عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوسیوچهارم با حرف های محمد علی انگار تل
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوپنجم
این که زمین خیس و سرد بود، این که چادر و لباس هایم گلی شد برایم هیچ اهمیتی نداشت.
آن لحظه از شوق این که شاید دوباره بتوانم احمد را ببینم و صدایش را بشنوم جز این که خدا را شکر کنم هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت.
مادر کمرم را گرفته بود و سعی داشت از زمین بلندم کند و راضیه و حمیده که از پشت پنجره اتاق ما را نگاه می کردند با خیال این که من غش کردم و از حال رفته ام سراسیمه به حیاط دویدند.
مادر به کمرم چنگ انداخته بود و با گریه شوق می گفت:
پاشو قربونت برم
چشمت روشن پاشو از روی زمین سرد پاشو بریم خونه دو رکعت نماز شکر بخون
راضیه با نگرانی پرسید:
چی شده؟ چرا غش کرده؟
مادر هم چنان که تقلا می کرد گفت:
غش نکرده از خوشحالی سجده رفته.
سرم را از روی زمین خیس و گلی برداشتم که راضیه ناباور از حاج علی پرسید:
از احمد آقا خبری شده؟
حاج علی به تایید سر تکان داد که راضیه با شوق پرسید:
پیداش کردین؟
حاج علی گفت:
یک نفر بهمون خبر داده احتمال زیاد احمد هنوز زنده است و توی یکی از انفرادی های دفتر مرکزی زندانیه
خانباجی دست هایش را به آسمان گرفت و گفت:
خدا کنه راست باشه ...
پس چرا این همه مدت که می گشتین هیچ خبری ازش نبود؟
حاج علی با شرمندگی به منی که همه وجودم امید و شوق بود نگاهی انداخت. آه کشید و سر به زیر گفت:
حقیقتش گفتم که احتمال داره احمد باشه شایدم نباشه
این کسی که امروز با پسردایی دامادم رفتیم پیشش گفت چند نفر هستن که قراره به زودی حکم تیرشون اجرا بشه
گفت جز چند تا از سرهنگ ها و کله گنده های ساواک کسی از هویت این ها خبر نداره
مادر وا رفته گفت:
پس حاج آقا چی اومدین مژدگانی میدین وقتی معلوم نیست احمد آقا جزو شون باشه یا نباشه
حمیده گفت:
بر فرضم باشه ... وقتی حکم تیرشون اومده چه فایده ...
وا رفته از آن همه شوقی که داشتم نگاه به دهان حاج علی دوختم که گفت:
امید واهی ندادم حاج خانم ...
با مشخصاتی که ما از احمد دادیم تایید کرد کسی با این خصوصیات رو توی دفتر مرکزی دیده فقط اسمش رو نمی دونست
اسم و نشونی یکی از اون سرهنگ ها رو داد گفت فردا برم پیشش
گفت اگه دمش رو ببینم و هر چی خواست نه نیارم میشه احمد رو آزاد کرد
حاج علی نگاه به من دوخت و گفت:
بابا جان تو نگران هیچ چی نباش
حتی اگه بهای آزادی احمد دادن جون خودم باشه جونم رو میدم تا احمد برگرده
هر چی بخواد میدم خونه ام حجره ام باغم هرچی دارم و ندارم ولی احمد رو بر می گردونم پیشت
بهت قول میدم
تو غم به دلت راه نده و فقط دعا کن فردا به خیر بگذره و راضیش کنم
امیدوار به رویش لبخند زدم و گفتم:
دست تون درد نکنه
ان شاء الله احمد میاد خودش همه زحمتاتون رو جبران می کنه
_احمد آزاد بشه سالم باشه خودش جبرانه
حاج علی نگاهی در جمع مان چرخاند. علیرضا را به سمت مادر گرفت تا بغلش کند و گفت:
ببخشید حاج خانم مزاحم شدم اذیت شدید.
