#اعتراف
خاطره جالب یکی از اساتید قدیمی دانشگاه شریف دانشکده متالورژی :
یکبار داشتم برگهها رو تصحیح میکردم، به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت؛ با خودم گفتم ایرادی ندارد، بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد، از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم .
تصحیح کردم و 17/5 گرفت ... احساس کردم زیاد است ، کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد ...
دوباره تصحیح کردم 15 گرفت !
برگهها تمام شد، با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود ...
تازه فهمیدم "کلید" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم !
" اغلب ما نسبت به دیگران سخت گیر تریم تا نسبت به خودمان ! "
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#شیرینی_حلزونی
🥢شکلات صبحانه
🥢 خمیر هزارلا
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام دخترم ۲۰ سالمه
یه عروسی خیلی یهویی دعوت شدیم😐😂
منم دلم نمیخاست برم چون چشمم عفونت کرده بود خیلی سرخ شده بود دیه بابام گف مهم نیس بریم خدا بزرگه😂
اقا ما رفتیم عروسی ک عصری ساعت 10صب تا 12شب بوده من ظهرش عینک زدم اوکی بودش
شب ک شد میزپشت سریم چن تاپسر متشخص نشسته بودن هی نگا میکردن
یکیش گف حیف این دخترخانم با این همه کمالات و... ک کوره بدبخت😐😂😂😂
عصبی شدم برگشتم بهش گفتم کور خودتی ، چشامم عفونت کرده مجبورم عینک زدم خلاصه از اول مجلس تا اخر مجلس سوژه ملت من بودم😞🤣 البته اون آقا الان بابای دخترمه😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#جوجه_مزه_دار
✍موادلازم :
🥢 مرغ ( رون ، فیله ، سینه یا کتف و بال )
🥢 جعفری
🥢 ریحون
🥢 پیازچه
🥢 فلفل دلمه سبز
🥢 فلفل سبز تند یا شیرین
🥢 سیر تازه
🥢 پیاز
🥢 روغن نصف استکان
🥢 ادویه ( نمک ، پودر انبه ،پودر پیاز ، پودر تخم گشنیز )
🥢 ماست و موسیر
🥢 سس هالوپینو ( یا هر سس سبز تندی که دارید مثل سس فیلفیل)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خانم هایه عزیز کشورم! مادرهای عزیز! دخترای زیر ۲۰سالی هیچی از زندگی نمیدونن. چرا واسه ازدواجشون عجله دارید؟
الان زمان قدیم نیست که دختر ۲۰ساله بشه ... قبل از ازدواج مطالعه کنید و آموزش بهشون بدید.
به پسرتون یاد بدید با جنس مخالف چطور برخورد کنه. عروس که دشمن شما نیست.
پدرای زحمت کش! بادختراتون دوست باشید. باهم بیرون برید. تو سن ۱۶تا۲۰ سال اوج هیجانات احساسی بچه هاس. عاشق میشن. از مسیر زندگی خارج میشن.
قبل رسیدن به این سن، مطالعه کنید. بدونید تو این بحران چیکار کنید و چطور برشون گردونید تو مسیر درست.🙏
✍ ازدواج و تربیت فرزند، کار سختی است. نیاز به مشاوره، مطالعه و تفکر دارد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
یه دست لباس عالی، واسه تو که خیلی باحالی!👗👗
لباس های با کیفیت با قیمت مناسب میخوای
لباسهای چهار فصل ☀️⛈❄️☃️
🦋ست خونگی و بیرونی
🦋شومیز و پیراهن مجلسی
🦋تونیک و تیشرت
🦋شلوار زنانه
آمار رضایتمندی،بالا 💯
ارسال رایگان و تحویل فوری در محل👌
https://eitaa.com/joinchat/3864854792C282d4b1d99
لینک پر فروش گذاشتم این کانال👆👆
#اعتراف
پیرو اعتراف اون دوستمون که خواب دیده بود.
شوهر من خواباش خیلی جالبه اصلا یه دنیای دیگه داره برا خودش..
