eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
291 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
71 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
از دست تو زهرا😂❤️ تینا
مسخره که تویی عزیزم😌 تینا
نه شکیبا بازیگر نیست🙂 تینا
پیام افشاریییی🥺🫀 واییی قلبم😭❤️‍🔥 تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان : شوق پرواز🕊 دوم بیستم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 گذشته... شکیبا: بخواب زمین داوود!!! داوود: بالاخره کار خودشو کرد! شکیبا: وای خدای من نه داوود: چیه چیشده شکیبا: کیانی و زنش اون تو مردن الان داوود: اونا دیگه کین؟ شکیبا: داستانش مفصل ولی کیانی از آشناهای ابراهیمی و بیتا بود داوود: پس تو دیگه چرا نگرانی؟! شکیبا: نگران نیستم دلم میسوزه براشون ولی ابراهیمی اونقدر بی شرف که بیخیالشون شد و بعد...😔 داوود: بیخیال برات مهم نباشه الان بگو چیکار کنیم ابراهیمی پیدامون نکنه شکیبا: نگران نباش ابراهیمی و بیتا از این در مخفی خبری نداشتن پس نمیتونن پیدامون کنن الانم زنگ میزنم به لیلا دوستم تا بیاد دنبالمون میریم خونه اون داوود: نه من نمیام زنگ بزن به آقا محمد اونا بیان دنبالم شکیبا : نمیشه که داوود حالا فعلا یه چند روزی میریم خونه لیلا بعدش که حالت بهتر شد هرجا خواستی برو داوود: چرا الان نرم چرا مانعم میشی؟ شکیبا: باور کن نمیتونم الان برات توضیح بدم ولی بعدا برات میگم قول میدم الانم لج نکن بیا بریم خونه لیلا داوود: تو که نمیخوای منو اونجا گروگان بگیری؟! شکیبا: این چه حرفیه که میزنییی اگه تو برام مهم نبودی الان توی اون خونه سوخته بودی! داوود: امیدوارم که اینطور باشه شکیبا : بخدا همینه باور کن😕 الان هم زنگ بزنم به لیلا؟ داوود: بزن😑 شکیبا: الو سلام لیلا....... باشه پس من منتظرتم داوود: خب چیشد شکیبا: گفت الان میاد دنبالمون ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
خب شروع کردم دیگه🙂 پس معلومه که از رمان خوشتون اومده😄 تینا
🥺❤️‍🔥🫀 تینا
🥺❤️‍🔥🫀 تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان: شوق پرواز🕊 دوم بیست و یکم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 گذشته... داخل ماشین لیلا 🚗 لیلا: اوه حالا گریه نکن شکیبا شکیبا: آخه چجوری گریه نکنم خونه م سوخت دیگه خونه ای ندارم لیلا: خونه منم عین خونه خودت بدون راحت باش ولی یادته بهت گفتم با ابراهیمی و فرحی همکاری نکن آخرش بد تموم میشه برات و اون موقع پشیمونی فایده ای نداره گفتم یا نگفتم؟! شکیبا: چرا گفتی ولی آخه بخاطر مامانم مجبور بودم پول میخواستم وای راستی مامانم الان در چه وضعیتی؟!! لیلا: نگران نباش دیروز رفتم بیمارستان بهش سر زدم حالش تقریبا خوب بود ولی دکترا میگن باید هرچه سریع تر عمل بشه مگرنه... شکیبا: ای وای خدای من😞😣 لیلا: 😔 .......🏠....... لیلا: خب رسیدیم خونه شکیبا: بیا داوود پیاده شو لیلا آرومی در گوش شکیبا گفت: این همون پسرس که مامور به ابراهیمی کمک کردی گروگان.... شکیبا: آره آره خودش فقط حرف نزن دیگه لیلا: که اینطور😏 ........ شکیبا: بیا داوود اینجا رو مبل بشین منم برم برات یه لیوان آب بیارم داوود: نه آب نمیخوام فقط الان توضیح میخوام یادته که قول دادی توضیح بدی! شکیبا: درسته قول دادم ولی چیو توضیح بدم🙁 داوود: اینکه چرا از اول به من کمک کردی یا نزاشتی همون موقع زنگ بزنیم تا بیان دنبالم شکیبا همه چیو از بیماری مادرش تا به ابراهیمی کمک کرد که داوود رو گروگان بگیره و کیانی و زنش و... تعریف کرد شکیبا: خب حالا متوجه شدی همه چیو؟ داوود: آره ولی یه چیزیو جواب ندادی! شکیبا: چی رو؟ داوود: چرا تصمیم گرفتی به من کمک کنی؟! مگه تو به ابراهیمی کمک نکردی که منو گروگان بگیره بعد نجاتم دادی!!! خیلی عجیبه میخوام بدونم چرا یهو نظرت عوض شد شکیبا: راستش من.... ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
🥺❤️‍🔥🫀 تینا
پیام افشار ترین علییی🥺🫀 تینا
قلب همه ما بعد از اینکه عاشق علی شدیم🥲🫀 عین یه نور توی یه عالمه تاریکی✨🌱 تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان: شوق پرواز🕊 دوم بیست و دوم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 گذشته... شکیبا: راستش من... داوود: زودباش بگو دیگه شکیبا: راستش من خیلی دلم برات میسوخت بخاطر اینکه ابراهیمی همش تو رو اذیت میکرد و تو خیلی درد داشتی اون شب منم نتونستم بخوابم و نگرانت بودم و تصمیم گرفتم برات آب بیارم و از این به بعد کمکت کنم و خیلی پشیمون بودم که با ابراهیمی همکاری کردم و اگه میدونستم که قراره تو رو گروگان بگیره هیچوقتتت کمکش نمیکردم و از اون شب به بعد دیگه من تو فکر این بودم که هرطور شده تو رو فراری بدم و بقیشم که میدونی بیتا فهمید و به ابراهیمی و گفت و اونم اومد تو رو کتک زد و نزدیک بود دوتاییمون رو بکشه که کیانی و زنش این وسط قربانی شدن و...😔 داوود: آها که اینطور ولی جدا از اینا ای کاش از در اصلی میرفتیم بیرون تا بچه ها منو میدیدن و این قائله تموم میشد شکیبا: میشد بریم ولی در مخفی بهتر و مطمئن تر بود و اینکه یه دلیل دیگه هم داشت داوود: چه دلیلی شکیبا: من از اون شب به بعد عاشقت شدم و از در اصلی نبردمت بیرون تا زود از پیشم نری و از اینم میترسم که مامورا منو بگیرن😣 لیلا: شکیباااا تو خل شدی؟! متوجه هستی چی داری میگی فکر کنم حالت خوب نیست شکیبا: نه لیلا جان من حالم خوبه فقط عاشق شدم داوود: دیگه نمیخوام حرفی بزنی‼️ ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
🥺🤍🫀 تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان : شوق پرواز🕊 دوم بیست و سوم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 گذشته... شکیبا: اما داوود :( داوود: گفتم که حرف نزن دیگه!! لیلا خطاب به داوود : خیله خب تو هم انگار چی گفته گناه که نکرده فقط عاشق شده الانم هرجا که میخوای بری برو هری بیرون😠 شکیبا: لیلا این چه حرفیه که میزنی خیلی بی ادبی لیلا😠❗️ لیلا: مگه بد کردم دارم ازت دفاع میکنم😒 شکیبا: تو نباید این حرفو میزدی الانم اگه داوود بره منم میرم تازه فکر کنم از اینکه ما اینجاییم ناراحتی! لیلا: اگه این بره دیگه ناراحت نیستم این اضافی! شکیبا: این چیه لیلا بس کنننن!!! داوود: مشکلی نیست من میرم دیگه بحث نکنید لیلا: به سلامت😒 