اون قدر خوشحال بودم که نتونستم خود دار باشم و تا اومدن حاجی معصومی صبر کنم
مادر علیرضا را بغل گرفت و زیر چادرش برد و گفت:
خدا ببخشه لطف کردین تشریف آوردین
ان شاء الله خدا چشم تون رو به آزادی احمد آقا روشن کنه
حاج علی تشکر کرد و بعد از خداحافظی رفت.
رقیه با ذوق مرا بغل گرفت و من دلخوش به نور امیدی که حاج علی در دلم روشن کرده بود با حس خوبی که داشتم لبخند می زدم و الحمد لله می گفتم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمد رضا ضیائی* صلوات🇮🇷
*مجید ضیائی ۱۲ ساله در تظاهرات پیش از انقلاب به دست نیروهای پهلوی، خدابخش ضیائی ۱۸ ساله ۱۵ آذر سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس، اصغرضیائی در ۱۶ سالگی ۱۲ شهریور سال ۱۳۶۰ در جنوب کرخه و محمدرضا ضیائی ۱۴ ساله ۱۱ آبان سال ۶۱ در عملیات محرم در محور عین خوش به شهادت رسیدند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوششم
بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم.
از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم.
انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود.
با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم.
بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند.
همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم.
حاج علی گفت:
باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی
مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید:
خیر باشه کجا میخواین برید؟
حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت:
خیره ان شاء الله
امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک
با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه
گفت اسم احمد هم جزء هموناست ...
قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند.
حاج علی سر به زیر گفت:
بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن
خانباجی محکم در سرش زد و گفت:
با جده سادات خودت کمک کن...
اشک در چشمم جوشید.
تمام ذوق و شوقم از بین رفت.
دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود.
حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید.
آقاجان شانه اش را فشرد.
مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد:
خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من
ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ...
آقاجان گفت:
هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟
مادر با گریه گفت:
دیگه چه امیدی هست حاجی؟
آقاجان گفت:
حاج علی بگو دیگه
حاج علی آه کشید و گفت:
حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد
می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه
دیگه نمی دونستم چه کار کنم
به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده
عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده
نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه
حاج علی نگاه به من دوخت و گفت:
شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوسیوششم بعد از مدت ها آن شب با دل خوش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوهفتم
برای اولین بار واقعا در حالتی بین خوف و رجاء بودم. رجاء و امید به نرم شدن دل آن سرهنگ و ترس از تیرباران احمد بدون آن که بتوانم بار دیگر تو را ببینم.
راضیه می گفت به خاطر جو انقلابی شهر و مملکت جرات این کار را ندارند چون می دانند خشم مردم بیشتر می شود اما اویی که رشوه نمی خواست چرا باید چنین حرفی بزند.
تمام آن شب همه مان بیدار بودیم و تا صبح قرآن و نماز می خواندیم، دعا می کردیم و اشک می ریختیم.
بعد از اذان صبح و نماز علیرضا را آماده کردم و همراه آقاجان راهی حرم شدم.
هر چه توانستم به امام رضا التماس کردم هر چه خیر است اتفاق بیفتد و خودش دل های مان را آرام کند.
سوار بر ماشین آقاجان به در خانه حاج علی رفتیم و با راهنمایی های او به دیدار سرهنگ ساواکی رفتیم.
آقاجان در خیابان ماشین را پارک کرد و خواست پیاده شود که حاج علی گفت:
حاجی شما تو ماشین بمون
فکر نکنم قبول کنن بیای
آقاجان گفت:
حالا میام قبول نکردن بر می گردم.
حاج علی دست روی شانه آقاجان گذاشت و گفت:
نه حاجی نیای بهتره ...
حاج علی به ریشش دست کشید و گفت:
ته دلم حس می کنم قراره اتفاق بدی بیفته ... دعا کن به خیر بگذره
آقاجان دستش را روی دست حاج علی گذاشت و گفت:
خدا خودش ان شاء الله به خیر بگذرونه
همه مون یک حال داریم.
آقاجان به سمت من چرخید و گفت:
باباجان داری میری حتما به خودت و بچه ات آیة الکرسی بخون.
