🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#پندانه
عبارت "چشم روشنی" از كجا آمده؟
یوسف پیامبر پس از سالها دربدری و سرگردانی و در زندان به سربردن، سرانجام در سن سی سالگی عزیز مصر شد.
سالی که در کنعان قحطی رخ داد, برادرانش نزد یوسف رفتند و بدون آنکه یوسف را بشناسند از او استمداد کرده و آذوقه خواستند.
یوسف برادران را شناخت و به آنها گندم و آذوقه داد و باضافه پیراهنی از خویش به این سفارش که حتما به پدر پیرشان برسانند و اینکه اگر دوباره آذوقه خواستند پدر را به همراه بیاورند.
برادران پیراهن را به پدرشان یعقوب دادند و او چون جان شفا بخش پیراهن را در آغوش کشید و بینائی به وی بازگردانیده شد و چشم بی فروغ پدر را روشنی بخشید.
از آن پس به میمنت و مبارکی روشن شدن چشمان یعقوب که بر اثر بوی پیراهن یوسف که برای پدر نوید بخش زنده بودن یوسف بود؛ هرنوع هدیه ای را که از باب تهنیت و مبارک باد می فرستند به منظور شگون و تبرک به چشم روشنی تعبیر و تمثیل میکند تا چون پیراهن یوسف چشم و دل گیرندگان هدایا را روشن کند...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم.
سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟
فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم.
📚داستان ها و حکایت های حج
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌸🍃حاج اسماعیل دولابی:
هر وقت خوشحال شدید، بر محمدوآلمحمد #صلوات بفرستید و هر وقت غمناک شدید، استغفار کنید، خداوند در را باز میکند.
📚 طوبایمحبت، ج۱، ص۸۸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃
🎊شاهنشه شهر شیراز را صلوات
🎉بر زادهٔ موسی کاظم صلوات
🎊شیراز بُوَد سومین حرم اهل بیت
🎉بر گنبد زیبای شما صد صلوات
ششم ذی القعده روز بزرگداشت حضرت احمد ابن موسی الکاظم شاهچراغ علیه السلام
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
ششم ذیالقعده در تقویم ایران اسلامی سالروز گرامیداشت مقام حضرت سید امیر احمد(ع) ملقب به شاه چراغ و سیدالسادات فرزند بزرگوار امام موسی کاظم(ع) است.
کسی که با قدومش، شیراز را منور و ایران را همچون برادرش حضرت رضا(ع)، به بارگاه و مأمنی برای دوستداران خاندان اهلبیت(ع) تبدیل کرد .
او که هم نام پیامبر اکرم(ص) بود، در فضیلت و زهد جایگاه ویژهای در میان فرزندان امام موسی کاظم(ع) داشت.
احمد(ع) به کرم، جلال، شجاعت و عبادت شناخته میشد و شبها تا صبح به عبادت مشغول بود و از فضل و بخشش او همین بس که در عمر با برکت خود، هزار بنده را خرید و در راه خدا آزاد کرد.
احمدبن موسی(ع)، شخصیتی باعظمت، پرهیزکار و کریمالنفس داشتند و به خاطر همین ویژگیها، مورد علاقه پدرشان امام کاظم(ع) بودند، به گونهای که ایشان مزرعه خود را که یسیره نام داشت، به او بخشیدند.
و حال روز بزرگداشت مقامی است که هر آینه، کرامت سلاله پاکان را به تصویر میکشد؛ و حرمش، مأمن و ملجأ درماندگانی است که او را واسطهی حاجات خود چون پدرش، موسی کاظم(ع) میدانند.
او که شاهچراغ لقب گرفت، تا بلندای نور وجودش نه فقط شیراز، که ایران را به معرفت و عبادت دعوت کند.
در کرامت او روایت شده است که احمد بن موسی(ع)، سه هزار بنده داشت و هزار بنده را آزاد کرد و هزار قرآن با دست مبارکش نوشت و احادیث بسیاری از پدر و اجدادش حکایت کرده است.
ای شاهچراغ دلهای بیقرار!
