🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_653
ارشیا از چهره و لحن او خنده اش گرفت و بلند خندید و به صندلی اش تکیه داد.
ترنج هم از خنده او خنده اش گرفت و آرام خندید. صدای در خنده هر دو را قطع کرد لیلا کنار در ایستاده بود و مشکوکانه ان دو را نگاه می کرد:
_ببخشید استاد مزاحم شدم؟
ارشیا از این حرف لیلا که بوی کنایه هم بود اخم هایش را توی هم کشید و گفت:
-بفرمائید کارتون؟
ترنج بلند شدو گفت:
-استاد من با اجازه می رم.
حسابی هول کرده بود.
می ترسید کسی در موردش فکر بد بکند.
لیلا جلو آمد و نگاه پر کینه ای به او انداخت و
جلوی میز ارشیا ایستاد.
ارشیا با نگاه ترنج را دنبال کرد و توی ذهنش داشت دنبال دلیلی می گشت تا کارشان پیش
این دانشجوی موی دماغ توجیه کند.
دهان باز کرد که ترنج را صدا بزند:
-ت.... خانم اقبال.
ترنج در حالی که لبش را به شدت می جوید به سمت او برگشت:
-بله استاد؟
ارشیا سریع کاغذی از توی کشویش بیرون آورد و گفت:
-اینو یادتون رفت.
بعد کاغذ را به طرف او دراز کرد و گفت:
-مشخصات آثاری که برای فراخوان پذیرفته میشن اینجا هست. امیدورام کار خوبی تحویل بدین.
و با نگاه به ترنج گفت که ضایع نکند.
ترنج با همان توضیحات همه چیز دستش آمد.
کاغذ را از دست ارشیا گرفت و بدون اینکه به چهره او نگاه کند
گفت:
-ممنون استاد
و سریع چرخید و از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج نفس زنان خودش را به مهتاب رساند. و کنارش ولو شد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_654
-من آخرش حال این لیلا کاتب و می گیرم.
-باز چی شده؟
-خیلی موی دماغ شده همش احساس می کنم داره منو ارشیا رو می پاد.
مهتاب زد به شانه ترنج و گفت:
-برو بابا. از کجا ممکنه فهمیده باشه رابطه ای بین شماست. شما که توی دانشگاه عین برج زهر مارین .
-نمی دونم ولی خیلی رو اعصابمه همش دارم واسش نقشه می کشم.
بعد رو به مهتاب گفت:
-خوب بگو ببینم اولین روز کاری چطور بود؟
مهتاب بدون مکث جواب داد:
-افتضاح.
-چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
مهتاب دستش را نشان داد و بعد هم کل ماجرا را تعریف کرد.
ترنج کلی برایش خنید و حرص مهتاب را در آورد.
-خوب فردا که دیگه میای؟
-نه.
-نهههههههههههههههه!!!
-ا ِ چرا داد می زنی؟
خوب فردا شب عروسی آتنا خواهر ارشیاست کلی کار دارم نمی تونم بیام دیگه.
مهتاب اخم هایش را توی هم کشید و گفت:
-نامرد. ببین من و روزای اول تنها گذاشتی.
-مهم اولین روز بود که تو...
نگاهی به قیافه گارد گرفته مهتاب انداخت و در حالی که بلند میشد گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_655
-گند زدی بهش
پا به فرار گذاشت و باز هم داد مهتاب را در آورد.
_ترنج می کشمت.
***
صبح پنجشنبه باز هم مهتاب زودتر از همه رسیده بود.
امروز می توانست با خیال راحت تا عصر بماند و از سر صبر کارهایش را انجام دهد.
مثل دیروز خانم دیبا قبل از همه آمده بود و خوشبختانه آقای حیدری هم به موقع رسیده بود
و داشت چای را آماده می کرد.
مهتاب به خانم دیبا سلام کرد و رفت سمت آشپزخانه:
_سلام آقای حیدری.
_سلام.
