هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
🕊 کمک به درمان کودک مبتلا به #تومور ساقه مغز
🏮این پسر بچه مبتلا به توده مغزی ، بعد از جراحی ، دچار بی حسی سمت راست بدن و مشکل در تکلم و خودکنترلی شده و علاوه بر کاردرمانی ، فیزیوتراپی و گفتار درمانی در حال شیمی درمانی ِ؛ خانواده برای درمان از مرز کشور راهی حاشیه شهر تهران شدند و سخت گرفتارند!
🍃 تسلای دل امام زمان عج و به نیت فرج در درمان این کودک معصوم سهیم و باشید شماره کارت #رسمی به نام مجموعه جهادی #چشم_به_راه
●
5892107046668854●Ir
820150000003101094929079کد دستوری👈
*6655*1*33#● 🪩 کانال رسمی "چشم به راه" را دنبال کنید 🔽 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/S7QfvmVIh2MaXNEm ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می شود. گروه جهادی مورد تاییده.با خیال راحت کمک کنید✅
آدم و حوا 🍎
🕊 کمک به درمان کودک مبتلا به #تومور ساقه مغز 🏮این پسر بچه مبتلا به توده مغزی ، بعد از جراحی ، دچار
این کودک معلول و بیمار به همراه خانواده شون از دورترین نقطه مرزی برای درمان ساکن یک زیرزمین در حاشیه جنوب تهران شدند.
توی غربت برای تامین معاش و هزینه های درمانی خیلی گرفتارند😔 مجموعه جهادی مورد تاییده✅️ ، با هر نیت خیری در روند درمان این کودک بیمار سهیم باشید.
سلام یکی از دوستام که باهاش حال نمیکردم😂زنگ زد به تلفن خونمون گف سلااااام میشه امروز بیای بریم بیرون؟
منم گفتم آخه من خونه عمومم اونم گفت اهان پس باشه مرسی
تلفن خونه ومن وخونه عمومم همه یکهویی👈😑😂
تازه سوتی اونو باش اونم نفهمید گفت باشه مرسی 🤪🤝☹️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلاااام ب همه
من سرکار میرفتم اوایل ازدواجم. هرشب بابای همسرم میگفت: تو زندگی عشق بهترینه. اگر سر سفرت نون نبود، هم نبود. مهم اینه که تو به شوهرت #محبت کنی و عشقت به همسرت کم نشه. این رو هر شب پدرشوهرم #تعریف میکرد. منم ب احترام بزرگیش، چیزی نمیگفتم. تااینکه متوجه شدم همسرم چندروزه سرکارنمیره!😡
یه روز صبح که بیدار شدیم، همسرم که داشت فیلم می دید، گفت: برام صبحانه حاضر کن.
منم سفره انداختم روش استکان خالی، بشقاب خالی گذاشتم و سر سفره نشستم.😜
آقام 😳نگاه کرد. گفتم :چرا تعجب میکنی؟ مگه بابات نگفت سر سفره چیزی نبود ایرادی نداره، آدم بایدفقط عشق و محبت داشته باشه؟
اینم عشق و محبت! بفرما بخور.😊
همسرم لبخند زد. بلند شد چای دم کرد و باهم صبحانه آماده کردیم.😝 بعدم به دوستش زنگ زد که باهم برن سرکار.💪 و به پدرشم اجازه نداد در این مورد دیگه حرف بزنه.
امیدوارم خوشبخت باشید برای زندگی منم دعا کنید😘
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان
این خاطره برا دوران دانشگاهمه با یکی از هم اتاقیام قهر بودم سر یه مسئله ای،یه شب همون هم اتاقی به یکی از دوستامون گفت فردا می خوام برم فلان جا کفش تو رو می پوشم اونم بهش اجازه داد خلاصه صبحش من متوجه شدم اشتباهی اومده کفش منو که شبیه اون دوستمون بود واکس زده، وای از خنده روده بر شدم😁 اونم کلی حرصش در اومد 😡مجبور شد دوباره کفش واکس بزنه 😁
شیرین ترین دوران زندگی همین دوران خوابگاهی بودنه هرکی تو این دورانه قدرشو بدونه 😭
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات ازدواج
حدود یه قرن پیش پدربزرگم عاشق دختر خان روستاشون میشه.. هرکار میکنه دختره رو بهش نمیدن ،دختره خودشم عاشق بابابزرگم میشه و کلی به باباش التماس میکنه که بزار من زن این آقا بشم ولی باباش کاملا مخالفت میکنه با این موضوع...
تا اینکه یروز میزنه به سرشون و بابا بزرگم مامانبزرگمو عقد میکنه و میبرتش یه جای دور، بعد خودش برمیگرده روستا و میبینه خان و افرادش دربدر دارن دنبال دخترش میگردن..