با گوشه چشمی، آرام و قرار چشمهای بارانی ما باش... که تو فرزند باب الحوائجی و از تبار علی ابن موسی الرضا(ع)
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🍂💥🍂💥🍂💥🍂💥🍂
#داستان_آموزنده
🔆عطار خیانتکار
🍃در زمان «عضد الدوله دیلمی» مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردن بندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپارد.
🍃مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردن بند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او فراهم آورد.
🍃چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمیشناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.
چند بار دیگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضد الدوله بنویس حتماً کاری برایت میکند.
🍃نامهای برای امیر نوشت و عضد الدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام میدهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همینکه چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد میآیی و از ما خبری نمیگیری و خواستهات را به ما نمیگویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم میدید.
🍃همینکه امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: «برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانهای داشت؟ دومرتبه بگو شاید یادم بیاید.» مرد نشانیهای امانت را گفت، عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: «خدا میداند من فراموش کرده بودم.»
🍃مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردن بند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.
📚پند تاریخ، ج 1، ص 202 -مستطرف، ج 1، ص 118
🍂💥🍂💥🍂💥🍂💥🍂💥🍂
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#التماس_شفاعت....
🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:...
🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#راوی: آقای جواد روحاللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور
📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸
❌️❌️ ....ما هم داریم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
☘☘☘☘☘
امانتداری امّ سلمه
موقعی که علی علیهالسلام تصمیم گرفت به عراق برای اقامت برود، نامهها و وصیتهای خود را به «امّ سلمه» سپرد و هنگامیکه امام حسن علیهالسلام به مدینه برگشت، آنها را به وی برگردانید.
وقتیکه امام حسین علیهالسلام عازم عراق شد، نامه و وصیت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هرگاه بزرگترین فرزندم آمد و اینها را مطالبه کرد، به او بده. پس از شهادت امام حسین علیهالسلام، امام سجاد علیهالسلام به مدینه بازگشت و سپردهها را به وی برگردانید. (سفینه البحار ماده (سلم)
«عمر، پسر ام سلمه» میگوید: مادرم گفت: روزی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم با علی علیهالسلام به خانه من تشریف آورد و پوست گوسفندی طلب کرد؛ در پوست مطالبی نوشت و به من داد و فرمود: «هر که با این نشانهها این امانت را از تو طلب کرد، به وی بسپار.»
روزگاری گذشت و پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت کردند و تا زمان خلافت امیرالمؤمنین کسی طلب این امانت را نکرد تا روزی که مردم با علی علیهالسلام بیعت کردند.
من (پسر ام سلمه) در میان جمعیت روز بیعت نشستم. پس از آنکه علی علیهالسلام از منبر فرود آمد، مرا دید و فرمود: برو از مادرت اجازه بگیر، میخواهم او را ملاقات کنم. من نزد مادرم رفتم و جریان را گفتم. مادرم گفت: منتظر چنین روزی بودم. امام وارد شد و فرمود: ام سلمه! آن امانت را با این نشانهها به من بده. مادرم برخاست، از میان صندوقی، صندوق کوچکی بیرون آورد و آن امانت را به وی سپرد؛ سپس به من گفت: «فرزندم دست از علی علیهالسلام بر مدار که پس از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم امامی جز او سراغ ندارم.»(2)
امام باقر علیهالسلام فرمود: «اگر قاتل حضرت علی علیهالسلام امانتی به من بسپارد، هر آینه آن را به وقتش به او بازمیگردانم.»
📚فروع کافی، ج 5، ص 133
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅بعد از اینکه آرایشگران فهمیدند مشتریشان سرطان دارد و به علت ریزش زیاد باید موی سرش را بتراشد...
برای همراهی و همدردی با او چه کار قشنگی انجام میدهدند😳
🎥خودتان ببینید
🌸پیامبر رحمت ص در بیان اهمیت همدردی با مریض میفرمایند:
هركس از بیماری عیادت كند و پاسی نزد او بنشیند و با او همدردی کند خداوند پاداش عمل هزار سال عبادت را برایش مینویسد كه در تمام آن هزار سال به اندازة یك چشم بر هم زدن معصیت خدا را نكرده باشد.
