فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
✨🌹✨
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان
فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز
تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز
حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام صبحت بخیر گوهر نایابم✋❤️
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
↓°یلدای مهدوی*
*یلدا در راه است،*
*و سرما انگاری اراده کرده امسال کولاک کند...*
*زمستان میرسد...*
*و در آغازش یلدا خودنمایی کند اما کجاست دلی که درک حقیقت تلخ غیبتمان را کند؟*
*قرن هاست ماییم و ادعای انتظار اما اکثریت ما، تنها به دعای فرج و دعا در تعجیل ظهورش اکتفا کرده ایم....*
*غائبیم و از امام غائب میگوییم ،وایِ من؛ مگر جز این است که زمین هیچگاه بدون حجت خدا نمیماند پس چرا نمیخواهیم یک بار هم که شده :*
*✔️حاضری بزنیم؛*
*✔️سربازش شویم؛*
*✔️و یلدای سربار بودن را تمام کنیم و بوسه زنیم بر حضورش...**
*صدایش بزنیم و آقا جانمان جواب دهد:*
*آمدی تا بالاخره چشمهایت را از اشک گناهت پاک کنم؟*
یلدای ایرانی هر سال خیلی زود می رود زیرا پاسداشت آن را نکو انجام دادیم...*
*اما یلدای مهدوی باقیست تا دل به دل مهدی فاطمه (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نداده ایم...*
امام_زمان*
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_609
مهتاب همانجور سر به زیر تشکر کرد و بعد رو به ترنج گفت:
-من دیگه می رم.
-کجا وایسا تا یه جایی می رسونیمت.
بعد به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-نه ارشیا.؟
ارشیا هم با لبخند به ترنج گفت:
-هر چی خانمم بگه.
مهتاب از این حرف خندید و ماکان باز هم فکر کرد:
واقعا وقتی می خنده خیلی ملوس میشه. آدم دلش می خواد اون لپ گردشو بگیره بکشه.
ترنج و مهتاب به طرف در راه افتادند.
مهتاب جلوی در توقف کرد و بار هم از ماکان تشکر کرد:
-بازم ممنون آقای اقبال.
ماکان فقط مغرورانه سر تکان داد. و ان سه تا از در خارج شدند. مهتاب کنار گوش ترنج گفت:
-می گم من این داداشت و چی صدا کنم از این به بعد؟ آقای رئیس؟ یا آقای اقبال. ها شایدم بگم آقا ماکان. یا اصلا
ماکان خالی.
ترنج داشت ریز ریز می خندید که ارشیا متوجه خنده انها نشود و گفت:
-منکه می گم داداش. خانما می گن اقای اقبال آقایون می گن ماکان. تو هر جور دوست داری.
مهتاب فکری کرد و گفت:
-من میگم آقای رئیس.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-فکر نکنم از این اصطلاح زیاد خوشش بیاد چون میگه ادم احساس پیری میکنه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_610
مهتاب ریز ریز خندید و گفت:
-پس حتما به این اسم صداش می کنم. دیگه حکم بابا بزرگ منو داره.
ترنج محکم به شانه مهتاب کوبید و گفت:
-هوی درباره داداش من درست صحبت کن.
بعد هم با بدجنسی خندید و گفت:
-اگه ماکان جای بابا بزرگت باشه که اون بنده خدا خواستگاره فسیله.
با این حرف ترنج هر دو بلند زیر خنده زدند که باعث شد ارشیا برگردد و به آن دو نگاه کند:
-چه خبرتونه دخترا تو خیابون.
مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ترنج نگاه نادمی به ارشیا انداخت:
-وای ببخشید. یهو شد.
دوباره با مهتاب ریز ریز خندیدند. ارشیا سری تکان داد و دزدگیر را زد و گفت:
-سوار شین.
*
ماکان داشت از پنجره اتاقش آنها را نگاه می کرد. آه ناخودآگاهی کشید و پشت میزش برگشت.
برای یک لحظه احساس تنهایی کرد. چقدر بد بود که همه انها با هم رفتند. موبایلش را برداشت و ناخودآگاه شماره شهرزاد را
گرفت.
