eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
6.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
9.5هزار ویدیو
29 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ وسایل و خیلی کمی رو پسری که همون روز دیده بودمش خالی کرد و به داخل برد بهش گفتم کمک میخوای؟ گفت ممنون میشم این یخچالو کمکن کنی چون تنهایی نمیشه منم کمکش کردم و داخل بردیم وسایلش خیلی کم بود بهم گفت که خانواده ش شهرستانن و این اینجا تنهایی زندگی میکنه بهش گفتم چند ساله تهران داری کار میکنی که گفت هفت هشت سالی میشه که تهران کار میکنم و از همون اولم مجردی زندگی میکردم بهش گفتم دسخوش داری بابا کار هر کسی نیست من دیگه میرم اگر کاری داشتی اون در ابیه خونه ماست بگو محمد و کار دارم، اخر شبام با بچه ها جمع میشیم تو پارک سر خیابون خواستی توام بیا خداحافظی کردم و رفتم دنبال کارم، چتد شبی گذشت رفتم بیرون و تو کوچه دیدمش گفت میخواستم بیام پارک سر خیابون دست زد به جیبش یهو هراسون شد ❌❌❌
۳ گفت گوشیم جا مونده بیا بریم بیاریمش بهمراهش رفتم و وارد خونه شدم ی چیزی مشکوک بود وسایلش زیادی کم بود با اینکه میگفت چندساله که مجردی زندگی میکنه ولی گازشو وصل نکرده بود گفتم مگا اشپزی نمیکنی؟ چرا گازت وصل نیست گفت نبابا میرم بیرون ی چیزی میخورم انگار خوشش نمیومد که من تو خونه ش هستم و وسایلش رو میبینم چیزی که نظرمو جلب کرد ی لب تاپ اخرین مدل بود که خریدش برای ی کارگر تقریبا غیر ممکن بود از خونه بیرون اومدیم و رفتیم پارک با بچه ها اشنا شد و به مرور خودشو توی دل همه جا کرد وقتی توی جمعی بود جمع و میگرفت دستش و اگرم نبود کسی حوصله نداشت و هی میگفتیم زنگ بزنیم تا بیاد، چند وقتی گذشت که یهو کشور بهم ریخت مردم ریختن بیرون شعار میدادن و اینترنتا قطع بود ما همگی شبا جمع میشدیم توی پارک ولی اون نمیومد چندباری زنگ زدم بهش بگم امید بیا پارک ولی جواب نمیداد ❌❌
۴ ی شب داشتم از پشت پنجره کوچه رو میدیدم هول و هوش ساعت یک بود دیدم امید اومد خونه ش، فرداشبش اومد تو پارک و شروع کرد از نظام حرف زدن و بچه ها رو تحریک کرد که اره بیاید ماهم بریم و بچه ها رفتن من حقیقتش از پلیس ترسیدم نرفتم فردا صبح امید و دیدم ی حسی گفت تعقیبش کن و کردم دیدم رفت سمت بالاشهر و توی ی خونه ویلایی منم از دیوار بالا رفتم و وارد شدم ی تیکا دیوار خونه کلا شیشه بود چندتا دختر و پسر مثل امید اونجا بودن و ی عالمه تفنگ و وسایل روی میز بود ی صدایی در درونم میگفت که امید جاسوسه اون روز هر جور بود برگشتم خونه و شبش هم با امید و بقیه رفتیم خودم تو جمعیت دیدم که امید از ما دور شد و یهو تیر هوایی زدن دست هیچ پلیسی اسلحه نبود یکی دوبار خودمو بین جمعیت گم کردم که منو نبینه و از بین مردم دیدم که امید ماسک زده و داره پرچم کشورو اتیش میزنه همون لحظه رفتم سراغ پلیس هایی که گوشه خیابون بودن و مشغول متفرق کردن مردم به یکیشون کل فرمانده شون بود و کاری نمیکرد فقط با بی سیم حرف میزد ماجرا رو گفتم بهم گفت اگر دروغ بگی دستگیرت میکنیم گفتم باشه نشونه های امید رو دادم و گفتم من میرم تو ❌❌❌
