eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
276 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
72 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا💖 تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍 رفتم پیش اقامحمد.سلام اقا خسته نباشین اجازه هست؟ محمد:به به داوود.خانواده و ستایش خانم خوبن؟فرشید چطوره؟ داوود:ممنون اقاهمه خوبن به لطف شما.فرشبد مزخص شد الان خونست. محمد:خونع پیدا کردی؟ داوود:بله محمد:پس وحید کجاس؟ داوود:وحید تو کمپ بود حالش نسبت به روزای دیگه بهتر شده خداروسکر محمد:خداروشکر داودد:اقا بازجویی کردین مجرمارو؟ محمد:سادیا تا جایی که میدونست بهمون گفت.ساعد و شریفم هیچی به هیچی.گوهرم پاشو کرده تو یک کفش بهاره و میخواد.خانم نعمتی هم خواست که تو بازجوییش کنی. داوود:چرا من😳 محمد:لیلی و مجنون😁😂مگه چه با این دختز تو کردی داوود؟ داودد:اقا تو بدبختی گیر کردم😕قبلنا پسرای محلمون زیاد اذیتش میکردن منم ازش مراقبت میکردم. محمد:اینطور شد که دهقان فداکار تونست دل یک دختر و ببره😉 داودد:اقا منکه نمیدونستم محمد:این گندیه که خودت به بار اوردی.الان پرونده ازیتا نعمتی و میگیری و میری برای بازجویی داودد:اقا جان من،منو با اون نندازین😕💔 محمد:داوود برو ببینم. داوود:خدابه دادم برسه🥺🔪 رفتم تو اتاق بازجویی.ازیتا:چی شده؟برای اطلعات تصمیم گرفتی بازجوییم کنی؟ داوود:سلام.خیر به خواسته ی خودم اومدم.مبخوام ببینم چرا ولم نمیکنی؟ ازیتا:چرا ولت ممیکنم😳خوب اگه تو هم عاشق بشی حاضری عشقتو رها کنی؟ داودد:اگه با خودم فکر میکردم که به این نتیجه میرسم که اون منو دویت نداره و منم دارم زور ببخود میزنم بهش برسم منم نصبت بهش بی توجه میشدم ازیتا:برای تو اسونه اما برای من نه داوود:خوب اسونش کن😁 ازیتا:داوود،من اومدم بعد این همه وقت تورو ببینم و باهات حرف بزنم اما انگار تو چیزی جز تیکه و کنایه بلد نیستی.واقعا برات متاسفم😒چطوری میتونی نسبت به دل عاشق یک دختر انقدر بی تفاوت باشی😡 داودد:استغفرالله بشین‌.من تفاوت نشون نمیدم راستش اینجور که تو از عشق مبدونی من نمیدونم.
