به وقت #خاطرات عروسی
خب اقا ما بچه بودیم و عروسی یه غریبه دعوت بودیم بعد موقع پخش شیرینی و میوه منو پسر عمم نقشه چیدیم که یواشکی بریم شیرینی بقاپیمو فرار کنیم بعد ما که رفتیم شیرینی برداریم پسر عمم یواش دوتا برداشتو فرار کردم منم اومدم فورا یه دونه برداشتم بعد چون تور بلند مال ابجیمو پوشیده بودمو برام یکم بلند بود گیر کرده بود به میز چرخ داره که شیرینی توش بود بعد من تا اومدم بدومو برم میزه با من کشیده شد و خواست بیوفته که خدمتگذاره عروسی اونو گرفت اما من خوردم زمینو چند تا از ظرفا هم افتاد زمینو و خرد شد خلاصه که ابروم رفت بعد خدمتگذاره خودش بهم سه تا شیرینی داد بعد گفت عزیزم میگفتی خودم بهت میدادم 😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام منم یه خاطره دارم بگم😂😂😂
دخترم 20 سالمه
عروسی پسر خالم بود
تو خونه جشن گرفته بودن
(تالار رسم نبود اون موقه)
منم کوچیک بودم همیشه برام سوال بود که توی لباس عروس چیه که اینطوری پف وایمیسته 😂😂😂😂😂
خلاصه عروس و داماد کنار هم وایساده بودن فیلم داشت میگرف فیلمبردار
منم وسط اون شلوغی اومدم خم شدم سرمو کردم زیر دامن عروس که ببینم چیه تو لباسش😂😂😂😂 ناگهان یکی منو از کمربند شلوارم گرفت بلند کرد آویزون رو هوا بودم دیدم بابامه و خیلی خشمگینه😂 منو پرت کرد تو بغل مامانم ، بین زمین و هوا داشتم کتک میخوردم، آخه این طرز رفتار با ی بچه ی کنجکاو درسته آیا😂
:•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانه_داری ᭄🏡
معجزه ی جوش شیرین ✨
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من چندتاتجربه ساده ولی تاثیرگذار دارم.
◀️هیچ وقت شوهرجونمو پیش خانوادش با اسم خالی صدا نکردم. همیشه میگم: جواد اقا.جواد جان.عزیزم و...
◀️هیچ وقت #مشکلاتی که دارم رو پیش کسی بازگو نمیکنم، حتی مادرم.
◀️هیچوقت بهش #سرکوفت نمیزنم٬ نصیحتش نمیکنم٬ بهش دستورنمیدم٬ باهاش #تندی نمیکنم.
◀️ وقتی بخواد بیاد یا بره میرم استقبال و بدرقش
◀️وقتی برام چیزی میخره حتی یک جفت جوراب حتما ازش #تشکر میکنم.
◀️اگه چیزی بخوام به حالت #دستوری بهش نمیگم. مثلا میگم: شوهرجونم دلم بستنی میخواد. یامیگم جواد اقام یک مانتودیدم خیلی خوشگله.😉
◀️وقتی ازم چیزی میخواد میگم چشششم
وایشونم یادگرفته من که حرفی میزنم میگه چشم.
◀️ من خیلی وقتی که تنهاییم #شیطون میشم البته فقط وقتی که تنهاییم چون اصلادلش نمیخواد پیش بقیه سبک بازی دربیارم و روی این موضوع خیلی حساسه..
◀️ روی حجابم خیلی حساسه سال اول عقدمون چادری نبودم اما وقتی ازم خواست بهش گفتم چشم. با هم رفتیم برام چادر خرید و خیلی تشویقم کرد.
رابطه من و همسرم خیلی خوووبه طوریکه توی فامیلم زبونزد #شوهرداری شدم وهمه میگن خیلی خوب شوهرتو رام خودت کردی. این یعنی ته خوشبختی😍😘
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
یادمه تازه فهمیده بودم قرعه کشی چیه تو مدرسه کلاس سوم بودم رو کاغذا مینوشتم ۱۰۰۰،۲۰۰۰....(خیلی ارزش داشت اونموقع)بعد پخش میکردم بین بچها اونام پول میاوردن میدادن به من منم کاغذاشونو پخش و پلا میکردم اسم هرکی در میومد کاغذارو میدادم بهش از خوشحالی میمرد((((:پولام میموند واسه مننننن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات نامزدی
سلام پسرم 🙋♂️
این سوتی من مال یک ماه پیشه نامزدم روز تولدش افتاده بود روزی که قراره کنکور بده
منم با خواهر نامزدم قرار گذاشتیم که با کمک هم سوپرایزش کنیم (شهریور ماه بعد عروسیمون هستش و این آخرین تولدش توی دوران نامزدیمون بود)
و طبق برنامه خواهرش ۲ تا کیک گرفته بود یکی کیک اصلی بزرگ بود و اون یکی کوچیک که قرار بود خانوادگی بگیریم و راستش من اصلا از اینکه کیک رو بکوبم تو صورت کسی خوشم نمیاد اما با اصرار خواهرش دیگه مجبور شدم انجام بدم
صبح من نامزدم رو بردم سر جلسه کنکور اما موقع برگشتش مثلا من کاری برام پیش اومد و پدرش رفت دنبالش
من پشت در با کیک منتظر بودم که صدای پدرزنم و نامزدم رو شنیدم که داشت نامزدم رو راجب زندگی مشترک نصیحت میکرد🙂
منم با دقت تو اون فاصله داشتم گوش میدادم
که دیدم یه دفعه خواهرش چشم ابرو میاد
منم تا در باز شد هول شدم و تا یه صورت دیدم کیک رو کوبیدم روش
و دقت که کردم دیدم زنم اینقدر هیکلی نبود....