زیر لب چشم گفتم و خواستم ساک وسایل علیرضا را بردارم که آقاجان گفت:
اینو بذار باشه الکی بار خودت رو سنگین نکن
باز هم زیر لب چشم گفتم و علیرضا را زیر چادرم بردم و همراه حاج علی از ماشین پیاده شدیم.
از عرض خیابان گذشتیم و وارد آن دفتر پر از خوف و جنایت، محل اجتماع شیاطینی از جنس انسان شدیم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد وکیلی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوهشتم
حاج علی کنار گوشم گفت:
باباجان روت رو محکم بگیر.
یه سوره توحید هم بخون چهار طرف خودت فوت کن خدا از شر این ستمگرا و وحشی ها حفظت کنه
زیر لب چشم گفتم و سوره توحید را خواندم.
حاج علی گفت:
تو این کنار وایستا من برم بگم با سرهنگ قرار داریم بذارن بریم بالا
قدمی از من دور شد که دوباره به سمتم برگشت و گفت:
بابا این بچه رو بگیر
علیرضا را به بغلم داد و نگاه به دستش دوخت.
دستش به شدت می لرزید.
چادرم را از زیر دندانم رها کردم و پرسیدم:
حالتون خوبه؟
حاج علی نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت:
به دلم بد افتاده ... همه اش حس می کنم یه اتفاق بد میخواد بیفته
چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم:
خدا نکنه ... ان شاء الله طوری نمیشه
حاج علی زیر لب ان شاء الله گفت که پرسیدم:
احمد همین جا زندونیه؟
حاج علی ابروهایش را بالا داد و گفت:
نمی دونم بابا ... نمی دونم
مرد درشت هیکلی از پشت سر حاج علی به سمت مان آمد و پرسید:
شما این جا چه کار دارید؟
حاج علی به سمتش برگشت و گفت:
با سرهنگ هژبری قرار داریم
به علیرضا که در بغلم بود اشاره کرد و گفت:
اونم با سرهنگ قرار داره؟
ببریدش بیرون این جا اداره است مهد کودک و خونه خاله نیست
حاج علی گفت:
کجا ببرم این بچه رو ... نمیشه که بذاریمش پشت در خودمون بیاییم تو
_همین که گفتم ... بچه رو ببرید بیرون خودتون برید پیش سرهنگ
حاج علی با استیصال گفت:
ولی سرهنگ خودشون گفتند بچه رو هم بیاریم
مرد ابرو در هم کشید و گفت:
سرهنگ هژبری با بچه قنداقی چه کاری می تونه داشته باشه که بگه بچه رو هم بیارید؟
حاج علی شانه بالا انداخت و گفت:
شما برید بپرسید با خود سرهنگ هماهنگ کردیم که بچه رو هم آوردیم
مرد نگاه به من دوخت که از ترس رویم را محکم گرفتم و سر به زیر انداختم که گفت:
خیلی خوب ... بیایید برید.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نعمة الله ملیحی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوسیوهشتم حاج علی کنار گوشم گفت: باباج
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیونهم
حاج علی تشکر کرد و دست پشت من گذاشت تا برویم. چند قدمی دور شده بودیم که آن مرد صدای مان زد و گفت:
از این به بعد قرارهای غیر اداری تون رو جای دیگه با سرهنگ بذارید وگرنه برای سرهنگ گزارش رد می کنم توبیخ بشه
حاج علی به سمتش برگشت و گفت:
قرارمون اداریه ولی چشم هر چی،شما بگید
با سرعت بیشتری مرا به سمت جلو هل داد و به راه افتادیم که زیر لب گفت:
خدایا به خفّت و خواری ما پیش این ظالما راضی نباش
عزت ما رو حفظ کن
از پله های انتهای راهرو بالا رفتیم تا به اتاق سرهنگ رسیدیم.
کنار میز منشی اش که یک افسر نظامی بود ایستادیم و حاج علی بعد از سلام گفت:
پدر احمد صفری هستم دیروز به خاطر آزادی پسرم مزاحم سرهنگ شدم ایشون گفتن زن و بچه اش رو بیارم برای همین خدمت رسیدیم
افسر نگاهی به من انداخت. از جا برخاست و گفت:
منتظر باشید با سرهنگ هماهنگ کنم.
