هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5830262523424674333.mp3
13.88M
🎧 #کلیپ_صوتی | قرائت کامل زیارت آلیاسین به همراه بیانات و ذکر حضرت آیتالله خامنهای از فرازهای آن
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ_نوشت | اینگونه دعای فرج بخوانید...
✏️ حضرت آیتالله خامنهای: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم
✏️ با حضرت حرف بزنید، سلام کنید، زیارت کنید،
با همین زیارات مأثوری که هست یا حتّی با همین زبان معمولی خودتان با حضرت حرف بزنید. خدای متعال پیام شما را، و سخن دل و زبان شما را به آن بزرگوار میرسانَد، و آن بزرگوار مطّلع میشود.
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت9🎬
احف برگشت که با چهرهی راننده اسنپ روبهرو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فراموش کرد. او همه چیز را تمام شده میدانست و فکر میکرد که دروغش مبنی بر پرداختن کرایه اسنپ لو رفته. به همین خاطر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
_مَ...من این رو گفتم که این خانوم کارمون رو راه بندازه. وَ...وگرنه هیچ منظوری نداشتم.
راننده اسنپ با اخم به صورت رنگ پریدهی احف خیره شد.
_چی میگی آقا احف؟! حالت خوبه؟!
_مَ...مگه شما نیومدی مُچ من رو بگیری؟!
_بابا من اومدم بهت بگم که چقدر کارِت طول میکشه؟! چون ماشین رو بدجایی پارک کردم و پلیس بهم گیر داده.
سپس پوزخندی زد و ادامه داد:
_ببین اگه جریمه بشم، باید پولش رو بدیا. اینجا دیگه مهمون استاد ابراهیمی نیستی!
احف لبخندی مصنوعیای زد.
_تا برید ماشین رو روشن کنید، منم اومدم.
راننده اسنپ رفت و احف نفسی از سر آسودگی کشید و به طرف خانوم باجهدار برگشت.
_حداقل چندتا تقویتی بزنید بهشون تا بهتر شیر بدن. اینم نمیشه؟!
_اینجا واکسن میزنن، نه تقویتی. اگه تقویتی میخوایید بهشون بزنید، باید برید مطب روبهرو که بعید میدونم اونم به گوسفندا بزنه. مگه اینکه پول تپلی بهشون بدید.
_مثلاً چقدر تپل؟!
خانوم باجهدار چانهاش را خاراند.
_شاید آمپولی صد تومن. شما چندتا گوسفند دارید؟!
_من دَهتا.
_اوم خب میشه در مجموع یه میلیون تومن!
احف دهانش باز ماند و به روبهرو خیره شد که خانوم باجهدار با لبخند گفت:
_لطفاً دهنتون رو ببندید. اینجا یه مرکز بهداشتیه و ممکنه ویروس و میکروب وارد بدنتون بشه!
احف نیز بدون هیچ حرفی دهانش را بست و قید تقویتیها را زد و به همراه گوسفندان، مرکز واکسیناسیون را ترک کرد...!
با حوله موهایش را خشک کرد و جلوی آینه قرار گرفت.
_بردار ببین خوب شده؟!
رستا حرف حدیث را گوش کرد و حوله را از روی سرش برداشت.
_چطوره؟!
رَستا نگاهی به موهای زرشکی متمایل به شرابی خود کرد و لبخندی از روی رضایت زد.
_عالی شده! دستت طلا. حالا چقدر میشه؟!
حدیث روی میزش را مرتب کرد و گفت:
_حالا بعداً حساب میکنیم. فعلاً بلند شو برو که مشتری دارم.
رستا تشکری کرد و راه خروج را در پیش گرفت. البته همانطور که راهش را میرفت، لنز دوربینش را با گوشهی چادرش تمیز کرد تا وقتی به خانه رسید، از خود و موهای رنگ شدهاش عکس بگیرد و کِیف کند. در آرایشگاه را باز کرد و برای اینکه ببیند لنز دوربینش تمیز شده، دوربین را جلوی چشمهایش گرفت تا هم تنظیماتش را راست و ریست کند، هم یکی دوتا عکس امتحانی بگیرد. دیدش کاملا تار بود و نما قابل تشخیص نبود. کمی با فوکوس دوربینش وَر رفت، اما همین که صحنه واضح شد، خشکش زد. دوربین را از جلوی صورتش برداشت و دستی به چشمهایش کشید. اشتباه نمیکرد. آن واقعاً یک مامور پلیس بود! در حالی که قلبش از ترس تند تند میزد، با نگرانی گفت:
_سلام جناب سرگرد. چیزی شده؟!