لیوانش را با خجالت طرفش گرفت و گفت:
_ببخشید میشه چایتون آماده شد یک لیوان برا من بیارین؟
آقای حیدری لبخندی زد و گفت:
_چشم بفرما.
مهتاب هم لبخند تشکر آمیزی زد و رفت توی اتاق. سیستمش را روشن کرد.
نمی دانست آن روز باید چه کاری انجام بدهد. خانم دیبا حرفی نزده بود.
یعنی امکان داشت آن روز هیچ کاری به او داده نشود؟
از این فکر کمی دمغ شد و برای اینکه خیال خودش را راحت کند از جا بلند شد و رفت سمت خانم دیبا.
_خانم دیبا کاری برای من سفارش نگرفتین؟
خانم دیبا نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
_چرا اتفاقا. دیروز یکی دوتا کار براتون گرفتم. صبر کن بینم کجا یاداشت کردم.
بعد مشغول زیر و رو کردن کاغذهایش شد.
مهتاب دست به سینه مقابل میز او ایستاده بود که یکی دو نفر از طرح ها از راه رسیدند و بعد هم ماکان.
خانم دیبا جلوی ماکان بلند شد و مهتاب هم دست هایش را توی هم قلاب کرد و بدون اینکه به ماکان نگاه کند سلام کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#مولا_جانم
🍁حال من بی تو خراب است، کجایی آقا؟
نقش من بی تو برآب است، کجایی آقا؟
عمر بیهودهی من بی تو، چه ارزد تو بگو؟
زندگی بی تو سراب است کجایی آقا؟
#سلام_مولایغریبم
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
کار جمعی_ شرط ظهور.mp3
4M
⭕️ پادکست «کار جمعی، شرط ظهور»
👤 استاد پناهیان
🔸 همه چی در حکومت امام زمان مردمیه، پس اگه ظهور تا الان اتفاق نیوفتاده یعنی اجتماع ما، اجتماع قوی نیست....
🔹 ولایتپذیری یعنی ما باهم اومدیم پای کار.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_656
ماکان جواب هر دو را داد و رفت توی اتاقش.
بوی ادکلنش مثل خطی دنبالش راه افتاده بود و بعد از رفتنش هم از خودش ردی به جا گذاشته بود.
مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت:
"چه عطر تندی می زنه آدم خفه میششه."
خانم دیبا بالاخره کاغذ مورد نظر را پیدا کرد و در حالی که نفس عمیقی می کشید کاغذ را به دست او داد.
_بیا برات یادداشت کردم.
مهتاب هم کاغذ را گرفت و نگاهش کرد و با دیدن مشخصات کارت ویزیت هایی که می بایست طراحی کند زیر لب غر زد: بازم کارت ویزیت.
طراحی کارت خیلی وقتش را نمی گرفت.
دوتا کارت برای طراحی داشت. یکی برای یک مرکز روان پزشکی بود و
دیگری هم یک فروگاه لوازم التحریر.
پشت میز نشست و مشغول شد.
چند دقیقه بعد آقای حیدری با چایی رسید و لیوان پری را مقابل مهتاب گذاشت.
مهتاب خجالت زده تشکر کرد و آقای حیدری هم با لبخند اتاق را ترک کرد.
مهتاب حوصله اش سر رفته بود.
دلش کار جدی تری می خواشت کاری که کمی خلاقیت داشته باشد.
جعبه بیسکوئیت کوچکی را از کیفش بیرون کشید و
مشغول خوردن با چایش شد.
همیشه برای کارش از طرح های آماده و اینترنتی الهام می گرفت.
ولی ان روز تصمیم گرفت کل کار را خودش
طراحی کند و برای روی کارت ها خودش طرح بزند.
ماکان هنوزنیم ساعت نبود که پشت میزی نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. سوری خانم بود.
_سلام مامان. چی شده اول صبحی؟
_ماکان باید بری طلا فروشی اقای موسوی دو تا سکه بگیری. من کلا از ذهنم رفت دیروز قرار بود برم بگیرم فراموش
کردم.
