#علی افشار ❤❤❤
هـوادارانــ علــ❤ــے افشار
🇮🇷تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷
🧿« ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ »🧿
تاریخ چنلمون
۱۴۰۰/۱۰/۹
#علی افشار
https://rubika.ir/AiIAfshar
سلام دوستان
بریم واسه ی فرضیه امنیتی
نکته(خواهر علی هستی و کنکور داری)
اسمتم ناهیده
ساعت۷:۴۵ ساعت ۸ هم کنکور داری
❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂
#علی
تو غرق خواب بودم یهو خواب دیدم که ناهید داره کنکور میده. یهو از خواب پریدم.
واااااای کنکور ناهید😱دیرش شد.
ساعت گوشیمو نگاه کردم.اخخخ
ابجی ، ابجی بیدار شو
ناهید=😴ولم کن داداش خستم خوابم میاد
علی=نگاههههه چ خونسردی تو🤦♂مگه نمیخواستی کنکور بدی؟؟؟؟
یک دفعه ای ناهید از رو تخت پرید=واااااای کنکورمممممم😱
علی=بدوووووو
ناهید=میشه بری ماشینو روشن کنی منو ببری خواهش مبکنم داداش🥺🤍
علی=باشه خواهر گلم🌹🙂
ناهید=سپاسگزارم😘
*بعد کنکور*
#علی
تو ماشین منتظر ناهید بودم.
یکدفعه ای صدای ناهید اومد=داداش......علیییی.......
علی=چه عجب خانم خانما😁خوب بود؟
ناهید=خوب شد به موقع رسیده بودم مگر ن معلوم نبود الان کجا بودم😅
علی=کنکور چطور بود؟
ناهید=بد نبود🙃
علی=پس میریم کافه. بستنی مهمون من😁🙌
ناهید=بح بح چ به موقع😋
علی=کارد بخوره به اون شکمت🤣
*رفتیم کافه*
علی=چی میخوری؟
ناهید=هر چی خواستم بگم؟
علی=عمر بخواه شما😉
ناهید=خوب من بستنی میل ندارم فعلا،ی اب هویج لطفا😌
#ناهید
بعد از اینکه بعد از اینکه نوش جان کردیم ، داداش حساب کرد.
ناهید=علی من میرم دستی به سر و صورتم بزنم.
علی=باشه پس من مبرم تو هم بیا😄
رفتم سرویس.
سرمو اوردم پایین و اب و به صورتم زدم. بعد از اینکه سرمو اوردم بالا ی زن مشکوک بهم نگاه میکرد.
ترسبده بودم😰
با ترس برگشتم رو به روش=کاری دارین😥
زن سرشو تکون داد.
ناهید=اهااااا.پس با اجارتون😥
زود فرار کردم.
علی اومد دنبالم.تو کافه بودم هنوز
علی=کجا موندی دختر😐
ناهید=هیچی بریم😊
یکدفعه ای صاحب کافه به طرفمون اومد=بفرمایید چی میل دارین؟
علی=ما میل کردیم اگه اجازه بدبن رفع زحمت کنیم😊
صاحب کافه=اااااه شما علی افشار هستین😳
علی=بله🙂
صاحب کافه=بیاین لطفا با هم عکس بگیریم😌من خیلی بازی سما رو دوست دارم
علی=لطف دارین😚🌹
به دور و بر نگاه کردم
همچی مشکوک بود.
ی لحظه مغزم دستور داد که داداسمو بندازم بیرون..
علی رو هول دادم.
=داداش برو بیرون زود باش😰
علی=چی شده؟؟؟
صاحب کافه=حالا وقتشه😈
علی و پرت کردم بیرون.خودم تازه نیخواستم بیام بیرون اما منفجر شد کافه🔥
#علی
ناهید😭کجاییییییی؟
پیداش کردم.
چادرشو از رو صورتش برداشتم=الهی دورت بگردم😭💔زنگ بزنین به اورژانس چرا وایستادین😭
*بردیمش بیمارستان*
علی=اقای دکتر چی شد😭!؟
دکتر=متسفم.خواهرتون ضربه مغزی شدن.
علی=کما رف😭
دکتر=فقط میتونم بگم براش دعا کنین😔
رفتم نمازخونه. دست به دامن اون بالا سری شدم🥀
=خدایا ، خواهرمو بهم برگردون.خواهش میکنم🥺بخدا اگه خواهرمو برگردونی قول میدم بنده ی خوبی باشم🥺
خدایا ، میدونم چیز زیادیه اما نزار تنها یادگار پدر و مادرم جلو چشمای خودم به خاطر من پر پر بشه🥀
اصلا خواهرمو برگردون بهت قول میدم هر ماهی ی بار به خیریه کمک کنم😭خواهش میکنم ازت😭
پرستار=دکتر دکتر؟!خانم افشار بهوش اومد
علی=چییییییی😳دکتر چیشد؟
دکتر=خدا خیلی خواهرتونو دوست داره🙂اصلا معجزه بود. بهتون تبریک میگم
علی=ممنونم😍خدایا نوکرتم❤️🙂
سلام دوستان
بریم واسه ی فرضیه امنیتی
نکته(خواهر علی هستی و کنکور داری)
اسمتم ناهیده
ساعت۷:۴۵ ساعت ۸ هم کنکور داری
❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂❤️🙂
#علی
تو غرق خواب بودم یهو خواب دیدم که ناهید داره کنکور میده. یهو از خواب پریدم.