📚مستدرك، ج ٢، ص ٧٩
#انسانیت #همدردی
┈••✾•🌻 🌿🌺🌿 🌻•✾••┈
💥💥هاورن مکّی
🌱سهل خراسانی به حضور امام صادق علیهالسلام آمد و از روی اعتراض گفت: «چرا بااینکه حق با توست، نشستهای و قیام نمیکنی؟
🍃حال صد هزار نفر از شیعیان تو هستند که به فرمان تو شمشیر را از نیام برمیکشند و با دشمن تو خواهند جنگید.»
🌱امام برای اینکه عملاً جواب او را داده باشد، دستور داد تنوری را آتش کنند، سپس به سهل فرمود: «برخیز و در میان شعلههای آتش تنور بنشین.»
🍃سهل گفت: ای آقای من! مرا در آتش مسوزان، حرفم را پس گرفتم، شما نیز از سخنتان بگذرید، خداوند به شما لطف و مرحمت کند.
در همین میان یکی از یاران راستین امام صادق علیهالسلام بنام هارون مکی به حضور امام رسید. امام به او فرمود: «کفشت را به کنار بینداز و در میان آتش تنور بنشین.»
🌱او همین کار را بیدرنگ انجام داد و در میان آتش تنور نشست. امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان برای او مطالبی فرمود، گویی خودش از نزدیک در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است.
🍃سپس به سهل فرمود: برخیز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه کرد، دید هارون مکی چهار زانو در میان آتش نشسته است.
🌱امام فرمود: «در خراسان چند نفر مثل این شخص وجود دارد؟» عرض کرد: «سوگند به خدا حتّی یک نفر در خراسان، مثل این شخص وجود نداد.»
🍃فرمود: «من خروج و قیام نمیکنم در زمانی که (حتّی) پنج نفر یار راستین برای ما پیدا نشود. ما به وقت قیام آگاهتر هستیم.»
📚حکایتهای شنیدنی، ج 4، ص 65 -سفینه البحار، ج 2، ص 714
✨✨امام سجّاد علیهالسلام فرمود: «خدا دنیا و اهلش را آفرید تا آنها را بیازماید.»
📚فروع کافی، ج 8، ص 75 چاپ جدید
💥💥💥💥💥💥
🦋✨✨🦋✨✨🦋✨✨🦋
#داستان_آموزنده
🔆تسلیم را از کبوتران بیاموزید
🥀در زمان یکی از پیامبران، مادری جوانی داشت که او را بسیار دوست میداشت؛ به قضای الهی آن جوان مُرد و آن مادر داغدار شد و بسیار ناراحتی میکرد تا جایی که اقوام او نزد پیامبر وقت رفتند و از او چاره خواستند.
🥀او نزد آن مادر آمد و آثار گریه و غم و بیتابی را در او مشاهده کرد. بعد به اطراف نگریست و لانهکبوتری او را جلبتوجه نمود؛ فرمود:
ای مادر این لانه کبوتر است؟ گفت: آری. فرمود: این کبوتران جوجه میگذارند؟ گفت: آری.
🥀فرمود: همهی جوجهها به پرواز میآیند؟ گفت: نه چون بعضی از جوجههای آن را ما میگیریم و از گوشت آنها استفاده میکنیم. فرمود: بااینهمه این کبوتران ترک لانه خود نمیکنند؟ گفت: نه و بهجای دیگر نمیروند.
🥀فرمود: «ای زن بترس از اینکه تو در نزد پروردگارت از این کبوتران پستتر باشی، زیرا این کبوتران از خانه شما باآنکه فرزندان آنها را در پیش روی آنها میکشید و میخورید، هجرت نمیکنند، لکن تو با از دست دادن یک فرزند، از نزد خدا قهر کردهای و به او پشت نمودهای و اینهمه بیتابی میکنی و سخنان ناشایست به زبان جاری میکنی.»