اما مأمور که فقط یک سرباز ساده بود، از اینکه سرگرد خطابش کرده بودند، لحظهای هنگ کرد.
_خانوم من فقط یه سرباز سادهام. سرگرد کجا بود؟!
رستا که حسابی هول کرده بود، دوباره گفت:
_خب حالا هرچی! اتفاقی افتاده جناب سرهنگ؟!
سرباز که دیگر رسماً داشت رد میداد و چشمانش اندازهی نعلبکی گشاد شده بود، با تعجب به رستا زُل زد که البته این کارش به مزاج رستا خوش نیامد و همانطور که داشت چادرش را توی صورتش جمع میکرد، ایشی گفت و با لحن نسبتاً تندی ادامه داد:
_حالا هرکی که هستی آقای محترم. میگم برای چی اومدید اینجا؟!
اما قبل از اینکه سرباز بخواهد جوابی بدهد، مردی که همراهش بود، با عصبانیت فریاد زد:
_چیکار میکنی سرکار؟! چرا خودت رو گیر یه زن گیج انداختی؟! تو بیا دنبال من!
رستا چشم غرهای به مرد رفت؛ اما طرف را کارد میزدی، خونَش در نمیآمد. برای همین، بیتوجه به چشم غرهی رستا، دست سرباز را کشید و به راه افتاد. رستا هم که دیگر چارهای نداشت، به دنبالشان رفت.
چند لحظه بعد، مرد وارد اتاق خیاطی شد و محکم به در کوبید.
_کجایی؟! خودت رو نشون بده خرابکار! بیا بیرون تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم.
رستا که از رفتار زشت مرد جا خورده بود، لحظهای ماتش برد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی داشت خودش را کنترل کند، رو به مرد غرید:
_چه خبرتونه آقا؟! مگه اینجا چاله مِیدونه که صداتون رو انداختید روی سرتون؟! خرابکار یعنی چی؟!
مرد پوزخندی زد و گفت:
_که خرابکار یعنی چی، آره؟!
و خواست به سمت رستا برود که سرباز بلاخره حرکتی زد و روبهروی مرد ایستاد.
_آروم باشید لطفاً. این کارا چیه؟!
مرد خواست جواب بدهد که ناگهان حدیث از اتاق آرایشگاه، به اتاق خیاطی آمد و با لحن جدی و اخمی که روی پیشانیاش نقش بسته بود، گفت:
_چه خبرتونه؟! من آبرو دارم اینجا. اصلاً با چه اجازهای وارد مغازهی من شدید...؟!
#پایان_پارت9✅
📆 #14020109
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دلم گفت که گلها دل دارند. ریشه در گل دارند. و گلی گفت که آسمان منتظر سبز شدن دلِ انسانهاست. و انسان سخت غفلت زده است. و زمین گلدان است.
#آبرنگ #گلدان
#اسماعیل_واقفی
@ANARSTORY
ناربانو برگزار میکند:
مسابقهی #خورشید_اُمید با موضوعهای مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آیندهی کشور و جهاد تبیین.
در قالبهای داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه)
و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه)
هر شرکت کننده میتواند در هر دو قالب شرکت کند.
مهلت ارسال اثر: دهم فروردین ۱۴۰۲
هر اثر همراه با هشتگ #مسابقه_خورشید_اُمید در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد.
ارسال اثر به آیدی👇
@sedaghati_20
هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ #سوال_مسابقه به آیدی 👇
@sedaghati_20
بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژهای به برندگان، هدیه خواهد شد.
فرصت را از دست ندهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جواب سه کلمه ای یک دختر به سوال مجری در برنامه محفل شبکه سه که همه را به گریه انداخت ...