به نام خدا💖 تلخی💔شیرینی❤️زندکی💍 ازیتا:حالا شدی یک بچه باادب.خوب چه اطلعاتی میخوای؟ داوود:فکر نمیکنم تو بدون شرط اطلعات بدی. ازیتا:افرین‌.چقدر زود منو شناختی🤙شرط من اینه که 1:زود ازاد بشم2:به محظ اینکه ازاد شدم باهم ازدواج کنیم داوود:چی😳؟ ازیتا:میدونم سخته برات.ولی مجبوری😁 شوکه شذه بودم:خیلی خوب.هر دو شرطت قبول.حالا اطلعات و یده. ازیتا:نوچ اول بکو ازیتا جونم لطفا اطلعات و یده دیکه کم کم داشت عصابم خورد میشد:ازیتا جونم لطفا اطلعات و بده. ازیتا:افرین همشر مهربونم برگرو بده تا بنویسم.😍🙂 داوود از اتاق بازجویی اومد بیرون.حرفاشونو شنیدم نباید میزاشتن بره تا کار به اینجاها بکشه.وای محمد چیکار کردی😢؟رفیقتو تو پرونده ناکام کردی🥺💔 داودد:اقا بفرمایید هر چی مه خواستین ازیتا نوشت. محمد:داوود خودت خوبی؟مطمئنی میخوای شرطشو قبول کنی؟ داودد:اقا من تصمیمو گرفتم‌.شرطاشو قبول کردم و اطلعات و بهم داد.اگه میشه ازیتارو زود ازاد کنین مننون اصلا تو حال خودش نبود🥺حالشو میدونم مونده بود بین دوراهی.الان یک راهیو انتخاب کرده که دلش رضا نیس🥺کاش هیچ وقت اجازه نمیدادم داوود بره سراغ بازجویی
به نام خدا💖 تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍 تو راه خونه بودم در حین رانندگی خیلی ذهنم مشغول بود🤯 همش تو ذهنم عارفه بود😓💔 همش بهش فکر مبکنم😥💔 یک لحظه از ذهنم فراموش نمیشه😣💔 از وقتی شرط ازیتارو قبول کردم دیگه حواسم سر جاش نیس😢💔 خدایا تو میگی چیکار کنم😖 رسیدم خونه. ستایش:سلام داداش چطوری؟😃خسته نباشی داوود:علیک سلام☺️درمونده نباشی پروانه خانم(مامان داوود):سلام پسرم.خسته نباشی😀 داوود:سلام سلامت باشین☺️بابا کو؟ یتایش:بابا رفت وحید و بیاره🤠 داوود:مگه کمپش تموم شده؟ پروانه خانم:اره خداروشکر بعد اون انفاق داره برامون اتفاقای خوب میوفته😌🌹قراره چند روز دیگه هم خانواده اقافرشید خدمت برسن برای اینکه دست ستایش و بگیرن و ببرن😉🥳 ستایش:مامان نکنه ازم سیر شدی🤨 پروانه خانم:نخیر ازت سیر نشدم😏گفتم از حواس پرتی دربیای🤪😂 داوود:به سلامتی☺️(لبخند مسنوعی)خداروشکر خوشحالین پروانه خانم:وایستا ببینم🤔چیزی شده🤨 داوود:نع خوبم☺️(لبخند غلابی) پروانه خانم:به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی😏بگو بهم پسرم🙂 داوود:نه مادر من.خوبم😊(لبخند غلابی)فقط خیلی خستم.با اجازتون برم بالا استراحت کنم
به نام خدا💖 تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍 نشسته بودم تو فکر و خیال خودم اقامحمد زنگ زد بله اقا؟ محمد:داوود زود برو دنبال امیرحسین.میخوام یاسمن ضیغمی رو تقیب کنین داوود:چشم اقا.به امیرحسین خبر دادین؟ محمد:درجریانه.فقط برو دنبالش☺️ داوود:چشم ماشین و روشن کردم و رفتم سراغ امیرحسین عارفه:مریم جون پس حواست به بابا هست؟ مریم شکوهی:بله خانم خیالتون راحت😊 عارفه:مریم جون گفتم منو جای خواهرت بدون،خواهشاً بهم نگو خانم.نمیخوام رسمی باشیم😚 مریم شکوهی:باشه عارفه جون😊 عارفه:دوست دارم مریم جون😘فعلا خدافظ.