هیچی دیگه زده بودیم تو صورت پدر زنم 😂😂
و پدرش در ادامه نصیحت هاش به ترکی گفت و تصمیم های مهم زندگیتون رو خودت بگیر این اینقدر خنگه فرق بین من و تو رو نمیفهمه😂🤦
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات نامزدی
سلام پسرم 🙋♂️
این سوتی من مال یک ماه پیشه نامزدم روز تولدش افتاده بود روزی که قراره کنکور بده
منم با خواهر نامزدم قرار گذاشتیم که با کمک هم سوپرایزش کنیم (شهریور ماه بعد عروسیمون هستش و این آخرین تولدش توی دوران نامزدیمون بود)
و طبق برنامه خواهرش ۲ تا کیک گرفته بود یکی کیک اصلی بزرگ بود و اون یکی کوچیک که قرار بود خانوادگی بگیریم و راستش من اصلا از اینکه کیک رو بکوبم تو صورت کسی خوشم نمیاد اما با اصرار خواهرش دیگه مجبور شدم انجام بدم
صبح من نامزدم رو بردم سر جلسه کنکور اما موقع برگشتش مثلا من کاری برام پیش اومد و پدرش رفت دنبالش
من پشت در با کیک منتظر بودم که صدای پدرزنم و نامزدم رو شنیدم که داشت نامزدم رو راجب زندگی مشترک نصیحت میکرد🙂
منم با دقت تو اون فاصله داشتم گوش میدادم
که دیدم یه دفعه خواهرش چشم ابرو میاد
منم تا در باز شد هول شدم و تا یه صورت دیدم کیک رو کوبیدم روش
و دقت که کردم دیدم زنم اینقدر هیکلی نبود....
هیچی دیگه زده بودیم تو صورت پدر زنم 😂😂
و پدرش در ادامه نصیحت هاش به ترکی گفت و تصمیم های مهم زندگیتون رو خودت بگیر این اینقدر خنگه فرق بین من و تو رو نمیفهمه😂🤦
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌟بعضی شبا یه خوابایی میبینم که اصن روم نمیشه برا کسی تعریف کنم ولی دلم خیلی میخواد بدونم تعبیرشون چیه یه کانال پیدا کردم که خوابمو دقیق و درست تعبیر میکنه برام 😳👇
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
#اعتراف
یادمه تازه فهمیده بودم قرعه کشی چیه تو مدرسه کلاس سوم بودم رو کاغذا مینوشتم ۱۰۰۰،۲۰۰۰....(خیلی ارزش داشت اونموقع)بعد پخش میکردم بین بچها اونام پول میاوردن میدادن به من منم کاغذاشونو پخش و پلا میکردم اسم هرکی در میومد کاغذارو میدادم بهش از خوشحالی میمرد((((:پولام میموند واسه مننننن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خانومای عزیز😊مرسی از ایده ها و تجربه هایی ک در اختیارمون میذارین. من21 و عشقم 27 سالشه. هر سال روزی ک باهم آشنا شدیم رو #جشن میگیریم. امسال اقایی #فراموش کرده بود. عشقم خیلی مهربونه،ولی تو خانواده ش به این مناسبت ها بهای زیادی داده نمیشه 🙈😍🎁🎊
اقایی یادش رفت.منم فقط بهش تبریک گفتم. اونم ناراحت شد و گفت:شرمنده عزیزم، هر چی بگی حق داری. تلویزیون مامانم سوخته از صبح خواستم یکی بخرم. (حس خوبی نبودک روزی ک یه سال منتظرش بودم اقایی درگیر خرید واسه مامانی بوده)
ولی خوشحال شدم از اینکه هوای مامانشو داره.
