عاشقانه های حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدودوازده :_عه نه،اصلا قبول نیست...نمیشه...به هیچ وجه.
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوسیزده
بطری بعد از چند لحظه،میایستد در حالی که انتهایش به سمت من است و نشانگرش به طرف
مسیح.
با لبخند میپرسم:جرئت یا حقیقت؟
مسیح آرام گره بین ابروانش را باز میکند و با مهربانی میگوید:جرئت!
آنی فکر میکنم و در لحظه میگویم
+:سیگار نکش!
مسیح با تعجب نگاهم میکند،ادامه میدهم
:_دیدی چقدر بابت من نگران بودی،فکر کن هر پکتو دودش میره تو ریههای من...
خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش...هزار جور ضرر داره واسه بدن..
مسیح دهانش را باز میکند که چیزی بگوید،اما به جای آن لبخندی میزند و دلبرانه میگوید
:_چشم خانم.
کیلو کیلو قند درون قلبم آب میشود.
*
بشقاب مسیح را از پلوی زعفرانی پر میکنم.
زیر گوشم میگوید:من خیلی تهچین دوست دارم نیکی!من اینقدر پرخوراک نبودما،دستپخت تو
بد عادتم کرد.
با لبخند بشقاب را به طرفش میگیرم:نوش جونت آقا!
قاشق را به طرفم دهانم می برم و مشغول خوردن میشوم.
دلم برای دستپخت منیر،تنگ شده بود.
صدای سرفهی مصلحتی بابا باعث میشود سرم را بلند کنم.
بابا نگاهش را روی صورت تکتک مان میچرخاند و با لبخند میگوید:
عزیزان،خیلی خیلی خوش اومدین.
یه مطلبی هست که من باید بهتون بگم..
ولی قبلش از محمودجان و شرارهی عزیزم تشکر میکنم که تشریف آوردن.
با تعجب نگاهی به صورت پر از خندهی عمو و زنعمو میاندازم و به طرف مسیح برمیگردم.
چشمهایش مثل دو کاسهی بزرگ گرد شده و با حیرت گاهی به من و گاهی به بابا نگاه میکند.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوچهارده
صدای بابا،اجازهی ابراز هیجان نمیدهد:از مانیجان هم ممنونم،همینطور از پسرعزیزم،مسیح و
دختر یکی یهدونهام هم ممنونم که اومدن.
اما مطلب مهمی که هست،این که من و محمود، تصمیم داریم باهم یه همکاری بزرگی رو شروع
کنیم.
اینطور که،ایده از من باشه و ساخت محصول،با محمود..این یه همکاری دو سر سوده،یعنی ادغام
اعتبار برند من و سرمایهی محمود.
حس میکنم چشمهایم میسوزند.
پردهی اشک برابر چشمانم جمع میشود،با تعجب میپرسم
+:بابا پس...
یعنی شما و عمومحمود،باهم...آشتی کردین؟؟
صدای شکستن چیزی از کنار گوشم میآید.
*مسیح*
با تعجب نگاهی به لیوان خرد شدهی زیرپایم نگاه میکنم.
اصلا نمیدانم کِی و چطور لیوان، از روی میز افتاد،فقط چشمم به دنبال نیکی است.
زنعمو میگوید:فدای سرت مسیحجان..الآن میگم منیر میاد جمعش میکنه...
سر تکان میدهم و با شرمندگی میگویم:ببخشید دستم خورد افتاد..
نیکی با تعجب میگوید:خوبی؟
سر تکان میدهم،چطور خوب باشم،وقتی خبر آشتی بابا و عمو را میشنوم.
جدایی این دو نفر،مسبب بهم رسیدن من و نیکی بود،حالا این سبب از میان برداشته شده.
یعنی دیگر دلیلی برای کنارهم بودن من و نیکی نیست...
بابا به جای عمو جواب میدهد:آره نیکیجان..ما آشتی کردیم...
با امیدواری به عمو نگاه میکنم،تا شاید حرفهای بابا را انکار کند.
اما در کمال تعجب،عمو لبخند میزند و سر تکان میدهد.
تمام امیدم به باد میرود.
نیکی با شوق بلند میشود و به طرف عمو میدود.
عمو هر دو دستش را باز میکند و نیکی را در آغوش میگیرد.
زنعمو میگوید:حالا قراره فردا بریم لندن،من و بابات با خونوادهی عمومحمود...
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوپانزده
نیکی خودش را از بغل عمو کنار میکشد و با تعجب میگوید:چرا به ما نگفتین؟
زنعمو نگاهی به من میکند و جواب میدهد:آخه شما که میخواین برین دوبی...
نیکی سر تکان میدهد:نه اون سفر کنسل شد..
یعنی مسیح خیلی دوست داشت بریم،ولی خب یه کم درسای من سنگین بود؛گفتم این
تعطیلات رو تو خونه بمونیم.
بعد با حسرت میگوید:حیف..کاش مام میتونستیم بیایم ،دلم برای عمووحید یه ذره شده...
*
سنگ زیرپایم را بیهدف شوت میکنم.
هر دو دستم را درون جیبهایم فرو میبرم و هوای اولین روز سال را با تمام وجود میبلعم.
نگرانی،شیرهی جانم را میبلعد.
اگر نیکی قصد رفتن کند..
+:نگران نباش،دوتایی حلش میکنیم..
صدای مانی،فکر و خیال را از سرم بیرون میکند.
به طرفش برمیگردم.
:_پس این بود فکر بابا؟
مانی سر تکان می دهد و قدمی به سمتم برمیدارد
+:با گل اومده اینجا و رسما از زنعمو افسانه معذرتخواهی کرده.ازش خواسته واسطهی بابا و
عمو بشه..