@ANARSTORY
این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک کتاب(روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😊
خب حالا شما باید چیکار کنید؟
باید ادامهش رو خودتون از ذهن خلاقتون بنویسید.
قراره خلق اثر کنید. پس سعی کنید براش ماجرا بسازید.
ببینم کی قشنگتر پردازشش میکنه🤓
#عیدانه16
#سال_1402
لطفا نوشتهتون طبق هشتگ بالا باشه.
هر کسی هم که حدس بزنه این متن از چه کتابیه، خودم یه تنه برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات میفرستم.
حالا اسم کتاب رو حدس بزن؟
یه راهنمایی! نویسندهش هم آقاست.
متن در تصویر:
این وسط شیطنت حمید گُل کرده بود، عمداً از جاهایی میرفت که با دستانداز بود یا چاله! بعد هم میگفت: « ببین چه مزهای داره، چه حالی میده، خودت رو برای چالهی بعدی آماده کن!»، بعد میرفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله میانداخت! آن موقع از خود موتور سوار شدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دستاندازها و چالهها بیفتم. چشمهایم را بسته بودم و محکم دستهایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم: « حمید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگینترم!»
بعد هم برای این که مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمید گفت: ...
#عیدانه16
دعای روزهـشتم ماهمبارڪ 🌱
خدایا منو همنشین آدمای جوانمرد کن...
#خط_تحریری
🔰@hasanvand_mahdi
❤️ @ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت10🎬
_خودشه سرکار! بگیریدش!
مشتری این را گفت و پشت چشمی نازک کرد و با لحن مرموزانهای خطاب به حدیث ادامه داد:
_فکر نمیکردی به این زودی برگردم. آره؟!
سپس در حالی که خون خونَش را میخورد، دست در جیب شلوارش کرد و پارچهی تا شدهای را در آورد. بعد تایِ پارچه را باز کرد و شلواری که به اندازه شلوار یک نوزاد شده بود را به سرباز نشان داد.
_الان کی پاسخگوئه سرکار؟! این شلوار تا زانوی من رو هم نمیپوشونه! حالا اینا هیچی. فقط میخوام بدونم این خانوم، اون همه پارچه رو چیکار کرده؟!
حدیث قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
_قبلاً هم گفتم که میخواستی پیش من نیای. حالا هم که اومدی، باید پای اشتباهت بمونی و حرف نزنی. شیرفهم شد؟!
_من کاری به این کارا ندارم. یا خسارتم رو میدی، یا میریم کلانتری تکلیفمون رو مشخص میکنیم.
حدیث با جدیت دستانش را جلوی سرباز گرفت و گفت:
_بفرمایید. دستبند بزنید و ببرید کلانتری. من رو از چی میترسونید؟!
سرباز و رستا که از تعجب داشتند شاخ در میآوردند، همزمان رو به مرد شاکی گفتند:
_یعنی این همه عصبانیت و بگیر و ببند، فقط به خاطر یه تیکه پارچه؟!
مرد با لحنی محکم گفت:
_بله، چون پارچه گرونه. در ضمن من بیشتر به خاطر بیاحترامیای که توی این مکان بهم شده، شاکیام؛ وگرنه محتاج یه قرون پول این پارچه نیستم!
رَستا که دید اوضاع خیط است، به آرامی دم گوش حدیث گفت:
_یه عذرخواهی بکن و قال قضیه رو بِکَن!
حدیث پوزخندی زد.
_من عذرخواهی کنم؟! عمراً. من شده بازداشتگاه میرم، ولی از این مرد بیتربیت و پررو عذرخواهی نمیکنم.
رستا نگاه چپ چپی به حدیث انداخت و آهی کشید. سپس با لبخند رو به مرد گفت:
_من اگه خسارتتون رو بدم، مشکل حل میشه؟!
_بله. توی این دوره زمونه، همه چی با پول حل میشه!
رستا کیف پولش را از کیفش در آورد که حدیث گفت:
_من راضی نیستما. نیای بعداً بگی خسارتت رو دادم؛ پولم رو بده.
رستا چشم غرهای رفت و گفت:
_نترس! این پول جبران همون رنگایی که زدی به موهام. اینجوری دیگه بیحساب میشیم. خوبه؟!
