eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
291 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
71 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت یازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤ــ تو سازمان بودم داشتم گزارشمو مینوشتم یهو تلفن زنگ خورد:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام پسرجان.سلام یادت ندادن😠 _:علیک سلام‌.شما؟ ناشناس:رسول نوروزی؟ _:بله بفرمایید؟ ناشناس:غذا سفارش داده بودین؟ _:نه من غذای فست فود نمیخورم اصلا. ناشناس:ادم چی ادم میخوری؟ _:اقا مگع انسان خورم😕دیوه سه سر نیستم که🤭اشتباه گرفتین ناشناس:غط نکن وایستا.شما غذای کله ادم سفارش نداده بودین؟ _:اقا گفتم که اشتباه گرفتین.به جای من باید با دیوه سه سر تماس میگرفتین‌.خدافظ. :ایول امیر🤗چقدر خوب صداتو تغییر داده بودی.اصلا بویی نبورد. امیر:اگه بویی ببره دمان از روزگارمون در میاره😓 داوود:حال کردم افرین👏نفر دوم کیه؟ من و امیر به داوود نگاه کردیم. گزارشم تموم شد،از سر جام بلند شدم برم پیش اقای عبدی که باز تلفن زنگ خورد:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام پسرم.خوبی؟کجایی؟چیکار میکنی؟دماغت چاقه؟ _:شما دیگه منو با کی اشنباه گرفتی مادر جان😆؟ ناشناس:وای خاک به سرم🤭یعنی مادرتو نمیشناسی پسرم؟ _:خانم، مادر من الان منزل تشیف دارن دارن هفت پادشاه و خواب میبینن😂برین اشتباه گرفتین. ناشناس:پسره چشم سفید تو بیا خونه من حالیت میکنم😡مادرشو نمیشناسه. _:خانم اشتباه گرفتی.لاالاه‌الله. تلفن و غط کردم:این دیگه چه دیوونه ای بود😐 :یا حضرت عباس.گلوم ترکید😥داشتم باهاش حرف میزدم عصبانی بود😣 امیر:بیا داداش.اب بخور _:ممنون.حالا اگه فهمید چی کار کنیم؟ سعید:فهمید باید ی هفته جلوش افتابی نشیم مگر نه برامون اسکت هم باقی نمیزاره😅 _:سعید جان.حالا نوبت شماست😉 تا پارت بعدی به امید دیدار😍😍😍
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت یازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤ــ #رسول تو سازمان بودم داشتم گزارشمو مینوشتم یهو تلفن زنگ خورد:بله
پارت دوازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خوبین بقیه خوبن؟ خانم اسلامی:سلام اقا رسول.بله همه خوبن. _:اها.گزارشتون و نوستین بدین به من ممنون. خانم اسلامی:بله چشم رفتم نشستم سرجام،باز تلفن زنگ خورد:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام من از اگاهی تماس میگیرم _:بله؟اتفاقی افتاده؟ ناشناس:شما محمد رهبانی میشناسین؟ _:بله برادرمن.چطور؟ ناشناس:چند دقیقه پیش جنازه مرحوم محمد رهبانی را جلوی ی بیمارستان پیدا کردیم.تصادف کردن.متاسفم. _:یاااااا خدااااا😨😱کجا؟ ناشناس:عرض کردم خدمتتون.جلوی بیمارستان. شروع کردم به اشک ریختن😭😭 :وااای خداایااا😆چه سریع هم بغز کرد😆😂 داوود:دلم درد گرفت🤣 سعید:هیییس.ساکت🤫صداتونو میشنوه😡🤫 رفتم پیش دهقان فداکار.از دم در نگاشون میکردم،کپ کرده بودم. از دوباره دارن سربه سر کی میزارن که ابنجوری خودشونو نگه داشتن😳😑 گزارشم تموم شد رفتم بدم به اقا رسول که دیدم اقا رسول دارن گریه میکنن😳 :چیزی شده اقا رسول؟ اقا رسول:تلفن😭...تلفن😭... تلفنو از دستش گرفتم:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام خواهر.من از اداره اگاهی تماس میگیرم.اقا محمد رهبانی چند دقیقه پیش جلوی ی بیمارستان تصادف کردن و متاسفانه به رحمت خدا رفتن.تسلیت میگم خواهرم. _:اقااااا محمددددد😨😱 بغز کردم...😰 کلا شوخی بچه ها را فهمیدم.رفتم جلو:سلام حالتون چطوره؟ امیر:اقا لطفا ساکت🙏🤫 _:سکوت کنم که سربه سره سوژه قدیمیتون بزارین.گوشی و بده من سعید. گوشی و از سعید گرفتم‌.:الو سلام☺️ خانم اسلامی:اااه😳سلام اقا محمد.مگه شماااا😵؟ _:من زندم.صحبح و سالم.😀این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با استاد رسول خانم اسلامی:اقا رسول...اقا محمده...میگه این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با شما. رسول:یعنی چیییی😧گوشی و بدین به من.الو؟ _:سلام استاد رسول.بنده فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی. رسول:من باور نمیکنم😐 _:باش.تماس تصویری میگیرم جواب بده. رسول:باش😶 گوشی و غط کردم و با گوشی خودم با رسول تماس گرفتم و جواب داد... تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
