گرفت. خواستم جوابش را بدهم. خواستم بگویم: اونی که روغن‌ها رو می‌ریزه دور، تویی؛ نه من. اما عقلم نهیب زد و....«گفتا زخوبرویان، این‌کار، کمتر آید...» دلم را به روغن تهِ قوطی خوش کرده بودم و داشتم خدا رو شکر می‌کردم که هنوز یک مقدار روغن، باقی مانده که دستش رفت به سمت‌ سیب زمینی‌ها. دیگر تحمل جایز نبود. دیر می‌جنبیدم همان یک ذره روغن هم می‌رفت پای سرخ کردن سیب‌زمینی‌ها. این بود که با خنده سیب‌زمینی‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: نسرین جون روغن تموم شد، فدات شم. یه ذره روغن هم برای من بگذار. یک دفعه ابروهایش در هم فرو رفت وعین اسفند روی آتش پرید بالا که: مگه مال تو رو می‌ریزم؟! مال داداشمه بعد هم قاشق را پرت کرد توی سینک و رفت توی اتاق. چیزی نگفتم. قاشق را برداشتم و شستم. داشتم قاشق را داخل جاقاشقی می‌گذاشتم که صدای چفت شدن دو لنگه‌ی در آمد؛ تا بجنبم رفته بود. از پنجره آشپزخانه‌ دیدم که دور شد. دور و دورتر. چنگالی برداشتم و رفتم سراغ فلافل‌ها و نجواکنان «گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد» هاتفی پاسخ داد: «گفتا مگو با کس، تا وقت آن سرآید»...
«تا آخرین قطره» کلافه گوشی را روی تخت پرت می‌کنم. هنوز هم بوق اشغال می‌خورد. کمی شقیقه هایم را ماساژ می‌دهم بلکه دردسرم آرام بگیرد. صدای گریه‌ی ممتد مهرنوش مرا از حال خودم بیرون می‌کشد. روی دستان مهری است. مهری نزدیکم می‌شود و می‌گوید: _ موناجون می‌دونم خسته‌ای. اما هر کاری می‌کنم دیگه آروم نمی‌گیره. پیش خودت باشه بهتره. مهرنوش را از دستش می‌گیرم. تشکری می‌کنم و او را در آغوش خودم جا می‌دهم. با دست کمرش را نوازش می‌کنم و در گوشش آرام زمزمه می‌کنم: _ چی شده مامان؟ هان؟ دلت درد می‌کنه؟ جان، جان. الان بابا میاد می‌ریم دکتر. و کمی در بغلم تکانش می‌دهم. اما او همچنان گریه می‌کند. ساعت از دو گذشته و هنوز ناهاری آماده نیست. به سمت آشپزخانه می‌روم. بلکه از فریزر چیز آماده‌ای پیدا کنم که به جز خمیر فلافل‌هایی که چند روز پیش خریده بودم چیزی مناسبی پیدا نمی‌کنم. همان‌ها را بیرون می‌آورم تا کمی یخش آب شود. مشغول پیدا کردن ماهیتابه می‌شوم که مهری سرمی‌رسد. روی دستش می‌زند و می‌گوید: _ ای وای. چی کار می‌کنی مونا جون. بده من ببینم. اذیت نکن خودتو به بچه‌ات برس. از مهربانی‌اش لبخندی می‌زنم و می‌گویم: _ اشکال نداره. بالاخره باید یه چیزی بخوریم تا مهرداد میاد. کاری نداره که. سریع آماده می‌شه. مهری درحالی که ماهیتابه‌ی صورتی رنگ را از زیر ظرف‌ها بیرون می‌کشد، می‌گوید: _ قربونت برم پس من این‌جا چی‌ کارم؟ بده خودم درست می‌کنم. تو هم دوباره یه زنگ به داداش بزن بلکه برداره سریع‌تر بیاد. هر چند که می‌دانم او هم در خستگی دست‌کمی از من ندارد، اما گریه‌های مهرنوش مجابم می‌کند که این زحمت را به دوشش بیندازم. پس چشمی می‌گویم و با تشکری از مهری از آشپزخانه بیرون می‌آیم. مشغول آرام کردن مهرنوش می‌شوم. هرزگاهی نیمه‌چشمی به دست‌های مهری می‌اندازم. دست ‌پختش تعریفی‌است‌، اما به درست‌کردن غذاهای چرب و پرروغن مشهور است. درست برعکس من. تازه در این اوضاع که سخت می‌شود بطری روغنی پیدا کرد، شرشر ریختن روغن‌های زبان بسته در ماهیتابه‌ی فلافل‌ها، بیشتر اعصابم را خورد می‌کند. چند باری حرفم را تا نوک‌زبانم مزمزه می‌کنم که بگویم اما، حرفم را می‌خورم. سعی می‌کنم لطفش را با سکوتم جبران کنم. اما بار سومی که با خونسردی تمام یک سوم دیگر بطری را در ماهیتابه خالی می‌کرد، طاقتم طاق شد و گفتم: مهری جون قربون دستت. توروخدا کمتر روغن بریز. با این اوضاع تا چند روز دستمون تو پوست گردوعه‌ها. روغن پیدا نمیشه. سرش را برگرداند و باشه‌، چشمی تحویلم داد. اما از همان‌ها که فقط جهت رفع تکلیف است. چون چند دقیقه بعد، بی توجه به حرفم با ریختن آخرین قطره‌های روغن‌ باقی‌مانده‌ی ته بطری روی سیب‌زمینی های خلالی تکه شده، کار روغن را یکسره کرد.
