eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 مرغ دلم راهی میشود در امن تو گم میشود عمه سادات سلام علیک✋ 🌻ولادت حضرت معصومه (س) و روز دخترمبارک🌻 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸یگانه دختر موسی بگیر دست مرا ... 🌹اعضای قرارگاه فرهنگی مجازی شهید روز دختر رو خدمت تمامی دختران کانال تبریک عرض مینمایند 🌼 ✨🌼 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان_صبا #قسمت_4⃣ از حاجی خواستم #دو دین رو مو به مو تعریف کنه، و در نهایت مقایسه. ✳️وقتی د
⃣ خواندن، فهمیدن، درک کردن، اسلامی دیدن، حدود 5ماه طول کشید. عید🌸🎊۹۳ هم به خونه حاج آقای علوی نرفتم، درس می خوندم ولی غرق در اندیشه ناب 🌷شهید🌷 مطهری بودم... همه جهان🌏 رو از نگاه ایشون می دیدم، و ایشون نگرش اسلامی و تفکر شیعی رو به من یاد دادن... خیلی فرق هست در این دو نکته. نگرش اسلامی حزب الله رو به وجود آورد و تفکر شیعی عاشورا🔴 و انتظار موعود✨ رو... چنان غرق در کتابها📚 بودم که حتی با خانواده حرف نمی زدم مگر به اجبار❕ براشون عجیب بود ولی خیلی اعتراض نکردند. این خواندن ها📖 سبب نگاه انتقادی من به جامعه شد، چیزی که بهش "جامعه اسلامی" میگویند ولی شما بخوانید "غیر اسلامی"! من در عین اعتقاد به زرتشت که یک زرتشتی بودم و ارادت با تمام وجود به اسلام، کم کم به وضعیت سیاسی، فرهنگی، اجتماعی جامعه حساس شدم؛ خطر❌ رو حس کردم، ایرادات رو حس کردم، انتقاد میکردم، صحبت و بحث... بعد از خواندن کتاب ها📚، ناگهان به شدت دلم برای خونه باغ حاج آقای علوی تنگ شد، فوراً حاضر شدم که برم، و رفتم... بعد از مدتها همه از دیدن هم خوشحال شدیم.... جز آقای علوی که مثل همیشه به من نگاه نکرد. بالاخره سر صحبت باز شد... و برای اولین بار من برای ساعتها از وضعیت موجود و فاصله برای رسیدن به اهداف مقدس انقلاب اسلامی برای حاج آقای علوی حرف زدم و ایشون گوش می دادند... در آخر گفتن: "فقط می خواستم یاد بگیرید و تربیت بشید."😐 تمام ذوقم نابود شد! و چه خوب شد که آیینه چینی شکست... خوب شد اسباب خود بینی شکست... به این میگن استاد... بعد از خوندن کتاب ها📚 تغییر ناگهانی رو حس کردم؛ آرام شدم، کم حرف شدم، یک صبای دیگه شدم... یک دختر زرتشتی ولی با اخلاق اسلامی... نو شدم... فکرم عوض شد، نگرشم عوض شد... دیگه اون دختر پر سروصدا و پرهیجان نبودم. ✔️استاد درست می گفت... 🌷شهید🌷 مطهری من رو تربیت کرد... یادم داد و یاد گرفتم صبر کنم✅، فکر کنم✅، تحمل کنم✅، علت بفهمم✅، زود قضاوت نکنم❌، تهمت نزنم❌، غیبت نکنم❌.. هدف استاد این بود که من رو کم کم مسلمان کنه... هنری که کار هر کسی نبود. دوباره کلاسها آغاز شد، ولی حالا فرق داشت، من یک تغییر ذهنی و فکری رو گذروندم. به کتاب خواندن📖 عادت کرده بودم. و این سری استاد شریعتی🌹... دو نگاه متفاوت ولی با یک