به وقت #خاطرات عروسی
سلام خوبین
من واستون ی خاطره بگم ، یادم میاد عروسی یکی از آشناهامون همه گروهی ریخته بودن وسط و دور عروس میچرخیدن و کم کم کنار میرفتن که برن بشینن این بچه کوچولو هایی ک توی تالار بودن میدویدن و رد میشدن بین همه این خانومایی ک داشتن میومدن عقب عقب یکیشون محکم خورد به بچه ، بچهه پرت شد سمت میز و هرچی روی میز بود ریخت اون خانومه هم کلا پهن زمین شد قیافه من اون وسط این شکلی بود و همه چشم غره میرفتن بهم که نخندم ولی خب.. 🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام
چند سال پیش رفتیم یه عروسی که خیلی ادعای کلاسشون میشد عروس و خواهرش و دوستشون با هم حسابی هماهنگ بودن از قبل ، شب عروسی که اومدن رو استیج اونجارو کلا خالی کردن شروع کردن به شلنگ تخته انداختن، 😂 از قبل رو سر عروس و داماد گلبرگ ریخته بودن وقتی اینا اومدن رو سن اول خواهر عروس پاش لیز خورد پهن شد رو زمین عروس و دوستش اصلا محلش ندادن و ادامه دادن اونم خدایی خوب خودشو جمع کرد و باهاشون هماهنگ شد بعد از چند لحظه دوست عروس افتاد زمین و بازم همون تکرار شد آخراش عروس پهن زمین شد یعنی تصور کن عروس دراز افتاده رو زمین لنگه کفشش رو هوا ، مردم که دیگه مرده بودن از خنده تا مادر عروس اومد بهشون گفت تا خودتون رو ناقص نکردین تمومش کنید 😂😂 ولی خدا خیرشون بده اون شب کلی خندیدیم 😂😂
در ضمن اعتماد به نفس اون سه نفر هم ستودنی بود😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندآشپزی
زرشک رو به این روش درست کنید و از رنگ وطعمش لذت ببرین
#ترفند_آشپزی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام ممنونم بابت کانال خیلییی خیلللی خوبتون 😍😍
یکی از تجربه هایی ک من از این کانال یاد گرفتم این بود ک #صبور باشم و #باسیاست
وقتی آقایی حرفی رو میزنه اگه من مخالف اون کار یا اون حرف هستم #اولش #موافقت می کنم به ظاهر اما بعدش با صبوری و سیاست حرف خودمو به کرسی میشونم.
بهشون میگم #چشم ، اما بعدش با آرامش و سیاست واسش دلیل میارم که این کار جالب نیست و به این دلیل درست نیست . آقایی هم خیلی زود #آروم میشه و حرف منو قبول میکنه 😍😍
اما قبلا با کوچکترین حرفی ک من مخالف بودم و آقایی میزد غر غر میکردم و قهر میکردم و آقایی هم لج میکرد.
اما الان با این چیزایی ک از کانال خوبه خانومانه تون یاد گرفتم زندگیم خییییلی بهتر شده . ممنونم ازتون ❤️❤️💋😘😘😘
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
کلاس چهارم اینطورا بودم
بعد از اونجایی که کل خانواده مادریم تالاری ان داییم عروسی دخترشو تو تالار خودش گرفت
منم احساس میکردم به عنوان خواهرزادش وظیفه دارم کمک کنم و باید به مهمونا رسیدگی کنم 😭😂 ( کلا یه روحیه پتروس فداکار دارم فکر کنید اون موقعه دو برابر شده بود 🗿😂)
عمه بزرگه ی داماد بهم گفت که نماز خونه کجاست و اینا منم بردمش تو نماز خونه ، بعد کفشامو در اوردم رفتم تو ( واقعا یادم نی چرا )... برگشتم تو اسانسور دیدم ملت یجور عجیبی نگاهم می کنن ، و بعدش فهمیدم که وقتی از نماز خونه امدم بیرون بجای کفشای خودم دمپاییای عمه داماد رو پوشیدم 💀😂
و وقتی برگشتم که کفشام پس بگیرم دعوام کرد گفت خجالت نمیکشی دمپاییای منو میدزدی 😭😂
اخه یکی نیس بگه زن من دمپایای تورو تو عروسی چیکار می خوام اخه 🫠😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه داری
یک ترفند خونهداری کاربردی
#خانه_داری
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
مامانم تعریف میکنه قدیما چند تا از پسرای روستاشون شرط میزارن ک یکیشون بره قبرستون سر یه قبر...
