eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
291 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
72 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
افشار زهره 👆👆👆👆
هـوادارانــ علــ❤ــے افشار ⁦⁦🇮🇷⁩تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷⁩ 🧿« ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ »🧿 تاریخ چنلمون ۱۴۰۰/۱۰/۹ افشار https://rubika.ir/AiIAfshar
سلام دوستان بریم واسه ی فرضیه امنیتی نکته(خواهر علی هستی و کنکور داری) اسمتم ناهیده ساعت۷:۴۵ ساعت ۸ هم کنکور داری ❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂 تو غرق خواب بودم یهو خواب دیدم که ناهید داره کنکور میده. یهو از خواب پریدم. واااااای کنکور ناهید😱دیرش شد. ساعت گوشیمو نگاه کردم.اخخخ ابجی ، ابجی بیدار شو ناهید=😴ولم کن داداش خستم خوابم میاد علی=نگاههههه چ خونسردی تو🤦‍♂مگه نمیخواستی کنکور بدی؟؟؟؟ یک دفعه ای ناهید از رو تخت پرید=واااااای کنکورمممممم😱 علی=بدوووووو ناهید=میشه بری ماشینو روشن کنی منو ببری خواهش مبکنم داداش🥺🤍 علی=باشه خواهر گلم🌹🙂 ناهید=سپاسگزارم😘 *بعد کنکور* تو ماشین منتظر ناهید بودم. یکدفعه ای صدای ناهید اومد=داداش......علیییی....... علی=چه عجب خانم خانما😁خوب بود؟ ناهید=خوب شد به موقع رسیده بودم مگر ن معلوم نبود الان کجا بودم😅 علی=کنکور چطور بود؟ ناهید=بد نبود🙃 علی=پس میریم کافه. بستنی مهمون من😁🙌 ناهید=بح بح چ به موقع😋 علی=کارد بخوره به اون شکمت🤣 *رفتیم کافه* علی=چی میخوری؟ ناهید=هر چی خواستم بگم؟ علی=عمر بخواه شما😉 ناهید=خوب من بستنی میل ندارم فعلا،ی اب هویج لطفا😌 بعد از اینکه بعد از اینکه نوش جان کردیم ، داداش حساب کرد‌. ناهید=علی من میرم دستی به سر و صورتم بزنم. علی=باشه پس من مبرم تو هم بیا😄 رفتم سرویس. سرمو اوردم پایین و اب و به صورتم زدم. بعد از اینکه سرمو اوردم بالا ی زن مشکوک بهم نگاه میکرد. ترسبده بودم😰 با ترس برگشتم رو به روش=کاری دارین😥 زن سرشو تکون داد. ناهید=اهااااا.پس با اجارتون😥 زود فرار کردم. علی اومد دنبالم.تو کافه بودم هنوز علی=کجا موندی دختر😐 ناهید=هیچی بریم😊 یکدفعه ای صاحب کافه به طرفمون اومد=بفرمایید چی میل دارین؟ علی=ما میل کردیم اگه اجازه بدبن رفع زحمت کنیم😊 صاحب کافه=اااااه شما علی افشار هستین😳 علی=بله🙂 صاحب کافه=بیاین لطفا با هم عکس بگیریم😌من خیلی بازی سما رو دوست دارم علی=لطف دارین😚🌹 به دور و بر نگاه کردم همچی مشکوک بود. ی لحظه مغزم دستور داد که داداسمو بندازم بیرون.. علی رو هول دادم. =داداش برو بیرون زود باش😰 علی=چی شده؟؟؟ صاحب کافه=حالا وقتشه😈 علی و پرت کردم بیرون.خودم تازه نیخواستم بیام بیرون اما منفجر شد کافه🔥 ناهید😭کجاییییییی؟ پیداش کردم. چادرشو از رو صورتش برداشتم=الهی دورت بگردم😭💔زنگ بزنین به اورژانس چرا وایستادین😭 *بردیمش بیمارستان* علی=اقای دکتر چی شد😭!؟ دکتر=متسفم.خواهرتون ضربه مغزی شدن. علی=کما رف😭 دکتر=فقط میتونم بگم براش دعا کنین😔 رفتم نمازخونه. دست به دامن اون بالا سری شدم🥀 =خدایا ، خواهرمو بهم برگردون.خواهش میکنم🥺بخدا اگه خواهرمو برگردونی قول میدم بنده ی خوبی باشم🥺 خدایا ، میدونم چیز زیادیه اما نزار تنها یادگار پدر و مادرم جلو چشمای خودم به خاطر من پر پر بشه🥀 اصلا خواهرمو برگردون بهت قول میدم هر ماهی ی بار به خیریه کمک کنم😭خواهش میکنم ازت😭 پرستار=دکتر دکتر؟!خانم افشار بهوش اومد علی=چییییییی😳دکتر چیشد؟ دکتر=خدا خیلی خواهرتونو دوست داره🙂اصلا معجزه بود. بهتون تبریک میگم علی=ممنونم😍خدایا نوکرتم❤️🙂