شکیبا: داوود جایی نمیری بشین سرجات،لیلا بهت گفتم اگه داوود بره منم میرم لیلا: تو چرا بری من با این مشکل دارم شکیبا: این اسمش داوود خوبه به تو بگن این ! حالا که اینجوری شد الان میریم لیلا: نه جایی نری شکیبا بشین شکیبا: نه ما از اینجا میریم لیلا: نه نرو ببخشید من یکم تند رفتم شکیبا: از داوود عذرخواهی کن نه من! لیلا رو به داوود: خیله خب ببخشید😒 شکیبا: برای داوود یه بالش بیار تا بخوابه الان ساعت ۴ و نیم شب داوود: من نمیخوابم میخوام برم الان شکیبا: داوود ازت عذرخواهی کرد دیگه تو هم لج نکن داوود: من لج نمیکنم خوابم نمیاد لیلا: بیا اینم بالش شکیبا: ممنون.بیا داوود بخواب دیگه میدونم حالت خوب نیست پس استراحت کن بعد چند روز دیگه هرجا که خواستی بری میبرمت تازه اگه هم خواستی میام خودمو تحویل میدم😔 داوود: ببین درسته که تو با ابراهیمی و بیتا همکاری کردی که منو گروگان بگیرن و این خیلی جرم سنگینی چون یه مامور امنیتی رو گروگان گرفتید ولی حالا هم چون به من کمک کردی و نجاتم دادی پس جرمت کم میشه و فقط کافیه تو بیای و خودتو تحویل بدی من بهت قول میدم همچی رو بگم از اینکه تو برام آب و غذا آوردی و از اون خونه بیرونم بردی مگرنه منم الان مثل کیانی و زنش مرده بودم شکیبا: به حرفات فکر میکنم الانم بخواب شب بخیر 😞 ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
🥺💗🫀 تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان : شوق پرواز🕊 دوم بیست و چهارم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 گذشته... لیلا: بیا شکیبا تو این اتاق بخواب شکیبا: باشه ممنون لیلا: میگم تو که واقعا نمیخوای بری خودتو تحویل بدی ! چون احساس میکنم داره دروغ میگه شکیبا: واییی لیلا بس کن دیگه تازه همین چند دقیقه پیش عذرخواهی کردی ها !! بعدشم داوود دروغگو نیست مطمئنم راست میگه لیلا: خیله خب من که دیگه هیچی نمیگم تو هم به همین خیال باش شکیبا: هی😑 ....... شکیبا: ذهنم درگیر بود و خوابم نمیبرد یعنی حق با لیلا بود یا داوود؟! لیلا که بخاطر خودم میگه و داوود هم همینطور و دروغ نمیگه ولی توی دوراهی گیر کرده بود انقدر فکر و خیال کردم که نزدیکای ۶ صبح بود که تازه چشمام سنگین شد و خوابم برد صبح روز بعد از حادثه☀️ لیلا: صبح بخیر . خب فکراتو کردی؟ شکیبا: نمیدونم فعلا لیلا: به نظرم که زودتر برو خودتو تحویل بده😏 شکیبا : نمیدونستم از دست این تیکه های لیلا چیکار کنم برای همین دیگه در جوابش چیزی نگفتم:/ ...... شکیبا: صبحت بخیر داوود خوب خوابیدی؟ سردت نشد؟ داوود: صبح بخیر نه سرد نبود شکیبا: خب خوبه پس الانم برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخوریم داوود: به نظرت همه الان فکر میکنن که من مردم؟