هدف... من در مقام مقایسه نیستم اما از نظر من دکتر شریعتی نگاهی نومآبانه دارد و روان تر است، اما استاد مطهری سخت و عمیق. منظورم این است که در مورد کتب استاد مطهری باید فکر و اندیشه کرد، اما دکتر شریعتی خیر... با خواندن هم میشود فهمید. به خانه باغ حاج آقای علوی برگشتم و چقدر سبک بال برگشتم... استاد ✨قران می خواند و از من خواست از روی ✨قران بخوانم... و آرام آرام شروع به یاد دادن مفاهیم عبادی کرد... چرا عبادت❓ چرا ذکر❓ چرا صحبت❓ و من واقعاً جوابی نداشتم❗️ یعنی آموزه های دینی زرتشت واقعاً پاسخ گو نبود... ✳️ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان_صبا #قسمت_5⃣ خواندن، فهمیدن، درک کردن، اسلامی دیدن، حدود 5ماه طول کشید. عید🌸🎊۹۳ هم به خ
⃣ از نظر من وقتی از دیگر ادیان در مورد چیزی سوالی می پرسیم جوابها قانع کننده نیست، و پرسشگر هم دیگر جوابی ندارد یا بهتر بگویم سوالی ندارد که بپرسد! بعد از چند روز رفتم خونه حاج آقا علوی، برای شرکت در جلسات روزانه. بعد از مراسمات معمول، خودشان شروع به جواب دادن کردند؛ جالب بود، ما نیاز داریم عبادت کنیم چون بنده ایم... کم کم مشکلات آغاز شد! خیلی سؤال پیچ (❓❓❓) می شدم! بهرحال نهج البلاغه، کتابهای📚 🌷شهید🌷 مطهری و دکتر شریعتی🌹 کتابهایی نیستن که معروف نباشن. و عجیب تر از اون، خوندن این کتابها توسط یک دختر زرتشتی ای بود که هر هفته با موبد اعظم سیر اخلاقی رو چک میکرد که روحی پاک داشته باشه... 🔶اگر با موبدان اعظم صحبت کرده باشید متوجه تفاوت اونها با بقیه موبدها میشید. نژادپرست و افراطی نیستن، شباهت به اسلام درشون کم نیست. من بعد از مسلمون شدنم دعوت شدم به ادریانا و جشنی💫🌺🎊 کوچک. هرچند می دونستم از دستم ناراحتن. از دختری که به چشم سرمایه بهش نگاه می کردن. اما کاری کردند که همچنان به زرتشت علاقه مند❤ باشم و به حفظ احترامش بکوشم. 🔶دوستانی که منو می شناسند می دونند چقدر سعی در ردِ دروغها و شایعاتی که به زرتشت می زنن فعالم. هرچند ضعیف و بی حاشیه اما پاک. من ۱۶سال در این دین بودم. و واقعاً خداپرست✨ بودم. ✳️تربیت من اینگونه بود...دینم زرتشت اما رفتارم مسلمانانه بود... فقط درس می خوندم📖 که خانواده خرده نگیرند ولی غرق در اندیشه زیبای مطهری و عرفان آقای علوی بودم. امتحانات خرداد ماه تمام شد و با خیالی آسوده تر به دنبال مطالعاتم📚 رفتم. باید بگم که سخت ترین و عذاب آورترین روزها رو برای آقای علوی رقم زدم.😅 دو دفتر📒 کامل پر از سؤالات❓ کرده بودم، از کتابهای 🌷شهید🌷 مطهری و دکتر شریعتی🌹 و امام خمینی💗. طوری که می پرسیدم اگر این شیء کتابه چرا کتابه چرا مداد نیست!