عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_صدوچهارم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوپنجم ]
روز بعد ، پس از کلاسم راهی اتاق بسیج شدم
مردی پشت به در ورودی روی میز خم شده بود ،
مردد بودم که چطور اعلام حضور کنم که خودش برگشت.
سرش را به زیر انداخت و سلام کرد !
آرام در دل گفتم :
اینم که مثل نواب سر به زیره ! :
سلام، خانم شاهرودی هستند ؟!
_ بله اتاق روبرویی ان
ممنونی نجوا کردم و به طرف اتاق رفتم
مهیا شاهرودی
خودش قبلا دانشجوی گرافیک همین دانشگاه بود
و حالا مسئولیت بسیج خواهران را بر عهده داشت
دختر ریز نقشی با چشمان میشی و چادری !
با تن صدای بسیار ظریف و ملایم !
خودم هم خنده ام گرفت از این همه توجهم نسبت به او
حالا خوب است برادر ندارم !
بعد سلام و احوال پرسی فلش را تحویل دادم
و حسابی هم تعریف و تمجید شنیدم
گفت که اگر مایلم
از این پس عکاسی مراسم ها را بر عهده بگیرم و
خوب من مشکلی با این پیشنهاد نداشتم !
به خانه که رسیدم ، مادرم گفت مهمان دارم
و من متعجب و کنجکاو راهی اتاقم شدم و با سارا روبرو شدم .
_سلااام سارا خانوم !
پشت چشمی برایم نازک کرد :
چه عجب ما شما رو دیدیم !
مقنعه را از سرم کشیدم و با لبخند با او دست دادم :
چقدر غر میزنی تو ؟!
حالا چرا اخمات تو همه؟!
_ تو چت شده این مدت ؟!
ابرویم را بالا دادم :
من ؟! چطور مگه ؟!
_ والا یهویی میری مشهد ،
چند وقته کلا تو کتابی یا هم که هندزفری تو گوشاته !
فقط هم که با این چادری ها میپری؟!
خودت هم که دیگه یه پا شدی حاج خانوم !
یاد برخورد فاطمه افتادم، می گفت :
حق نداریم با هیچ بهانه ای به کسی توهین کنیم ، کارش فقط لبخند است ، خودت باید تشخیص دهی که اکنون سکوت علی(ع) لازم است یا رجز خوانی زینب(س) ؟!
لبخند کم جانی رو به سارا زدم :
چیز خاصی نیست
تو فک کن متحول شدم !
شانه بالا انداخت:
چی بگم دیگه بهت ؟!
تا عصر کمی حرف زدیم و من سعی کردم صحبت هایمان در حد دانشگاه و درس ها باشد ، نه تغییر این روز های من !
خودم به شدت راضی بودم از این تغییر ....
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal