عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدونهم] خیره رود شدیم و تا چند دقیقه سکوت ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوده ]
مادرم صدایم کرد :
ریحانه جان ،
آقا امیر علی خیلی برام آشناست ، تو می شناسیشون؟!
لبخند زورکی روی لبم نشاندم ، نواب غریبه آشنایی بود ! :
ایشون همون آقای نواب هستن
تو روستای بیش مله
معلم بودند!
مادرم بعد چند ثانیه حرفم را تایید کرد
و به شوخی گفت :
از اثرات پیریه دیگه !
هر کسی مشغول خودش بود و من خیره کارون ماندم
عکس ماه در رود افتاده بود
و فضا را عجیب عارفانه و عاشقانه کرده بود !
زهرا رو به نواب گفت :
کاکا ، اون شعر کدوم بود ؟!
همو که راجب رود و ماهه مال فاضل نظری؟!
نواب همراه لبخندی محو خیره عکس ماه شد عین خود مبهوتم :
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
عطیه با شیطنت گفت :
میگُم زهرا ؛ دلت واسه شوهرت تنگ شده؟!
زهرا چشم غره ای حواله اش کرد
و من با تعجب رو به زهرا کردم :
تو شوهر هم داری مگه ؟!
چشم غره دومش سهم من شد :
بله که دارُم ، همه که مثل تو و ای عطیه ترشی نیستن
عطیه ضربه ای به کمرش زد :
مو بیست و چهارسالمه و هنو سن تو دبه کردنم نیست خو!
ای ریحانه هم که حتما از مو کوچیک تره!
زهرا با خنده سرش را تکان داد و به امیر علی اشاره کرد
و گونه های عطیه درجا سرخ شد
ولی خودش را از تک و تا نینداخت:
ای کاکای مو روشن فکره!
و جوابش نگاه شدیدا مهربان و با مزه امیر علی بود
و من چرا انقدر زوم کرده ام روی واکنش های او ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal