eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
646 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
69 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
کار جمعی_ شرط ظهور.mp3
4M
⭕️ پادکست «کار جمعی، شرط ظهور» 👤 استاد پناهیان 🔸 همه چی در حکومت امام زمان مردمیه، پس اگه ظهور تا الان اتفاق نیوفتاده یعنی اجتماع ما، اجتماع قوی نیست.... 🔹 ولایت‌پذیری یعنی ما باهم اومدیم پای کار. 🤲  @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «فتح نهایی» 👤 استاد ؛ مُجال 🚀 یکی از اصلی‌ترین عوامل غیبت "یَخَافُ الْقَتْل‌" است، اینقدر قدرت نظامیت باید قوی باشه که جرأت نکنند بزنند... @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 غربت امام زمان عجل الله اززبان خودشان 💌 امام زمان(عج): مردم یک طرف برای خود زندگی می‌کنند من هم یک طرف تنها...😔 🤲 تعجیل درفرج وسلامتی امام تنهاوغریبمان صلوات @Abbasse_Kardani
خوبی‌های آخرازمان.mp3
1.7M
🎵 🎶 🔴 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«خوبی های آخرالزمان»🔸 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @Abbasse_Kardani
🔴 سفارش امام رضا برای دعا برای امام زمان در قنوت نماز روز جمعه 🔹 پسر مُقاتل روایت نموده که امام رضا علیه السلام فرمود: در قنوت نماز جمعه چه میگویید و چه دعایی میکنید؟ گفتم: همان دعایی که مردم می‌خوانند. 🔹 فرمود: آنطور که آنان دعا می‌کنند دعا نکن، بلکه بگو: 🌕 اللَّهُمَّ أَصْلِحْ عَبْدَکَ وَ خَلِیفَتَکَ بِمَا أَصْلَحْتَ بِهِ أَنْبِیَاءَکَ وَ رُسُلَکَ وَ حُفَّهُ بِمَلَائِکَتِکَ وَ أَیِّدْهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ مِنْ عِنْدِکَ وَ اسْلُکْهُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً یَحْفَظُونَهُ مِنْ کُلِّ سُوءٍ وَ أَبْدِلْهُ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِ أَمْناً یَعْبُدُکَ لَا یُشْرِکُ بِکَ شَیْئاً وَ لَا تَجْعَلْ لِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِکَ عَلَى وَلِیِّکَ سُلْطَاناً وَ أْذَنْ لَهُ فِی جِهَادِ عَدُوِّکَ وَ عَدُوِّهِ وَ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ 📚مصباح المتهجد ص۳۶۶/جمال الاُسبوع ص۲۵۶ @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبادا ما هم شامل لعن های زیارت عاشورا باشیم...‌ ما چقدر پای امام زمان مان ایستاده ایم؟ ‌ تا به کی؟و تا کجا؟ 🎤استاد تقوی °•[@Abbasse_Kardani]•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این کلیپ رو حتما ببینید حتما .... تا متوجه بشید جایگاه افرادی که حتی کوچیکترین کار رو به عشق امام زمان انجام میدهند کجاست ... اللّٰھـُــم؏جِّل لِوَلیڪَ الفࢪَج °•[@Abbasse_Kardani]•°
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان کمی روی صندلی اش تاب خورد و گفت: _باعث افتخاره. شهرزاد باز هم لبخند زد و گفت: _می خوام یک بروشور بزنی برامون ویزه فروشگاه. تابلو تبلیغاتی تونم می خوام اجاره کنم برای یک ماه. ماکان با سرخوشی به شهرزاد نگاه می کرد: -باشه. فقط تا دو ماه دیگه پره عیب نداره؟ شهرزاد دمق گفت: -دو ماه؟؟ ماکان سر تکان داد و گفت: -متاسفم قرار داد داریم باهاشون. تو نوبتن. شهرزاد فکری کرد و گفت: -دیگه چاره ای نیست. ماکان برای اینکه او را راضی کند گفت: -اتفاقا اونجوری بهتره. شهرزاد چشمهایش را باریک کرد و گفت: -از چه لحاظ؟ ماکان بدون اینه لبخندش را جمع کند و یا نگاهش را از چشمان شهرزاد بگیرد گفت: -خوب دوماه دیگه تقریبا میشه دو ماه به عید. شما یک ماهم که رو تابلو باشیم می شه نزدیکای عید معمولا نزدیک عید بیشتر تغییر مبلمان میدن. شهرزاد از این حرف ماکان خوشش آمد و هومی کرد و گفت: -بدم نمی گی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _قابل نداشت. شهرزاد دوباره نگاهش به ساعتش انداخت و گفت: -خوب من دیگه برم. -خواهش می کنم خوشحال شدم. در ضمن به خانم دیبا بگو برای رزرو تابلو اسم فروشگاهتون و بنویسه. شهرزاد بلند شد و گفت: _اوکی.