😔 شکیبا: خب آره دیگه ولی مهم اینه که تو زنده ای و اونا نمیدونن که اون دونفر کیانی و زنش بودن تازه فقط فکر نمیکنن که تو مردی فکر میکنن منم مردم و دوتایی سوختیم ولی الان زنده ایم پس بیخیال این حرفا😄 داوود: الان حتما خیلی ناراحتن برام از جمله آقا محمد و رسول و فرشید و سعید و نمیدونم هنوز به خانواده ام گفتن که من مردم یا نه ولی خیلی دلم برای همشون تنگ شده💔😞 یادش بخیر همیشه وقتی زیاد حرف میزدم رسول میگفت وقت دنیا رو میگیری با این حرفات هی یادش بخیر😣 شکیبا: با اینکه نمیدونم فرشید و سعید و رسول کی هستن ولی به قول رسول وقت دنیا رو نگیر با این حرفات پاشو پاشو برو دست و صورتتو بشور و ناراحت نباش یه چند روز دیگه میبینیشون☺️ داوود: خیله خب رفتم ....... شکیبا: با خودم میگفتم خوشبحال داوود این همه آدم ناراحتشن و فکر میکنن که مرده اما من که الان فکر میکنن که مردم کی ناراحت برام؟! هیچ کس فقط من یه مادر داشتم و اونم اگه عمل نمیکرد که...😣 ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
❤️🫀🤍 تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان : شوق پرواز🕊 دوم بیست و پنجم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🔹زمان حال🔹 تق تق تق بیتا: بیا داخل ابراهیمی: بیتا حالت چطوره؟ بیتا: بهترم ولی دستم خیلی میسوزه ابراهیمی: عیب نداره خوب میشی فقط زود به زود پانسمانشو عوض کن به دکترم میگم عصری بیاد دوباره ببینه تو رو بیتا: حال من با دکتر و این چیزا خوب نمیشه فقط درصورتی حالم خیلی خوب میشه که اون شکیبا عوضی با اون پسره رو بکشی ابراهیمی: ولی اونا که سوختن تو خونه بودن بیتا: مگه نمیگی شکیبا با گلدون زد تو سرت و کلید رو از جیبت قاپید؟! ابراهیمی: چرا همینطوره ولی من زود از رو زمین پاشدم و رفتم بشکه های نفت و آتیش زدم و سریع از خونه زدیم بیرون یعنی نمیدونم که بعد از اون چیکار کردن از خونه زدن بیرون یا نه ولی دیروز مراسم تشییع جنازه پسره بود بیتا: یعنی میخوای بگی که دوتاشون مردن؟! ابراهیمی: خب اگه نمردن پس اون جنازه کی بوده که داشتن دیروز خاک میکردن تازه محمد هم دیدم تو مراسم تشییع جنازه بود بیتا: وای کامران دیوونه شدییی اونا که نمیدونن کیانی و زنش هم توی اون خونه بودن الانم اگه شکیبا و پسره مردن پس کیانی و زنش چی عجیب نیست؟!! ابراهیمی: راست میگی اونا نمیدونن الانم معلوم نیست که اون دوتا جنازه کیه و اونا فکر میکنن که جنازه پسره و شکیبا هست و این یعنی پسره با شکیبا زندس؟! بیتا: من که فکر میکنم زنده هستن شک نکن اون دوتا جنازه سوخته هم کیانی و زنشن ابراهیمی: آره درسته پس اگه الان اینطوره که باید پسره و شکیبا رو پیدا کنم و بکشمشون زنده نمیزارمشون بیتا: پس ببینم چیکار میکنی! ابراهیمی: دارم براشون تو خیالت راحت😏 بیتا:😏😏 ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
❤️🤍❤️ تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان : شوق پرواز🕊 دوم بیست و ششم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🔹زمان حال🔹 شکیبا: روی مبل نشسته بودم و غرق در هزار جور فکر و خیال شده بودم الان یه هفته ای از اون حادثه گذشته بود و همه فکر میکردن که منو و داوود توی اون خونه سوختیم و مردیم و داوود همه ی فکر خیالش از اون موقع پیش خانواده و همکاراش بود و ناراحت بود و دلش بیشتر براشون تنگ شده بود و منم تو فکر این بودم که خودم رو تحویل بدم یا نه از یه طرف میترسیدم از یه طرف هم داوود گفته بود که بخاطر کارهایی که براش کردم از جرمم کم میشه ولی باز نمیدونستم چیکار