به وقت #خاطرات عروسی
سلام. دخترم
اقا ما رفته بودیم عروسی پسر خاله بابام، همه چی خوب بود تا وسطای عروسی یهو صدای جیغ اومد و در عرض چند ثانیه همه جمع شدن دور عروس. عروس خانم بخاطر اینکه از صب چیزی نخورده بود غش کرده بود، موقع غش کردن هم فکش خورده بود به میز جلوش و فکش کج شده بود
بیچاره قشنگ مثل سکته ایا بود، فک کج و چشمای باز و نداشتن هیچگونه علائم حیاتی
همون موقع امبولانس اومد و عروسی بهم خورد دیگه همه رفتیم خونه خاله بابام تا ببینیم چی میشه
اخر شب دیگه عروسو اوردن حالش خوب شده بود و دکتر فکشو جا انداخته بود
دیدیم حالش گرفتس گفتیم حدقل بریم عروس کشون و خودشم با جون و دل اوکی داد
چقد خوشحال شد😂🥲
خلاصه که عروس خانما به خودتون برسین ، راحت باشید و از مراسمتون لذت ببرید😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام به همگي
من تويكي از شهرهاي شمالي زندكي ميكنم و معلم هستم مدتيه بايد جراحي بشم و بخاطر هزينه ش بايد صبر كنم
پريشب تو بارون جلو در خونمون يه گردنبند پيدا كردم اولش فكر كردم بدله ولي فرداش تو طلافروشي بهم كفتن ن تنها طلاست بلكه قديميه
به همسايه ها كفتم اكه كسي گم كرده ادرس منو بهشون بديد، دیشب يه خانومي زنگ منزلمون رو زد و با گفتن نشونه ها ديدم صاحب طلا پيدا شد
گفت من جنگ زده خرمشهرم و وقتي جنك تمام شد اينو مادر بزرگم بهم هديه داده و برام خيلي باارزشه بغلم كرد و گفت هنوز آدمهاي خوب وجود دارن
از وقتي اينو شنيدم خيلي حالم خوبه
خواستم اين لحظه رو باهاتون به اشتراك بذارم و بگم بياييم اجازه نديم مشكلاتمون عوضمون كنن...❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴
اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی
اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
عالیه این دعا 😳👆
تجربه ازدواج :
سلام خواستم خاطره ای از مامان بابام بگم
مامان بابای من ازدواجشون سنتی بوده و اصلا اخلاق هاشون بهم نمیخوره و الان 17 ساله که ازدواج کردن و بیشتر وقتا همیشه دعوا دارن و بعضی وقتا به معنای واقعی از زندگی که دارم ناامید میشم چون یک بار ندیدم بابام با مامانم خوب برخورد کنه برای همین منم شاید بابامو اون قدری که باید دوسش ندارم شاید هیچوقتم نتونم ببخشمش نه اونو نه خانواده هاشونو که خودشون تصمیم گرفتن برای بچه هاشون من خواهر کوچیکترم یه بار گریه میکرد از بد رفتاریای بابام با مامانم خیلی ناراحت بود
خانواده های عزیز خواهش میکنم اول ببینید اون دو نفر بهم میخورن بعد ازدواج کنن اگه هم میبینید نمیتونید زندگی کنید همش دعوا دارید قبل بچه دار شدن یه فکری بکنید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
و او گفت بله🫠
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
بچه که بودم رفته بودیم خونه پدربزرگم و داشتیم با دخترخالم عروسک بازی میکردیم بعد من از عروسکش خوشم اومد و تصمیم گرفتم یه کلکی بزنم
خلاصه رفتم در یخچالو باز کردم و گفتم اخ جوووون نوشمک و ظرف یخ رو لیس زدم.آقا زبونم گیر کرد حالا هرچی میکشیدم زبونم درنمیومد هی تلاش هی کوشش آخر به زور زبونمو از ظرف یخ جدا کردم و شانس اوردم که الان زبونم سرجاشه و لال نشدم ولی پوست زبونم چسبیده بود کلی خون از دهنم اومد
آخرشم مامانم محبت رو تکمیل کرد و مث هاپو کتکم زد😂😂😭
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
دخترداییم ۱۰-۱۱ سالش بود پشت کامپیوترم داشت بازی میکرد، منو خواهرمو دخترخالمم اتاق کناری بودیم، منو دخترخالم مسابقه بدترین شکلک داشتیم یعنی ی جوری قیافمونو کج و کوله میکردیم که خودمونیم وحشت میکردیم 😂🤦♂ این طفلی درست زمانی که من قیافم شبیه گراز شده بود درو باز کرد😂🤦♂💔 قشنگ چندبار از ترس ریست شد😂🤦♂ فکرکنم برای همینه الان بزرگ شدیم به خواستگاریم جواب رد داده😂🤦♂💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱🍀🌱 دیگه خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم .. فقط دلم میخواست روزها زودتر بگذره
داستان زندگی ❤️🌸
به اتاقم رفتم و در رو بستم و بی اختیار گریه کردم ..