داخل کانال جست و جو کنید باتوجه به حس و حالتان👇🏻 توصیف مزه دهان توصیف حسی که جگرتان را کند توصیف پنج صدایی که می‌شنوید توصیف مردی عصبی شبی بیدار با چشم خیس ویرایش جمله لحظه عصبانیت بی حساب بهشت رفتن روایت در ۱۵ کلمه لبخند عصبی صد سوژه پیشنهاد اسم جزئیات تصادف در ۳۰کلمه ویرایش جمله ویرایش جمله شخصیت باحیا دفترچه شهید ۱۶ ساله کلمه نویسی توصیف عقل در کالبد انسان تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک الله اکبر خواب آسوده داستانک مداد در ۱۸ کلمه تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک جریان تحریف عروس قرآن آخرین حس خوب❗️ تصویر و داستانک خبر خوب شهید حججی برایتان ۱۳ زن همراه امام زمان نامه به گذشته خود از زبان تخم مرغ ازدواج زوج مسیحی خاطره طنز همکلاسی مجازی داستان ۱۰۰ کلمه‌ای شما تحت تاثیر فردی خاطره به سبک سیال سبک سیال شخصیت طنز ضرب المثل مهم؟ لینکِ کجا؟ طرح انیمیشن صفحه ۳۱۳ قرآن آذر سال ۵۶ جمله نویسی نحو شهادتت؟ صوت و داستانک حرف‌های فراموش شده دعوا پاک کردن عدس امیرالمومنین داستانک اولین بار در نانوایی نماد تعجب دست خط دکتر ملاقات با امام زمان صدا و داستان محیط و داستان آیه و داستانک زندگی شهید زنی از جرهم اسرائیل و مونولوگ قهرمانی که نیست ایران فرشته و داستان تصویر و توصیف رای دادن جای خالی رای و هجوم شخصیت پردازی صدا❗️ جا به جایی ۴ سال دیگر نامه به حاج احمد متوسلیان آبادان؟ ۲ روز به پایان زندگی لیله المبیت، مونوعلی کلمه نویسی حضرت مسلم ضد صهیون آدم شدن ضرب المثل ترکیبی روز مباهله حدس بزنید چیست؟ بنویسید امام حسین کیست؟ برای نوجوان نویس دختر نوجوان پاکدامن نام به برگ اعظم سال ۱۴۰۴ شما نارنگی هستید داستان از ۱۰ دیده، ۵شنیده و فکر در لحظه علی لندی سیال ذهن تفکر به یک فیلم و نوشتن داستان شروع داستان با یکی از جمله‌ها خرمالو و انار آدم برفی چای دوست میزبانی از زنی مهربان کلمه بازی داستان با کلمات ۴ حرفی و۴ نقطه‌ای مهندس کیست توصیف حسادت پنج دقیقه قبل تصادف دختر تازه مسلمان نماز آیت الله بهجت راهیان نور مهمانی از زبان مزه ها شب قدر دوست و حجاب تبلیغ حجاب روز قدس ارتداد و درمانش با دعا من حیث لا یحتسب ( خاطره) شما تازه مسلمانید( خلق موقعیت) شهید حسن صیاد خدایاری( یادداشت3جمله‌ای) خواهرشوهر و درست کردن فلافل( راویی اول شخص) اولین چهار شنبه بعد ظهور هشتگ طرف زن و شوهر اسپانیایی در حرم روز دختر دختری در سال ۱۳۴۱ کلمه نویسی | هم‌خانواده و متضاد. تازه عروس و غذا کلمه‌های سه حرفی مخفف چین؟ کلمه‌سازی و داستان نویسی ج ن ن جمله بنویسید دیالوگ پوتین پس از غدیر(ولایت) مسلمانان صبرستان، سه زاویه دید خواب، حرم حضرت رقیه، گوشواره تلظی، ماهی کوچولوی قرمز لامسه و داستان‌پردازی طعم و داستان‌پردازی تصور عاقبت اعتیاد به فضای مجازی تصور، خانواده، عذر خواهی بیماری، کربلا، اربعین