بابابزرگمم در عین آب زیرکاهی خودشو به اون راه میزنه و یه هفته تموم پا به پای خان روستا و اطرافشو زیر و رو میکنه🤣🤣🤣🤣🤣🤣
اخرشم بعد چند سال میفهمن که آررره اینا باهم بودن و دیگه کاریم از دست پدر مادربزرگم برنمیومده😂😔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀🍀🍀 خوشبختانه مامان خونه نبود و متوجه ی سر و وضعم نشد .. نمیخواستم در این باره حرفی
داستان زندگی 🎀🌸🌸
همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند..
عاقد خطبه ی عقد رو خواند و ما بعد از امضای عقدنامه ، رسما زن و شوهر شدیم ..
بعد از تموم شدن امضاها عباس نفس بلندی کشید و کنار گوشم گفت دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ...
بعد از محضر همگی شام خونه ی ما دعوت بودند .. خانمها طبقه ی بالا بودند
موقع شام من و عباس به اتاق من رفتیم تا اولین شام زندگیمون رو تنهایی بخوریم ..
آبجی فاطمه سینی غذا رو زمین گذاشت و گفت خوردید صدا بزن بیام ببرم .. رفت و در رو بست .. عباس گفت بیا که از گشنگی دارم میمیرم ..
گفتم منم ، باهم نشستیم و باهم غذا خوردیم ..
بهترین روزهای زندگیم آغاز شده بود .. عباس هر روز زنگ میزد و آخر هفته ها به خونمون میومد و گاهی هم من به خونشون میرفتم .. عمو و زنعمو چون دختر نداشتند منو مثل دخترشون دوست داشتند و بهم محبت میکردند ..
مامان مشغول خریدن جهیزیه بود و حسابی سرش گرم بود ..
قرار بود با پایان سال تحصیلی مراسم عروسی هم برگزار بشه ...
عباس از محل کارش وام گرفت و با کمک پدرش ، تو محله ی خودشون یه آپارتمان کوچک خرید ولی اجباری نداشت که حتما اونجا زندگی کنیم .. میگفت اگر دلت بخواد اینجا رو اجاره بدیم و نزدیک مامانت خونه میگیرم ولی من راضی نبودم عباس به سختی بیوفته چون محل کارش هم به کرج نزدیکتر بود ..
جهیزیه خریداری شده ام رو به خونمون میبردیم و کم کم میچیدیم ..
با اینکه زیاد به درس علاقه ای نداشتم ولی درسهام رو خوب میخوندم که امتحانهای خرداد ماه رو خوب بگذرونم و دیپلمم رو بگیرم ...
بعد از امتحانات ، هر روز بیرون بودیم .. تمام بساط مراسم عروسی آماده شده بود .. خونه آماده بود و چند روزی بیشتر به عروسی نمونده بود ...
عروسیمونو با اینکه خیلی ساده برگزار کردیم ولی به خودمون و همه ی مهمونها خوش میگذشت ..
من و عباس تو جایگاهمون نشستیم و مامان کنارم اومد و مشغول باد زدن من شد ..
خانمی به سمتمون اومد که نمیشناختمش .. عباس همزمان با بلند شدن گفت خالمه..
منم ایستادم .. مامان با لبخند گفت خوش اومدی ..
خاله کاملا نزدیک ما شد . لبخندی زد و گفت اومدم کادوتون رو بدم و برم ..
جعبه ی کوچکی رو به سمت من گرفت و سرش رو بین سر دوتامون آورد و گفت خیلی دلم میخواست بگم خوشبخت بشید ولی عباس، تو و مادرت به پسر من ضربه زدید ، اونم از پشت .. مطمئن باش نفرین من مادر ، همیشه پشت سرته..
نگاهم کرد و گفت از این بهترش رو برای سعید پیدا میکنم ..
جعبه رو گذاشت تو دستم و رفت ..
من و عباس بهم نگاه کردیم ... چشمهام پر آب شده بود ..
گفتم عباس .. تو مگه چیکار کردی؟؟
عباس سرش رو تکون داد و نشست و گفت بیخیالش شو مریم .. شبمون رو خراب نکن ...
جعبه رو از دستم گرفت و گفت اینم میدم به مامانم تا پسش بده ..
+عباس خالت نفرینمون کرد .. چرا؟
عباس دستم رو گرفت و گفت هدفش ناراحت کردن ما بود .. همین..
ناراحت شده بودم ولی با حرفها و شوخیهای عباس موضوع رو فراموش کردم ..
اون شب با اینکه خیلی استرس داشتم ، با حرفهای عاشقانه ی عباس ، زندگیمون رو با عباس زیر یک سقف شروع کردیم ..
به قدری احساس خوشبختی میکردم که میترسیدم هر لحظه از خواب بیدار بشم و ببینم تمام این اتفاقها خواب بوده...
عباس تمام تلاشش رو واسه این خوشبختی میکرد .. با اینکه خسته میشد ولی هر روز به محض این که به خونه برمیگشت من رو بیرون میبرد و کمی میگشتیم ..