🤔 من تازه داشتم با تاریخ فرهنگ اسلام آشنا می شدم. مثل کربلا🔴، مثل انقلاب. و در ذهنم حد و مرزهای ذلت و عزت و... مشخص شد. آقای علوی می گفت کلیشه است که بگیم کربلا درس آزادگیه، باید بگیم کربلا، کرب و بلاست🔴⚫. حدود دو هفته اتفاقات کربلا تا شام رو توضیح و تحلیل دادند و ذهنیت من درباره حق✅ و باطل❌ کامل شکل گرفت. و این باعث شده من الان از بابت اتفاقات سیاسی خیلی ناراحت شوم و حرص بخورم. من فکر می کنم یکی از مشکلات جامعه ما عدم دغدغه مندی ماست. ما دغدغه دین و ایمان و رهبر و خانواده و فرهنگ و اقتصاد نداریم، اما تا دلتون بخواد دغدغه لاکچری و شیشلیک و تفکر غربی و کلاس و... داریم! و این برایم عجیبه که ما در چند مورد کاملاً ضربه خوردیم، یعنی اسلام ضربه خورده، بخاطر عدم رهبر گرایی... یعنی ولایت فقیه و امام رو گذاشتیم کنار و ضربه ای شیرین نوش جان کردیم! از امام علی تا امام حسین؛ و امام زمان و ملی شدن نفت و امام خامنه ای، ولی درس نمی گیریم! خیلی جالبه شاید یزید و تیر وطایفه اش به جهنم🔥 واصل شدند اما تفکر یزیدی، شما بخونید "غربی" همچنان پا برجاست... ✳️ادامه دارد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔸یگانه دختر موسی بگیر دست مرا ... 🌹اعضای قرارگاه فرهنگی مجازی شهید #احمدمشلب روز دختر رو خدمت تمامی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 اینا جملات جسارت به کسی نیست... من نمیگم اونایی که بدحجابن بَدهستن... من نمیگم اونایی که مانتویی هستن بَد هستن... ✨من فقط حرفم اینه با داشتن حجاب خیلی چیزا به دست میاد✨ خیلیا بخاطر داشتن امنیت تو دارن میرن لابد به خودت میگی میرن که میرن مگه بخاطر ماست😏☹️ لابد میگی تو یه کشوره دیگه جنگه🇮🇶 🇸🇾جوونای مملکت 🇮🇷ما دارن میرن خودشونو به کشتن میدن... لابد شعار نه غزه🇪🇭 نه لبنان 🇱🇧جانم فدای ایران هم میگید؟؟؟ 👈تازه جالب اینجاست مسخره هم می کنید میگید مدافع حرم چیه؟؟؟👉 بابا کلی پول میگیرن💸💶 👈هیچی نمی تونه جای آدمو بگیره...👉 👈به شمای دختر خانوم بگن بهتون کلی پول میدیم 👉 ❓ بابات یا داداشت یا همسرتو میفرستی بره جنگ؟؟؟ ❗️عوضش کلی پول میدنا... ❓حاضری...؟؟؟ ❓حاضری بی بابا باشی ؟؟؟ ❓ولی کلی پول داشته باشی؟؟؟ ❓حاضری داداش نداشته باشی... یا همسر؟؟؟ ❗️❓ولی کلی پول ... بخدا 😔 انقد با هاتون تو 💻📱🌐 دل خانواده های رو 💔خون نکنید😔 اما خواهر خوبم 👇👇👇 اگه شما الان تو سوریه🇸🇾 یا 🇮🇶عراق باشی ❌یه عده که و و ندارن به شهرت یا خونت حمله کنن چجور میخوای از خودت دفاع کنی؟؟؟ اصلا از داعشیا و امثال اونا به زن ها و دخترای اسیر خبر داری؟؟؟ های ما ما میرن این صحنه ها تو کشور ما تکرار نشه یه جـــمله 👇👇👇 ❤️"دختر شده ای که هزاران دل به خاطرت ترک وطن کنند و بشوند مدافع حرم "❤️ ❤️"خواهرم تو هم مدافع حجابت باش با چادرت"❤️ ✍❧یا قَتیل الْعَبَرات ـHـ❧ 🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌷کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌷 👇👇👇 @AHMADMASHLAB1995
پست ویژه 👇👇👇