کنم و داوود هم نمیشد دیگه بیشتر از این پیش خودم نگه دارم توی فکر و خیال بودم که دیدم داوود از روی مبل بلند شد و چند قدمی که راه رفت بعد افتاد روی زمین شکیبا: داوود داوود چیشدییی!! داوود چشماتو باز کن آخه چیشد یهویی لیلااااا بیا اینجا لیلاااا لیلا: چیه چیشده؟!! شکیبا: داوود افتاد زمین الانم چشماشو باز نمیکنه لیلا باید ببریمش بیمارستان!!! لیلا: اگه ببریمش میفهمن مامورشون زندس و تو هم دستگیر میکنن شکیبا: بزار دستگیر کنن مهم نیست الان داوود مهمه لیلا: معلوم هست چی میگی!! شکیبا: خب الان نمیشه دست رو دست بشینیم باید یکاری کنیم لیلا: خیله خب من تنها میبرمش بیمارستان بعد تو الان شماره محمد رو بده بمن تا وقتی رسیدم بیمارستان زنگ بزنم بهش و بگم اینجاست مامورشون تا دیگه این قائله تموم بشه بعد از این همه مدت شکیبا: باشه خیله خب فکر خوبیه ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان : شوق پرواز🕊 دوم بیست و هفتم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🔹زمان حال🔹 شکیبا: وقتی لیلا داشت داوود رو میبرد بیمارستان با خودم میگفتم یعنی این آخرین باری که داوود رو میبینم اگه نبینمش که دق میکنم اما چاره ای نبود باید داوود رو حتما برد بیمارستان ، یاد اون زمان افتادم که ابراهیمی گفت که باهاش همکاری کنم تا داوود رو گروگان بگیره و اولین باری که داوود رو دیدم و اون احساسی که نسبت بهش پیدا کردم آخ چقدر زود گذشت یهو با صدای لیلا به خودم اومدم! لیلا: به چی داری فکر میکنی دوساعت دارم صدات میکنم شکیبا: ببخشید حواسم نبود یکم نگرانم لیلا: ببین چی دارم بهت میگم بعداز اینکه من رفتم اگر کسی در زد در رو باز نمیکنی چون من کلید دارم فهمیدی؟! شکیبا: آره آره خیالت راحت برو فقط سریع داوود رو برسون بیمارستان لیلا: خداحافظ... .......🏥....... لیلا: الو سلام آقای محمد؟ محمد: خودم هستم شما؟ لیلا: خواستم بگم مامورتون داوود زندس نمرده الانم آوردمش بیمارستان.... کم کم چشمام رو باز کردم و دیدم رو تخت بیمارستان هستم و که یهو آقا محمد رو دیدم چی؟!! آقا محمد یعنی دیگه اون همه عذاب و رنج تموم شدن؟ پس شکیبا چیشد! محمد : وای داوود حالت خوبه؟! صدامو میشنوی؟! داوود : آقا محمد🥺 از روی تخت بلند شدم که آقامحمد سریع بغلم کرد و منم محکم بغلش گرفتم و زدم زیر گریه آقامحمد هم اشک از چشماش اومد و گفت: وای داوود الان یه معجزس که تو زنده ای باورمون نمیشه فکر کردیم مردی میدونی چقدر برات ناراحت بودیم داوود: از شدت خوشحالی نمیتونستم حرف بزنم و جواب آقا محمد رو بدم که یهو در باز شد و رسول با یه دسته گل و شیرینی و فرشید و سعید اومدن تو سعید: به به به دهقان فداکار چطوره سعید اومد و محکم بغلم کرد و اونم زد زیر گریه و همینطور فرشید و رسول رسول: وای داوود باورم نمیشه زنده ای🥺😭 فرشید: خیلی دلمون تنگ شده بود برات🥺 داوود: من بیشتر🥺 سعید: نمیدونی که توی این یه ماه از اول که گروگان گرفتنت بعد که اون حادثه پیش اومد چیا کشیدیم پسر باورم نمیشه زنده ای و میتونیم دوباره ببینیمت محمد: داوود جان حلال کن ما نتونستیم به موقع نجاتت بدیم داوود: نه آقا این چه حرفیه فقط الان کی مرخص میشم؟ محمد: فعلا باید یه هفته ای بیمارستان باشی اوضاع پات زیاد خوب نیست داوود: یه هفته!!!😕 محمد: بله یه هفته خب الان تعریف کن چجوری زنده ای😄 رسول: قاچاقی زندس آقا😃 داوود: از دست تو رسول حرف خودتو یادت رفت😀 رسول: بله کاملا صحیح بهتر وقت دنیارو نگیرم😁 فرشید: خب تعریف کن ببینیم ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