حدیث دیگر حرفی نزد و مشتری هم پس از گرفتن خسارتش از رستا، به همراه سرباز از آنجا خارج شد...!
در آن طرف باغ، جمعیت زیادی جلوی آژانس تورگردی مهدینار جمع شده بودند و شعار میدادند:
_تا به بهشت نرویم، آروم نمیگِگیریم!
قافیهی شعار برایشان مهم نبود؛ بلکه فقط رفتن به بهشت زهرا مهم بود و بس. مهدینار به خاطر مراسم سال استاد، قرار بود تور قبرستان گردی بگذارد و از کنار مراسم سال، یه پولی هم به جیب بزند؛ اما حالا که مراسم سال استاد لغو شده بود، او هم قید این تور را زده بود. حال گردشگران به نشانهی اعتراض جلوی آژانس وی تجمع کرده بودند که ناگهان مهدینار از آژانس بیرون آمد و روی سکوی بلندی رفت. جوری که توانست همهی معترضین را از بالا ببیند.
_سلام و نور دوستان. میدونم همتون از بدبختیه که اینجایید. یعنی کسی که اعتراض میکنه، یه بدبختی داره که اعتراض میکنه. اونی هم که مورد اعتراض قرار گرفته، یه بدبخت دیگس. پس یه مُشت آدم بدبختیم که اینجا دورهم جمع شدیم.
سپس در ذهنش هشتگ مهدینارطور خطور کرد که استاد هی به او میگفت و باعث خندهی او و دیگران میشد.
_بله. بدبخت ماییم که وقت و پولمون رو به یه بدبختتر از خودمون دادیم که اینجوری توی بلاتکلیفی بمونیم. بدبخت ماییم که تابلوی به اون بزرگی رو خوندیم، ولی بهش توجه نکردیم که این آژانس، فقط پول براش مهمه!
و اما روی تابلوی آژانس مهدینار نوشته شده بود:
_بسم الله الرحمن الرحیم. شرایط ثبت نام، فقط پول است و پول! پول بدهید و با مهدینار، دور دنیا را تجربه کنید!
صدای اعتراض معترضین، یک به یک بلند میشد که مهدینار در پاسخ گفت:
_کاریه که شده دوستان. من که کف پام رو بو نکرده بودم قراره مراسم لغو بشه. الانم نگران نباشید. من سر سفرهی پدر و مادرم بزرگ شدم و پول حروم از حلقومم پایین نمیره. پس شماره کارتتون رو توی پیوی برام بفرستید تا پولتون رو واریز کنم. البته نمیتونم بهتون جواب بدم. چون طبق معمول ریپورتم!
_پول بخوره توی سرت، خاک بر سرت، خاک بر سرت!
مهدینار از شرمندگی، چشمانش را مالید که یکی دیگر از معترضین گفت:
_ما پول نمیخواییم. ما واسه این تور برنامه ریخته و مرخصی گرفته بودیم. به جای پس دادن پول، یه تور جایگزین بذار!
مهدینار کمی فکر کرد و ناگهان لبخندی روی لبش نشست.
_فهمیدم. با تور دستشویی و حمامگردی موافقید؟!
همگی از تعجب داشتند شاخ در میآوردند که همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد و نوای دلنشین خودش که برای زنگخورش گذاشته بود، در فضا پخش شد.
_استاد نبودی ببینی، باغ از دست رفت، عضوا شدن بخبخت...!
سپس برای اینکه یک دانه انار آبرو که برایش باقی مانده بود، حفظ شود، گوشی را برداشت و با دیدن اسم روی صفحهی گوشی، برگهایش ریخت...!
#پایان_پارت10✅
📆 #14020110
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چایخانه آقا روزیتون
#میرمهدی گرفته ...رفته حرم. مجردم هست. دختر دم بخت داشتید بهش بدید.🙄
پ.ن
دیگه با تمام توان براش مایه گذاشتم.☺️
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 همین #نماز را که ما با تهدید به چوب و تازیانه و عقوبت جهنمی شدن، انجام می دهیم، اولیاء می فرمایند: از همه چیز، لذیذتر است!