💛 چقدراشک بریزم زجدایی آقا....🌼🍃 من دلم💛تنگ شده تنگ کجایی اقا. ....🌼🍃 همه دارندبه تنهایی من می خندند. ..😔🌼🍃 به همه گفته ام این هفته میایی آقا....🌼🍃 توفقط نازبکش اخم کنی میمیرم 🌼🍃 یاروغمخوار من زار شمایی آقا....💛🍃 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
#عاشق نباشی، حس باران رانمےفهمی فرق قفس با یڪ خیابان رانمےفهمی #عاشق نباشی،مےروی در جاده ها..اما معنای فصل برگ ریزان را نمےفهمی در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است #عاشق نباشی، درد پنهان را نمےفهمی #شهید_احمد_مشلب #نبطیه_لبنان @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان_صبا #قسمت_6⃣ از نظر من وقتی از دیگر ادیان در مورد چیزی سوالی می پرسیم جوابها قانع کننده
⃣ اون روزها با معدل باور نکردنی ۱۹.۴۳ شیرینی زندگیم بیشتر شد 😍و نگرانی خانوادم بیشتر😨... چون من ناخواسته با نامحرم دست نمی دادم و رفتارهای اسلامی و حرف های عجیب داشتم،😎 (شما بخونید ذکر). حاج آقای علوی از روندم راضی بود😊 و بهم فرصت استراحت داد و گفت آموزش طب سنتی رو شروع کنم دوباره...🤓 من در سال ۹۰ به دستور مقام معظم رهبری❤️ که فرمودند طب سنتی باید احیا بشه طب رو آموختم. اون موقع زرتشتی بودم و الان به صورت تخصصی فعالیت می کنم. استراحت و تابستان خوبی بود، سفر بندر عباس و عکاسیش 📷 مدتهاست از این کار بدم اومده، هر کسی که دوربین داره و شات میزنه عکاس نیس. حرفم اینه تقوای کاری رو که می کنیم باید داشته باشیم، اگر کسی در کار خودش تقوا داشته باشه حداقل نصف مشکلات ما حل میشه...🤓 تقوا... یعنی هر کاری که می کنی از خدا بترس...☺️ آقای علوی بعد از کلاس ها منو نگه می داشت و می نشست قران می خوند. عربیم ضعیف بود🙈 نمی فهمیدم ولی آروم می شدم... مثل لالایی بود...❤ احساس می کردم روحم پر میشد... خلاء دیگه ای وجود نداشت. قرار بود احکام یاد بگیرم ولی خیلی سخت بود، نمیتونستم!😥 و من هر هفته باید به سؤالات احکام جواب می دادم!😐 خیلی اشکال داشتم گاهاً فتوا هم میدادم😅! که باعث میشد حاجی سرشو بیاره بالا با چهارتا چشم نگاهم کنه بگه از کجا اینو دراوردی؟😁! با کدوم منطق جواب دادی؟!😐 عجیب روزهای سختی بود که نمی تونستم یاد بگیرم! ولی حالا کاملاً جا افتاده و قدرت تشخیصم بالا رفته. اما در سیر رفتاریم ضعف دارم❕ با آغاز مهر و سال کنکور کلاً زندگیم به هم ریخت! من فقط باید تهران قبول میشدم چون مادرم نمیتونست دوریمو تحمل کنه.😕 از همون اول لوسم کردند!😐 با شروع تست☑️ و درس📚📝، از خوندن کتابها فاصله گرفتم، و باعث دلخوری حاجی شدم! بین خانوادم و دلم❤️ مونده بودم؛ خیلی سخت بود❗️ دوران احکام بود و نمی شد نخوند. تصمیم گرفتم روزا تست☑️ بزنم و شبها کتاب بخونم📖. تا میان ترم اول همه چی خوب بود تا وقتی که حاجی گفت هرچی یادم داده ازم میپرسه و امتحان میگیره، اگر نمره خوبی نمی گرفتم حاجی دیگه مسؤلیت تربیتمو به عهده نمیگرفت!