سلام -خوبی؟ +نه -چرا مگه چیشده؟😳 +دلم میخواست یه کانالی بود هم از گاندو هم از بازیگراش هم عکس پروفایل چی یکی و مذهبی و...داشت -😂😂😂😂😂😂خخخخخ +چرا میخندی؟😡 چون من تو یه کانال عضو هستم که همه ی اینارو داره هر روز فعالیت جدید میزاره خیلی از فیلماش فقط تو کانال اونه و بقیه کانالا شبیه اون ندارن -واقعا میشه لطفا لینکش رو برام بفرستی لطفا +باشه الان برات میفرستم تو هم اگه میخوای زیاد فعالیت کنند عضو بیار باشه -حتما +بفرما اینم لینک👇👇👇👇👇👇 ? @gando8 ❤️ 💙 💜 💛 💚 🧡 💖 🖤 💙 @gando8 لینک کانالمون👆👆👆👆👆👆👆
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت دوازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ #رسول از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خو
پارت سیزدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ _:سلامی دوباره.😁 رسول:سلام اقا😳پس اون بچه هایی که میگفتی با من شوخی کردن کجان؟ _:اها.البته فکر نکنم تا اون موقع زنده بمونن تا تلافی کنی😂اینجان گوشی و به سمت بچه ها گرفتم.سعید افتاده بود رو زمین🤣...داوود رو تخت بود و بالشت و گذاشته بود رو صورتش🤣...امیرم از کنار تخت گرفته بود و از خنده قرمز شده بود🤣 رسول:اقا...😳اونجا چه خبره؟ سعید:🤣خوش خبر سلامتی😂تو چه خبر از قیافت؟🤣 رسول:درد😒منو ساده فرض کردین؟ امیر:واااای خداااای من🤣خودشم میگه ساده😐🤣وای دلم...دلم درد گرفت🤣 رسول:دارم باهاتون😏💪 من:خب رسول جان.من باید برم خونه.دیرم شده حسابی.خدافظ. رسول:باشه اقا.خداپشت و پناهتون❤️ :اوووه اوووه چه سوتی دادم🙄 خانم اسلامی:اقا رسول گزارش امروز.من برم خونه با اجازتون. _:اها بله.ممنون. وقتی خانم اسلامی رفت کمی عرق کردم.اخه میترسیدم بی ابرو شم جلو بچه ها😓 اووووف😪خدارو شکر به خیر گذشت. بعد از این شوخی بیمزه،همه نخد نخد کردیم بجز خانم حسینی و سعید.چون باید مراقب دهقان فداکار و خانم قطبی باشن. خانم رستمی و رسوندم خونشون.رسیدم خونه.:سلام مامان بزرگ.سلام باباجون❤️ مامان بزرگ+بابا:سلام _:من برم لباسامو عوض کنم بعدا میام شام بخوریم😋زهرا نیومده؟ بابا:چرا اومده.بالا تو اتاقش🙂 من رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم.میخواستم موهامو شونه کنم که زهرا از راه رسید:سلام داداش خسته نباشی.وقت داری؟ _:به به زهرا خانم.عقور بخیر.بله الان وقت ازاده.بفرمایید. زهرا:داداش من راجب یک مسئله ای میخواستم باهات صحبت کنم. _:خوب بگو.سرپاگوشم. زهرا:خوب راستش چجوری بگم...من یک خاستگار دارم یعنی تازه نیس قدیمیه‌.بهت نگفتم چون میترسیدم رابطتتون از هم بپاشه. _:بین من و کی؟؟چی را به هم بزنی؟؟کامل بگو. زهرا:دوستیتون...خاستگارم داوود افشاره. من خشمینانه به زهرا نگاه میکردم😠 زهرا:عصبانی شدی😨داغ نکن دیگه... _:این فوقولادست😉چه خوب پس رفیقم میخواد زن بگیره اونم توو😁من مخالفتی ندارم فقط میمونع نظر عروس خانم و بابا و مامان بزرگ😃 زهرا:یعنی الان عصبانی نیستی؟؟راضی راضی؟؟😳 _:فیک فیک.راضی.نظرت؟ زهرا:من نظری ندارم‌.دوستته...جای برادر نداشتته...من مث تو میدیدمش...پسر خوبیه...فقط نظر بابا هرچی باشه نظر منم همونه. _:ان شاءالله که خیره خواهر جون😍بلند شو ک مامان بزرگ الان صدا میکنه. زهرا:کاش الان مامانم بود😔جاش خالیه.دلم خیلی براش تنگ شده😭 _:دو خوشبخت بشی...مامانم اون دنیا روحش شاده‌بلند شو زهرا جان😍 چشمامو باز کردم👀 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
چالشششش❌چالش❌❌❌ چشم کدوم خوشگل تره؟ انتخاب با توعه؟کدومممم😁؟؟؟ https://harfeto.timefriend.net/16340234782263 جواب