به سمت دری چرمی رفت و وارد شد حاج علی در گوشم گفت:
بابا جان هم روت رو محکم بگیر هم تا لازم نشده حرف نزن من خودم حرف می زنم
چشم گفتم و دوباره گوشه چادرم را به دندان گرفتم.
افسر از اتاق بیرون آمد و گفت:
برید داخل
زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق سرهنگ شدیم.
مردی تقریبا چاق، با سبیلی کلفت و سیگاری روی لب پشت میز بزرگ اتاق نشسته بود.
حاج علی سلام کرد و من سر به زیر کنار حاج علی ایستادم.
سیگارش را در جاسیگاری گذاشت و بدون آن که جواب سلام حاج علی را بدهد به سمت ما آمد.
یک قدمی من ایستاد و نگاه به صورتم دوخت.
هر چند سر به زیر بودم اما از نگاهش معذب بودم و چادرم را بیشتر در صورتم کشیدم.
پرسید:
عروست که می گفتی اینه؟
_بله عروسمه
دستش را به سمت چادرم آورد تا آن را از روی علیرضا کنار بزند که خودم را عقب کشیدم و پشت حاج علی رفتم که پرسید:
اینم توله پسرته که بغلشه؟
از حرفش ابروهایم در هم گره خورد که حاج علی گفت:
این نوه ام هست. پسر احمد
سرهنگ بدون این که نگاه از من بردارد پرسید:
عروست زبونم داره یا لاله؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قنبر پویان صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهل
حاج علی گفت:
اگه لازم باشه صحبت می کنه
سرهنگ کمی به سمتم خم شد و پرسید:
چند سالته؟
از ترس و اضطراب علیرضا را در بغلم فشردم و خودم را به حاج علی نزدیکتر کردم که حاج علی گفت:
چهارده سالشه
سرهنگ سر تا پایم را از نظر گذراند و پرسید:
به زور شوهرت دادن یا به اون مردک علاقه هم داری؟
حاج علی گفت:
نه آقا این دو تا هم رو خیلی دوست دارن جون شون به هم وصله
سرهنگ صاف ایستاد و نگاه به حاج علی دوخت و پرسید:
اون قدر پسرت رو دوست داره که حاضر باشه به خاطرش هر کاری بکنه؟
جمله اش که تمام شد نگاهش را به صورت من دوخت و پرسید:
حاضری هر کاری بکنی؟
آن قدر ترسیده بودم که انگار لال شده بودم.
در حالی که به سمت میزش می رفت گفت:
پیرمرد بچه رو از بغلش بگیر برو بیرون منتظر باش تا صدات کنم
حاج علی به سمت من چرخید.
نیم نگاهی به من وحشت زده کرد و بعد از سرهنگ پرسید:
برای چی برم بیرون؟
سرهنگ پشت میزش نشست و در حالی که گره کراواتش را شل می کرد گفت:
مگه عروست رو نیاوردی که پسرت آزاد بشه؟
پس برو بیرون سوال اضافی هم نکن
حاج علی گفت:
ما عادت نداریم ناموس مون رو با غریبه تنها بذاریم ...
سرهنگ با مشت روی میز کوبید و گفت:
دیگه داری عصبانیم می کنی
اگه میخوای حکم تیر پسرت اجرا نشه و آزادیش رو ببینی کاری که گفتم رو بکن.
بچه رو بگیر برو بیرون تا صدات هم نزدم حق اومدن به اتاقم رو نداری
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.
سرهنگ از جان من چه می خواست؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا سیمچی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلویکم
حاج علی به سمتم چرخید به طوری که کاملا پشتش به سرهنگ بود.
چادرم را از روی صورت علیرضا کنار زد و نگاهش کرد.
نگاه به صورت من دوخت و آهسته گفت:
حلالم کن بابا ....
چادرم را روی صورت علیرضا انداخت و دوباره آهسته گفت:
فقط بدو و از این جا برو ....