😨😢 موندم سر دوراهی که چه کنم! شروع کردم به مطالعه📖 کتابها📚، کلاً درسو بیخیال شدم ولی باز با اون حال ترم اولو با معدل بالا قبول شدم... ✳️یه چیزی در مورد مدرسه: من از اول دبستان تا سوم دبیرستان تو مدرسه "میخاییل کارباچیف" بودم و سال آخر دبیرستان رو در مدرسه دولتی.. ✳️ادامه دارد @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان_صبا #قسمت_7⃣ اون روزها با معدل باور نکردنی ۱۹.۴۳ شیرینی زندگیم بیشتر شد 😍و نگرانی خانوا
⃣ بر خلاف انتظار که دوست داشتم حاجی بیشتر ملاحظه بکنه ولی سختگیرتر و سختگیرتر شد،☹️ چون سال کنکور بود و نمی خواستم پیش خانوادم شرمنده بشم.😊 کافی بود حاجی سؤالی بپرسه که من جواشو بلد نباشم، 😰با عصاش میزد به سرم و میگفت دختره نادون...😱 سخت گیری های حاجی باعث شد که بعد از امتحانای دی مدرسه نرم 😁وفقط سه چهارساعت درس کنکوری بخونم🤓..... تو آزمونام تراز و درصدای خوبی نداشتم...😐 تا عید وضع همین بود..... تا اینکه عید شد و من ۱۴روز اردوی درسی رفتم.....🙄 حاجی قهر و دعوا و کتک وگیس وگیس کشی😭🤐🤕..... اصلاراهم ندادتو خونش بعد دو هفته.... می گفت تو با همون 3یا4ساعت درس هم میتونی قبول بشی.... انصافاهم حرفش درست بود..... من چون میترسیدم ازاینکه نتیجه خوبی نگیرم😕 همون وقت محدودهم باتمام قوامیخوندم ....کم کم اوضاع فرق کرد.....😎 من فهمیدم پشت این کاری حاجی علتی خوابیده واونم نظمه....? حاجی ازدختری که حتی بلدنبودچندتاکتاب مرتب کنه یک موجودمرتب ساخت..... الان هم همینطوره.....نظم دارم توی صحبت کرد🔈...تفریحم🏉⚽🏀....مطالعه📓📔....کارای روزمره ام..... امادرس بعدی...... صبر....🤗 تحت فشار سختی بودم، و سؤال های زیادی داشتم، حاجی فقط گوش میداد و تا سؤالی که مورد نظرش نبود رو نمی پرسیدم جواب نمیداد،😐 این رفتار حتی باعث اعتراض خود خانواده حاجی شد، اما حاجی اتمام حجت کرد و گفت تو تربیت من دست نبرند.🤐 این رفتار حاجی طبق معمول هدفمند و برنامه ریزی شده بود، وقتی دیدم نتیجه نمیگیرم، با حاجی قهر کردم و رفتم دنبال کتابهایی📚 که ممکن بود جواب سؤالهام(❓❓❓) رو داخل اونها پیدا کنم، اما کلاف پیچیده تر شد! 😫😩 ناچاراً مجبور شدم برگردم پیش حاجی، اما اینبار غرورم اجازه نمی داد بیش از یک بار بپرسم! حاجی هم بی توجه برنامه خودشو ادامه داد! ✳️بعد از مدتی دیدم جواب تمام سؤالهامو گرفتم... ✔️اما فهمیدم قرار نیست جواب هر سؤالی رو همون لحظه بگیرم و شاید اصلاً درست نباشه که جواب رو بدونم! 