از آیه شریفه ان الصلاه تنهی عن الفحشاء والمنکر (نماز، انسان را از کارهای زشت و ناپسند باز می دارد) استفاده می شود که کسی که از کارهای زشت و ناپسند خودداری نمی کند، واقعا نمازش نماز نیست!
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه
با ادب دستها روی سینه. رو به سمت کربلا. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.
به یاد حضرت عباس علیه السلام ...علمدارِ جوانِ شجاعی که با مشکِ بی آب، کنار فرات به زمین خورد. دل من هم به زمین خورد. و خورشید هم به زمین خورد.
#عباس
@ANARSTORY
🔸🔸تمدید شد🔸🔸
سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس برگزار می کند:
✅ فراخوان نخستین جشنواره ملی 《نذر قلم》
🔷️ قالب های ارسال آثار:
🔹️ یادداشت علمی
🔹️یادداشت های ژورنالی
کلیپ سه دقیقه ای در مورد زنان در انقلاب اسلامی ،دفاع مقدس و مکتب حاج قاسم
🔹️عکس نوشته
🔹️دلنوشته
🔹️خاطرات کوتاه
🔶️ اطلاعات بیشتر و دریافت شیوه نامه:
🌐www.bonyaddefa.ir/zanan
☎️ 02188754086
🔺️ نحوه ارسال آثار:
📧 z.defam@gmail.com
📱 09981127864
⭕ به ۱۸ نفر برگزیده جشنواره جوایز مالی نفیسی اهدا خواهد شد
💠 آثار برگزیده در سایت ها،خبرگزاری ها و فصلنامه های معتبر علمی منتشر خواهد شد و همچنین در کتاب مجموعه آثار جشنواره به چاپ خواهد رسید.
♦️مهلت ارسال آثار 15 فروردین 1402
🔻 سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس
@zanvahamase
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خورشیدِ پشت ابر که بُرون آید گلها همه خندان خواهند شد. و آراسته شود جهان زیر مقدمش.
🖌📝#اسماعیل_واقفی
🍎 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت11🎬
تماس تصویری بود و نام حیدر جهان کهن ملقب به پیاده، روی صفحهی گوشی خودنمایی میکرد.
_این که الان باید توی کویر باشه. پس چهجوری نِت پیدا کرده که زنگ زده؟!
اما مهدینار فقط با جواب دادن به این تماس، جواب سوالش را میگرفت.
_سلام آقا حیدر! خوبید؟! از این طرفا؟!
استاد حیدر در حالی که داشت میدوید و نفس نفس میزد، جواب مهدینار را داد.
_سلام به شاگرد کوچک خودم! هیچی زنگ زدم حالت رو بپرسم.
مهدینار لبخندی زد.
_از دور دنیا با پای پیاده چه خبر؟! اذیت که نشدید؟!
استاد حیدر پوزخندی زد و دوربین را به سمت پاهایش گرفت. استاد پاهایی که در حین مسیر زخم شده را باندپیچی کرده بود و به سختی راه میرفت. مهدینار با دیدن این صحنه، ابروهایش بالا رفت و صحنهای در ذهنش تداعی شد.
_عه دزد دیشبم دستاش باندپیچی شده بود. نکنه دزد باغ استاد حیدره؟! البته ایشون که پاهاش باندپیچی شده، نه دستاش! نه؛ نمیشه! وایسا وایسا. شایدم واسه رد گم کنی، این کار رو کرده. یعنی دیشب دستاش رو باندپیچی کرده و امروزم پاهاش رو. اصلاً نکنه همدست دزده باشه و باندپیچی دست و پاهاشون، علامت گروهشونه؟! ولی استاد که الان دور دنیاست! چیجوری دیشب اومده باغ و دوباره رفته دور دنیا؟!
مهدینار پس از خطور فکرهای شیطانی به سرش، یک استغفرالله گفت و تصمیم گرفت که از استاد حیدر، مکان فعلی پیادهرویاش را جویا شود.
_ببخشید استاد. الان شما دقیقاً کجا هستید؟!
_من الان در سی کیلومتری سرزمین حجاز و در بیابانهای داغ عربستان، در حال پیادهروی هستم.