هر چی هم که شد برنگرد .... با حاجی برید و از این جا دور شید.
حاج علی به سمت سرهنگ چرخید که سرهنگ عصبانی گفت:
دست بجنبون دیگه حوصله ام رو سر بردی
سیگاری آتش زد و گفت:
هم آزادی پسرت رو میخوای هم اعصابم رو بهم می ریزی
حاج علی گفت:
پسر من تیربارون بشه و بمیره بهتر از اینه که چشم آدم هیزی مثل تو به ناموسش بیفته
سرهنگ از جایش پرید و عصبانی با فریاد گفت:
چی گفتی؟
با چند قدم بلند خودش را به حاج علی رساند و با مشت در صورت حاج علی کوبید.
از ترس هینی کشیدم و چند قدم عقب رفتم و به در اتاق چسبیدم.
حاج علی گفت:
پسر من داره مبارزه می کنه شر شما رو از سر این مملکت و مردم کم کنه نه این که ناموسش دست شما بیفته
سرهنگ حاج علی را روی زمین هل داد و با مشت و لگد به جانش افتاد.
از ترس قدرت حرکت نداشتم که حاج علی فریاد زد:
برو
با فریاد حاج علی به خودم آمدم.
به دستگیره در چنگ زدم و از اتاق بیرون دویدم.
خدا رحم کرد که منشی سرهنگ نبود مانعم بشود
در حالی که می دویدم صدای سرهنگ را می شنیدم که می گفت:
وقتی فردا پسرت رو مثل سگ کشتم و جنازه اش رو پرت کردم جلوت می فهمی با کی طرفی
از صدای سرهنگ همه به سمت سالن آمدند و من فقط با همه توانم می دویدم و دعا می کردم کسی جلویم را نگیرد
از آن ساختمان کذایی بیرون دویدم و از خیابان رد شدم و از دور آقاجان را که به کاپوت ماشین تکیه زده بود چند بار بلند صدا زدم.
آقاجان سراسیمه به سمتم آمد و گفت:
چی شده؟ حاج علی کو؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علا دانشمند صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلودوم
دستگیره در ماشین را کشیدم و در حالی که سوار می شدم گفتم:
آقاجان فقط بشین بریم ...
آقاجان به آن سمت خیابان نگاه کرد و با نگرانی گفت:
بهت میگم حاج علی کو؟
در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا گریه اش آرام شود گفتم:
آقاجان خواهش می کنم بشینید بریم میگم بهتون ...
آقاجان دوباره به آن سمت خیابان نگاه کرد و بعد پشت فرمان نشست.
ماشین که به راه افتاد با صدای بلند زیر گریه زدم.
دلم می خواست به حال زار خودم گریه کنم
به این که احمد در بند بود و ممکن بود تیرباران شود،
به این که ممکن بود داغ دیدنش برای همیشه به دلم بماند
به این که ممکن بود بخواهم بی احمد زندگی کنم
به این که آن سرهنگ شیطان صفت چه مقصود شومی داشت
به این که فرار کردم و نمی دانم چه بلایی سر حاج علی آمد
آقاجان با ترس و نگرانی گفت:
باباجان گریه نکن بگو چی شده
چه اتفاقی افتاده؟
حاج علی کجاست؟
گریه علیرضا هم انگار آرام شدنی نبود و صدایش باعث شد آقاجان عصبی شود و گفت:
بابا جای این که گریه کنی این بچه رو ساکت کن بگو چی شده دیگه
علیرضا را روی شانه ام گذاشتم و گفتم:
حاج علی با سرهنگ درگیر شد
_یعنی چی درگیر شد؟ سر چی؟
خجالت می کشیدم برایش تعریف کنم.
نمی خواستم غیرت آقاجانم را تحریک کنم.