امیرحسین رفتی؟ امیرحسین با دهن پر:الان میرم وایستا بخورم🙃☕️🥘 عارفه:دنیا رو اب ببرن تو از خوردنت عقب نمیمونی😁😂پس من رفتم خداحافظ امیرحسین بازم با دهن پر:خداپشت و پناهت😉❤️🍳🧀 عارفه:یک چیز دیگه،با دهن پر صحبت نکن خان داداش🙃😉 امیرحسین:حالا بزار این لقمه از گلوم پایین بره😕🥞 رفتم بیرون. ظاهرم و خوب نشون میدادم تا کسی از حال روحیم با خبر نشه💔 مامانی،کجایی؟کاش بودی و تو این روزا سرمو رو شونت میزاشتم و گریه میکردم🖤😭 کاش بودی و تو این راه راهنمام بودی😭 قربونت بشم از بالا حواست بهم باشه. نزار تک دخترت تو عذاب عشق نابود بشه🖤💔😭
به نام خدا💖 تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍 من مونده بودم😐💔 نمیدونستم چی بهش بگم😐💔 نزاشت حرفامو بهش بزنم😐💔 نشستم تو ماشین.دستامو سرم و گذاشتم رو فرمون. امیرحسین اومد تو ماشین نشست. امیرحسین:سلام خوبی؟ من سرمو برداشتم:اره خوبم.بریم؟ امیرحسین:اره بریم میدون ازادی🙃 داوود:باشه. رسیدیم به مقصد. امیرحسین:رسول سوژه کجاس؟ رسول:تو کافیشاپ با یکی ملاقات داره ولی نمیدونم کی😕 انیرحسین:باشه من میرم کافیشاپ امیرحسین رفت تو کافیشاپ.منم گوشیمو دراوردم و به عکسای عارفه نگاه میکردم.میدونم مرد نباید گریه کنه ولی من دیگه به اخرم رسیده بود🥺 رفتم تو کافیشاپ.یاسمن ضیغمی با شارلوت ملاقات داشت.وقتی حرف زدناشون تموم شد من شارلوت و تقیب کردم. :داوود،برو دنبال سوژه گمش نکن داوود:باشه🥺 امیرحسین:گریه کردی🤨😟 داوود:ن برو حواست به سوژت باشه😊 امیرحسین:باور نمیکنم داوود:امیرحسین ول کن برو دنبال سوژت
به نام خدا💖 تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍 عزیز خوابید.منم منتظر بودم تا بهاره بیاد و از رفتار هایی که باهاش داشتم معذرت خواهی کنم.بالاخره اومد و رفت طبقه بالا و منم رفتم.در زدم و وارد خونه شدم عطیه:به به سلام بهاره خانم😍عصر بخیر بهاره:سلام خسته نباشی.عطیه راستش چطوری بگم.من از رفتارهایی که این مدت باهات داشتم معذرت مبخوام.هیچی از گذشته نمیدونستم و زود قضاوت کردم.منو میبخشی؟ عطیه بغلم کرد:درکت میکنیم بهاره😊زندگی خیلی تلخی داشتی.فدای سرت که این چند روز بداخلاق بودی.منم از اول بخشبده بودمت.تو مثل دخترم نداشتمی و به اندازه محمد دوست دارم😍❤️ بهاره:میگم عطیه من میخوام بابامو خوشحال کنم زا موفقیت اما این مدت از درسام حیلی عقب موندم و هیچی بلند نیستم میتونی کمکم کنی؟ عطبه:افرین بهاره🤩برای خوشحال کردن محمد میخوای شاگرد اول بشی.بهت افتخار مبکنم😚❤️اونکه میتونم کمکت کنم اما چون بیشتر وقتا خونه نیستم برات یک معلم درجه یک میگیرم😁 بهاره:معلم خصوصی😳؟؟؟اخه کی😳 عطیه:الان زنگ میزنم به خواهرم شب بیاد ابنجا برات همه چیزو توضیح بده بهازه:خواهرت؟ عطیه:اره من تا برم بهش زنگ بزنم بشین از خودت پذیرایی کن.خونه خودته عزیزم راحت باش😊❤️ یاسمن و تقیب کردم.جای خاصی نرفته بود.بعد از تقیب نرفتم خونه. رفتم جای محل کار عارفه تا باهاش حرف بزنم.بالاخرا اومد بیردن