اونوقت بروشور چی؟ -برای اونم باید چند تا عکس برامون از فروشگاه و بیاری . -ما که عکسی نداریم. -عیب ندازه خودم یکی و می فرستم بگیره. -وای ماکان دستت درد نکنه. ولی من باید عکس ها رو ببینم. تا کی اماده میشه. -بستگی داره بخوای خاص باشه یا فرمش مثل اینایی که تو بازار ریخته باشه. -نه نه یک چیز تک بزن برامون. ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت: -باشه. عکس هارو برات میل میکنم ببین. -وای ماکان خیلی ماهی کلی کار منو جلو می اندازی با این کارت. ماکان توی دلش خنید و گفت: تو هم خیلی جیگری. شهرزاد رفت سمت در و ماکان با یک چشمک گفت: -اونجا زیاد شیطونی نکن دختر خوبی باش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 شهرزاد خنده ملوسی کرد و از اتاق خارج شد. ماکان او را تا کنار میز خانم دیبا همراهی کرد و رو به خانم دیبا توضیحات لازم را داد. وقتی داشت شهرزاد را تا کنار در خروجی بدرقه می کرد مهتاب با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون امد. ناخودآگاه صدای صبحت آن دو باعث کنجکاوی اش شد و به ان سمت نگاه کرد. ماکان پشت به او ایستاده بود و شهرزاد رو به او. مهتاب چهره دختر را برانداز کرد و گفت: چه نازه. بعد ان را کنار ماکان گذاشت و گفت: به هم میان. شهرزاد از روی شانه ماکان نگاه خصمانه ای به مهتاب انداخت و آرام به ماکان گفت: _این چرا به ما زل زده؟ ماکان برگشت و با این کار مهتاب حسابی دست پاچه شد.به سرعت سلام کرد: _سلام آقای اقبال. ماکان نگاهی به لیوان چای دست مهتاب انداخت و با خودش گفت: همه شو می خواد بخوره؟ مهتاب بدون اینکه منتظر جوابی از جانب ماکان باشد تقریبا توی اتاقش فرار کرد و خودش را به دیوار چسباند. شهرزاد پر کنایه گفت: _اینقدر چایی خورده که اینجوری غروب کرده. ماکان متعجب برگشت سمت شهرزاد او هم ادامه داد: -همیجور ادامه بده شب میشه. ماکان از شبیه شهرزاد واقعا خنده اش گرفت. شهرزاد خودش زیر خنده زد و ماکان هم ناخودآگاه خندید. مهتاب شنید و حسابی دلخور شد. از تعریفی که از شهرزاد کرده بود پشیمان شد. از این حرف زدنش معلوم بود از ان دختر های از خود متشکر لج در آر است. نگاهی به لیوان دستش انداخت و گفت: این بی جنبه چه هر هری راه انداخته. خجالت نمی کشه از خودش. کمی از چایش را مزه مزه کرد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
سلام حضرت موعود ، مهدی جان میان تمام دلتنگی ها ، در انبود سرد و کشنده ی ناامیدی ها ، در هجوم تلخ دردها و اشک ها ... من هر روز آستان دلم را به هوای آمدنت ، آب و جارو می کنم ... مرغان امید را پَر می دهم ... در گوش شمعدانی ها عشق زمزمه می کنم و روی طاقچه ی قلبم یک دسته نرگس انتظار می نشانم ... می خواهم وقتی بازآمدی ، دلم مهیا باشد ... آخر آمدنت نزدیک است ... خیلی نزدیک ...
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
کار جمعی_ شرط ظهور.mp3
4M
⭕️ پادکست «کار جمعی، شرط ظهور» 👤 استاد پناهیان 🔸 همه چی در حکومت امام زمان مردمیه، پس اگه ظهور تا الان اتفاق نیوفتاده یعنی اجتماع ما، اجتماع قوی نیست.... 🔹 ولایت‌پذیری یعنی ما باهم اومدیم پای کار. 🤲  @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إنّا أعطیناکَ الکوْثَر 💫 ✍ فاطمه؛ عطیهٔ خداوند ست به عالم! همان راهی که به عدد تمام انسانهای روی زمین به سمت آسمان باز شده! پیوندِ هر انسان با وجودِ عظیم او، برای شروع جریانِ تحولی که قـــرار است دنیایی را از خواب هزار ساله بیدار کند؛ کافیست! 🌟 ویژه ولادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها
استوری؛ میلاد حضرت مادر (س).jpg
509.6K
🌟 ولادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 برای امام زمانم چه کنم؟🌹. رویای عجیب چند روز پیش رهبر. گوشتان به دهان رهبری باشد که کوشش به دهان حجت ابن الحسن است.