من تمام این روزها عباس رو نامزد خودم میدونستم و چه رویاها که نبافته بودم .. امکان نداشت که قبول کنم زن کس دیگه ای بشم ..
غروب بود که متوجه ی اومدن بابا شدم .. سریع از پله ها پایین رفتم و به بابا سلام دادم ..
بابا با تعجب نگاهم کرد و پرسید گریه کردی؟؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم نه .. به آشپزخونه رفتم ..
مامان به بابا گفت آره گریه کرده .. واسه خاطر یه کلمه حرف من..
بابا جورابهاش رو گوله کرد و انداخت گوشه ی اتاق و گفت مگه چی گفتی ؟
مامان گفت بیا بشین تعریف کنم ، تو ببین من بد میگم ..
سینی چای رو روی میز گذاشتم و نشستم .. بابا لیوان رو برداشت و گفت خیره ،چی شده؟
مامان نگاهی به من کرد و گفت امروز خاله ی عباس زنگ زد...
_خوووب...
مامان که معلوم بود خیلی خوشحاله ادامه داد گفت پسرش سعید ، مریم رو دیده و پسندیده .. گفتن اجازه بدید بیاییم خواستگاری..
بابا خونسرد به مامان نگاه کرد و گفت تو چی گفتی بهش؟؟
_گفتم بزار با باباش حرف بزنم فردا جواب میدیم...
بابا اخمهاش رفت تو هم و گفت اشتباه کردی .. باید میگفتی دختر ما نامزد داره .. فقط مونده رسمیش کنیم ...
مامان لبخندش رو جمع کرد و گفت حاج ولی تو اینارو با عباس یکی میدونی؟؟ پسر تحصیل کرده اس، پولدارن...
بابا تکیه داد به مبل و گفت من بهتر از تو میشناسمشون .. ولی قرار نیست که آدم تو زندگیش پولدارتر، خوشگلتر، درس خونده تر پیدا کرد بزن زیر همه چی و قول و قرارش یادش بره .. در ثانی دخترمون دلش با کیه؟؟ تو که مادرشی و از دل دخترت خبر داری ...
مامان دستهاش رو جمع کرد تو سینه اش و با اخم گفت چون عباس فامیلته نمیخواهی رد کنی...
بابا بلند شد و گفت چون دل دخترم با عباس ، رد نمیکنم ..
از در بیرون رفتنی گفت فردا هم زنگ زد آب پاکی رو میریزی رو دستش، یک کلام میگی دخترمون نامزد داره...
دوباره بغض کردم ولی این بار از خوشحالی بود ..
مامان با تاسف نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و گفت باباتو جو گرفته ، تو هم بچه ای .. کاش یه روز نیاد که پشیمون بشی...
مامان علیرغم میلش به خاله ی عباس ، حرفهای بابا رو گفت
گوشی رو گذاشت و گفت باور نکرد ، فکر کرد الکی میگم .. پرسید به کی دادید گفتم فامیله ، ولی باز باور نکرد...