آن مادر چون این سخنان را شنید، اشک از دیده برگرفت و دیگر بیتابی ننمود.
📚(نمونه معارف، ص 7612)
🦋🦋✨✨🦋🦋✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا رفیعی
🎬موضوع: جهاد زن چیست؟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ضربالمثل
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن 17 میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعرهیی داشت که مخفی تخلص میکرد و این شعر او نسبتآ معروف است -
در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا
مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمیکرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار میکرد ، مخفی قبول نمیکرد و میگفت دوست دارم پیش شما بمانم .
جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شبها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند .
یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد .
تا اینکه این نیم بیت را برای او فرستاد
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل در جواب او نوشت - .......
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#پندانه
تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند..
یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای
مغازه اش نصب کرد.
روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”.
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”.
سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“،
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت: “
بهترین خیاط این کوچه”.
قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم
که در آن گم شویم،
در همان دنیایی که هستیم می شود
آدم بزرگى باشیم...
💥💥💥💥💥💥💥
❁﷽❁ ❣️✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍂🌺
✨
🔷 السَّلامُ عَلَیْكَ یا بَقِیَّةَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ.. 🔷
🍁تشرف مرحوم علامه حلی محضر حضرت بقیه الله
🔹علامه حلی در شب جمعه ای تنها به زیارت امام حسین علیهالسلام میرفت. سواره بود و شلاقی در دستش. اتفاقاً در راه عربی که پیاده به سمت کربلا میرفت، با او همراه شد.
🔸بین راه مرد عرب مسئله ای را مطرح کرد. علامه حلی خیلی زود فهمید مرد عرب بسیار با اطلاع و عالم است. چند سوال کرد تا بفهمد مرد عرب چه عیار علمی ای دارد. او هم همه را جواب داد. علامه از علم مرد عرب به وجد آمده بود، جواب تمام مشکلات علمی اش را یکی یکی میگرفت.
🔹در بین سوال و جوابها نظرشان متفاوت شد. علامه فتوای عرب را قبول نکرد و گفت: این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و روایتی برای استناد ندارد.
🔸مرد عرب گفت: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است. علامه گفت: این حدیث را در تهدیب ندیده ام. مرد گفت: در آن نسخهای که تو از تهذیب داری از ابتدا بشمارد، در فلان صفحه و فلان سطر پیدا میکنی.
🔹علامه از شدت علم و دانستن غیب شک برد که شاید همراهش امام زمان "عجل الله تعالی فرجه الشریف" است. ناگاه شلاق از دستش افتاد. مرد عرب خم شد تا شلاق را بردارد.
🔸علامه گفت: به نظر شما ملاقات با امام زمان "عجلالله تعالی فرجه الشریف" امکان دارد؟ مرد عرب شلاق علامه را در دستش گذاشت و گفت: چطور نمیشود در حالی که دستش در دستان توست.
🔹علامه از بالای مرکبش پایین افتاد و پای امام را بوسید و از شوق زیاد بیهوش شد. به هوش که آمد، هیچ کس در آنجا نبود. ناراحت شد و افسرده.
🔸وقتی به خانه برگشت، کتاب تهذیبش را برداشت. به صفحه ای که امام گفته بود نگریست و حدیث را دید. کنار حدیث و در حاشیه کتاب نوشت: این حدیثی است که مولای من صاحب الامر من را به آن خبر دادند.(1)
📚منبع:
تنكابنی، قصص العلما، ص 355
#تشرف_به_محضر_امام_زمان
#حکایت
✨✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
يكشنبه ماه ذىالقعده بود؛
رسول خدا (ص) فرمود:
كداميك از شما مىخواهيد توبه كنيد؟
گفتيم: همه ما مىخواهيم توبه كنيم!
حضرت فرمودند: بندهاى از امت من چنين عملى را انجام نمىدهد، مگر اينكه از آسمان به او ندا مىرسد:
بنده خدا! عمل را از نو شروع كن كه توبه تو قبول شد...