سلام دوستان بریم واسه ی فرضیه امنیتی نکته(خواهر علی هستی و کنکور داری) اسمتم ناهیده ساعت۷:۴۵ ساعت ۸ هم کنکور داری ❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂 تو غرق خواب بودم یهو خواب دیدم که ناهید داره کنکور میده. یهو از خواب پریدم. واااااای کنکور ناهید😱دیرش شد. ساعت گوشیمو نگاه کردم.اخخخ ابجی ، ابجی بیدار شو ناهید=😴ولم کن داداش خستم خوابم میاد علی=نگاههههه چ خونسردی تو🤦‍♂مگه نمیخواستی کنکور بدی؟؟؟؟ یک دفعه ای ناهید از رو تخت پرید=واااااای کنکورمممممم😱 علی=بدوووووو ناهید=میشه بری ماشینو روشن کنی منو ببری خواهش مبکنم داداش🥺🤍 علی=باشه خواهر گلم🌹🙂 ناهید=سپاسگزارم😘 *بعد کنکور* تو ماشین منتظر ناهید بودم. یکدفعه ای صدای ناهید اومد=داداش......علیییی....... علی=چه عجب خانم خانما😁خوب بود؟ ناهید=خوب شد به موقع رسیده بودم مگر ن معلوم نبود الان کجا بودم😅 علی=کنکور چطور بود؟ ناهید=بد نبود🙃 علی=پس میریم کافه. بستنی مهمون من😁🙌 ناهید=بح بح چ به موقع😋 علی=کارد بخوره به اون شکمت🤣 *رفتیم کافه* علی=چی میخوری؟ ناهید=هر چی خواستم بگم؟ علی=عمر بخواه شما😉 ناهید=خوب من بستنی میل ندارم فعلا،ی اب هویج لطفا😌 بعد از اینکه بعد از اینکه نوش جان کردیم ، داداش حساب کرد‌. ناهید=علی من میرم دستی به سر و صورتم بزنم. علی=باشه پس من مبرم تو هم بیا😄 رفتم سرویس. سرمو اوردم پایین و اب و به صورتم زدم. بعد از اینکه سرمو اوردم بالا ی زن مشکوک بهم نگاه میکرد. ترسبده بودم😰 با ترس برگشتم رو به روش=کاری دارین😥 زن سرشو تکون داد. ناهید=اهااااا.پس با اجارتون😥 زود فرار کردم. علی اومد دنبالم.تو کافه بودم هنوز علی=کجا موندی دختر😐 ناهید=هیچی بریم😊 یکدفعه ای صاحب کافه به طرفمون اومد=بفرمایید چی میل دارین؟ علی=ما میل کردیم اگه اجازه بدبن رفع زحمت کنیم😊 صاحب کافه=اااااه شما علی افشار هستین😳 علی=بله🙂 صاحب کافه=بیاین لطفا با هم عکس بگیریم😌من خیلی بازی سما رو دوست دارم علی=لطف دارین😚🌹 به دور و بر نگاه کردم همچی مشکوک بود. ی لحظه مغزم دستور داد که داداسمو بندازم بیرون.. علی رو هول دادم. =داداش برو بیرون زود باش😰 علی=چی شده؟؟؟ صاحب کافه=حالا وقتشه😈 علی و پرت کردم بیرون.خودم تازه نیخواستم بیام بیرون اما منفجر شد کافه🔥 ناهید😭کجاییییییی؟ پیداش کردم. چادرشو از رو صورتش برداشتم=الهی دورت بگردم😭💔زنگ بزنین به اورژانس چرا وایستادین😭 *بردیمش بیمارستان* علی=اقای دکتر چی شد😭!؟ دکتر=متسفم.خواهرتون ضربه مغزی شدن. علی=کما رف😭 دکتر=فقط میتونم بگم براش دعا کنین😔 رفتم نمازخونه. دست به دامن اون بالا سری شدم🥀 =خدایا ، خواهرمو بهم برگردون.خواهش میکنم🥺بخدا اگه خواهرمو برگردونی قول میدم بنده ی خوبی باشم🥺 خدایا ، میدونم چیز زیادیه اما نزار تنها یادگار پدر و مادرم جلو چشمای خودم به خاطر من پر پر بشه🥀 اصلا خواهرمو برگردون بهت قول میدم هر ماهی ی بار به خیریه کمک کنم😭خواهش میکنم ازت😭 پرستار=دکتر دکتر؟!خانم افشار بهوش اومد علی=چییییییی😳دکتر چیشد؟ دکتر=خدا خیلی خواهرتونو دوست داره🙂اصلا معجزه بود. بهتون تبریک میگم علی=ممنونم😍خدایا نوکرتم❤️🙂