کانال هوادارن گاندویی💪🇮🇷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدو عضو شو اینجا همچی میگذارن.. مثل👇🏼 .. .. .. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه رمان میزارن عااالیه.. اینم یه تیکه از رمان..👇🏼♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بسم الله الرحمن☘ رمان پارت ⁵² ـــــــــــــــــــــــــــــــــ توی خیابون بودم.. تا میتونستم میدویم.. ‌ نفس نفس میزدم خواستم خودمو برسونم اونور خیابون تا ماشین بگیرم و حداقل من و تذ نزدیگ اداره ببره... نگاهم فقط به جلو بود.. که یهو یه ماشین محکم بهم زد.. احساس کردم همزمان تمام استخونای بدنم خورد شد محکم خوردم به ماشین و پرت شدم وسط خیابون.. هیچی نمی فهمیدم.. از سر و بینیم خون میومد... چشام داشتن بسته میشدن.. چند نفر بالا سرم بودن که یهو یکی بازوم و گرفت و بلندم کرد.. یکی دیگم اومد کمکش.. انگار همون ماشینی بودکه بهم زد.. فقط شنیدم یکی داد زد.. ــــ چیکار میکنین اقا..این حالش بده باید زنگ برنین امبولانس دارین کجا میبرینش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از اونا گفت.. +به تو چه فضول.. پرتم کردن تو ماشین.. حالم اصلا خوب نبود ..هیچ جونی برای دفاع از خودم نداشتم.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کلی اتفاق های جالب افتاده.. یه رمان هیجاااانی..وطنز https://eitaa.com/joinchat/1083703424Cb094c8526c منتظریم..👆🏼
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان: شوق پرواز🕊 اول 🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 کم کم چشمام رو باز کردم دیدم تو یه جای تاریک هستم و هیچ نور و تهویه ای داخلش وجود نداره و این باعث میشد احساس خفگی کنم و یه جایی از بدنم درد داشت و خوب نمیتونستم متوجه بشم که کجام درد داره خواستم بلند بشم و به سمت در برم که درد شدیدی توی پام حس کردم و اون درد نزاشت که بلند بشم وقتی بادقت به پام نگاه کردم دیدم به ساق پام چاقو خورده و خون زیادی از پام داره میره نتونستم اون وضعیت رو تحمل کنم که یکدفعه داد زدم منو از اینجا ببرید بیرونننننن که یکهو در رو یکی باز کرد دیدم ابراهیمی یکی از متهم های اصلی پرونده س جلو اومد و گفت :میبینم که بیدار شدی داد زدم عوضی برای چی منو آوردی اینجا بزار برممم ابراهیمی گفت : خفه شووو ببینممم تو هیچ جایی نمیری تا هروقت محمدتون اومد و خودشو تحویل ما داد بعدش آزادی ببینم حاضره بخاطر بچه های تیمش بیاد یا نه گفتم : خیلی بیشرفییی که ابراهیمی سیلی محکمی زد تو گوشم و گفت: دیگه نشنوم حرف مفت بزنی مگرنه بلای بدتر از این سرت میارم فهمیدی یانه!!! یکدفعه بیتا که همدست ابراهیمی بود از در اومد داخل و گفت چه خبرت کامران کمتررر داد بزن خونه رو آوردی رو سرت ابراهیمی با عصبانیت گفت : آخه این حرف مفت زیاد میزنه بیتا گفت: ولش کن و رو به من کرد و گفت : هی تو گنده تر از دهنت حرف نمیزنی