- غسل بجا آورد و وضو بگیرد
- چهار رکعت به صورت دو نماز دو رکعتی بخواند، در هر رکعت بعد از سوره «حمد»، 3مرتبه سوره «توحید» و 1مرتبه سوره «فلق» و سوره «ناس» بخواند.
- پس از نماز «هفتاد مرتبه» استغفار کند و استغفار را با «لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّٰهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ؛ ختم نماید
- در پایان بگوید: یَا عَزِیزُ یَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِناتِ فَإِنَّهُ لَایَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلّا أَنْتَ.
+ میرزا جوادآقای ملکی تبریزی - المراقبات - صفحه ۳۶۷ تا ۳۷۰
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘دین عاریه ای
🔰دعایی که امام کاظم علیه السلام فرمودند زیاد بخوانید.
عَنِ اَلْفَضْلِ بْنِ يُونُسَ عَنْ أَبِي اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ قَالَ لِي: أَكْثِرْ مِنْ أَنْ تَقُولَ اَللَّهُمَّ لاَ تَجْعَلْنِي مِنَ اَلْمُعَارِينَ وَ لاَ تُخْرِجْنِي مِنَ اَلتَّقْصِيرِ قَالَ قُلْتُ أَمَّا اَلْمُعَارِينَ فَقَدْ عَرَفْتُ فَمَا مَعْنَى لاَ تُخْرِجْنِي مِنَ اَلتَّقْصِيرِ قَالَ كُلُّ عَمَلٍ تَعْمَلُهُ تُرِيدُ بِهِ وَجْهَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَكُنْ فِيهِ مُقَصِّراً عِنْدَ نَفْسِكَ فَإِنَّ اَلنَّاسَ كُلَّهُمْ فِي أَعْمَالِهِمْ فِي مَا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مُقَصِّرُونَ .
فضل بن يونس از حضرت ابى الحسن (موسى بن جعفر) عليه السّلام حديث كند كه آن حضرت بمن فرمود: اين دعا را بسيار بخوان: «اللهم لا تجعلنى من المعارين و لا تخرجنى من التقصير». بار خدايا مرا از عاريت دادهشدگانِ ایمان قرار مده: و از تقصير بيرون مبر
گويد: من عرضكردم: اما عاريت دادهشدگان، معنايش را دانستم، معناى «مرا از تقصير بيرون مبر» چيست؟ فرمود: هر كارى را كه بخاطر خداى عز و جل انجام دهى پس خود را در آن كار پيش خود مقصر بدان، زيرا كه همۀ مردم در كارهايشان ميان خود و خداى عز و جل تقصير كار و مقصرند.
📚الکافي ج ٢ص٥٧٩
🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🍃کوتاه قدّ و سبزه و مویش مجعّدست
انـگـار ازجـنوب، به ايـن شهــر آمده است
🍃خود را بغل گرفته وخوابيده روی سنگ
مثــل درخـــتهای بيـابــــــان مجرّد است
🍃آقـــا! بـلند شـو! كــمــرت يـخ نمےزند؟!
سرمایِ سنـگفـــرش برای بدن بد است
🍃مهمـــانســرا... هتـل... نه! اقلا برو حرم
اينجا به هر دری بـــــزنی، باز مشهد است
🍃گفـتم مگــر امــام رضــا دكــتــرے كند!
از بــنــدر آمدم... پســرم پایِ مرقد است
🍃از كودكے فلــج شده! با چــــرخ مےرود!
امسـال رفته مدرسه، اسمش: محمد است
🍃نقـّاشےاش كشيده دو تا كفش..شكل ابر
ابـــری كه گــرمِ بــارشِ بــارانِ ممتد است
🍃نقاشےاش کشیده خـــودش را کبوتری
آنهم کبوترے کـــه نگاهش به گنبد است!
🍃امشب دلم حرمزده شدحرمتش شكست
ديـدم بــرایِ عـــرض ارادت، مردّد است
🍃بيــرون زدم بسمت خيـابان برای خواب
شايد همين نصيبِ من از لطفِ ايـزد است
.