بعضی سایت های خبری و رسمی و غیر رسمی شروع کردن یه سری متن ها رو نوشتن علیه گاندو و منتشر کردن که توی اسلاید دوم این پست میتونین یک نمونه شو ببینین... در این باره باید بگم کی گفته گاندو باعث دوقطبی شدن مردم شده وقتی اتفاقا مردم بیشتر با دولت یکدست و یکرنگ شدن و بیشتر به ایران افتخار میکنن؟🙂 کی گفته گاندو دو ماه قبل از انتخابات ساخته شده ؟ دو سال پیشش مگه گاندو ۱ رو نساخته بودن؟؟ اگه قصد تخریب روحانی بود که والا همه خبر دارن از کار های ایشون🙂😐 کی گفته عضو وزارت اطلاعات شدن به ضرر کشوره ؟ هر جوونی دوست داره دنبال علاقه خودش بره به کسی هم ربطی نداره! حالا یه سری ها از انتخاب قبلی و تحقیقات قبلی میرن و یه سری ها هم بعد دیدن گاندو فهمیدن علاقه شون چیه😌❤️ هیچوقت بیشتر شدن جوونای فداکار مون به ضرر کشورمون نیست!:) این حقه ی دشمنه ؛ چون گاندو داره خیلی از واقعیت ها رو روشن میکنه تا ما با واقعیت رو به رو بشیم. کی گفته اصلاح طلب واصول گرا ؟ وقتی در حال حاضر کل جامعه رو انقلابی ها گرفتن:) ! قابل توجه آقای روحانی، برادرشون، و همچنین بقیه🙂 آقای روحانی فکر می‌کنه میگذریم از گذشته مون که تباهش کرد...! پشت گاندو می‌مونیم تا آخرش⁦🤞🏻⁩⁦❤️⁩ هر کس با ما موافقه لطفا از این کسایی که میگن امضا کنین حمایت نکنین و امضا نکنین اگه با ما هستین:) (جهت دریافت کپشن و ویدیو به دایرکت پیام بدید) ߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷ @raisi_org @gando_sereial @mojtaba_amini110 @javadafshar_ja @fars_news
🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 🖤🤍به نام یگانه یار 🤍🖤 رمان محمد پارت ۳ آقا محمد داشت با سعید صحبت می‌کرد و منم داشتم بیرون هتل و کنترل میکردم . ب چه های ما تو یکی از کوچه و پس کوچه ها مستقر بودند .⚡⚡⚡⚡ ساعت تقریبا ۷ و نیم بود . دیدم سوژه داره از ساختمان به طبقه همکف میره .داوود رو گرفتم . رسول : الو داوود کجایی ؟ داوود : کجا میتونم باشم به نظرت ؟😁 رسول جدی دارم میگم . داوود : تو هتلم دیگه رسول:سوژه ات داره میره همکف . حواست هست ؟ داوود : بله حواسم هست استاد رسول .همه چی رو که شما بلد نیستید .😐😎 تماس رو قطع کردم و به کارم ادامه دادم . محمد : راستی رسول از شریف خبری نشد؟ رسول : نه آقا هیچ خبری ازش نداریم . آخرین بار سعید توی سفارت دیدش . محمد : 🙂🙃 رسول: آقا میشه امشب رو برم خونه ؟ محمد : بعد عملیات. رسول : چشم . فقط آقا این صداهای طبقه دوم نویز داره . میشه به علی سایبری بگید دو دقیقه بیاد اینجا 🤗😁 محمد : آره صبر کن . آقا محمد شماره رو گرفت و زنگ زد به علی . محمد : سلام علی جان سایبری.... علی : ...... محمد : دو دقیقه بیا اینجا . علی : ...... محمد : دست گلت درد نکنه . منتظرم . گوشی رو قطع کردن . میاد دیگه آقا نه؟ محمد : به کارت برس رسول🙄 فعلاکه امری ندارید ؟ رسول : 😅😁چشم آقا . نه آقا 😅 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 🌸 به نام یگانه یار 🌸 ﷼ بسم الله الرحمن الرحیم ﷼ * رمان محمد * پارت ۶ خودم رو سریع رسوندم بیمارستان رفتم بخش اورژانس و فرشید رو پیدا کردم . خیلی استرس داشتم و مضطرب بودم. رسول : فرشید ؟ فرشید : ها ؟ رسول : چیشده ؟ فرشید : سلام 😅 رسول : سلام . داوود چش شده ؟☹ فرشید : خوبم من 😁 رسول: کی حال ترو پرسید آخه ؟!!!😐😳 فرشید : تو چطوری ؟😁 رسول : میگم چیکار کردی ؟ فرشید : تیر اشتباهی خورد ....😶😁 رسول : یعنی خدا بگم چیکارت کنههههه فرشیددددددددد فرشید : هیس آروم بابا عه ...🙄 رسول : چیزیش بشه من خودم ....😡 فرشید : ساکت اینجا بیمارستانه برادرم رسول : فعلا حرف نزنا فرشید ....😡 فرشید : چشم استاد 😁😬🤐🤐🤐 رفتم داخل اتاق . فقط داوود بود تو اتاق .... رسول : داوود ؟ داوود _ رسول : داوود جان ؟ داوود ____ رسول : داداش داوود ؟ داوود ____ نگران شدم . رسول : فرشییییدددددددد فرشید : بله ؟ رسول : چرا داوود بیهوشه ؟ فرشید : توقع داشتی الان پاشه برات برقصه ؟😁😂 رسول : تکون نمیخوره فرشید حرف نزن برو پرستار رو صدا کن ببینم چه غلطی کردی تو باز فرشید : باشه بابا 😐 رفتم کنار داوود نشستم و تکونش دادم ولی ..... داوود ؟ داوود _____-_ وایی خدا تکون نمی‌خورد این پسره .... داشتم عصبی میشدم واقعا .... بلند داد زدم این دفعه ... رسول : دددااااوووووددددددد ؟؟؟؟!!!!! داوود ________ رسول : نه جواب نمیده . رسول : پرستااااارررر پرستار ها آمدن داخل و منو فرستادن بیرون 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😨😨😨😰😰😰😭 😬نویسنده : ریحانه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺به نام یگانه یار 🌺 🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 🌺رمان محمد 🌺 نویسنده: ریحانه پارت ۸ : حال داوود چطوره دکتر ؟ دکتر : متاسفانه ....😞 حالم داشت بد میشد و سر گیجه شدید گرفتم ولی به خاطر اینکه فرشید کنارم و بود و دستم و گرفته بود آروم بودم ...😶🙂 دیدم فرشید هر لحظه داره بیشتر دستم رو فشار میده .😦😧 معلوم بود که خیلی نگران و عصبی هست .😟☹ فرشید : چی شده ؟😓😰 دکتر : متاسفانه یک تزریق به سرم ایشون شده که باعث شده که حالش تغییر کنه . 😞 فرشید : ( بیشتر دستم رو فشار داد ) یعنی چی حالش تغییر کنه ؟ دکتر : یعنی به مدت کوتاهی به هوش نیاد . حالم دوباره بد شد :‌ کما ؟ دکتر : نه نه نه . فقط بیهوشی کوتاه مدت . فرشید : مثلا چقدر ؟ دکتر : ۲۴ ساعت ....خدارو شکر دوستتون زود رسیده بالا سرش .😊 فرشید : 🥺🥺🥺🥺🥺😨😨 دکتر : با اجازه . پرسیدم : فرشید آخه دستم 😩 فرشید : من به آقا محمد نمیگم خودت زنگ بزن بگو حالم خوب نیست رسول .😪🥺😱 رسول : فرشید دستممممم😣😖😫 فرشید : آهان . دستم رو ول کرد. آخیششششش من برم به آقا محمد زنگ بزنم .... رسول : سلام آقا محمد : سلام رسول جان چیشد ؟ رسول : آقا حال داوود خوبه فقط تا ۲۴ ساعت دیگه به هوش میاد دیگه .😐 محمد : ۲۴ ساعت دیگه ؟؟؟؟؟؟😳😳😳 رسول : بله تزریقی داشته محمد : از طرف ؟ رسول : نمیدونیم آقا .... محمد : من الان سعید و امیر رو میفرستم اونجا و بجه های پشتیبانی رو میفرستم منطقه .... رسول : چشم آقا .حال فرشید هم خوب نیست . احتمالا عذاب وجدان داره .‌.. محمد : من باید برم . یا علی رسول : خدا نگه دار گوشی رو قطع کردم و آب معدنی گرفتم و رفتم پیش فرشید .... 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺
⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ ⚡به نام یگانه هنرمند هستی ⚡ ⚡بسم الله الرحمن الرحیم ⚡ ⚡رمان محمد ⚡ ⚡نویسنده : ریحانه ⚡ پارت ۱۱ ‌ تو سایت بودم . تقریبا ساعت ۹ شب بود . به رسول زنگ زدم ⌚. رسول : الو سلام آقا محمد محمد : سلام . خوبید ؟چیشد ؟ رسول : نه آقا خوب نیستیم . هیچی نشد . بچه ها دنبالشن دیگه... محمد : باشه . محسن داره میاد اونجا .😌 رسول : محسن چرا .... همه ی بچه های تیم که الان اینجان ....🙄🤔 محمد : اینطوری بهتره . فرشید کجاست ؟🤨😐 رسول : دو ساعت تو نماز خونه است . از وقتی اذان داد تا الان . منم یه دور امیر رو فرستادم اینجا مراقب داوود باشه خودم رفتم نماز خونه پیشش .. که هم نماز بخونم هم ببینم فرشید در چه حالیه ....😔😌😪🤤 محمد : کار خوبی کردی . مراقب باشید ....😊 رسول : آقا محسن آمد . من برم . یا علی . محمد : علی یارت ..... گوشی رو قطع کردم و رفتم پیش علی 🙂🙃😐 🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊 دیدم محسن داره میاد . گوشی رو قطع کردم و رفتم پیشش . رسول : سلام محسن. خوبی ؟😊 محسن : سلام . آره بد نیستم ‌.داوود تو کدوم اتاقه ؟😊 رسول : اجازه ملاقات نداره ها ...😒 محسن : تو کدوم اتاقه رسول ؟😠 رسول : تو اتاق شماره ۲۳۸ ccu 😶. محسن : باشه .😉 محسن همینجوری داشت میرفت تو اتاق ccu که من چند ساعته که اینجا منتظرم اجاره ورود به من ندادن . بعد این داره میره تو 😒😒😒🙄🙄 محسن داشت میرفت داخل که یه پرستار اومد جلوش و گفت : کجا آقای محترم ؟ 🤨 محسن : داخل میرم🙄🤗 پرستار : متوجه شدم .😒ولی شما اجازه ورود ندارید . محسن تو همون لحظه کارت شاناساییش رو در آورد نشون پرستار داد . پرستار چند متر عقب رفت و گفت : عه وا ببخشید . نمیدونستم شما پلیس هستید .😐😔🤤😪😊😊😁😬 محسن : خواهش میکنم . با اجازه 😏 محسن رو به من گفت : تو نمیخوای بیای عین کَلَم اونجا وایستادی ؟ رسول : هااا ؟ آهان .... چرا الان میام .... محسن 🙄🙄🙄 به قلم : R.R ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡
💚💚💚💚💚💚💚 💚💚💚💚💚💚 💚💚💚💚💚 💚💚💚💚 💚💚💚 💚💚 💚 💚به نام یگانه هنرمند هستی 💚 💚بسم الله الرحمن الرحیم 💚 💚رمان محمد 💚 💚به قلم : ریحانه 💚 پارت ۱۲ محسن رو به رسول گفتم : تو نمیخوایی بیایی عین کَلَم اونجا وایستادی ؟ رسول : هااا ؟ آهان ....چرا الان میام...... محسن : 🙄🙄🙄 وارد اتاق شدیم . داوود بیهوش بود و دستگاه تنفس و .... سرم و اینا بهش وصل بود . من سمت راست تخت وایستادم و رسول هم طرف چپ وایستاد و همینطور به داوود ذل زدیم .😐🥺🥺🥺😟😟😨😨 رسول رو به من کرد و گفت: ببینم تو نمیدونی اگه آقا محمد بفهمه که تو کارت شناسایی رو به پرستار نشون دادی پوست از کلمان میکنه ؟ 🤨😫 محسن : استاد رسول . آی کیو خودم ..... ببین من که هیچ وقت نمیام کارت شناسایی خودم رو به یه پرستار سال دومی نشون بدم .... 😐 رسول : پس اون چی بود نشونش دادی محسن ؟ محسن : گواهینامه 🤣🤣🤣 رسول : 😂😂😂😂😂از دست تو محسن : چقدر زود باور کرد رسول . اون هنوز کارت رو ندیده بود گفت پلیسی 🤣 رسول: فکر کنم زیاد فیلم اکشن میدید 😂 محسن : آره آره . وای خدا دلم شاد شد 😂 رسول : کاش فرشید رو هم می‌آوردیم. محسن : باید فعلا در تنهایی سپری کنه تا بعد ☺ داشتم با رسول درباره فرشید حرف میزدم که دیدم رسول یهوو........ 🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊🐊 محسن داشت درباره فرشید باهام حرف میزد چشمم افتاد به چشمای داوود ....😕 خدایا باورم نمیشه .... اون چشم هاش رو باز کرد ... داوود چشم هاش رو باز کرد 🥺😳😱 سریع بغلش کردم . بوسش کردم ...... محسن همچنان داشت حرف میزد واسه در و دیوار 😂 رسول : داوود جانم . خدا رو شکر بیدار شدی داداشم . میدونی چقدر نگرانت شدیم ؟ محسن : کُشتیش ...😐 داوود : ف ... رشی ...د ؟ رسول : رفته نماز خونه . خیلی حالش خوب نبود برای همین رفت واسه راز و نیاز با اون بالاییه😔 محسن : بیا کنار رسول . کُشتیش داوود رو 😐 رسول : بیا ... انگار میخوام داوود رو بخورم . بیا بگیرش اصلا .... نگاه نگاه تا اومدم کنار خودش رفت و به داوود چسبید ...😑😐😑😑🙄🙄😳 خدایا اینو شفا بده ما حداقل راحت شیم . نه تنها ما زنش هم راحت میشه به خدا 😂 رسول : ببین من تا میرم فرشید رو بگم بیاد حواست به این آقا داوود ما باشه . این قاچاقی زنده اس 😂 محسن: آره 🤣 نوشته :R.R 💚💚💚💚💚💚 💚💚💚💚💚 💚💚💚💚 💚💚💚 💚💚 💚
💚💚💚💚💚💚💚 💚💚💚💚💚💚 💚💚💚💚💚 💚💚💚💚 💚💚💚 💚💚 💚 💚بسم الله الرحمن الرحیم 💚 💚به نام یگانه هنرمند هستی 💚 💚رمان محمد 💚 💚نویسنده : ریحانه 💚 پارت ۱۴ بغضش شکست و بغلش کردم . گریه کرد برای اولین بار ...😔 تا تاحالا تو این چند سال که میشناسمش گریه نکرده بود فرشید . همیشه خیلی خوب و خوش و شوخ طبع بود . ولی الان ...... حالش خوب نبود ولی برای بقیه هم که شده بود حالش رو خوب جلوه میداد . من که میدونستم چشه .🥺🥺🥺🥺☹☹☹ الهیییی 😞😞😞 حتی اگه به خاطر بد نشدن بقیه هم که شده بود حالش رو خوب جلوه می‌داد . با اینکه خوب نبود واقعا ..... چقدر دلم برای مجید تنگ شده بود 🥺 رسول : الهی من فدا تو بشم گریه نکن فرشید جانم . گریه نکن . 😔🥺☹☹☹ فرشید به هق هق افتاده بود ....😭😢😭😭🥺 دلم داشت آتیش می‌گرفت ...😔😔😔. بلندش کردم و یه لیوان آب دستش دادم . فقط میگفت شکرت شکرت شکرت ...😑🤗🥲🥲 آب رو خورد لیوان رو داد دستم و دوید سمت اتاق داوود . پله ها رو رفت بالا و سریع خودش رو رسوند بخش ccu .😅 محسن رو کنار زد و داوود رو بغل گرفت . محسن به معنی اینکه بریم بیرون بهم علامت داد .... منم رفتم بیرون چند لحظه بعد محسن هم آمد بیرون محسن : این چش بود رسول ؟🧍🏻‍♂️🏃🏻‍♂️🫂 رسول : نمیدونم 🤷🏻‍♂️ محسن : به آقا محمد زنگ زدی ؟ رسول : نه نزدم. خودت زنگ بزن من حوصله ندارم سرم درد میکنه .🤤😪🤕🥴 محسن: ترو کجای دلم بزارم ؟🙄 رسول: وقت دنیا رو میگیری با این شوخیات 😐 محسن رفت اون طرف و به آقا محمد زنگ زد و حرف میزد فقط ... وِر وِر وِر ‌....😂😂😂 به قلم : R.R 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸
🦋به نام خدا🦋 پارت دوم🌷 رمان تلخــ💔ــی و شیرینـــ❤️ـــی زندگـــ💍ـــی :سلام فرشید جان😃 فرشید:سلام معلم ریاضی خوابالو😆 _:وقت دنیا را نگیر سوار شو بریم پیش اقا محمد😏 فرشید:چشم معلم غورغورو😕 _:از دست تو در و باز کن. فرشید:باشه بابا نمیشه باهاش حرف زد😐 نشستیم تو ماشین. _:ی دقیقه وایستا حرکت نکن کارت دارم فرشید:ای خدااا😣نه به اون موقع عجله داشتی نه به الان.بفرمایید؟ _:هنوز به داوود نگفتی؟ فرشید:نه...اخه چی بگم☹️ _:مگه داوود برادرت نیست...برو روکوراسکنده بهش بگو. فرشید:اخه... _:اما و اخه و نه و بعدا...از این حرفا نداریما.