فهمیدی یا نه !!! و بعد از اتاق رفتن بیرون در و قفل کردن و منم از درد زیاد پام چشمام رو بستم.... یک هفته ای میشد که داوود را ابراهیمی گروگان گرفته بود و از آن زمان تنها فکر و ذکرم پیش داوود بود نه تنها من بلکه همه و از جمله آقا محمد همش به این فکر میکردم که الان داوود تو چه وضعیتی قرار داره حالش خوبه یا نه سالم یا نه و هزار جور فکر دیگه که وقتی بهشون فکر میکردم حالم خراب میشد و زیاد دستم به کار نمیرفت و نمیتونستم حتی یه لحظه به داوود فکر نکنم مخصوصا اینکه تا الان یه هفته گذشته و ما هنوز نتونستیم جایی که داوود رو بردن پیدا کنیم و این غمگین ترم میکرد:(💔 کامران ابراهیمی و بیتا فرحی ابراهیمی: اینجوری فایده نداره ادامه بدیم فقط خود خر کنی بیتا: خب پس میگی چیکار کنیم بعدشم بایدم بگی خر من اگه خر نبودم با تو همکاری نمیکردم و الان مجبور باشیم تو این وضع باشیم کامران چرا نمیخوای بفهمی ما الان یه مامور امنیتی رو گروگان گرفتیم خیلی خطر کردیم بعدشم.... ابراهیمی با فریاد : خبببب ما تلاش خودمونو کردیم به محمدم گفتیم که اگه نیاد خودشو تحویل بده مامورشونو میکشیم ولی نیومد اون جایی که آدرس فرستادیم حالا تقصیر من چیههه بیتا: خیله خب درست نیومد ولی نمیشه که همینجوریم دست رو دست بشینیم الان یه هفته گذشته میفهمی کامران یه هفتهههه! ابراهیمی: یه فکری دارم بیتا: چییی؟ ابراهیمی: باید با محمد تماس تصویری بگیریم بعد داوود مامورشونو شکنجه بدیم و بگیم اگه نیاد خودشو تحویل بده این شکنجه ها تبدیل به مرگش میشه من مطمئنم میاد چون اون روی بچه های تیمش حساسه حتما میاددد بیتا : و..ل..ییی اگه تماس گرفتیم و جامونو پیدا کردن چییی؟ ابراهیمی: نه نترس پیدا نمیکنن حالا محض احتیاطم بعد اینکه تماس تموم شد از اینجا میریم یه جای دیگه بیتا: کجااا؟ ابراهیمی : یه جای خوب و امن پیش شکیبا بیتا: شکیبا دیگه کیه؟؟ ابراهیمی: یه فرد مطمئن تازه اون بود که کمک کرد خونه داوود رو پیدا کنیم و تو راه خونه بگیریمیش گروگان بیتا : آها ، خبب حالا میخوای کی تماس بگیریم؟ ابراهیمی: همین امروز بی معطلی بیتا: میخوای برای شکنجش از چی استفاده کنی و چیکار کنی؟ ابراهیمی: فکر اونجاشم کردم😏 ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤 رمان : شوق پرواز🕊 سوم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 کامران ابراهیمی و بیتا فرحی بیتا: ای کاش بهش تیر نمیزدی خونریزیش زیاد بود حالا زیاد تر شده همینجوریم بزاریمش عفونت میکنه و میمیره اونوقت دیگه سودی برامون نداره ابراهیمی: اتفاقا خوب بود که تیر زدم الان بیشتر نگران شده احتمالش بیشتر که بیاد خودشو تحویل بده بیتا: حالا بجای این حرفا برو جای زخمشو ببند اینجوری نزارش ابراهیمی: فعلا که نمیشه باید الان بریم خونه شکیبا بعد تا اونجا ببینیم چیکار کنیم چون شکیبا وسایل پزشکی داره میتونه کمک کنه بیتا: خیله خب باشه بریم الان پسر رو چجوری ببریم؟ ابراهیمی: بیهوشش میکنم و میزارمش تو ماشین الان تو برو تو ماشین منتظر باش تا من بیارمش و بریم بیتا: خیله خب رفتم ابراهیمی وارد اتاق شد داوود: آخ آییی 😣 ابراهیمی: چته چرا انقدر آه و ناله میکنی 😒 ابراهیمی نزدیکم اومد و یه دستمال گذاشت رو بینی و دهنم و بعدش متوجه نشدم که چیشد تق تق تق محمد: بیاین تو فرشید: سلام آقا سعید: سلام رسول : سلام محمد: سلام زود بشینید خب بچه ها ما الان باید بریم تا داوود رو نجات بدیم سعید: جاشو پیدا کردین؟ رسول: آره از طریق تماسی که ابراهیمی با آقا محمد گرفت محمد: خب دیگه زیاد وقت نداریم برید اسلحه هاتون رو بردارید و بریم رسول تو هم اینجا بمون پای سیستم رسول: چشم آقا کامران ابراهیمی و بیتا فرحی محمد: بچه ها همه جا رو خوب بگردید فرشید: آقا طبقه بالا کسی نبود محمد: خب تو چی سعید؟! سعید: کسی نیست فقط یه اتاق هست اونجا که ملحفه های روی تختش خونی فکر کنم این همون اتاقی که داوود توش بوده محمد: اه لعنتییی دیر رسیدیم☹️ ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان : شوق پرواز🕊 چهارم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 شکیبا نادری بیتا: پسره رو گذاشتی در اتاق رو قفل کردی؟ ابراهیمی: آره قفلش کردم بیتا: خیله خب حالا همینجوری نشین اینجا ور و ور منو نگاه کنی برو تیر رو از پاش دربیار بعد پاشو ببند بعدش یکم غذا و آب هم براش ببر ابراهیمی: اه ولشکن بابا مگه من دکترممم!؟ بیتا: اه از دست تو شکیبا تو برو تیر رو از تو پاش دربیار شکیبا: ام..ا اما من که نمیتونم میترسم ابراهیمی: یعنی چی میترسم! اگه این کاریو که بهت میگیم انجام ندی خبری از پول نیست اون وقت مادرت عمل نمیشه و میمیره! یالا برو شکیبا: باشه چشم میرم😢 چشمام رو باز کردم دیدم تو یه جا دیگه هستم و اینبار درد پام بیشتر شده بود خیلی تشنم بود تیره و تار همه جا رو میدیدم که یکدفعه یه خانمی در اتاق رو باز کرد و اومد تو شکیبا: حالت چطوره؟ داوود: به تو ربطی نداره ابراهیمی وارد شد ابراهیمی: از این سوال نپرس جواب درست نمیگیری شکیبا: کامران تو برو بیرون ابراهیمی: باشه ولی از من گفتن بود شکیبا: میخوام تیر رو از پات دربیارم و بعدش جای زخمتو ببندم تا حالت بهتر شه داوود: تو غلط میکنی دست به پای من بزنی شکیبا: داری کاری میکنی که با زور باهات رفتار کنم داوود: هرجور میخوای رفتار کن ولی من نمیزارم دستت به پام بخوره شکیبا: کامرانننن بیا اینجا ابراهیمی: چیه چیشده شکیبا: میگه نمیزاره دست به پاش بزنم ابراهیمی: چیه جوجه فکولی دلت میخواد بمیری شکیبا : حالا چیکار کنیم نمیشه اینجوری ابراهیمی: بهتره که بیهوشش کنیم ابراهیمی جلو اومد داوود: نههه نمیزارم اما داوود رو بیهوش کرد ابراهیمی: بیا شکیبا حالا کارتو کن شکیبا: مطمئنی که کامل بیهوش؟ ابراهیمی: آره همینجوریم بیهوشش کردم آوردمش اینجا شکیبا: خیله خب پس برو وسایل پزشکی منو از توی اون کمد بیار داشتم تیر رو از توی پاش در میاوردم که دیدم چشاشو باز کرد و داد میزد و هی خودشو تکون میداد شکیبا: کامرانننن بیا سریع اینجا ابراهیمی: چیشده شکیبا: مگههه نگفتی بیهوشه پس چرا اینجوری شد ؟!! ابراهیمی : نمیدونم عجیبه ، عیب نداره بیهوشی رو بیخیال خودم الان میگیرمش که تکون نخوره تو کارتو کن شکیبا: با..شه باشه داوود: آخخخخخخ ولم کنین عوضیای بی شرف 😩 آخخخخخخخ آخخخخخ😭😖 ابراهیمی: دهنتو ببند ساکت شو بزار کارشو کنه شکیبا: تموم شد حالا دیگه میتونی ولش کنی ابراهیمی: خیله خب باشه خب دیگه شکیبا پاشو بیا بیرون ولش کن دیگه شکیبا: ولی درد داره ای کاش اینطوری نمیکردیم ابراهیمی : ولش کن دیگه تو کار خودتو انجام دادی پاشووو داوود: آیییی آخ خدایاااا دارم میمیرمممم😫😣😭 محمد پس کجایی😓 ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 رمان : شوق پرواز🕊 دوم بیست و هفتم 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🔹زمان حال🔹 شکیبا: وقتی لیلا داشت داوود رو میبرد بیمارستان با خودم میگفتم یعنی این آخرین باری که داوود رو میبینم اگه نبینمش که دق میکنم اما چاره ای نبود باید داوود رو حتما برد بیمارستان ، یاد اون زمان افتادم که ابراهیمی گفت که باهاش همکاری کنم تا داوود رو گروگان بگیره و اولین باری که داوود رو دیدم و اون احساسی که نسبت بهش پیدا کردم آخ چقدر زود گذشت یهو با صدای لیلا به خودم اومدم! لیلا: به چی داری فکر میکنی دوساعت دارم صدات میکنم شکیبا: ببخشید حواسم نبود یکم نگرانم لیلا: ببین چی دارم بهت میگم بعداز اینکه من رفتم اگر کسی در زد در رو باز نمیکنی چون من کلید دارم فهمیدی؟! شکیبا: آره آره خیالت راحت برو فقط سریع داوود رو برسون بیمارستان لیلا: خداحافظ... .......🏥....... لیلا: الو سلام آقای محمد؟ محمد: خودم هستم شما؟ لیلا: خواستم بگم مامورتون داوود زندس نمرده الانم آوردمش بیمارستان.... کم کم چشمام رو باز کردم و دیدم رو تخت بیمارستان هستم و که یهو آقا محمد رو دیدم چی؟!! آقا محمد یعنی دیگه اون همه عذاب و رنج تموم شدن؟ پس شکیبا چیشد! محمد : وای داوود حالت خوبه؟! صدامو میشنوی؟! داوود : آقا محمد🥺 از روی تخت بلند شدم که آقامحمد سریع بغلم کرد و منم محکم بغلش گرفتم و زدم زیر گریه آقامحمد هم اشک از چشماش اومد و گفت: وای داوود الان یه معجزس که تو زنده ای باورمون نمیشه فکر کردیم مردی میدونی چقدر برات ناراحت بودیم داوود: از شدت خوشحالی نمیتونستم حرف بزنم و جواب آقا محمد رو بدم که یهو در باز شد و رسول با یه دسته گل و شیرینی و فرشید و سعید اومدن تو سعید: به به به دهقان فداکار چطوره سعید اومد و محکم بغلم کرد و اونم زد زیر گریه و همینطور فرشید و رسول رسول: وای داوود باورم نمیشه زنده ای🥺😭 فرشید: خیلی دلمون تنگ شده بود برات🥺 داوود: من بیشتر🥺 سعید: نمیدونی که توی این یه ماه از اول که گروگان گرفتنت بعد که اون حادثه پیش اومد چیا کشیدیم پسر باورم نمیشه زنده ای و میتونیم دوباره ببینیمت محمد: داوود جان حلال کن ما نتونستیم به موقع نجاتت بدیم داوود: نه آقا این چه حرفیه فقط الان کی مرخص میشم؟ محمد: فعلا باید یه هفته ای بیمارستان باشی اوضاع پات زیاد خوب نیست داوود: یه هفته!!!😕 محمد: بله یه هفته خب الان تعریف کن چجوری زنده ای😄 رسول: قاچاقی زندس آقا😃 داوود: از دست تو رسول حرف خودتو یادت رفت😀 رسول: بله کاملا صحیح بهتر وقت دنیارو نگیرم😁 فرشید: خب تعریف کن ببینیم ادامه دارد... 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 تینا
🤍🕊🤍🕊🤍🕊🤍🕊🤍 رمان: شوق پرواز🕊 آخر 🤍🕊🤍🕊🤍🕊🤍🕊🤍 یک هفته بعد... داخل ماشین🚙 داوود: وای بالاخره بعد یه هفته حوصلم سر رفت تو بیمارستان سعید: خب اوضاع پات خوب نبود دیگه باید میموندی داوود: خب سعید چه خبرا این مدت من نبودم سعید: والا سلامتی خبر خاصی نیست ولی آها خوب شد یادم انداختی ابراهیمی و بیتا رو دستگیر کردیم داوود: عه چقدر خوب پس راستی از شکیبا نادری چی خبر ندارین؟ سعید: اون که به قتل رسیده داوود: چیییی! توسط کی؟! سعید: حدودا یه هفته ای میشه و توسط ابراهیمی به قتل رسیده و براساس اعترافات ابراهیمی لیلا صابری جاشو لو داده و لیلا هم الان بازداشت داوود: خدای من چطور ممکنه لیلا که دوست صمیمیش بود عجب☹️ ولی سعید تو الان باید اینارو به من بگی الان یه هفته گذشته بعد الان میگی سعید: چی بگم والا گفتم مرخص بشی بعد بگم داوود: خیله خب ولی باید میگفتی ناراحت شدم از مرگ شکیبا چون تاحالا بدی در حق من نکرده بود سعید: تو فکر نرو حالا مهم اینه که ابراهیمی اینا رو دستگیر کردیم الان باید خوشحال باشی بعد این مدت دوباره میری سایت بچه ها رو میبینی داوود: آره خوشحالم از اینکه میخواستم بعد این مدت دوباره برگردم سایت خوشحال بودم ولی با شنیدن به قتل رسیدن شکیبا دیگه خوشحال نبودم و ناراحت شدم اما نباید ناراحتیمو بروز میدادم و تظاهر به خوشحالی میکردم شنیدن به قتل رسیدن شکیبا خیلی برام ناگهانی بود و هنوز تو شوک بودم شکیبا بدی در حقم نکرد و این حقش نبود که اینجوری بمیره کاش شکیبا زنده بود و میرفتم سراغش و بهش میگفتم که بخشیدمش البته از خیلی وقت پیش از اون موقعی که برام آب آورد کاش شکیبا زودتر میومد و خودشو تحویل میداد تا ابراهیمی دستش بهش نرسه ولی افسوس که شکیبا دیگه زنده نبود و مثل یه گل پر پر شد🥀 درست بود که شکیبا از نظر بقیه یه متهم به حساب میومد ولی برای من عین یه فرشته نجات بود که اگه اون نبود الان منم زنده نبودم و در آخر با فداکاری هاش بخاطر من جون خودشو از دست داد. یهو یاد مادرش افتادم و تصمیم گرفتم که بیمارستانشو پیدا کنم و هزینه عملش رو من پرداخت کنم تا حداقل من هم در برابر کارهایی که شکیبا برام کرد براش کاری کرده باشم دیگه از اون روز به بعد شکیبا به عنوان یه فرشته نجات و فداکار توی قلبم موند و هیچوقت فراموشش نمیکنم. فرشته ای که زود سر و کله اش پیدا شد و زود هم شوق پرواز گرفت و رفت به آسمون🙂✨ 🥀:(💔🌌 'پایان' 🤍🕊🤍🕊🤍🕊🤍🕊🤍 دوستان عزیز امیدوارم از این رمان با عشق و غم لذت برده باشید:) درپناه حق 🍀ادمین تینا🍀