ماکان بی حوصله به صندلی اش تکیه داد و گفت:
_مامان الان می گی من کلی کار دارم امروز.
_ماکان من چاره ندارم به خدا نمی رسم. مامان قربونت بره یادت نره پسرم.
دیگر بیشتر از این در برابر مادرش نمی توانست مقاومت کند. نفسش را بیرون داد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_657
_باشه. زنگ می زنم می گم شاگردش بیاره شرکت . چون خودم نمی رسم برم.
_باشه تو فقط اینا رو برسون دست ما هر جور خودت راحتی.
_چشم مامان جان خیالت راحت.
_عصرم زود بیا نمی تونیم خیلی معطلت بشیم.
_چشم. امر دیگه.
_همین دیگه خداحافظ
_خداحافط.
موبایلش را قطع کرد و از توی لیست شماره ها شماره مغازه طلا فروشی اقای موسوی را پیدا کرد.
صاحب مغازه دوست صمیمی پدرشان بود که معمولا همه خرید هایشان را از ان می کردند.
خود موسوی جواب داد و ماکان درخواستش را گفت و قرار شد تا یکی دو ساعت دیگر به دستش برسد.
هنوز تلفنش را نگذاشته بود که کسی به در زد زیر لب نالید:" لعنتی امروز از اول صبح مثل اینکه قراره برامون برسه. "
بی حوصله گفت:
_بله؟
خام دیبا در اتاق را باز کرد و گفت:
_ببخشید جناب اقبال خانم معینی اومدن. می تون بیان تو؟
ماکان زیر لب گفت:
شهرزاد؟ این اینجا چکار می کنه؟
بعد به خانم دیبا نگاه کرد و گفت:
_بگو بیاد تو.
خانم دیبا در را بست و ماکان کمی روی میزش را مرتب کرد و به صندلی اش تکیه داد و به در خیره شده.
شهرزاد با تقه کوچکی به در وارد اتاق شد.
و به گرمی سلام کرد. ماکان مثل یک اسکنر فوق پیش رفته سر تا پای او را با یک نگاه
برانداز کرد.
شهرزاد واقعا زیبا و خواستنی بود. ناخوداگاه لبخند قشنگی روی چهره اش امد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_658
_اول صبحی چه سورپرایزی شدم. خوش اومدی.
شهرزاد یکی از آن خنده ای بی نظیرش را تحویل ماکان داد که باعث شد لبخند ماکان عریض تر شود.
ماکان با دست به مبل اشاره کرد و گفت:
-بفرما بشین.
شهرزاد مقابل ماکان نشست و به نرمی پای راستش را روی دیگری انداخت.
پالتوی پائیزه مشکلی اش که روی کمر کاملل چسبیده بود اندامش را بهتز و بیشتر نشان می داد.
شال ضخیم سفیدی هم سرش انداخته بود. موهایش از یک طرف کمی بیرون ریخته بود و مقداری از گردنش هم پیدا بود.
آرایش ملیح و زیبایی هم چهره اش را پوشانده بود.
ماکان با لذت تابلوی مقابلش را براندازد کرد و البته شهرزاد سخاوتمندانه این اجازه را به ماکان داد.
ماکان با همان لبخد گفت:
-چی می خوری بگم بیارن.
شهرزاد دستش را با حالت زیبایی بالا آورد و گفت:
-ممنون چیزی نمی خورم.
-تعارف نکنی ها.
-نه ماکان من که با تو تعرف ندارم.
ماکان توی دلش گفت:
معلومه خیلی زود پسر خاله شدی.
ولی بلند گفت:
-می دونم.
شهرزاد نگاهی به ساعت بند طلایی ظریفش انداخت و گفت:
-گفتم قبل از رفتن سر کار بیام سفارشمو بدم و برم. فردا جمعه اس از شنبه هم دارم با بچه ها می ریم دوبی تو این
فصل هواش عالیه یکی دو هفته ای نیستم.
گفتم این کار و راه بندازم خیالم راحت بشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه...
