‹اغمــٔـا›
لحظه جان کندنِ روح از بدن را دیدهای؟ بی توبودنها برایم دمبهدم جان کندناست . .
شاعر نشدی حال مرا خوب بفهمی
من قافیه در قافیه رسوایی محضم . .
دارم خودِ واقعیمو از دست میدم
و اینکه نمیتونم راجبش کاری کنم
بیشتر نگرانم میکنه.
‹اغمــٔـا›
؛
شاید باورت نشود گاهی از شدت دلتنگی
راضی به هرچه بودن میشوم بهجز خودم
مثلاً همین امروز آرزو میکردم شاپرک گرفتار در تار عنکبوت گوشهیِ اتاقت باشم
همان قدر نزدیک، همان قدر بیچاره...