داخل کانال جست و جو کنید باتوجه به حس و حالتان👇🏻 توصیف مزه دهان توصیف حسی که جگرتان را کند توصیف پنج صدایی که می‌شنوید توصیف مردی عصبی شبی بیدار با چشم خیس ویرایش جمله لحظه عصبانیت بی حساب بهشت رفتن روایت در ۱۵ کلمه لبخند عصبی صد سوژه پیشنهاد اسم جزئیات تصادف در ۳۰کلمه ویرایش جمله ویرایش جمله شخصیت باحیا دفترچه شهید ۱۶ ساله کلمه نویسی توصیف عقل در کالبد انسان تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک الله اکبر خواب آسوده داستانک مداد در ۱۸ کلمه تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک جریان تحریف عروس قرآن آخرین حس خوب❗️ تصویر و داستانک خبر خوب شهید حججی برایتان ۱۳ زن همراه امام زمان نامه به گذشته خود از زبان تخم مرغ ازدواج زوج مسیحی خاطره طنز همکلاسی مجازی داستان ۱۰۰ کلمه‌ای شما تحت تاثیر فردی خاطره به سبک سیال سبک سیال شخصیت طنز ضرب المثل مهم؟ لینکِ کجا؟ طرح انیمیشن صفحه ۳۱۳ قرآن آذر سال ۵۶ جمله نویسی نحو شهادتت؟ صوت و داستانک حرف‌های فراموش شده دعوا پاک کردن عدس امیرالمومنین داستانک اولین بار در نانوایی نماد تعجب دست خط دکتر ملاقات با امام زمان صدا و داستان محیط و داستان آیه و داستانک زندگی شهید زنی از جرهم اسرائیل و مونولوگ قهرمانی که نیست ایران فرشته و داستان تصویر و توصیف رای دادن جای خالی رای و هجوم شخصیت پردازی صدا❗️ جا به جایی ۴ سال دیگر نامه به حاج احمد متوسلیان آبادان؟ ۲ روز به پایان زندگی لیله المبیت، مونوعلی کلمه نویسی حضرت مسلم ضد صهیون آدم شدن ضرب المثل ترکیبی روز مباهله حدس بزنید چیست؟ بنویسید امام حسین کیست؟ برای نوجوان نویس دختر نوجوان پاکدامن نام به برگ اعظم سال ۱۴۰۴ شما نارنگی هستید داستان از ۱۰ دیده، ۵شنیده و فکر در لحظه علی لندی سیال ذهن تفکر به یک فیلم و نوشتن داستان شروع داستان با یکی از جمله‌ها خرمالو و انار آدم برفی چای دوست میزبانی از زنی مهربان کلمه بازی داستان با کلمات ۴ حرفی و۴ نقطه‌ای مهندس کیست توصیف حسادت پنج دقیقه قبل تصادف دختر تازه مسلمان نماز آیت الله بهجت راهیان نور مهمانی از زبان مزه ها شب قدر دوست و حجاب تبلیغ حجاب روز قدس ارتداد و درمانش با دعا من حیث لا یحتسب ( خاطره) شما تازه مسلمانید( خلق موقعیت) شهید حسن صیاد خدایاری( یادداشت3جمله‌ای) خواهرشوهر و درست کردن فلافل( راویی اول شخص) اولین چهار شنبه بعد ظهور هشتگ طرف زن و شوهر اسپانیایی در حرم روز دختر دختری در سال ۱۳۴۱ کلمه نویسی | هم‌خانواده و متضاد. تازه عروس و غذا کلمه‌های سه حرفی مخفف چین؟ کلمه‌سازی و داستان نویسی ج ن ن جمله بنویسید دیالوگ پوتین پس از غدیر(ولایت) مسلمانان صبرستان، سه زاویه دید خواب، حرم حضرت رقیه، گوشواره تلظی، ماهی کوچولوی قرمز لامسه و داستان‌پردازی طعم و داستان‌پردازی