بهش نظر دادم تو خریدش، مدل و شکل و اینکه چطور #سوپرایز کنه😊 بهش گفتم: بهت #افتخار میکنم عزیزم😍 خوشحالی مامانی با ارزشترین هدیه ای بود ک میتونستی بم بدی.
هم خوشحالش کردم، هم عزیز تر شدم 🙃😋هم روزمو خراب نکردم بلکه کلی حرفای قشنگ شنیدم و #انرژی گرفتم. هدیمو هم میگیرم از اقایی شما خیالتون راحت باشه😄
✍ خداوند میفرماید :
هر آنچه بکاری همان رو درو خواهی کرد چه خوب و چه بد !
شما در آینده میخواهی چی رو درو کنی ؟
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
عکس حلقه های ازدواجمون🥹
چند ماه بعد از عروسی باهم فروختیم کسب و کار راه بندازیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🏹❤️ تمام ماجرا رو تعریف کردم مامان با چشمهای از حدقه در اومده تو سکوت به حرفهام گوش
#داستان_زندگی 🍀🌸
"عباس"
از هیجان و عصبانیت دستهام میلرزید.. همین که تماس رو قطع کردم به سمت شهر نرگس راه افتادم با اینکه پسرم رو دوبار بیشتر ندیده بودم ولی حس میکردم یک تکه از وجودم رو گم کردم..
از دیروز به قدری کلافه و سرگردون گشته بودم که نه چیزی خورده بودم نه خوابیده بودم با شنیدن خبری از پسرم صدای معده ام هم بلند شد ولی حتی برای یک لحظه نمیخواستم تعلل کنم میترسیدم نرگس پشیمون بشه و دوباره فرار کنه .
هر چی حرص از نرگس داشتم روی گاز فشار میدادم و کمتر از چهار ساعت بعد، به شهر نرگس رسیدم
از یکی دو نفر آدرس رو پرسیدم و خیلی زود جلوی خونه ی مادر نرگس ماشین رو متوقف کردم
در آهنی سبز رنگی بود، زده های زیاد در نشون میداد که سالهاست این در رنگ تازه ندیده ..
با سوئیچ چند ضربه به در زدم زن لاغر اندامی در رو باز کرد. قبل از این که حرفی بزنه پرسیدم پسرم کجاست؟ نرگس کو؟
زن با ترس کمی عقب رفت و صدا کرد نرگس...
از کنار زن گذشتم و وارد حیاط شدم با صدای بلند گفتم نرگس بچه ی من کو؟
در اتاق روبه روم باز شد و نرگس بچه به بغل ظاهر شد.. آروم سلام داد و گفت تو حیاط داد نزن بیا توگفت و دوباره برگشت به اتاق..
در اتاق رو تا ته باز کردم و گفتم پسرم رو آماده کن ببرمش
نرگس انگشتش رو گذاشت رو بینیش و آروم گفت تازه خوابوندمش اینقدر داد نزن .
کفشهام رو درآوردم و با قدمهای بلند خودم رو به نرگس رسوندم و خواستم بچه رو ازش بگیرم که نرگس محکمتر بچه رو به سینه اش چسبوند و با بغض گفت عباس تو رو خدا ، تو رو جون پسرمون ، منو از بچه ام جدا نکن. پولت رو بهت پس میدم..
بازوش رو محکم گرفتم و گفتم مگه از روز اول قرارمون همین نبود واسه چی الان این کارها رو میکنی؟
اشکهای نرگس روی صورت سرازیر شد و گفت نمیدونستم بچه یعنی چی؟ نمیدونستم جونم به جونش بند میشه ، از همون اولین بار که تکونهاش رو تو شکمم حس کردم، فهمیدم دل کندن ازش سخته . الانم حاضرم بمیرم ولی ازم جداش نکنی..
بچه با گریه و صدای نرگس بیدار شد، نرگس با همون حالت عقب رفت و کنار دیوار نشست و به پسرم شیر داد.
زنی که در رو باز کرده بود گفت گریه نکن مادر، شیر غصه میدی به بچه ، فایده نداره گوشت نمیشه به تنش..
نرگس آرومتر شد همونجا وسط اتاق ایستاده بودم .
زن که فهمیده بودم مادر نرگسه، نزدیکم شد و گفت پسرم از راه رسیدی بشین یه چای بخور..
روبه روی نرگس نشستم چقدر پسرم کوچولو بود و چه تلاشی میکرد برای شیر خوردن..
آروم و جدی به نرگس گفتم شیرش رو که خورد آماده اش کن ببرم
نرگس سرش رو بلند کرد و گفت اگه تو راه گرسنه اش شد چی بخوره؟
نمیدونم چرا با این سوال قلبم گرفت گفتم خودتم بیا هنوز یک ماه از صیغه مونده...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•