🌱سلام بر تو ای مولایی که زمین و زمینیان، عطر خدا را تنها از وجود تو می شنوند.
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
🌸اللهمعجللولیکالفرج
🌸امام_زمان
🌸گویم همه دم در انتظارت صلوات✨
🌸بر روی نهان و آشکارت صلوات
🌸روزی که به کعبه چهره ات بنمایی✨
🌸با هستی خود کنیم نثارت صلوات
❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️
🌺🍃🌼🍃🌺🍃🌼
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
❣هر روز حداقل روزی #100_صلوات بفرستید برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج❣
❤️همین الان۱۴ صلوات بفرستید یه ثواب دست جمعی داشته باشیم❤️😍
اجرتون با امام زمان عج🙏😍
🌸التماس_دعا_برای_ظهور
🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#افلاکیان❣
💚امیر درتومیان دهم دی ماه سال چهل و شش در بجنورد به دنیاآمد، دومین فرزند خانواده بود مقطع ابتدایی را در دبستان وحدت، راهنمایی را در مدرسه آیندگان درس خواند در مقطع دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرد و همزمان با تحصیل در رشته های هنری مثل تئاتر هم فعالیت می کرد و از فعالیت های اجتماعی و سیاسی و ورزشی نیز غافل نمی شد .
از فعالین انجمن اسلامی دبیرستان شهید حسن آبادی بود و بعد از مدرسه در مسجد انقلاب فعالیت می کرد.اغلب نماز را درمسجد به جماعت می خواند و با دوستان هم ردیف اش به دیدار خانواده شهدا می رفت.
آخرین نمایشی که در آن نقش آفرینی می کرد معراج نام داشت که در سینما سعدی بجنورد به مدت بیست روز به روی صحنه رفت. تئاتر معراج به کارگردانی مهدی خامنه ای و محمد در چمن با موضوع جنگ و جبهه بود در قسمتی از این تئاتر امیر که نقش سربازی را در جبهه دارد. خطاب به پدر شهیدی که به دنبال فرزندش به جبهه امده است و سراغ فرزندمفقود الاثرش را از همرزمانش می گیرد با لحن دلنشینی می گوید : پدر اینجا گلستان است دنبال کدام گل در این گلزار می گردی ؟💚
@Abbasse_Kardani
#افلاکیان❣
💚امیر در چندین نمایش تئاتر به ایفای نقش پرداخت و پس از تحصیلات متوسطه و شرکت در کنکور به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد و در عملیات والفجر8شرکت کرد که پس از بازگشت به اصفهان رفت تا در رشته مهندسی صنایع دفاعی در دانشگاه مالک اشتر ثبت نام کند . پس از پایان ترم دانشگاهی با دوستانش به جبهه اعزام شد و در عملیات کربلای چهارشرکت کرد و در همان عملیات در تاریخ 4/10/65 در منطقه شلمچه به شهادت رسید.💚
@Abbasse_Kardani
#افلاکیان❣
💚خواهر شهید می گوید قبل از عملیات کربلای 4 با همرزمانش به بجنورد آمده بود مادر و پدرم و اهالی خانه ازحضورش خوشحال بودیم و آن شب تا دیر وقت دور هم جمع شده و با هم دیگر صحبت می کردیم ولی امیر حرفی از جبهه و جنگ نزد آخر شب بود که استحمام کرد و بعد هم به اشکالات درسی ما رسیدگی کرد و بعد وضویی گرفت و شروع به قرآن خواندن کرد که در حین قرآن خواندن به دلیل خستگی خوابش برد مادرم از روی سینه اش قرآن را برداشت تا پتو را رویش بکشد چشمانش را باز کرد و گفت مادرجان چرا برداشتی ؟ هروقت پلک هایم را باز می کنم کمی از آن را می خوانم ...صبح فردا که عازم بود برف سنگینی باریده بود امیر رفت ولی بعد ازمدت زمان کوتاهی برگشت و دوباره خداحافظی کرد و بهانه اش این بود که کتابش را جا گذاشته است .💚
@Abbasse_Kardani