🌸🌱عید نوروز🌱🌸 شد و من واقعاً از نتیجه کنکورم می ترسیدم! وضعیتم مطلوب نبود. بعد از دو روز فکر کردن رفتم به حاجی گفتم: "حاج بابا میشه به درس📝 و کنکورم☑️ برسم؟" قبول کردند، هر چند نمی خواستن قبول کنن و کلاً مخالف تحصیلات آکادمیک دانشگاهی بودند و میگفتن برای یک دختر اشتباهه که بره تو چشم نامحرم باشه، در شأن یک دختر نیست... حرف پدرم هم همین بود... حالا میفهمم اشتباه کردم و نباید می رفتم! و این شد که کلاً درس دین رو گذاشتم کنار و چسبیدم به کنکور❗️ سه ماه مرتب درس می خوندم... اوایل تیرماه بود که کنکور✏️☑️ ریاضی دادم، ❇️وقتی برگشتم تصمیم عجیبی گرفتم... ✳️ادامه دارد @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 ✋ میدهم سوی امیرم یک سلام صبح من آغاز شد با این کلام السّلام ای ساکن کرب وبلا من حرم خواهم همین و والسلام ‌‌‌‌ 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
💫🌸🍃🌸💫 ✨🍃🌹 💋 در امتداد دل❤️ تا چشم كار ميكنه ميخواهمت 😍😍☺️💔 #شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995❤️
💠اکثر های ملت ما وابستگی فکری و عقلی به است‌. هیچ ملتی نمی تواند استقلال پیدا بکند الا اینکه خودش ٬ خودش را بفهمد مادامی که خودشان را گم کردند و دیگران را به جای خودشان نشاندند ، استقلال نمی توانند پیدا کنند.کمال تأسف است که کشور ما که حقوق اسلامی و قضای اسلامی و فرهنگ اسلامی دارد ، این فرهنگ را این حقوق را نادیده گرفته است و دنبال غرب رفته است غرب در نظر یک قشری از این ملت جلوه کرده است که گمان می کنند غیر از غرب هیچ خبری در هیچ جا نیست این وابستگی فکری وابستگی عقلی وابستگی مغزی به خارج منشا اکثر بدبختی های ملت هاست و ملت ماست. 📚صحیفه نور جلد ۱۱ صفحه ۱۸۳ 👈بیانات امام خمینی (ره) در جمع نمایندگان دانشجویان دانشکده حقوق و دانشجویان اردبیل 🗓مورخ: ۱۳۵۸/۱۰/۱۲ °~•| @ahmadmashlab1995 |•~° 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌸 آقای من من!  به من توجه کن ، که از غم و سختی به سوی تو گریخته ام و در حال درماندگی و نیاز در برابرت ایستاده ام ... @AhmadMashlab1995
‍ شهیدی که ص پیکرش را برگرداند. توی هویزه شهید شده بود,اما خبری نبود از پیکرش. با کاروان شیراز رفتم مکه،توی حرم پیغمیر(ص)نشسته بودم که یادش افتادم. عزیزدردانه ام بود،گریه ام گرفت.رو کردم به ضریح پیامبر و گفتم: یا رسول الله! من فرخ ام را از شما میخواهم. ناخوداگاه به ذهنم امد عکس سه در چهارش را که همیشه توی کیفم داشتم بیندازم توی ضریح به نیت پیدا شدن پیکرش... با روحانی کاروان در میان گذاشتم. گفت: حرفی نیست فقط هر کاری میکنید دور از چشم ماموران سعودی بماند. عکس قشنگش را چسباندم به سینه ام،با احتیاط دور وبرم را پاییدم و انداختم توی ضریح. عکس که رها شد از دستمدلم ارام شد. قرار گرفت انگار. چند ماه پس از برگشتنم پیکر فرخ در امد از خاک و شناسایی شد همراه سید حسبن علم الهدی ،جمال دهش ور و محسن غدیریان. درست بعد از سه سال و یک ماه پیغمبرص پیکرش را برگرداند. راوی:مادر دانشجوی شهید کربلای هویزه فرخزاد سلحشور. شادی ارواح پاک شهدا و مادران شهدا 🌿🌺 @Ahmadmashlab1995