آه کشیدم و گفتم:
سرهنگ گرفتش زیر مشت و لگد حاج علی هم به من گفت فقط فرار کنم و هر چی شد برنگردم
_من نمی فهمم مگه قرار نبود برید پیش سرهنگ برای آزادی احمد صحبت کنید چرا درگیر بشن آخه؟
اشک چشمم را پاک کردم، آه کشیدم و گفتم:
سرهنگ میخواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه که حاج علی هم نتونست مقابلش سکوت کنه این شد که درگیر شدن
آقاجان کنار خیابان توقف کرد که با گریه گفتم:
حالا چی میشه آقاجان؟
نکنه بلایی سر حاج علی اومده باشه؟
نکنه فردا احمد رو بکشن؟
دوباره به هق هق افتادم و صدای گریه من و علیرضا سوهان روح آقاجان شد.
آقاجان عصبی چند بار به ریشش دست کشید و گفت:
گریه نکن باباجان با گریه که چیزی درست نمیشه ....
سویچ ماشین را به سمتم گرفت و گفت:
تو همین جا باش من برم ببینم چی شده.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین رضایی دستجردی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوچهلودوم دستگیره در ماشین را کشیدم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلوسوم
به آستین کت آقاجان چنگ انداختم و گفتم:
نه آقاجان نرو خطرناکه اونا ذین و ایمون ندارن می ترسم بلایی سرتون بیاد
آقاجان آستینش را از دستم بیرون کشید و گفت:
نمیشه که حاجی رو ول کنیم بریم
تو همین جا بمون تا برگردم
از ماشین پیاده شد و گفت:
جایی نری تا برگردم باشه؟
زیر لب چشم گفتم که آقاجان در را بست و رفت.
به مسیر رفتنش نگاه کردم و در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا آرام شود اشک ریختم و دعا کردم.
رفتن آقاجان آن قدر طولانی شد که خوابم برد.
با صدای گریه علیرضا از خواب بیدار شدم.
گیج و منگ بودم آن قدر که فراموش کردم کجا هستم و برای چند ثانیه وحشت کردم.
به خودم که آمدم شیشه علیرضا را در دهانش گذاشتم که تازه متوجه نم دار بودن پتوی علیرضا شدم.
از صبح عوضش نکرده بودم و خیس کرده بود.
کلافه گفتم:
آخه مادر الان چه وقت نم زدن بود؟ من چه جوری و کجا الان عوضت کنم؟
خدا را شکر ساک برایش برداشته بودم و یک دست لباس اضافه و یکی دو کهنه همراهم بود.
شیرش را که خورد پیاده شدم و روی صندلی عقب عوضش کردم.
پتویش نجس و خیس بود و نمی شد مجدد دورش بپیچم
با این که هوا به شدت سرد بود و با وجود لباس گرم بازهم به خودم می لرزیدم اما ژاکتم را در آوردم و دور علیرضا پیچیدم و از سرما در خودم فرو رفتم.
دست هایم نجس شد و آبی هم برای شستن دست هایم نداشتم.
حتی نایلونی هم نداشتم تا لباس های نجسش را در آن بپیچم.
در خیابان اطرافم چشم چرخاندم.
آقاجان روبروی یک بقالی پارک کرده بود.
تردید داشتم که پیاده شوم و طلب آب کنم که صدای اذان در گوشم پیچید.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد رحیم پور صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلوچهارم
احتمالا مسجدی در این نزدیکی بود که صدای موذن به این واضحی به گوش می رسید.
علیرضا را بغل گرفتم و خواستم از ماشین پیاده شوم که با خود گفتم اگر آقاجان برسد و من نباشم حتما نگران می شود.
چه باید می کردم؟
چه طور به او خبر می دادم مسجد رفته ام؟
چیزی همراهم نداشتم که با آن یادداشت بنویسم.
نگاه به بقالی روبرویم دوختم به ذهنم رسید به او بگویم تا اگر آقاجان آمد به او اطلاع بدهد.
از ماشین پیاده شدم و در ماشین را قفل کردم.
به سمت بقالی رفتم که دیدم صاحب بقالی بیرون آمد و کرکره اش را پایین کشید.
توجه بقال به سمتم جلب شد و گفت:
اگه خرید میخوای بکنی برو بعد نماز بیا
و سرش را انداخت و رفت.