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 "یعنی اینقدر پوستم تیره اس؟" باز کمی از چایش را خورد. و رفت سمت میزش کیفش را برداشت و آینه اش را بیرون کشید و با دقت به خودش نگاه کرد: "خوب سبزه که هستم. ولی غروب و شب؟" آینه اش را توی کیفش برگرداند و پشت میزش نشست. حالا نه که خود ماکان بلوره. خوب خودشم تقریبا سبزه اس حالا درسته از من روشن تره ولی خوب سبزه اس دیگه. حالا اون دختره خودش....خوب اره هم خوشکله هم خیلی سفیده.... با این فکر لگدی به میز زد و گفت: "حالا که چی؟ خوشکله به من چه. ولی بی ادبه. بله تازه شاعر میگه: ادب مرد به ز دولت اوست خوب که این چه ربطی به زنا داره." بعد هم شانه ای بالا انداخت و لیوان چایش برداشت و مشغول خوردنش شد. دلم می خواد شب باشم به کسی چه مربوطه. مهتاب بعد از کلی غر غر کردن با خودش دوباره مشغول کارش شد. گرچه سعی کرده بود به خودش دلداری بدهد ولی باز هم از خنده ماکان و آن دختر ناراحت شده بود. کار طراحی دو تا تقریبا تمام شده بود که شاگر آقای موسوی هم رسید و سکه ها را تحویل ماکان داد و رفت. مهتاب کار های تمام شده را برداشت و برد تحویل خانم دیبا داد و گفت: -من این دوتا رو تمام کردم. دیگه چکار کنم؟ خانم دیبا با تعجب گفت: -خانم سبحانی خیلی دستت تنده ها. مهتاب با خودش گفت: این خانم دیبا صد در صد چیزی از طراحی و گرافیک سرش نمی شه. وگر نه هر روز این سوال و نمی پرسید. فلش را روی میز گذاشت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -یه چیز دیگه. خانم دیبا عینکش را بالا داد و نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت: _چی؟ _من می تونم ظهر توی شرکت بمونم؟ و نگاهش را گرداند روی خرت و پرت های روی میز خانم دیبا. خانم دیبا چند دقیقه دست از کار کشید و گفت: _برای چی بمونی؟ مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت: _خوب بخوام برم و بیام خسته کننده است. یک و نیم برم دوباره سه و نیم بیام. _فکر نمی کنم عیبی داشته باشه بمونی ولی کاش صبح گفته بودی که به خود آقای اقبال گفته بودم. چون همین چند دقیقه پیش رفتن و عصرم نمیان شب عروسی دعوت دارن. مهتاب برای مجاب کردن خانم دیبا گفت: _خوب در شرکت و که شما قفل می کنین غیر شما هم که کسی کلید نداره. پس مشکلی نیست. خانم دیبا دوباره دست از کار کشید و به مهتاب نگاه کرد: _باشه عیب نداره بمون. مهتاب خوشحال گفت: _مرسی. خانم دیبا فلش را برگرداند و گفت: _اینم پیش خودت باشه آقای اقبال که نیست. مهتاب فلش را برداشت و برگشت به اتاقش. بیکار بود و ترجیح داد کمی به درس خواندن بگذراند. به خودش گفت : "حتما شب به خانواده اش زنگ بزند و خبر بدهد که سر کار می رود. نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ولی خوب لازم نبود علت اصلی کارش را بگوید. باید یک کارت تلفن هم می خرید با موبایل زنگ زدن خرجش را بالا می برد و هی مجبور بود شارژ بخرد. ساعت یک و نیم نشده کم کم همه عزم رفتن کردند. مهتاب هنوز خیلی با بقیه آشنا نشده بود. یعنی رویش نشده بود برود و خودش را یهو برای بقیه معرفی کند بقیه هم زیاد آمدن مهتاب برایشان مهم نبود. اینجا هر کس بر اساس میزان کاری که انجام می داد درصد می گرفت پی کسی جای دیگری را تنگ نمی کرد. خدا را شکر سفارشات هم اینقدر بالا بود که بقیه از قبول کار شانه خالی می کردند. امدن نیروی جدید به نفعشان هم بود. چون هر کس به میزان خاصی می توانست کار انجام دهد نه بیشتر. خانم دیبا کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و گفت: -چیزی لازم نداری؟ مهتاب لبخند زد وگفت: _نه ممنون. _نهار چکار می کنی؟ _همرام آوردم. _باشه. پس من سه و نیم اینجام. مهتاب سری تکان داد و خانم دیبا بعد از کلی این پا و ان پا کردن گفت: _به چیزی هم دست نزنی برای من مسئولیت داره. مهتاب هم او را مطمئن کرد که کارش به هیچ چیز نیست. در واقع برای دیدن بقیه جاها هیچ کنجکاوی هم نداشت. قبلا همه جا را دیده بود. خانم دیبا به سمت در رفت که مهتاب صدایش زد: _خانم دیبا؟ _بله؟ _قبله از کدوم سمته؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