.
.
.
.
.🍃فــــردا، کسے که با پســرش راه مےرود
كوتـاه قدّ و.. سبزه و.. مويش مجعّد است
🌹السلام علیک یا علیبنموسیالرضا
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک مثال عالی برای سخنان دقیق
شهید سلیمانی میگفتند: اگر به من بگویند "برو فلان پُل را بگیر"، اگر ببینم قلههای اطراف آن پل در دست دشمن است، آن پل هم درواقع سقوط کرده و لذا روی آن پل نمیروم!
حالا، ما وقتی قلههای اطراف خانوادۀ اسلامی و عفاف را در الگوهای سرمایهداری از دست دادهایم، بهراحتی نمیتوانیم با بدحجابی مبارزه کنیم.
#استاد_میرباقری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🌱🍃🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
🔆تسبیح حضرت زهرا علیها السّلام
🌴امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: آنقدر فاطمه علیها السّلام با مشک، آب کشید که در سینهی او اثر گذارد و آنقدر با آسیاب، گندم آرد کرد که دستهایش آبله کرد و آنقدر خانه را جاروب کرد که لباسهایش غبارآلود گشت و آنقدر زیر دیگ آتش کرد که لباسهایش سیاه شد؛ پس من به او گفتم: نزد پدرت برو و خادمی طلب کن تا راحت شوی.
🌴فاطمه علیها السّلام نزد پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم رفت و جوانهایی را کنار پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم دید، شرم کرد و برگشت. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم دانست که فاطمه علیها السّلام برای حاجتی آمده است. صبح نزد ما آمد و فرمود: «ای فاطمه! دیروز حاجتی داشتی؟»
🌴امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «آنقدر آبکشی و آسیاب کردن و جاروب نمودن خانه و آتش افروختن و کارهای خانه صدمات شدید به فاطمه علیها السّلام وارد کرده که من به او گفتم: نزد پدرت برو و خادمی طلب کن.»
🌴پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمودند: «آیا شما را تعلیم نکنم به چیزی که برای شما از خادم بهتر باشد؟ هرگاه خواستید بخوابید، 34 مرتبه تکبیر، 33 مرتبه الحمدلله و 33 مرتبه سبحانالله بگویید.» فاطمه علیها السّلام عرض کرد: «از خدا و رسولش خشنود شدم.»
📚(نمونه معارف، ج 2، ص 750 -وافی، ج 5، ص 237)
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#پندانه
📗حکایت پندآموز
یک کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی خانمان با لباسهای ژولیده در می آورد
و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می رود.
خودش ماجرا را این طور تعریف می کند:
نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم اما فقط 3 نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند...
به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم
اما هیچ کس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند...
سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست
که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم...
به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند،
تمام کلیسا شروع به کف زدن می کنند
و این مرد ژولیده از جای خود بلند می شود
و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت می شود...
مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم گریه می کنند
و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند:
گرسنه بودم، غذا دادید...
تشنه بودم، آب دادید...
مریض بودم به عیادتم آمدید...
خیلی ها به کلیسا می روند،
اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند...
✅خدا به دنبال جمعیت نیست،
✅خدا به دنبال دستیست که کمک می کند،
✅قلبی که محبت می کند،
✅چشمی که برای دیگران نگران است
✅و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#كاشكى_امروز_او_بود....
🌷 تقصیر خودش بود. شهید شده که شهید شده. وقتی قراره با ریختن اولین قطره خونش، همه گناهانش پاک شود، خیلی بخیل و از خود راضی است اگر آن کتکهایی را که من بهش زدم حلال نکند. تازه، کتکی هم نبود. دو_سه تا پسگردنی، چهار_پنج تا لنگه پوتین، هفت_هشت_ده تا لگد هم توی جشن پتو. خیلی فیلم بود. دستِ به غیبت کردنش عالی بود. اوائل که همهاشمیگفت: «الغیبتُ عجب کِیفی داره» جدی نمیگرفتم. بعداً فهمیدم حضرت آقا اهل همه جور غیبتی هست. اهل که هیچ، استاده. جیم شدن از صبحگاه، رد شدن از لای سیم خاردار پادگان و رفتن به شهر…. از همه بدتر غیبت در جمع بود، پشت سر این و آن حرف زدن.