اونم اخر شب راه میوفته میره قرارم بوده برا اینکه ثابت کنه رفته و دروغی در کار نیس بره کنار قبر یه شخصی میخ بزنه تو زمین این بنده خدا قبرو پیدا میکنه بعد شلوار دمپا هم تنش بوده ( اون قدیم بیشتر پسر جوونا و مردا شلوار دمپا میپوشیدن ) میاد ک میخو بزنه شلواره میره زیرشو اینم نمیبینه تو تاریکی وقتی بلند میشه بره هر چی پاشو میکشه میبینه نمیتونه فرار کنه فک میکنه مرده پاشو گرفته و ول نمیکنه خلاصه که همونجا غش میکنه و صبح مردم پیداش میکنن م😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
درمان ریشه ای مشکلات مفصلی👌
از زانو درد و کمر درد خسته نشدی⁉️
تا کی میخوایی درد رو تحمل کنی⁉️
چقدر هزینه فیزیوتراپی و مسکن کردی⁉️
💫طی یک دوره 21 روزه مشکل رو از ریشه درمان کن 💫
رفع تضمینی مشکلات 👇
🔻آرتوروز 🔻کمر_درد 🔻دیسک
🔻گردن درد 🔻سیاتیک 🔻زانو درد
بدون مواد شیمیایی 💊 بدون حرکات ورزشی 🧘بدون عمل جراحی 🏥
لینک کانال👇👇
https://eitaa.com/joinchat/606405577Cabb43ef08f
به وقت #خاطرات عروسی
عروسی پسر خالم بود
من ی تیپ اسپرت داشتم
شلوار لی با ی بلوز اسپرت و کفش اسپرت
با دوستم رفتیم وسط
من یهو جوگیر شدم اومدم بپرم حرکت بزنم
از شانس بد ما بند کفشم باز شده بود یهو بند میره زیر کفشم میام بچرخم یهو با دماغ میرم تو زمین
هیچی دیگ چشمتون روز بد نبینه اصن دلم میخاس همونجا ب همون شکل زمین دهن باز کنه برم توش🫠
تو عروسیا خیلی حواستون باشه خلاصه جو گیر نشین :]
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
حالا نوبت عکس دستای ما🤩✨️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱🍀 محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم بخشکی شانس... از ماشین پیاده شدم، اما حتی یه ماشین هم
#داستان_زندگی ❤️
سلام من لیلام چهل و دو سالمه، پانزده سالم بود که مادرم پاشو کرد تو یه کفش که زن پسرخالم بشم، منم به درس و مشق علاقه داشتم ولی مگه میشد اون زمان رو حرف پدر مادر حرف زد مجبور شدم قبول کنم. زن پسرخالم شدم خالم اینا شهرستان زندگی میکردن اما گفته بودن برام نزدیک مامانم خونه اجاره میکنن همینکارم کردن.
مصطفی مدرک تحصیلیش سیکل بود، رفت تو یه شرکت راننده شد، اون موقع پیکان جوانان داشت راننده رئیس شرکتشون شد.
اخلاقش بد نبود اگر سر به سرش نمیزاشتم باهام کار نداشت، یه سالی بدون هیچ مشکلی کنار هم زندگی کردیم تا اینکه خالم تصمیم گرفت از شهرستان بیاد نزدیک ما خونه بگیره اولش خوشحال شدم چون از بچگی خالمو دوست داشتم اونم اخلاقش باهام خوب بود، اومدن دوتا کوچه بالاتر از خونه ما خونه گرفتن
دو سه هفته اول خیلی خوب بود برامون تازگی داشت هرشب یا اونا میومدن خونه ما یا ما میرفتیم اونجا. یه ماهی که گذشت یه روز سرزده اومد خونمون منم دوروزی بود مریض بودم اصلا به زندگی نرسیده بودم گردگیری و جارو نکرده بودم تا اومد یه دوری تو خونه زد بعد رفت جلوی آینه شمعدون وایساد، یه دست روی آینه کشید گفت: لیلا این چه زندگی ایه؟ خاک رو همه وسایلات نشسته چرا تمیز نمیکنی؟
منم بچه سن بودم خجالتی هم بودم زود رفتم دستمال برداشتم کلی عذرخواهی کردم شروع کردم به تمیزکاری.
گفت تو این یه سال حتما اینجوری پسرمو نگه داشتی حتما تا الان تنگی نفس گرفته از بس خاک خورده.
بازم من کلی معذرت خواهی کردم کلی خجالت کشیدم، گردگیریم که تموم شد رفتم شروع کردم به غذا درست کردن دوباره یکم غر زدو رفت، منم خودمو لعنت فرستادم که چرا اومده خاک تو خونم دیده از فردا هرشب قبل خواب خونه رو گردگیری میکردم تا نکنه صبح سرزده بیاد خونمو کثیف ببینه.
دوباره دو روز بعد سرزده اومد رفت انگشتشو اینور اونور کشید دید خبری از خاک نیست گفت لیلا شنیدم میخواید امشب برید مهمونی خونه عمه بابات
گفتم آره خاله میخوایم بریم اونجا چطور؟
اخماش رفت توهم گفت نه نرید من اصلا از این زنه خوشم نمیاد خیلی فیس و افاده داره نمیخواد برید.
نمیدونستم چی بگم گفتم نمیدونم آخه مصطفی بهشون قول داده اگر نریم زشته.
گفت مصطفی بیخود کرده قول داده من میگم نرید بگو چشم خودمم به مصطفی میگم نگران نباش.
گفتم چشم نمیریم. نشست تا مصطفی اومد مصطفی گفت: لیلا پس چرا آماده نشدی؟ مگه مهمونی دعوت نیستیم؟
مادرش گفت: نه من به لیلا هم گفتم به توام میگم، حق ندارید برید اونجا من از اون زن بدم میاد افاده ایه.
مصطفی گفت نمیشه که ما بهشون قول دادیم حتما تدارک دیدن اگر نریم زشته...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•