داخل کانال جست و جو کنید باتوجه به حس و حالتان👇🏻 توصیف مزه دهان توصیف حسی که جگرتان را کند توصیف پنج صدایی که می‌شنوید توصیف مردی عصبی شبی بیدار با چشم خیس ویرایش جمله لحظه عصبانیت بی حساب بهشت رفتن روایت در ۱۵ کلمه لبخند عصبی صد سوژه پیشنهاد اسم جزئیات تصادف در ۳۰کلمه ویرایش جمله ویرایش جمله شخصیت باحیا دفترچه شهید ۱۶ ساله کلمه نویسی توصیف عقل در کالبد انسان تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک الله اکبر خواب آسوده داستانک مداد در ۱۸ کلمه تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک جریان تحریف عروس قرآن آخرین حس خوب❗️ تصویر و داستانک خبر خوب شهید حججی برایتان ۱۳ زن همراه امام زمان نامه به گذشته خود از زبان تخم مرغ ازدواج زوج مسیحی خاطره طنز همکلاسی مجازی داستان ۱۰۰ کلمه‌ای شما تحت تاثیر فردی خاطره به سبک سیال سبک سیال شخصیت طنز ضرب المثل مهم؟ لینکِ کجا؟ طرح انیمیشن صفحه ۳۱۳ قرآن آذر سال ۵۶ جمله نویسی نحو شهادتت؟ صوت و داستانک حرف‌های فراموش شده دعوا پاک کردن عدس امیرالمومنین داستانک اولین بار در نانوایی نماد تعجب دست خط دکتر ملاقات با امام زمان صدا و داستان محیط و داستان آیه و داستانک زندگی شهید زنی از جرهم اسرائیل و مونولوگ قهرمانی که نیست ایران فرشته و داستان تصویر و توصیف رای دادن جای خالی رای و هجوم شخصیت پردازی صدا❗️ جا به جایی ۴ سال دیگر نامه به حاج احمد متوسلیان آبادان؟ ۲ روز به پایان زندگی لیله المبیت، مونوعلی کلمه نویسی حضرت مسلم ضد صهیون آدم شدن ضرب المثل ترکیبی روز مباهله حدس بزنید چیست؟ بنویسید امام حسین کیست؟ برای نوجوان نویس دختر نوجوان پاکدامن نام به برگ اعظم سال ۱۴۰۴ شما نارنگی هستید داستان از ۱۰ دیده، ۵شنیده و فکر در لحظه علی لندی سیال ذهن تفکر به یک فیلم و نوشتن داستان شروع داستان با یکی از جمله‌ها خرمالو و انار آدم برفی چای دوست میزبانی از زنی مهربان کلمه بازی داستان با کلمات ۴ حرفی و۴ نقطه‌ای مهندس کیست توصیف حسادت پنج دقیقه قبل تصادف دختر تازه مسلمان نماز آیت الله بهجت راهیان نور مهمانی از زبان مزه ها شب قدر دوست و حجاب تبلیغ حجاب روز قدس ارتداد و درمانش با دعا من حیث لا یحتسب ( خاطره) شما تازه مسلمانید( خلق موقعیت) شهید حسن صیاد خدایاری( یادداشت3جمله‌ای) خواهرشوهر و درست کردن فلافل( راویی اول شخص) اولین چهار شنبه بعد ظهور هشتگ طرف زن و شوهر اسپانیایی در حرم روز دختر دختری در سال ۱۳۴۱ کلمه نویسی | هم‌خانواده و متضاد. تازه عروس و غذا کلمه‌های سه حرفی مخفف چین؟ کلمه‌سازی و داستان نویسی ج ن ن جمله بنویسید دیالوگ پوتین پس از غدیر(ولایت) مسلمانان صبرستان، سه زاویه دید خواب، حرم حضرت رقیه، گوشواره تلظی، ماهی کوچولوی قرمز لامسه و داستان‌پردازی طعم و داستان‌پردازی تصور عاقبت اعتیاد به فضای مجازی تصور، خانواده، عذر خواهی بیماری، کربلا، اربعین هالیوود ایرانی آمریکا نشین ادامه‌اش با شما... من یک دخترِ... اغتشاش بر می‌گردد به ان روز که تنها بودم... با توجه به متن زندگیتان را تعریف کنید با توجه به متن بنویسید تکرار اشتراک لفظی دوست پروانه