تو هم باید مث من شاداماد بشی🤓نمیبینی چقدر چاق شدم از وقتی با هستی ازدواج کردم😁 فرشید:اره میبینم شکمت از دهنت زده جلوتر😂 _:هر هر هر😒حرکت کن. فرشید:😕من نمیدونم با کدوم ساز تو برقسم😶 رسول رفت و منم رفتم خونه رو تمیز کردم.بعد دست به کار شدم برای چیدن که زنگ خونه را زدن... _:اه سلام زهره جون.بیا بالا زهره:سلام زنداداش خوشگلم😍خوبی؟ _:ممنون عزبزم.شکر خوبیم.حالا بگو ببینم افتاب از کدوم ور دراومده که سروکلت اینجا پیدا شده😉 زهره:نمیشه که تولد داداشم باشه و من نباشم😜سرم شلوغ بود مگر نه بهتون سر میزدم.کجا را بیاید بچینی؟اوه هنوز هیچ کار انجام ندادی؟دیر نشه؟ _:نه نگران نباش😌رسول و سپردم به داداشم.گفتم انقدر کار بریزه سرش تا ساعت ۱۱ اینجا افتابی نشه😁مهموناها هم ساعت هفت بیان. زهره:بدبخت داداش رسولم😀زنگ خونه رو زدن.کیه؟.....کیک سفارش داده بودی؟ _:اره الان میرم میارم تو بقیه جاها برس. تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️🌷
به نام خدا💖 پارت سوم🌷 تلخـــ💔ـــی و شیرینــــ❤️ـــی زندگـــ💍ـــی من و سعید تو استراحتگاه بودیم:سعید!حالا میخوای چطوری رسولو سرگرم کنی🤨 سعید:نمیدونم.هر جور شده باید تا یازده سرگرمش کنیم😕 _:فعلا که خرس قطبی نیومده🙃اقا محمد کو؟؟؟ سعید:احتمالا با اقا عبدی جلسه دارن. رسول:پپپپخخخخخ😆👻 من+سعید:مرررگگگ😬 _:نمیگی از ترس سکته کنیم😤 رسول:اخی چیدر کیف کردم😂سلام سعید:سلام و....استغفرالله🙄 رسول:مگه منتظر اقا معلمتون نبودین😏دفترا اماده😂 _:به جای دفتر باید ی تبر اماده میکردم تا خفت کنم😤 رسول:جوش نزن برادر،زنده بمان دلاور😂 فرشید:سلام سلام.چرا اینجا مث موش و گربه به هم میچسبین؟برین به کاراتون برسین. رسول اقا محمد کارت داره. رسول:باشه.خداحافظ دلاوران ترسو😂 من+سعید:داریم برات😏 :سلام اقا صبح بخیر با من کار داشتین؟ اقا محمد:سلام استاد😎برای ما ساعت نه ظهر حساب میشهها.ظهرت بخیر.ی نگاه به این پرونده ها بنداز.چنتا ورقه هم هست که باید ترجمع کنی.از عربی به فارسی. _:اقا محمد این همه😥 اقامحمد:اگه بخوای میتونم به علی بگم بیاد کمکت🤨 _:نه اقا.باز علی میاد میگی گذر پوستت...😱 اقا محمد با چهره تعجبانه:برو به کارت برس رسول😑 _:چشم اقا😓 از اتاق اقامحمد رفتم بیرون:اه سلام امیرحسین جان کجا؟ امیرحسین:سلام استاد.برم با اقامحمد کار واجب دارم. _:اوم.کار نداری اینا را با هم انجام بدیم؟ امیرحسین:بازم اقامحمد کلی کار انداخت رو دوش تو😂شرمندم من باید یک خبر استراری را به اقامحمد بگم.شارلوت رفته رستوران نزدیک خونه داوود اینا میخواد ببره رو هوا. _:اوووه اوووه😯تو که اوضات از من وخیم تره.برو به اقامحمد بگو.چند ثانیه دیر کنی جوون مرگ شدی😂 امیرحسین:فعلا تو که چند دقیقه وقت منو گرفتی🤣 _:خدا نگم چیکارت نکنه😂 :اقا محمد ی چیز یهتون میگم نقش بازی کنین. محمد:چی شده امیرحسین؟ _:اقا بیاین نقش جلو رسول انجام بدیم مثلا شارلوت میخواد یک رستوران و ببره هوا بعد رسول و دست به سر کنبم بعد بریم برای جشن امشب اماده بشیم. محمد:کاملا متوجه شدم داوود و سعید و فرشیدم اماده باشن. _:اونکه حله اقا.فقط بدویین تا مشکوک نشده😉 تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم🌺❤️
به نام خدا💖 پارت چهارم🌷 تلخـــ💔ــی و شیرینـــ❤️ـی زندگــ💍ـــی من و اقا محمد مث همیشه عادی بودیم. محمد:داوود و سعید و فرشید یا علی.عملیات داریم.بدویین دیره‌ داوود:اقا عملیات🤨 اقامحمد:😉 داوودم سرشو تکون داد.فکر کنم فهمید. رسول:اقا منم میام. محمد:تو کجا؟مگه کارایی گه بهت سرپردمو انجام دادی؟ رسول:نه اقا مشغولم☹️ محمد:پس این عملیات اصتصناعا علی را با خودمون میبریم.تو به مارت برس😌 رسول:چشم اقا😣 همه سوار ماشینامون شدیم و هر می رفت خونه خودش تا برای جشن اماده بشه🤩 :واااای هستی مردم از گشنگی😩ساعت شیش شد هنوز مهمونای عزیز شما نبومدن😬 هستی:غور نزن😐من گفتم هفت بیان الان شیشه ی ساعت مونده.تو جوش نزن😏 _:حالا برای داداشم چی گرفتی😀 هستی:چیزی که دوست داره🙃 _:مثلا چی🤨 هستی:موقع کادوهارو بازکرد میبینی _:هستی اذیت نکن دیگه.بگو لوس نشو☹️ هستی:گفتم غور نزن.پاشو درد و باز کن ببین کیه؟ _:اوم بچه مثبت😒کیه؟اه سلام خوش اومدین بفرمایید بالا🤩 هستی:کیه؟ _:اقا امیرحسین و عارفه جونن🤩 هستی:چقدر زود اومدن. _:سلام عارفه جوون😍خوش اومدی.دلم برات شده بود قد ی دونه عدس.(اخه زهره و عارفه همدانشگاهی بودن) عارفه:سلام جانانم😍منم دلم برات تنگ شده بود،شرمنده نتونستم بهت سر بزنم.چقدر تغییر کردی.ماشاءالله هزار ماشاءالله اما اخلاقت تغییر نکرده همینطور لوس و پر حرفی😂 _:اما تو براکس.اخلاقت تغییر کرده چهرت نع😅😂 هستی:سلام اقا امیرحسین.خوش اومدین بفرمایید داخل.لطفا بشینین خونه خودتونه🙃 همینطوز مهمونا یکی یکی اومدن. نمیدونم اقامحمد و بچه ها من و پیچوندن و کجا رفتن؟هیییی😪 ساعت نه شد فقط ی ورقه مونده ترجمه کنم.خسته شدم🤕به گوشی هستی زنگ میزنم میره رو پیغام گیز.نمیدونم کجاس😥 یعنی چی؟؟چرا امروز همه چیز عجیب و غریبه برام. زنگ زدم به گوشی اقامحمد: بوق بوق بوق +:مخاطب در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرین. خدایا دارم میمیرم از استرس و استراب😨 اقامحمد در دسترس نیس...داوود و امیرحسینم خاموشن...سعید و فرشیدم اشغالن...علی هم جواب نمیده😰 یعنی چی؟؟؟؟ تا پارت بعدی همتونو به پروردگار دانا میسپارم😍❤️
به نام خدا💖 تلخــ💔ـی و شیرینــ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت پنجم🌷 نمیدونم اقامحمد و بچه ها منو پیچوندن و کجا رفتن.هیییی🤕 ساعت نه شد فقط ی ورقه مونده ترجمه کنم😓خسته شدم به گوشی هستی زنگ میزنم میره رو پیغام گیر.نمیدونم کجاست😨یعنی چی😰چرا امروز همه چیز برام عجیب و غریبه😟 زنگ زدم به گوشی اقا محمد بوق+بوق+مخاطب در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرین😬😬 خدایا دارم میمیرم از استرس😰 اقا محمد در دسترس نیس😐 داوود و امیرحسینم هم خاموشن😐 سعید و فرشیدم اشغالن😐 علی هم جواب تمیده😐 یعنی چی اخه😥 لباسامو پوشیدم که برم اقای عبدی:به به رسول جان کارتون تموم شد داری شال و کلاه میکنی که بری🤨 _:سلام اقا.نه هنوز ی ورقه مونده با اجازتون من برم خونه.اخه نه اقامحمد و بچه ها حتی همسرم جواب گوشیهاشونو نمیدن.راستش نگرانم☹️😣 اقاعبدی:نگران نباش🙂رفتن عملیات دیگه _:اخه همسرم...😓 اقاعبدی:باشه میتونی بری☺️فقط یادت باشه فردا ی ساعت اضافه کاری😉 _:خیلی ممنون اقا🤩چشم حتما.یا علی اقاعبدی:یا علی مدد❤️ :به به😋چه بوی کیکی میاد😋 سعید:داوود جان بوی کیک نیس😌بوی کلوچه های خواهرمع😋به به🤤 هستی:لطفا خودتونو کنترل کنید تا رسولم از راه برسه بعدا شروع کنیم🙃 وحید:داوود داداش من صبر داشته باش😕 _:باشه😬منم برم خودمو با ی چیزی سرگرم کنم.هستی خانم!کجا رو باید بچینیم که هنوز نچیندین؟ هستی:همه چیز امادست فقط اون میز مونده که باید جابه جا بشه.بی زحمت بزارینش جای بادکنکا ممنون😊 _:باشه☺️اهای امیرحسین پاشو فقط نشسته بیا میز و برداریم😡 امیرحسین:خیلی سنگینه داوود😣 _:مامورا از این حرفا بلد نیستن😏بردار برداشتیم و گذاشتیم همونجایی که قرار بود بزاریم. عارفه:میز کجه😕اقا داوود شما هم یکم بکش عقب درست میشه☺️ _:کجه🤨بله درست میگین شما☺️درست شد؟ عارفه:بله درست شد ممنون😍 من کیش و مات مونده بودم و به خواهر امیرحسین عارفه خانم نگاه میکردم😍
به نام خدا💖 تلخــ💔ــی و شیرینــ❤️ــی زندگــ💍ــی پارت ششم🌷 من کیش و مات مونده بودم و به خواهر امیرحسین عارفه خانم نگاه میکردم😍 اقامحمد:داوود...داوود😠 _:بله اقا؟ اقامحمد:چی شده؟اها فهمیدم دلت هوایی شده😃بین اسمون و زمین معلقی😏 _:نه اقا معلق...😳 اقامحمد:گوشیت خودشو خورد البس زنگ خورد جواب بده دیگه😶 _:اه بله🙄اقا عبدیه.......سلام اقا.چی😱اخه مگع.....😱....الان رسول تو راهه؟ باشه ممنون خبر دادین اقا فعلا😥 با صدای هوووول:دوستان رسول تو راهه همه برقا خاموش کنید😱 همه:😟😵😱 رسیدم دم درخونه.وا جرا برقا خاموشه😲هستی کجا رفته نصفه شبی😰برم خونه شاید یاداشتی چیزی گذاشته رفتم بالا.درو باز کردم.تاریک بود برقا را روشن کردم. همه:هوووووووووتولدت مبارک🤗🤗😍🎊🎉🥳🥳🥳 که یک دفعه یک لشکر ادم جلوم سبز شدن😐😂 _:باورم نمیشه.یعنی نصفه روز منو الکی علاف کرده بودین😑 زهره:تقصیر خودته‌.میخواستی ی روز تعطیل به دنیا بیای😂 هستی اومد جلوم.:تولدت مبارک مرد زندگیم🌹😘 دست گل و به من داد:وااای هستی😀من نمیدونم چطوری باید تشکر کنم بابت زحمتات🤤😍 هستی:احتیاجی به زحمت نیس فقط هیچ وقت تنهام نزار😇 _:واقعا فرشته زندگیمی😍😇 سعید:حالا بسه بعدا حرفا رمانتیک بزنین و قربوت سدقه هم برین😒زود رسول برو شمعارو فوت کن گشنمه😅 علی:کارد بخوره به شکمت😂 همه:😂😂😂 شمع ها رو فوت کردم. عزیز:حالا رسول جان ارزویی که قبل فوت مردن شمع ها کردیو بلند بگو _:چشم.ارزو کرذم کع امسال همه دوستام زن بگیرن🤗 سعیذ:اصلا ما دوست نداریم از تنهایی در بیایم😬😒 _:نه دیگه اول باید برای تو یک دبه ترشی بندازم😂