مهتاب را تا آزادی رساندند هر چه ترنج اصرار کرد نگذاشت او را به خوابگاه ببرند. کلی تشکر کرد و رفت. بعد از
رفتن مهتاب ترنج رو به ارشیا کرد و گفت:
-خوب آقا ارشیا حال و احوال؟
ارشیا خندید و گفت:
-چه عجب. این یکی دو روزه حسابی فکرت مشغول این دوستت بود و منو پاک یادت رفته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_611
ترنج اخمی کرد و گفت:
من کی تو رو یادم رفت. تازه دیشبم که خونه ما بودی.
بله. ولی جناب عالی مدام از مهتاب و مشکلش حرف زدی.
ترن لب هایش را غنچه کرد و گفت:
-حالا که اینجور شد همرام نمی برمت.
ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت:
-کجا ان..شا..؟
ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت:
-تنبیه باشه برات که الکی به من تهمت نزنی.
نگاه ارشیا کمی جدی شد و گفت:
-ترنج لطفا در این مورد با من شوخی نکن. دست خودم نیست. نمی تونم ازت بی خبر باشم.
ترنج فورا یاد ماجرای قهرشان افتاد و سکوت کرد. ارشیا دستش را گرفت و گفت:
-به خدا فکر نکنی بهت اعتماد ندارم. ولی دلم میخواد بدونم کجایی وقتی ازم دوری همش دلشوره دارم.
حالا وقتی ندونم کجایی که اوضاعم به هم می ریزه.
ترنج توی سکوت داشت گوش می کرد. خوب باید به او حق می داد؟
یعنی ارشیا هم هرجا می خواست برود به او
خبر می داد؟ این منطقی بود؟
دلش نمی خواست حرفی بزند و کدورتی ایجاد کند در واقع او قصدش این بود که ارشیا را هم همراهش ببرد پسا
این حرف ها بیهوده بود.
نگاهی به ارشیا انداخت و به رویش لبخند زد:
-اینجا که می خوام برم تو هم باید بیای وگر نه منو هم راه نمی دن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپ
🔰«این زندگی رو دوست نداریم»
👤 استاد پناهیان
💢 چه کسانی مخالف ظهور هستند؟
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
4_5911209479994614645.mp3
3.57M
⭕️صوت مهدوی
📝 پادکست «ضرورت الگو بودن حضرت زهرا در نگاه #امام_زمان»
👤 استاد ماندگاری
▪️ چرا برای هرکاری از یه جایی الگو میگیریم؟
⁉️ کدوم بخش زندگیمون با الگوگیری از حضرت فاطمه زهرا شباهت به فاطمه داره؟
#فاطمیه
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
🔴🔵 یلدای منتظران چیز دیگری است!
🔹 میگویند که یلدا، برگرفته از واژه سریانی بهمعنای زایش،تولد و میلاد است(فرهنگ معین و دهخدا) که به آخرین شب ماه آذر گفته میشود.
🌕 اما نکته مهمی که باعث جشن ایرانیان قدیم شده و اکنون به آن توجه نمیشود آن است که این شب، پایان طولانیترین تاریکی سال و آغاز افول آن و بلند شدن روشنایی است به گونهای که از فردای آن روز، هر روز به طول زمان روز افزوده میشود. به همین جهت ابوریحان بیرونی آن را میلاد خورشید دانسته است
(جشنها و گردهماییها، ص ۴۷)
🔺 در یلدای منتظران، همه خوشحالند که زمان تاریکی غیبت خورشید امامت به نهایت خود رسیده و از این پس، خورشید امام عصر، روز به روز اشعه روشنگر خود را بر مردم بیشتر میتاباند. این امید، انگیزه را برای نبرد با تاریکی جهالت، مضاعف و قدرت اراده را برای درک ظهور خورشید مهدوی دوچندان خواهد کرد.
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_612
ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد:
-راهت نمیدن؟
-نخیر.
-مگه کجا می خوای بری؟
-اون جلسات هفتگی که یادت هست گفتم می رفتم؟
ارشیا فقط سر تکان داد.
-الهه خانم از وقتی فهمیده نامزد کردیم پاشو کرده تو یک کفش که باید با آقاتون بیای.