🤍🫀🤍 تینا
🤍🫀🤍 تینا
طنز😂 ولی خدایا خودت راهو نشون بده😁 تینا
نشدنی ها... تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان: شوق پرواز🕊 دوم بیست و هشتم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 خانه لیلا🏠 شکیبا: از اون موقعی که داوود رفته بود چند روزی گذشته بود و حالم خیلی خراب شده بود و همش به فکرش بودم دلم براش تنگ شده بود و تو فکر این بودم که برم و خودمو تحویل بدم چون این تنها راهی بود که شاید شاید میشد داوود رو دید تو فکر و خیالات بودم که یهو صدای زنگ در اومد ، از بس که فکر داوود بودم فکر کردم شاید داوود باشه و برای همین با شوق زیاد زود رفتم و در رو باز کردم اما اون چیزی که من فکر میکردم نبود و چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم‼️ شکیبا:😳😳😶 سریع خواستم در رو ببندم که ابراهیمی پاشو گذاشت لای در شکیبا:جیغغغغغغ😫 ابراهیمی: در رو نبنددد😠 من زور میکردم تا در رو ببندم و ابراهیمی هم زور میزد تا در رو باز کنه تا بالاخره تونست اومد داخل و در رو بست ابراهیمی: فکر کردی دیگه دستم بهت نمیرسه ها! شکیبا: تتت تو چجوری اومدی اینجا😢 ابراهیمی: به لطف دوست عزیزت لیلا شکیبا: امکان نداره ابراهیمی: به نفعت که باور کنی اون جای تورو لو داد شکیبا: آخه چجوری😣 ابراهیمی: پول که باشه همچی امکان پذیر میشه😏 شکیبا: من قدم به قدم عقب میرفتم و ابراهیمی هم جلوتر میومد تا یهو اسلحه ای از پشتش درآورد و گذاشت رو پیشونیم ابراهیمی: این دم آخری وصیتی نداری چون میخوام بفرستمت اون دنیا😆 راستی منم باورم نمیشه لیلا که دوست صمیمیت بود چرا جای تو رو لو داد ها؟!😄🤣 ابراهیمی درحالیکه اسلحه رو گذاشته بود رو پیشونیم مدام هی حرف میزد و برای خودش میخندید اما من توی اون لحظات پراسترس و دقایق آخر فقط به فکر داوود بودم و چیزی از حرفاش نمیشنیدم قلبم داشت آتیش میگرفت از اینکه نتونستم به داوود برسم اما حداقل تونسته بودم کمکش کنم و این خوشحالم میکرد ولی دیگه باید با دنیا خداحافظی میکردم و ترکش میکردم و تازه بود که پی بردم دنیا چقدر فانی و ما همیشه اون کسایی رو که دوست داریم ببینیم نمیبینیم ولی دشمناتو هی میبینی و جلوت سبز میشن . برام سخت بود که باور کنم لیلا جای منو لو داده اما باید باور میکردم چون عین واقعیت بود و ای کاش بعضی از واقعیت ها خواب بود و بعضی از خواب ها واقعیت همیشه از خودیا زخم میخوری همونایی که تو برات خیلی ارزش داشتن! درست بود که قراره بمیرم ولی داوود چه زنده باشم چه مرده همیشه توی قلب من جا داره🫀 ابراهیمی: دیگه حوصلم سر رفت بسه دیگه شکیبا:🥺🥺 ابراهیمی:😏😏 صدای گلوله💔🩸 ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
راست میگه خو دیگه🙄😄 تینا
💗🫀💗 تینا