🌷جالبتر از همه این بود که خودش قانون گذاشت. آن هم مشروط. شرط كرد که اگر غیبت از نوع اول (فرار از صبحگاه…) را منظور نکنیم، از آن ساعت به بعد هر کس غیبت دیگران را کرد و پشت سرشان حرف زد، هر چند نفر كه در اتاق حضور داشتند، به او پس گردنی بزنند. خودش با همه چهار_پنج نفرمان دست داد و قول داد. هنوز دستش توی دستمان بود که گفت: رضا تنبلی رو به اوج خودش رسونده و یک ساعته رفته چایی بیاره.... خب خودش گفته بود بزنیم و زدیم. البته خداییاش را بخواهی، من بدجور زدم. خیلی دردش آمد، همان شد که وقتی توی جاده امالقصر_فاو در عمليات والفجر هشت دیدمش، باهاش روبوسی کردم و بابت کتکهایی کهزده بودم حلالیت طلبیدم.
🌷خندید و گفت: دمتون گرم… همون کتکهای شما باعث شد که حالا دیگه تنهایی از خودم هم میترسم پشت سر كسى حرف بزنم. میترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم. وقتی فهمیدم «حسن اردستانی» در عملیات کربلای پنج مفقودالاثر شده و ده سال بعد استخوانهایش بازگشت، هم خندیدم هم گریستم. کاشکیامروز او بود تا بزند توی سرم که این قدر پشت سر این و آن غیبت نکنم.
🌹خاطره اى به ياد شهيد حسن اردستانى
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
⚡️🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️
🔆خدا و مادر موسی علیهالسلام
🍃🍃پروین اعتصامی (شاعر) در شعرش میگوید: وقتی مادر موسی علیهالسلام فرزندش را به رود نیل افکند با حسرت نگاهی کرد و گفت: «ای فرزند بیگناهم! اگر خدا تو را فراموش کند، چون کشتی تو، ناخدایی ندارد، آب تو را به نیستی میبرد!»
👈وحی آمد کاین، چه فکر باطل است **** رهرو ما اینک، اندر منزل است
✨✨✨پردهی شک را برانداز تا ببینی که چه سود کردی. ما او را گرفتیم چطور نشناختی. اگر در تو عشق مادری است شیوهی ما، عدل و بندهپروری است. آنچه از تو گرفتیم به تو بازمیگردانیم، کار ما بازی نیست و حق است.*
ما که دشمن را چنین میپروریم ****
✨✨دوستان را از نظر چون میبریم؟
آنکه با نـمرود ایـن احسان کند * ظـلم کـی با موسی عمران کند؟
🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️🌱
💫🌟💫🌟💫🌟💫
🔊 سفارش امام زمان (عج) به هنگام شنیدن صدای اذان
آیتالله بهجت قدسسره:
♨️ آقایی میگفت: محضر #امام_زمان (عجل الله) مشرف شدم، ولی نمیدانستم اصلاً محضر چه کسی هستم!
کمی صحبت کردیم و با هم حرف زدیم. بعد از اینکه دیدارمان تمام شد، یکدفعه به خود آمدم که ای وای کجا بودم؟! محضر چه کسی بودم؟! این آقا چه کسی بودند؟! اما دیدم دیگر گذشته است.
✨ این آقا میگفت که من ضمن صحبتهایم به ایشان عرض کردم: خیلی میل دارم یک کاری انجام دهم؛ یک عملی را انجام دهم که بدانم مورد توجه حضرت (عجل الله) است و بدانم اگر من آن کار را انجام دهم، مورد توجه حضرت میشوم. کار خوبی باشد و مورد پسند حضرت باشد. مدام اینها را تکرار کردم.