ارشیا از کلمه آقاتون ته دلش قیلی ویلی رفت. ناخودآگاه لبخد زد و گفت:
-حالا کی هست؟
-پس میای؟
-خوب آره دلم می خواد ببینم چی ترنج خانم مارو متحول کرده.
ترنج به یاد تمام دوستانش لبخند زد.
-فردا شب میای می بینی.
ارشیا باز هم سر تکان داد و گفت:
-آخر هفته عروسی اتناست چیزی لازم نداری؟
ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و گفت:
-چرا فکر کنم یک دست لباس می خوام.
ارشیا صورتش را حالت بامزه ای کرد و گفت:
-نمی خوای که بلوز و شلوار بپوشی؟
ترنج به چهره ارشیا که مثل پسر بچه های خطا کار شده بود خندید و گفت:
-فکر نکنم.
بعد برای اینکه کمی هم خودش را لوس کند گفت:
-نطر تو چیه؟
ارشیا واقعا ذوق کرد:
-نظرت چیه با هم بریم خرید؟
ترنج باز هم خنید و گفت:
-موافقم.
ارشیا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-الان که دیگه دیره. باشه فردا بعد از دانشگاه.
-باشه.
ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_613
-خوب حالا نوبتی هم که باشه نوبت خانم خودمه که بیاد خونه ما.
صدای ترنج کمی خجالت زده بود:
_نمی شه نیام؟
_برای چی؟
_من از بابات اینا خجالت می کشم.
_ترنج این حرفا یعنی چی دیگه. تو ناسلامتی عروس این خانواده ای ها.
بعد با خودش تکرار کرد عروس.
دوباره به ترنج که گونه هایش ارغوانی شده بود نگاه کرد و گفت:
_بعضی وقتا دلم می خواست آخر هفته عروسی خودمون بود.
ترنج از خجالت توی خودش جمع شد و خنده ارشیا ماشین را پر کرد.
***
ماکان دست توی جیب وارد خانه شد.
خانه مثل همیشه سوت و کور بود. صدایش را بلند کرد و مادرش را صدا زد:
_مامان!
سوری خانم از آشپزخانه سرک کشید:
-سلام چه زود اومدی؟
ماکان بی حوصله رفت سمت پله و گفت:
-کاری نداشتم اومدم خونه. ترنج کجاست؟
سوری خانم در حالی که سر کارش برمی گشت گفت:
-خونه ارشیا اینا.
ماکان دو سه پله ای که بالارفته بود برگشت و با عجله رفت سمت آشپزخانه:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_614
-کجا؟
سوری خانم که مشغول آشپزی بود برگشت سمت ماکان و گفت:
-خونه ارشیا اینا.
ماکان اخم هایش را کشید توی هم و گفت:
-شبم می مونه؟
سوری خانم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
-نخیر.چی شد که همچین فکری کردی؟
ماکان عقب نشینی کرد و گفت:
-هیچی.
بعد درحالی که کتش را در می اورد از پله بالا رفت و گفت:
-اه این دیگه چه زندگیه اینا برای ما درست کردن.
هنوز وارد اتاق نشده بود که موبایلش زنگ زد. یکی از دوستان تازه اش بود.
از وقتی ارشیا رفته بود ماکان با چند نفری رابطه دوستی برقرار کرده بود.
تا قبل از ان ارشیا برایش جای همه دوستان را پر کرده بود.
اینجا و آنجا آشناهایی داشت دوستانی که سلام علیک داشتند و گاه با هم بودند ولی نه انچنان صمیمی.
_الو؟
_آخه کره خر من تو زنگ نزنم تو خبری از ما نمی گیری؟
ماکان کتش را انداخت روی مبل و لبخندی زد و گفت:
_مرده شور این حرف زدنته و ببرن. کره خرم خودتی.
_خوب منم کر ه خرم حالا راضی شدی.
ماکان خندید و ول شد روی تختش.
-خوب بنال چه خبر.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
48.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ آخرالزمان
🎧 برگردان موسیقی
🔞 علمی در جهت خدمت به شیطان
👤 #استاد_رائفی_پور
👌 حتما ببینید و نشر دهید