هفت ماهی از ازدواجمون گذشته بود و من کم کم ، در طی روز حوصله ام سر میرفت و دلم میخواست کاری رو شروع کنم و سرگرم بشم ولی عباس راضی نبود ..
یه شب که خونه ی زنعمو بودیم و من دوباره این موضوع رو بازگو کردم زنعمو گفت مطمئنم که عباس اجازه نمیده، اوقات تلخی نکن.. به جاش زودتر بچه دار شو ...
زود گفتم وای نه .. کلی قسط داریم ، بچه بیاد کلی خرج داره..
زنعمو گفت روزی رسون خداست... ماشالله پسر محمدتون چه بانمکه.. آدم دلش میخواد همش باهاش بازی کنه .. آرزو دارم منم یه روز با بچه ی شما بازی کنم ...
دیگه حرفی نزدم ولی حرفهای زنعمو فکرم رو مشغول کرده بود ...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•┈┈••✾🍀🎗🌹🎗🍀✾••┈┈•
#دعای قرآنی فوری برای فروش ملک و منزل و آپارتمان
برای فروش ملک و آپارتمان یا زمین ، صبح جمعه ، وضو بگیرد و سپس هفت بار آیه صدویازده سوره مبارکه توبہ
🌛وَ مَنْ أَوْفی بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذی بایَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ🌜
را بر ظرفی از آب پاک بخواند و آن آب را در ملک یا منزل بپاشد . به اذن خداوند تبارک و تعالی بزودی ملکش به فروش میرود. این دعا بسیار مجرب است
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام ی خاطره از دامادی همسایمون بگم ما همسایه خیلی نزدیک هستیم جوری ک پسر همسایمون میخواست منم ببر برا انتخاب لباس 😂
هیچی دیگ این ماه بعدش مارو دعوت کرد دامادیش منم کلی شاد ک میرم عروسی رفتیم دیدیم همه نشستن منتظر عروس دوماد، نمیدونم ۲۰ دقیقه ای گذشت ک دیدم دایی عروس اومد بعدش عموهاش بعدم رسید به فامیلا داماد ، خلاصه عروس داماد اومدن ، بعد ملت پول ریختن سر اینا😖 باور نمیکنید کل بچه ها فامیل هجوم بردند زیر پای این دوتا پول جمع کنن، یهو عروس سر خورد افتاد دوماد اومد بگیرتش باهم افتادن تو آبنمای ورودی تالار، خداییش نمیدونستم بخندم یا گریه کنم 😂😂😅 عروسی بچه ها نابود شد
خدایی بچه هاتون رو جمع کنین عروسی مردمو خراب نکنن، این همه هزینه میکنن که ی خاطره ی قشنگ بسازن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
داداشم اسم شناسنامه ایش امیر محمد هست..ما بهش میگیم امیر،روز جشن تولد ۴ سالگی ش ،یکی از خانم های پیر فامیل
بهش میگه محمد بیا،این بچه هم با گریه و زاری میاد پیش مامانم که:
مامان من کیییممم😭راستشو بگید😂😂رسما روح بچه رو نابود کردن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
تجربه ی من راجع به پدر و مادرمه.
مادرم 54 ساله و پدرم 60 سالشونه. پدرم در زمان جوونی یکی دوبار به مادرم خ... کردن و مادرم #دعوا و #قهر کردن ولی بخاطر بچه به زندگی ادامه دادن.
من و خواهرام بزرگ شدیم و ازدواج کردیم ولی مادرم همیشه نسبت ب پدرم #شکاک بود و حتی پیش ما با متلک و بی احترامی با پدرم صحبت میکرد. من با چشمای خودم میدیم ک #اقتدار پدرم خرد میشد. این باعث شد پدرم روز به روز از مادرم سردتر بشه. طوریکه دو سال قهر بودن .😭
هر چقدر هم من و خواهرام با مادرم صحبت میکردیم ک اگه این رفتارا درست بود تو این چند سال نتیجه میگرفتی ولی اصلا گوش نمیداد.
تا اینکه مادرم با خانم خوبی آشنا شد و رفت و آمد کرد و دید دوستش با همسرش چطوری رفتار میکنه و اشتباه رفتار خودش رو پیدا کرد.🤔
بعد یک دفعه مادرم قهر کردن رو کنار گذاشت . اگه ما به پدرم #غر میزدیم، ازش طرفداری میکرد. پدرم که چند سال بود نماز نمی خوند، دوباره با صحبتای مادرم نمازشو شروع کرد.
مادرمم که نتیجه رفتارای خوبشو دید، بیشتر #تشویق شد و دیگه طوری شده ک اگه منم درخواستی از پدرم داشته باشم که بخوام قبول کنه باید به مادرم بگم.
الان مادرم میگه مردا مثل بچه ان باید چرب زبونی کرد و با #ملایمت باهاشون صحبت کرد.
مردا تو هر سنی ک باشن احتیاج به #احترام و محبت و اقتدار دارن.🙏💐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•