🤲 حضرت فرمود: یکی از آن کارهایی که خیلی مورد توجه واقع میشود، این است که به محض اینکه صدای اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بخوانی!
✨[این نقل] خیلی موافق اعتبار است!
📚برگرفته از کتاب حضرت حجت علیهالسلام ؛ مجموعه بیانات آیتالله بهجت قدسسره درباره حضرت ولیعصر (عجل الله)
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹عنایت ویژه امام رضا(علیه السلام) بہ علامہ حسن زاده آملے رحمهالله علیه
❤️واقعہ اے بسیار زیبا از ملاقات علامہ حسن زاده با امام رضا علیہ السلام در رویاے سحرے و القاء حقیقت علم بہ ایشان
🕊أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
صراف شدهام!
.
.
آیت الله محمد علی جاودان حفظه الله تعالی نقل میکردند: مرحوم آیت الله حق شناس تهرانی مکرر نقل می کردند: اگر کسی در محضر آیتالله العظمی #بروجردی- رضوانالله علیه- یک روایت میخواند که از امام نرسیده بود، میفرمودند: این روایت را دیگر نخوان! . اما وقتی بنده این روایت را خدمت ایشان خواندم:(المَرءُ لِنَفسِهِ مَا لَم یـُعرَف، فَإِذَا عُرِفَ صَارَ لِغَیرِهِ) یعنی: آدمی تا شناخته نشده برای خودش هست، اما وقتی شناخته و مشهور شد، در اختیار دیگران است! ایشان با شنیدن این روایت آهی کشیدند و فرمودند: من در بروجرد که بودم یک مقامات و یک حالات خاصی داشتم، به خودم میرسیدم، حالا که آمدم این جا، صراف شدهام! یعنی پول را از این جا بگیرم به آن جا بدهم، از فلانی بگیرم و به بهمانی بدهم.
عزیزان ...
#شیخ_بهایی علیه الرحمة مرد بزرگی بوده، هم از جنبه های علمی و هم از جنبه های #معنوی و #عملی. شاگردان زیادی داشته. یكی از شاگردان ایشان مجلسی اول پدر مرحوم مجلسی معروف است . او این داستان را نقل كرده است كه ما با عده ای از شاگردانْ همراه استاد (شیخ بهایی) رفته بودیم به زیارت #اهل_قبور در تخت فولاد اصفهان؛ رفتیم سر قبر بابا ركن الدین(یا از كنار قبر او گذشتیم) . یكوقت شیخ به ما گفت: شما چیزی شنیدید؟ ما هیچ كدام چیزی نشنیده بودیم، گفتیم: نه. از همه پرسید، همه گفتیم: ما چیزی نشنیدیم. سكوت كرد و حرفی نزد. ما رفتیم. از آن به بعد دیدیم وضع شیخ بكلی تغییر كرد؛ یعنی بیشتر از آنچه كه سابق به خود می پرداخت و توبه و استغفار و عبادت می كرد، به خود می پرداخت. درس و مباحثه و كار تربیت افراد دیگر را كم كرد و به حال خود پرداخت. برای ما شاگردها یك مسئله ای شد كه داستان آن روز چه بود كه از ما پرسید شما هم شنیدید یا نه و ما همه گفتیم نه، و بعد از آن دیگر این مرد تغییر حالت پیدا كرد. ولی حشمت و عظمت این استاد مانع بود كه از او بپرسیم. او می گوید من از سایر شاگردها جسورتر بودم، بالاخره رفتم از استاد سؤال كردم كه آیا ممكن است به ما بفرمایید آن روز كه در تخت فولاد كنار قبر بابا ركن الدین در خدمت شما بودیم، شما از ما سؤال كردید آیا شنیدید و ما همه گفتیم نشنیدیم، قضیه چه بود؟ شیخ به من گفت: من در آنجا كه رد می شدم صدایی شنیدم، مثل اینكه صاحب همان قبر بود، به من گفت: «شیخنا در فكر خود باش! » من احساس كردم كه مرگ من نزدیك است و باید بروم، این می گوید آماده باش برای رفتن. . . به فکر خود باشیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