دیشب نصف شب منو بیدار کرد گفت بذار خوابمو برات تعریف کنم خیلی واقعی بود بعد تعریف کرد که تو خیابون بوده با چند نفر توماشین یه دفعه چند تا ماشین پلیس میذاره دنبالشون فرار و تیراندازی و... یکی دونفرم تیر میخورن. دقیقا امروز نزدیکای ظهر عین همین اتفاق شیراز میفته شوهرم با 50متر فاصله کاملا دیده بود که ماشین پلیس میذاره دنبال یه ماشین بعدش تیراندازی میکنه دوتاشون تیر خوردن، دو نفرم گرفتن یه نفرم فرار کرده بود. خیلی خیلی شبیه به خوابش اصلا خودش برگاش ریخته بود😂😂 خواباش همش تعبیر میشه و عیناً اتفاق میوفته
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی
اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
عالیه این دعا 😳👆
#اعتراف
سلام وقتتون بخیر بابت کانال خوبتون
امشب با دختر عموم که تازه ازدواج کرده بیرون بودیم رفتیم پودر قهوه بخریم حرف از قهوه شد و اینم برگشت گفت من خودم اصلا قهوه دوست نداشتم از بس امیر (شوهرش) با روش های مختلفی قهوه درست کرد و بهم داد تا اینکه منم قهوه ای کرد (منظورش این بود که قهوه خورم کرد) چند لحظه ساکت شد😩💩 بعد یهو هردو تامون پوکیدیم از خنده 😂💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
ماعم رسیدیم بلاخره:)🤍
ازاین رسیدنا ارزومیکنم بهتون :))💚
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#فکر_بیهوده
❤️یَا وَاحِدُ الْبَاقِی أَوَّلَ کُلِّ شَیْءٍ وَ آخِرَهُ❤️
🔷اگر کسی فکر های باطل و خیالباف بسیار میکند و بدین سبب ناراحت باشد این اسم را بسیار بخواند نجات می یابد 🔹
🔷 کسی از چیزی یا کسی خوف و ترس داشته باشد قبل از نماز ظهر غسل کند و نماز خواند چون فارغ شود پنجاه بار این اسم را بخواند از ترس و خوف دشمن ایمن گردد و دشمن بر وی مهربان شود.🔹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀 مادر مرضیه با ابروهای گره خورده از اتاق خارج شد و گفت مرضیه توان نداره..نمیخواد اونج
داستان زندگی 🍀
سال ۱۳۸۰
"از زبان مریم"
هیچ وقت فکر نمیکردم از شنیدن خبر مرگ کسی خوشحال بشم .. تقصیرم نداشتم .. سال به سال اگه مراسمی میشد عباس رو می دیدم . هر دفعه هم اینقدر خجالت میکشیدم و هول میشدم که فقط یه نگاه بهش مینداختم و وقتی میدیدم که اون هم نگاهش به من ، سرم رو مینداختم پایین ..
این دفعه ولی شاید بیشتر میتونستم ببینمش ..
مامان پیرهن مشکی بابا رو انداخت جلوی دستم و گفت من میگم عجله داریم تو نشستی زل زدی به اتوی خاموش...
اتو رو روشن کردم و گفتم تا بابا بیاد یک ساعت طول می کشه ، من اینا رو یه ربعه تحویلتون میدم ...
مامان همونطور که جلوی آینه ایستاده بود با خودش گفت کاش این اتفاق نمیوفتاد ..
مامان داشت موهاشو مرتب میکرد، گفتم مامان نکن، خیلی زشته، داریم میریم مراسم میت
+بابا ببینه ناراحت نمیشه؟
مامان رفت از کشو قیچی رو برداشت و گفت یه کم الان فقط کرم میزنم ، تموم فامیلا هستن، تو کارت رو بکن زود باش...
اتوی لباسها که تموم شد رفتم اتاقم تا ادکلن و برسم رو بزارم تو کیفم ..
جلوی آینه دستی به صورتم کشیدم روسریمو مرتب کردم..
کمی آرایش کردم.. بهم میومد ولی یک لحظه فکر کردم نکنه عباس بفهمه تو ختم پدربزرگش و ازم ناراحت بشه ..
با دستم لبم رو پاک کردم و کمی ادکلن به خودم زدم و برگشتم پیش مامان که کارش تموم شده بود ..
نشستم روی مبل و گفتم بفرما هم لباسها رو اتو زدم هم خودم آماده شدم ...
مامان گفت کار منم تموم شد الان لباس میپوشم ..
با صدای در حیاط که بسته شد فهمیدیم بابا هم رسید ..
مامان سریع لباسش رو در آورد و پیرهن مشکیش رو تنش میکرد و گفت حاج ولی اومدی ؟..
بابا اوهومی گفت و وارد اتاق شد ..
بلند شدم و گفتم سلام باباجون .. خدابیامرزه حاج عموتون رو .. پیرهن مشکیت رو اتو زدم ...
بابا نگاهی به مامان انداخت و چند ثانیه ای زل زد بهش و گفت یقه ی اون لباست رو کمی گشاد بگیر صورتت قرمز شده ..
مامان به سمت آینه رفت و گفت الان خوب میشه برو لباست رو بپوش دیر شد .
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•