با تردید و دو دلی بین ماشین و راهی که صاحب بقالی می رفت نگاه چرخاندم.
نمی دانستم بروم یا به ماشین برگردم.
از سرما هم تمام بدنم می لرزید و دندان هایم به هم می خورد.
آن قدر سردم بود که بی اختیار با این امید که به مسجد برسم دنبال مرد بقال به راه افتادم.
حدسم اشتباه نبود و به مسجد رسیدم.
صف های نماز تشکیل شده بود ولی من از سرما فقط به کنار بخاری نفتی کوچک مسجد پناه بردم و دست هایم را نزدیک بخاری گرفتم.
کمی گرما در جانم نشست و خواستم در صف نماز بایستم و به رکعت دوم خودم را برسانم که یادم آمد دست هایم نجس است و نشسته ام.
از جا برخاستم و به حیاط مسجد رفتم و با شیر آب حیاط دست هایم را شستم و وضو گرفتم.
برگشتم نماز ظهر تمام شده بود.
در صف آخر ایستادم و علیرضا را کنار مهرم خواباندم.
نماز که تمام شددوباره به بخاری پناه بردم.
انگار می خواستم کمی گرما در جانم ذخیره کنم تا بتوانم به ماشین برگردم و سرما را تحمل کنم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید گوشه ای صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلوپنجم
خادم مسجد که آمد بخاری را خاموش کرد علیرضا را بغل گرفتم و از مسجد بیرون آمدم.
چادرم را دور خودم پیچیدم ولی مگر با چادر می شد گرم شد؟
آهی از ته دل کشیدم و به راه افتادم.
دیگر نمی دانستم نگران چه باشم و غصه چه چیز را بخورم
غصه احمد را، حاج علی را، نیامدن آقاجان را، غصه آینده خودم و علیرضا را یا غصه الان که در این سرما در جایی که نمی دانستم کجاست باید منتظر می ماندم
انگار همه چیز به هم پیچیده بود.
آن قدر پیچیده بود که دیگر دلم می خواست به جای غصه خوردن و اشک ریختن به حالت گیجی و بی خیالی برسم.
به ماشین که رسیدم چادرم را به دندان گرفتم و علیرضا را با یک دست محکم گرفتم و سعی کردم با دست دیگرم که از سرما حس نداشت در ماشین را باز کنم.
در ماشین که نشستم علیرضا را روی صندلی بغلی ام گذاشتم و تلاش کردم با دمیدن نفسم دست هایم را گرم کنم.
باید برای علیرضا شیشه شیر هم درست می کردم ولی آب جوش همراهم نداشتم.
دوباره چشم به بقالی دوختم.
شاید می شد از او آب جوش بخواهم.
دوباره علیرضا را بغل گرفتم و به سمت بقالی رفتم.
در حالی که از سرما دندان هایم به هم می خورد سلام کردم و گفتم:
ببخشید شما آب جوش دارید؟
مرد بقال نگاهی به من انداخت و گفت:
این جا بقالیه آب جوشم کجاست.
نا امید سر به زیر انداختم. حالا با گرسنگی علیرضا چه می کردم؟
خواستم از بقالی ببرون بیایم که پرسید:
حالا آب جوش برای چی میخوای؟
شیشه علیرضا را نشانش دادم و گفتم:
اندازه همین شیشه میخوام که برای این بچه شیر خشک درست کنم
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
مال این محل نیستی درسته؟
به بیرون از بقالی و ماشین اشاره کرد و پرسید:
ماشین خودته؟ خراب شده؟
به علامت نه سر بالا انداختم و گفتم:
ماشین آقامه. یک کاری داشت منتظرم برگرده
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
شیشه رو بده ببرم از خونه برات آبجوش کنم بیارم
با خوشحالی شیشه را به سمتش گرفتم و گفتم:
دست شما درد نکنه خدا خیرتون بده
از پشت دخل بیرون آمد و گفت:
همین جا باش تا برگردم.مرد بقال رفت و چند دقیقه بعد برگشت.
شیشه پر از آبجوش را به سمتم گرفت ولی هر چه اصرار کردم پولی قبول نکرد.