نشست و نفس بلندی کشید و گفت حیف شد من خیلی دلم با اینا بود...
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم ولی دل من با اینا نبود که ...
فردای اون روز که مامان عباس زنگ زد برای حال و احوالپرسی ، مامان ماجرای خواستگاری رو گفت و یه جور هم با منت گفت که با این که بهتر بودند ولی رو حرفمون موندیم ..
**
"عباس"
کنار مامان نشسته بودم و گوشم رو چسبونده بودم به تلفن ..
وقتی شنیدم خاله زنگ زده واسه خواستگاری مریم، خونم به جوش اومد ..
همین که مامان تلفن رو قطع کرد گفتم مامان همین امشب موضوع رو به بابا میگی و تکلیف من رو زودتر روشن میکنی..
مامان زد پشت دستش و گفت هنوز دوماه نشده پدربزرگت مرده، من چطور همچین حرفی بزنم ؟ناراحت میشه..
+نمیشه مادر من، نمیشه... مگه قراره چیکار کنیم .. تا بریم خواستگاری و بخواهیم نامزد کنیم یک ماه طول میکشه..
مامان خواست حرفی بزنه که آروم زدم رو صورتم و گفتم جون من همین امشب بگو.. من غیرتم قبول نمیکنه واسه مریم خواستگار بره...
مامان کمی نگاهم کرد و با لبخند گفت قربون پسر غیرتیم بشم ... باشه.. توکل بر خدا میگم ...
این که مامان کی به بابا گفت و بابا چطور راضی شد رو نفهمیدم..
فقط مامان دو سه روز دیگه خبر داد که آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته ...
از خوشحالی تو ابرها سیر میکردم و هر شب ساعتها به مریم فکر میکردم ...
با اینکه لباس داشتم ولی برای شب خواستگاری باز لباس جدید خریدم ..
کلی به خودم رسیدم و ادکلن رو روی خودم خالی کردم ..
با اینکه مریم جواب مثبت داده بود ولی میترسیدم یه وقت به چشمش خوب نیام و پشیمون بشه...
من و بابا و داداشم ابوالفضل که سه سال از من کوچیکتر بود به خواستگاری رفتیم ..
سبد گل بزرگی که سفارش داده بودم رو بین راه گرفتیم و راهی شدیم ..
درشون که باز شد عمو به پیشوازمون اومد و با روی باز ازمون استقبال کرد..
من آخرین نفر وارد شدم ..
مریم با چادر سفید خوش آمد میگفت لحظه ای که با مامانم روبوسی میکرد چشمهاش رو بالا آورد و یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..
سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایید مریم خانم...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من و اقایی یک پسر خوشگل۳ ساله داریم. ما از لحاظ خانوادگی باهم متفاوت بودیم. من اونو در سطح خودم نمیدونستم.😒 ۵ سال زجر کشیدم. #دخالت های مامانش و گوشی بودن اقایی، نابودم کرد.
ما دوبار به دادگاه و محضر رفتیم و که جدا شیم.
بعد ۵ سال تصمیم گرفتم #تغییر کنم. شدم باب دل اقایی 😍😜
1⃣ اول خودم رو شناختم، بعد توقع کردم که اقایی منو بشناسه.
2⃣ فهمیدم زندگی مشترک یعنی باهم زندگی کردن. #احترام به هم، به خانواده ها.
3⃣ #منظم بودن منزل و لباس و احترام به مامان اقایی.
همش به اقایی گفتم تو بعد از خدا تنها پناهمی. تو تنها دوستمی. تو بهترین تکیه گاهی.😘
مواظب دوستایی که #حسادت میکنن، باشید. چشم و #همچشمی نابود کنندس. بزرگترین ضربه ای که خوردم از چشم و هم چشمی و #حسادت بود.
زندگیاتون سرشار از عشق
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
اینم دسته گل اول ما🥺✨
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•