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پیامبر اکرم (ص) : عیب های مومنان را جستجو نکنین ؛ زیرا هرکه دنبال عیب های مومنان بگردد؛ خداوند عیب های او را دنبال میکند ؟ هرکه خداوند عیب هایش را جستجو کند ، او را رسوا میکند ، حتی اگر درون خانه اش باشد. @AhmadMashlab1995❤️
🍀 همیشہ در مقابل بدے دیگران گذشت داشت. بارها بہ من مے گفت: ✨"طورے و ڪن ڪہ احترامت را داشته باشند. مے گفت: "این دعواها و مشڪلات خانوادگے را ببین بیشتر بہ خاطر اینه ڪہ ڪسے گذشت نداره. بابا ارزش این همہ اهمیت دادن نداره. 💎 اگه بتونہ توے این دنیا براے خدا ڪارے ڪنہ ارزش داره." 🌷 @AhmadMashlab1995
❤️ ✍آن را ڪه شنیده‌اے بـ‌هشتیان را مےنوشانند، میڪده‌اش ڪربلاست و خراباتیانش این مستانند ڪه اینچنین بےدست و پا افتاده‌اند... @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان_صبا #قسمت_8⃣ بر خلاف انتظار که دوست داشتم حاجی بیشتر ملاحظه بکنه ولی سختگیرتر و سختگیرتر
⃣ بعد از جلسه کنکور✏️☑️ مستقیم رفتم برای امتحانی که قرار بود حاجی بگیره... حاجی گفته بود که اگر توی این امتحان احکام قبول نشم دیگه کلاً بیخیال بشم و کاری با من نداره!☹️ (یعنی توی شش ماه هنوز نتونستی احکام عادی رو یاد بگیری؟) بخاطر همین هفته قبل کنکور فقط کتاب های📔📓 احکام رو خوندم.😎 بعد از کنکور رفتم خونه حاجی و بخاطر اینکه کنکور رو خوب داده بودم آروم نشسته بودم و جواب می دادم. در نهایت حاجی گفت خوبه تا حدودی یاد گرفتی، پاشو برو چایی☕️ بیار... خیلی خوشحال شدم که تو امتحان حاجی قبول شدم... حاج بابا وقتی میگه چایی بیار یعنی همه مشکلات حل شده..😊 بعد رو کردم به حاجی گفتم: "حاج بابا من خسته شدم، چند ماهه سخت دارم درس میخونم میخوام استراحت کنم." قرآن رو باز کردن و خوندن: "سیروا فی الارض....." گفتم کجا برم؟ گفت اونو خودت تصمیم بگیر. تو راه خونه کلی فکر کردم که کجا بهتره، بالاخره تصمیم گرفتم به لبنان🇱🇧 برم... رسیدم خونه به مامانم گفتم مامان اگه من بخوام برم سفر اجازه میدین؟ گفت مثلاً کجا؟ گفتم لبنان🇱🇧. چشماش چهار تا شد و گفت نه.😳😑 گفتم کنکورمو خوب دادم آ؟ گفت با پدرت صحبت کن... منم با ترفندهای دخترانه تونستم پدر رو راضی کنم که به مدت بیست روز راهی لبنان بشم.🤗 اونجا دوست برادرم و همسرش همراهیم کردند. ✔️یک نکته درمورد لبنان و اون هم اینکه لبنان لغو روادیده، یعنی شما میتونید بدون ویزا سفر کنید... خیلی زود عازم لبنان🇱🇧 شدم. تو فرودگاه بیروت دوست برادرم و همسرش برای استقبال اومده بودند. پانزده روز کاملاً فقط خرید کردم و خوش گذروندم. حاجی وقتی فهمید گفت: " کی میخوای بزرگ بشی؟ تو کشوری که ویترین مقاومت هست و در خط مقدم جبهه مقاومت میجنگه فقط خرید کردی و خوش گذروندی؟" گفتم : "حاج بابا ضاحیه الجنوبیه هم رفتم فلافل خوردم 😐 و با مردمش آشنا شدم،" مردمی که با مقاومت میخوابند و بیدار میشند، با مقاومت زندگی می کنند... بر خلاف بیروت که کاملاً اروپایی هست! سه چهار روز آخری که لبنان🇱🇧 بودم خیلی ناراحت بودم که چرا زودتر به اینجا نیومدم! و حسرت بزرگم اینکه چرا نتونستم سر مزار 🌷شهید حاج عماد🌷 و 🌷شهید ابن الرضوان (جهاد مغنیه)🌷 برم... اون یک هفته کاملاً با پانزده روز قبلش متفاوت بود و من با شهادت🔴 و فرهنگش رو در رو آشنا شدم و فهمیدم وارد دینی شدم که از ابتدای آغاز و تا قیامت درگیر جنگ و آسیب های دشمنان و جهل مردم هست...‼️ پس باید همیشه آماده بود، مثل حضرت آقا که چفیه رو دوششون همین حرفو میزنه که باید همیشه آماده جنگ بود.. بعد از بیست روز عازم ایران🇮🇷 شدم و از کشور نارنج و زیتون خداحافظی کردم... ✳️ادامه دارد @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان_صبا #قسمت_9⃣ بعد از جلسه کنکور✏️☑️ مستقیم رفتم برای امتحانی که قرار بود حاجی بگیره... حا
🔟 به ایران🇮🇷 برگشتم و بعد از چند روز پدربزرگم زنگ زد و صحبت کردیم و این شد که دوباره برای مدت ده روز رفتم اردبیل به خونه باغ🏡 پدربزرگم.... پدربزرگ بخاطر بیماری قلبی و کهولت سن باید در جایی خوش آب و هوا زندگی می کرد؛ و این موضوع بیشتر باعث خوش حالی ما نوه ها شده بود که از زندگی شهری فرار کنیم. البته ما نژاد روس آذری داریم. مادربزرگم از اهالی باکوی آذربایجان بودند و پدربزرگم از روس های ساکن در شمال ایران. قبل رفتن به اردبیل برای کسب تکلیف پیش حاجی رفتم. حاجی با لحن شوخ طبعی گفت: " خوب از زیر درس در میری؟ برو اما نه برای خوش گذرونی، برو از خلقت و آفرینش بی نظیر ✨خدا✨ ایمانت رو تقویت کن و خودتو به ✨خدا✨ برسون. *یامن خلق سحاری والبحار...والاشجار...* درک کن چرا دانه های انار مرتب هستند. خدای دانه های انار خدای دانه های برف🌨...خدای باران🌧... خدایی که برای تک تک دانه های باران رسالتی قرارداده، حتماً برای تک تک لحظات زندگی تو هم برنامه ای داره... پس بیهوده نگذرون... ✅برو خدا رو در خلقتش ببین، و بدان رحمت خدا بر غضبش غلبه دارد؛ و تفکر در خلقت خدا و آفزایش، ایمان و رحمت خدا را در پی دارد." روز چهارمی که اونجا بودم متوجه شدم پدربزرگم فهمیده من در چه سِیری افتادم و دارم چیکار میکنم، 😱😰 نشست و کلی صحبت کرد... 😐 اول از حرفهاش ترسیدم😰، در ادامه حرفاش فهمیدم از اینی که هستم راضی هست و آرزوش اینه یکی از نوه هاش مسلمون بشه💖...😍 خیلی خوشحال شدم و در تصمیمم جدی تر و راسخ تر شدم... اما فردا صبحش🏙 سخت ترین صبح من بود! 😫 ✳️پدربزرگم برای نماز✨ صبح بیدارم کرد و منو مجبور کرد که چهار بار نماز صبح بخونم تا یاد بگیرم...😫😩 اولین بار بود نماز می خوندم...📿 ⚡️فرای از سختیش حال خیلی عجیبی بود... پر از آرامش و گریه... ✳️ادامه دارد @AhmadMashlab1995