به ماشین برگشتم و برای این که گرم شوم کمی از آب جوش را خودم سر کشیدم.
برای علیرضا شیر درست کردم و شیشه را در دهانش گذاشتم.
شیشه را در دهانش گذاشتم و در حالی که به شدت می لرزیدم فقط دعا می کردم بلایی سر آقاجان و حاج علی نیامده باشد و زودتر برگردند.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حبرانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلوششم
دوباره علیرضا گرسنه شده بود و دوباره نگاه من به روی بقالی خیره مانده بود.
نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که آقاجان هم بر نگشت.
رویم نمی شد دوباره به بقالی بروم و درخواست آب جوش کنم.
نمی دانستم چه کار کنم.
همه بدنم از سر ما کرخت و بی حس شده بود.
حتی صورت علیرضا هم یخ کرده بود.
بین این که به حرف آقاجان گوش کنم و هم چنان منتظر بمانم و این که سوار اتوبوس بشوم و بروم دو دل بودم.
پول زیادی هم نداشتم.
از آخرین پولی که احمد به عنوان پول تو جیبی به من داده بود و مبلغ کمی هم بود چیزی باقی نمانده بود.
هر چند در مدتی که خانه آقاجان بودم آقاجان همه جوره هوای من و علیرضا را داشت اما رویم نمی شد از او خرجی بگیرم و هر وقت می پرسید پول داری؟ می گفتم بله پول دارم تا بیش از این شرمنده الطاف و محبت هایش نشوم.
با تقه ای که به شیشه ماشین خورد از جا پریدم.
مرد بقال بود.
شیشه را پایین کشیدم که گفت:
هوا سرده داره برف می گیره تا کی میخوای این جا تو سرما منتظر بمونی؟
در جوابش گفتم:
هر جا باشن دیگه میان
_فکر خودت نیستی فکر اون طفل معصوم باش
پاشو بیا برو خونه ما پیش زنم منتظر بمون هر وقت آقات اومد میام خبرت می کنم.
نمی توانستم به او اعتماد کنم و به خانه شان بروم.
ترسیده گفتم:
دست شما درد نکنه مزاحم نمیشم. ممنون
مرد بقال برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاه به من دوخت و رفت.
به سختی شیشه را بالا دادم و نفسم را به دست هایم دمیدم تا گرم شود.
دانه های برف کم کم داشت روی زمین می نشست که مرد بقال همراه یک خانم که تقریبا هم سن و سال مادر به نظر می رسید به سمت ماشین آمدند.
علیرضا را بغل گرفتم و از ماشین پیاده شدم که آن خانم بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
خانم هوا سرده اون بچه گناه داره بیا بریم خونه اون جا منتظر باش هر وقت آقات اومد حاج غلام میاد صدات می زنه.
سعی کردم لرزش فکم را کنترل کنم و گفتم:
نه ممنون مزاحم نمیشم.
آن خانم بازویم را از روی چادر گرفت و گفت:
مزاحم نیستی قدمت به روی چشم
با تعجب پرسید:
تو چرا تو این هوا لباس گرم نداری؟
به صورتم دست کشید و گفت:
چه قدر یخ کردی بیا بریم تا تو این هوا خودت و بچه ات قندیل نبستین.
هوا داره سرد ترم میشه بیا بریم
بازویم را کشید و بدن یخ زده ام انگار دیگر هشدار های مغزم را نمی شنید که ساک علیرضا را برداشتم و بعد از قفل کردن در ماشین دنبال او به راه افتادم و به خانه شان رفتم.
به محض ورودم یک پتو روی شانه ام انداخت و حرارت چراغ شان را زیاد کرد.
یک لیوان چای داغ برایم ریخت و برای علیرضا جا انداخت.
با آن که در خانه کنار چراغ و زیر پتو بودم اما هنوز گرم نشده بودم و به خودم می لرزیدم.
نمی دانستم چرا به آن ها اعتماد کردم و آمدم اما عکس امام خمینی را که روی طاقچه خانه شان دیدم انگار دلم آرام گرفت.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علیرضا حسینی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•