مهدینار آهی کشید و خیالش راحت شد که استاد حیدر دوربین را به سمت گردشگرانش گرفت و گفت:
_البته با گردشگرای عزیزم که این سفر رو خیلی برام راحت کردن!
مهدینار لبخندی از روی خوشحالی زد و وقتی دید معترضین چهارچشمی او و گوشیاش را میپایند تا ببينند داخلش چه چیزی هست، گوشی را به سمتشان گرفت تا آنها هم از دنیاگردی در فضای مجازی بیبهره نباشند؛ اما طولی نکشید که چشمهای از حدقه بیرون زدهی معترضین، به اخمهایی ترسناک و مُشتهایی گره شده تبدیل شد.
_استاد بیلیاقت، نمیخواییم، نمیخواییم! ما استاد، حیدر، رو میخواییم، رو میخواییم!
مهدینار که حالا مدرکش، علیه خودش استفاده شده بود، گوشی را قطع کرد و گفت:
_دوستان یه بار دیگه هم میگم. تور حموم و دستشویی گردی رو جایگزین تور قبرستون گردی میکنیم!
_آخه حموم و دستشویی که دیدن نداره. ما رو مسخره کردی؟! بریم ازت شکایت کنیم؟!
مهدینار با خونسردی جواب یکی از معترضان را داد.
_دوستان اینجایی که میخوام ببرمتون، حموم و دستشوییش معمولی نیست. بلکه کَفِ دستشوییش از سرامیک اَعلاس. سنگش هم از طلای خالص ساخته شده. شیراش اتوماتیکه و برای شست و شوی خودتون، نیاز نیست زحمت بکشید؛ بلکه خودکار شما رو میشوره. دستمال مرطوب داره و دستمال کاغذیاش، از بهترین درختای جنگل آمازون درست شده. از حمومش براتون نگم. سوراخای دوشش به قدری بزرگه که انگار رفتید زیر آبشار. صابون و شامپو و لیفش هم از بهترین مواد ارگانیک ساخته شده. سنگ پاش از سنگ مرمره و ژیلتاش تیزه تیزه! فوری ثبت نام کنید که ظرفیتش محدوده!
معترضین از این توصیفات دهان پُر کن مهدینار، دهانشان باز مانده بود. چارهای هم نداشتند و برای اینکه پول و وقتشان هدر نرود، مجبور به ثبت نام شدند. مهدینار که با چیدن این اَراجیف، خود را فعلاً از مهلکه نجات داده بود، نفس عمیقی کشید و پس از نوشتن نام معترضین، از خدای خود طلب ببخش کرد!
سوپرنار، فروشگاهی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را داخلش داشت. فروشگاهی که اول فقط برای باغ انار بود، اما بعداً اینقدر با محصولاتش معروف شد که همهی باغات اطراف، از این فروشگاه خرید میکردند. بانو شبنم پشت دخل نشسته بود و در حالی که داشت از باد خنک کولر گازی استفاده میکرد، مشتریها را راه میانداخت. بچههایش هم در فروشگاه بازی و بدو بدو میکردند و گهگاهی هم از خوراکیهای آنجا میخوردند که بانو شبنم پول آنها را به حساب بانو احد مینوشت.
یک مادر که یک دختر بزرگ و دو دختر کوچک داشت، وارد مغازه شد و سلامی کرد. دخترمحی که سرزبان خوبی دارد، به عنوان راهنمای فروشگاه و جوشزَن معامله، پیش بانو شبنم و در فروشگاه کار میکند. او با دیدن مشتری، با لبخندی گرم نزدیکشان شد و گفت:
_سلام و نور. روزتون بخیر. به فروشگاه خودتون خوش اومدید. میتونید بچههاتون رو به دست بچههای بانو شبنم بسپارید تا هم خودتون با خیال راحت خرید کنید، هم بچههاتون مشغول بشن و لحظات خوبی رو در فروشگاه ما بگذرونن!
مادر که از لحن صحبت دخترمحی بسیار خوشش آمده بود، دو دختر کوچکش را به دست دخترمحی سپرد و او هم آنها را پیش بچههای بانو شبنم برد و سریع پیش آنها برگشت...!
#پایان_پارت11✅
📆 #14020111
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344