۱ با همسرم توی شهرستان ازدواج کردیم و به من گفت که اینجا جای پیشرفت نداره و بیا بریم تهران، بنابراین راهی تهران شدیم چند سالی بود که بچه دار نمی شدیم و فهمیدیم که مشکل از یکیمون هست وقتی به دکتر رفتیم گفت که من مشکل دارم باید درمان بشم شوهرم بهم گفت مردونه وایسادم پات و اصلا برام مهم نیست که مشکل از توعه، درمان کردم و بعد از چند سال دویدن و نذر و نیاز خدا یه پسر بهم داد انقدر دلم بچه میخواست که وقتی پسرم به دنیا اومد فکر میکردم یه تیکه از بهشت خدا توی دستای منه همش مراقبش بودم و تلاش میکردم بهترین هارو براش فراهم کنم دکترم بعد از اینکه به دنیا اومد بهم گفت که دیگه نمیتونم بچه دارشم و باید با همین یه دونه خودم رو دل خوش کنم بعد از اینکه روزها می گذشت و پسرم بزرگ شد کم کم به سنی رسید که فرستادمش دانشگاه ❌❌
۴ بهش گفتم خب تقصیر من چیه؟ من فقط ی واسطه ازدواج بودم اما باز شروع کرد به توهین و گوشی رو قطع کرد بین حرفهاش ی چیزی گفت که خیلی دلم شکست بهم گفت تو از بچگی سمیه رو دوس داشتی وقتی ما خونمون جدا شد کینه گرفتی و میخواستی ی جوری تلافی کنی و دخترم رو بدبخت کردی من قصدم خوشبختی سمیه بود ولی اونا برداشت دیگه ای کرده بودنو و فکر میکردن من ازشون کینه دارم پیگیری کردم و متوجه شدم علی چند روزه تازه بیکار شده و دنبال کاره و اینا ی جوری برخورد میکردن که انگار سمیه زن شغل علی شده بود ی مدتی گذشت که دیدم در میزنن انگار یکی میخواست در و بکنه در و باز کردم و با داداشم رو برو شدم شروع کرد فحاشی به من که تو دخترم رو بدبخت کردی و میکشمت حمله کرد بهم تا منو بزنه اما نزد میگفت کاش اینکارو نمیکردی تا از چشمم نیافتی دیگه قید منو بزن و رفت همون روز خواهرم زنگ زد و گفت که علی معتاد شده و سمیه خیلی ناراحته ❌❌
۱ وقتی پونزده سالم بود بابام ی معتاد الاف بیکار بود که بخاطر مواد منو داد به جمال ۴۵ ساله برام عروسی گرفتن و راهی خونه ش شدم با هووم توی ی خونه زندگی میکردم جمال چهارتا دختر از زن اولش داشت وقتی توحه جمال به خودم رو میدیدم فکر میکردم شدم سوگلی و خیلی کیف میکردم که انقدر بهم توجه داره تو سن هفده سالگی دوقلو باردار شدم و بچه هام شدن پسر جمال خیلی خوشحال بود از قبل هم براش عزیزتر شدم جشن گرفت و سورو ساط برپا کرد فکر میکردم که دیگه شدم ملکه و دوتا ولیعهد دارم اون احمق عوضی هم دلش خوش بود که نسلش ور نمیافته و ادامه دار میشه هووم از من بدش میومد و بدتر از قبل باهام بد شد هر جوری میتونست اذیتم میکرد در عوض جنال خیلی هوامو داشت
۳ چون مواد فروش بود و مواد زیادی توی خونه داشت مامورا ریختن خونمون رو گشتن و مکادو پیدا کردن جمالو بردن زندان و اوضاع من که فتر میکردم بهتر میشه بدتر از قبل شد افتادم زیر دست هووم و اونم خیلی اذیتم میکرد انگار هر بلایی سرم‌میاورد راضی نیست دست اخر نمیدونم از کجا فهمید که من جمالو لو دادم رفت و به پدر شوهرم گفت اونم بعد از اعدام‌جمال منو از خونه انداخت بیرون و بچه هامم ازم گرفت از سر بدبختی و بی سرپناهی رفتم خونه داداشم اما اونم گفت که زندگیش خراب میشه و منو انداخت بیرون جایی رو نداشتم ی مدتی تو خیابون میخوابیدم تا اینکه فهمیدم بهزیستی ی خونه هایی داره برای زنایی مثل من رفتم بهزیستی و شرایطم رو گفتم اونا هم بعد از ی سری مراحل اداری بهم سرپناه دادن ی مدتی رفتم جاهای مخالف برای کار تا یکم پول جمع کردم انا اقوام جمال پیدام کردن و اذیتم میکردن از سر ناچاری رفتم‌ تهران