زنعمو هم به خاطر نیکی قبول کرده و عمو هم که حرفش رو زمین نمیزنه هیچوقت..
به شمام هیچی نگفتن تا سورپرایز بشید
با لحن مسخرهای میگویم
:_آره واقعا،خیلی سورپرایز شدیم...
برمیگردم و دستم را بین موهایم میلغزانم.
مانی میگوید:جای نگرانی نیست مسیح..مطمئن باش نیکی دوست داره..
من مطمئنم..انتخابش رو ندیدی؟به ظاهر سیگار رو انتخاب کرد،ولی با همهی وجود داشت داد
میزد که مسیح دوست دارم!
حرفاش رو نشنیدی؟من و مسیح فرقی نداریم؟!هر پک تو دودش میره تو ریه ی من!
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوشانزده
وای این دختر خیلی زرنگه..بعدم مگه ندیدی گفت اسمش سین داره؟
با عصبانیت برمیگردم:آره،سین حرف مشترک بین اسم من و سیاوش...
مانی برادرانه می گوید
+:من عمدا سین رو گفتم..
هر حرف دیگهای میگفتم شک میکرد و به دروغ یه چیزایی میگفت...
برمیگردم
:_نیکی هیچوقت دروغ نمیگه..
دست مانی روی شانهام قرار میگیرد
+:نگران نباش داداش باهم از پسش برمیایم..
مطمئن باش..
نیکی ،خانم توعه ..
دلم آرام میگیرد.
نیکی تا ابد مال من است..
میدانم!
*
صدای "دینگ دینگ" دوبارهی آیفون،خواب را از سرم میپراند.
نگاهی به ساعت دیواری میاندازم و زیرلب میگویم:کیه ساعت شش صبح روز تعطیل؟؟
در را باز میکنم،از اتاق بیرون میروم و خودم را جلوی آیفون میرسانم.
تصویر خندان مانی که از پشت دوربین برایم زباندرازی میکند!
نیکی در حالی که روسریاش را سر میکند،با چشمهایی پف کرده به طرفم میدود:کیه؟
دکمهی باز شدن در را میزنم و میگویم:مانی!
نیکی با تعجب نگاهی به تصویر مانی که وارد ساختمان میشود و نگاهی به من میاندازد:این
موقع؟
شانه بالا میاندازم و به طرف در میروم.
قبل از اینکه دستش را روی زنگ بگذارد،در را باز میکنم.
پر انرژی وارد خانه میشود و چمدانش را به دنبال خودش میکشد.
:_صبح بخیر هموطن..صبح بخیر ایران..
سلام،صبح زیبای بهاریتون بخیر.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
╕⚠️ هیچوقت
│😱 آرزوی مرگ
╛❗️ نکنید!
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #ماه_رجب | #فوری_سراسری
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1591 𓈒
𐚁 مَنمَدَدتَنهاطَلَباَزذاتِحِيدَرمےڪُنَم
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🌙
⏝
🌤
⏝
֢ ֢ #صبحونه ֢ ֢
.
صبـحت
بہ قشــنگی و
آرومـــیِ آبیِ دریـــا....💙🌊
𐚁 یِڪصُبحمُعَطَّلِسَلامَتماندِه
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🌤
⏝
📿
⏝
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
💎 پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله :
✨اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن عِلمٍ لا يَنفَعُ، و مِن قَلبٍ لا يَخشَعُ، و مِن نَفسٍ لا تَشبَعُ، و مِن دَعوَةٍ لا يُستَجابُ لَها. "
⛓"بار خدايا! به تو پناه مىبرم:از دانشى كه سود نبخشد و از دلى كه خاشع نباشد و از نفْسى كه سير نشود و از دعايى كه پذيرفته نگردد. "😔
☜ الترغيب و الترهيب، ج۱، ص۱۲۴
𐚁 قَشَنگتریننِعمتِخُدابامَنه
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📿
⏝
🤭
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
🔅 آقایون؛ به خانومتون بگویید: ای کاش همهٔ زنها مثل تو بودند، تو در دنیا نمونهای...!🥰👌🖇
🌱 خانمها به شوهرتان بگویید:
ای کاش همهٔ زنها مثل من خوش شانس بودند و شوهری مثل تو داشتند.☺️😎🤌
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 تَنهاتویےڪهمےڪِشےاَمسَمتِزِندگے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🤭
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
عاشقت بودم🤍 ولی هرگز مرا نشناختی
عاشقی را ، زندگیرا از دهان انداختی🦋
𐚁 باعِثِخوشحالۍجانِغَمینِمَنڪُجاست؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🧣
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
〘 خـدا تـــو رو🌹
واسه دلیلِ تپش💓
قلب من آفریده دلبر...🔗 〙
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 مُعادِلهۍپیچیدهۍدوستداشتَن
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
💍
⏝
🍽
⏝
֢ ֢ #آشپزباشی ֢ ֢
.
راحترین ترفند از بین بردن رسوب داخل کتری و سماور همینه👌😍
دو تا نارنج رو نصف کنید و بندازین داخل کتری یا سماور رسوب گرفته و آب پر کنید داخلش ،بزارید یک ساعت بجوشه و بعد خالیش کنید تا رسوب همه از بین بره
حالا مجدد یکبار دیگه تو کاری یا سماور رو پر از آب کنید بزارید نیم ساعت دیگه بجوشه تا بوی نارنج داخل سماور از بین بره و بعد چای دَم کنید☺️
𐚁 مَجروحمےڪُنےونَمَڪمےپَراڪَنے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🍽
⏝