واااااای کنکور ناهید😱دیرش شد.
ساعت گوشیمو نگاه کردم.اخخخ
ابجی ، ابجی بیدار شو
ناهید=😴ولم کن داداش خستم خوابم میاد
علی=نگاههههه چ خونسردی تو🤦♂مگه نمیخواستی کنکور بدی؟؟؟؟
یک دفعه ای ناهید از رو تخت پرید=واااااای کنکورمممممم😱
علی=بدوووووو
ناهید=میشه بری ماشینو روشن کنی منو ببری خواهش مبکنم داداش🥺🤍
علی=باشه خواهر گلم🌹🙂
ناهید=سپاسگزارم😘
*بعد کنکور*
#علی
تو ماشین منتظر ناهید بودم.
یکدفعه ای صدای ناهید اومد=داداش......علیییی.......
علی=چه عجب خانم خانما😁خوب بود؟
ناهید=خوب شد به موقع رسیده بودم مگر ن معلوم نبود الان کجا بودم😅
علی=کنکور چطور بود؟
ناهید=بد نبود🙃
علی=پس میریم کافه. بستنی مهمون من😁🙌
ناهید=بح بح چ به موقع😋
علی=کارد بخوره به اون شکمت🤣
*رفتیم کافه*
علی=چی میخوری؟
ناهید=هر چی خواستم بگم؟
علی=عمر بخواه شما😉
ناهید=خوب من بستنی میل ندارم فعلا،ی اب هویج لطفا😌
#ناهید
بعد از اینکه بعد از اینکه نوش جان کردیم ، داداش حساب کرد.
ناهید=علی من میرم دستی به سر و صورتم بزنم.
علی=باشه پس من مبرم تو هم بیا😄
رفتم سرویس.
سرمو اوردم پایین و اب و به صورتم زدم. بعد از اینکه سرمو اوردم بالا ی زن مشکوک بهم نگاه میکرد.
ترسبده بودم😰
با ترس برگشتم رو به روش=کاری دارین😥
زن سرشو تکون داد.
ناهید=اهااااا.پس با اجارتون😥
زود فرار کردم.
علی اومد دنبالم.تو کافه بودم هنوز
علی=کجا موندی دختر😐
ناهید=هیچی بریم😊
یکدفعه ای صاحب کافه به طرفمون اومد=بفرمایید چی میل دارین؟
علی=ما میل کردیم اگه اجازه بدبن رفع زحمت کنیم😊
صاحب کافه=اااااه شما علی افشار هستین😳
علی=بله🙂
صاحب کافه=بیاین لطفا با هم عکس بگیریم😌من خیلی بازی سما رو دوست دارم
علی=لطف دارین😚🌹
به دور و بر نگاه کردم
همچی مشکوک بود.
ی لحظه مغزم دستور داد که داداسمو بندازم بیرون..
علی رو هول دادم.
=داداش برو بیرون زود باش😰
علی=چی شده؟؟؟
صاحب کافه=حالا وقتشه😈
علی و پرت کردم بیرون.خودم تازه نیخواستم بیام بیرون اما منفجر شد کافه🔥
#علی
ناهید😭کجاییییییی؟
پیداش کردم.
چادرشو از رو صورتش برداشتم=الهی دورت بگردم😭💔زنگ بزنین به اورژانس چرا وایستادین😭
*بردیمش بیمارستان*
علی=اقای دکتر چی شد😭!؟
دکتر=متسفم.خواهرتون ضربه مغزی شدن.
علی=کما رف😭
دکتر=فقط میتونم بگم براش دعا کنین😔
رفتم نمازخونه. دست به دامن اون بالا سری شدم🥀
=خدایا ، خواهرمو بهم برگردون.خواهش میکنم🥺بخدا اگه خواهرمو برگردونی قول میدم بنده ی خوبی باشم🥺
خدایا ، میدونم چیز زیادیه اما نزار تنها یادگار پدر و مادرم جلو چشمای خودم به خاطر من پر پر بشه🥀
اصلا خواهرمو برگردون بهت قول میدم هر ماهی ی بار به خیریه کمک کنم😭خواهش میکنم ازت😭
پرستار=دکتر دکتر؟!خانم افشار بهوش اومد
علی=چییییییی😳دکتر چیشد؟
دکتر=خدا خیلی خواهرتونو دوست داره🙂اصلا معجزه بود. بهتون تبریک میگم
علی=ممنونم😍خدایا نوکرتم❤️🙂