۱ ۱۸ سالم بود بعد از گرفتن دیپلم دوست داشتم درسم رو ادامه بدم اما چند تا خواستگار داشتم که یکی از همشون سمج‌تر بود هیچ جوره بیخیال من‌ نمیشد قد بلندی داشت و حسابی لاغر بود انقدر که لباساش به تنش میرقصید، به خاطر ریش بلندی هم که گذاشته بود و شبیه بیمارها بود اسمش مجید بود پدرم زیاد تو قید وبنده تحقیق نبود و میگفت به تحقیق ربطی نداره به اینده ازدواج کلا بابام تو قید خانواده نبود. سپرد به خودم اون زمان کلاس گلدوزی و خیاطی میرفتم مجید پشت سرم میومد تا وارد آموزشگاه بشم بعد از تعطیلی هم دوباره دنبالم می اومد. نه حرف می‌زد نه نزدیک می شد هیچی نمیگفت و کاری بهم نداشت کم کم محبتش تو دلم جا شد ازش خوشم اومد به پدرم گفتم جواب من به مجید مثبته. دایی کوچیکم مخالف بود اومد خونمون و کلی باهام حرف زد که تو زیبایی، اون نیست بعد از یک مدت تو ذوقت میخوره اصلاً این پسره قیافش داره داد میزنه که معتاده گفتم اون فقط لاغره، زیبایی هم ماندگار نیست بهم‌گفت این مرد زندگی‌نیست ولی قبول نکردم وقتی دید پای انتخابم هستم‌ دیگه حرفی نزد
۲ نمیدونم چرا اینقدر اون بندگان خدا رو اذیت کرد اخرسر با مشورت برادر بزرگم با مادر خاستگارم صحبت کردم و گفتم من فقط ۱۱۴ سکه بعنوان مهریه میخوام پدرم الان سرلجبازی این همه سخت میگیره وقتی تا پای عقد پیش بریم کوتاه میاد ،موقع عقد محضری بجای ۷۰۰ تا سکه میتونیم ۱۱۴ سکه مهریه ی من رو ثبت کنید. پس از مشورت با پسرش و همسرش قبول کردند پدرم با اکراه اون جوون رو بعنوان داماد پذیرفت بالاخره روز موعود فرا رسید و توی محضر برادرم به پدرم کفت زینب باهات کار داره
۳ همونجا به پدرم گفتم من دلم میخواست به تاسی از حضرت زینب ۱۴ سکه به نیت ۱۴ معصوم مهریه م باشه اما حالا که شما اینقدر اصرار داری کم نباشه لااقل بیشتر از ۱۱۴ سکه نشه، اجازه بده مهریه م رو به تعداد سوره های قران متبرک کنم،پدرم از فرط عصبانیت رگهای گردنش بیرون زد اما بخاطر حفظ ابرو چیزی نگفت و بظاهر قبول کرد، و رسما از اون روز من و محمد حسین باهم عقد کردیم هرچه بیشتر از روزهای عقدمون میکذشت من بیشتر عاشق مرام و معرفت و اقاییش میشدم از خانواده ش هم هرچی بگم کم گفتم، دوسال بعد از ازدواج دوقلو دنیا اوردم اما پدرم سر لجبازی که چرا اجازه ندادم با پافشاریهاش از محمد حسین اون ۷ تیکه جنس جهاز رو از بهترینهاش تهیه کنه سیسمونی خیلی ناچیزی بهم داد،
۴ البته مادرم ازین رفتارهای بابا نازاحت بود ولی کاری نمیتونست بکنه ولی سال قبلش بهترین سیسمونی و بهترین مارکها رو برای بچه ی خواهرم تهیه کرده بودند درسته بهم برخورده بود اما برای من این چیزها چندان اهمیتی نداشت، برادرم چندسال بود برای کار به شهرستان محل سکونت خانواده همسرش رفته بود و فقط سالی یکی دوبار اون هم بمدت یک هفته به تهران میومد، وقتی دوقلوهام چهارساله بودند پدرم حال چندان مساعدی نداشت و کلیه هاش رو از دست داده بود هفته ای سه مرتبه باید برای دیالیز به بیمارستان مراجعه میکرد
۵ از ابتدای بیماری تا اخرین جلسات دیالیز محمدحسین همه ی زحمات رفت و‌امد به دکتر و بیمارستان رو تقبل میکرد،شوهرخواهرم حتی یکبار هم کاری برای پدرم انجام نداد،خواهرم از این رفتار همسرش خیلی خجالت میکشید اما چاره ای جز سکوت نداشت چون شوهرش ادم بداخلاق و گنده دماغی بود و من هربار به خواهرم اطمینان میدادم و خیالش رو راحت میکردم که محمد حسین با میل باطنی کارهای مربوط به بابارو انجام میده و‌ من اصلا دخالتی ندارم. قرار بود بابا عمل پیوند انجام بده حتی موقعی که وارد اتاق عمل میشد برادرم به بیمارستان نیومد و شوهرخواهرم مثل یه غریبه فقط گوشه ای ایستاده بود سالها بعد که حالا بابا بهتر شده بود هربار یاد رفتارهای قبلیش با محمد حسین میافتاد شرمنده و خجل ازش عذرخواهی میکرد