به نام خدا💖 تلخــ💔ــی و شیرینــ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت هفتم🌷 داشتیم شام میخوردیم که یکی با سنگ شیشه خونمونو شکست.💥 زهره:این دیگه چه دیوونه ای بود🤭 من و اقامحمد و داوود رفتیم پایین. داوود:کسی نیس اینجا که😐 اقامحمد:هر کسی که هست...انگار ی کینه ای به دل داره رفتیم بالا. عطیه:محمد جان کی بود؟ اقامحمد:نفهمیدیم کی بود فرار کرد☹️ ذهنم خیلی درگیر بود. خوب عطیه جان،عزیز بریم دیگه دیر وقته رسول:نه اقا کجا.تازه ساعت یازدست. _:برو بخواب پهلوان.فردا اضافه کاری داری😎 هستی:یکم دیگه بشینین دیگه _:نه دیگه هستی خانم به شما زحمت دادیم بریم فردا کار داریم. عطیه:بریم دیگه محمد جان☺️ رفتیم پایین و نشستیم تو ماشین. امیرحسین:اااه اقا لاستیکتون پنجره😶 عطیه:چرا پنچر باشه محمد جان😟 _:نمیدونم عزیزم😕وایستا نگاه کنم. از ماشین پیاده شدم که لاستیک و نگاه کنم یک دفعه یکی با سنگ زد به شیشه ماشبن و همه ریز شیشه ها ریخت رو عزیز😱 عطیه:عزیز خوبی؟😨 عزیز:من حالم خوبه اون کیه زد به ماشین😥 یک نفر و دیدم که داره فرار میکنه._:وایستا کاریت ندارم. رسول و داوودم پشت سر من اومدن.رفت تو کوچه بمببست. _:تو کیی؟از جون رسول و زندگیش چی میخوای؟ ناشناس:از جون داداشت چیزی نمیخوام.من خودتو میخوام. _:با من چیکار داری؟ یک دفعه رفت جلوی نور صورتشو دیدم_:بهار😳 بهار:اومدم زنوگیتو بگیرم،همونطور که زندگیمو ازم گرفتی😠 اقامحمد........ دیگه نمیگم بقیش باشه برای فردا😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداش نکن یه چی بهت میگم😡داداش نکن عه😐😂😂 بعضـے از تجـربہ هاقـشنـگن مِـث دوست داشتـن تو زیبــاے مـــنـ❤️ کپی ممنوع❌ @majednorozi🖇❤️
به نام خدا💖 بعد از رفتن داوود سبک شده بودم.بعد از اینکه حرفاشو شنیدم دلم اروم شد. از چشمام اشک شادی میریخت🥺🌹 از اقای شهیدی خواهش کردم که برم تو سلول سادیا تا باهاش درباره اقا سعید حرف بزنم.تمام ماجرارو براش تعریف کردم. داشت از حجالت اب میشد.لپاش گل انداخته بود☺️ سادیا:من تا زمانی که بچم کنارم نباشه نمیتونم جواب بدم قطبی:نگران نباش‌.ادرس سارا رو گیر اوردیم قراره امشب همونجا حمله کنیم سادیا:واقعا؟ ؟؟ قطبی:بله چشم رو هم بزاری سارا کنارته😊 سادیا:ستاره؟ قطبی:جانم؟ سادیا:به اقا سعید بگو نظر خاصی دربارش ندارم. قطبی:قربون دل پاکت بشم که به مغزت دستور میده😍بهش خبر میدم.خودتو حسابی اماده کن قراره سارا چند ساعت دیگه کنارت باشه غروب رفتم خونه بعد از یک هفته.وسط راه بودم که اقامحمد زنگ زد:جانم اقا؟ محمد:سلام.گفتم بهت خبر بدم که امروز به خونه صحرا تیموری حمله نمیکنیم رسول:برای چی اقا؟ محمد:چون خونه نیس.سارا هم با خودش برده.ولی عوضش فردا همه خونه صحرا هستن میتونیم با یک تیر دو نشون بزنیم😉 رسول:ممنون اقا خبر دادین.خدانگهدار اخ جون ماموریت لغو شد🥳 برم یک دسته گل شیک بخرم برم پیش هستی. رفتم خونه.شب شده بود.بازم چراغا خاموشه این دفعه دیگه به چه مناسبی هست؟ وایستا ببینم تولدم که نیس سالگرد ازدواجمونم نیس سالگرد دوستیمونم نیس ولنتیاین نیس تولدشم نیس. وای خدایا چیزی از قلم انداختم😥؟ نه همرو گفتن پس چرا چراغا خاموشه؟
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان: شوق پرواز🕊 اول 🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 کم کم چشمام رو باز کردم دیدم تو یه جای تاریک هستم و هیچ نور و تهویه ای داخلش وجود نداره و این باعث میشد احساس خفگی کنم و یه جایی از بدنم درد داشت و خوب نمیتونستم متوجه بشم که کجام درد داره خواستم بلند بشم و به سمت در برم که درد شدیدی توی پام حس کردم و اون درد نزاشت که بلند بشم وقتی بادقت به پام نگاه کردم دیدم به ساق پام چاقو خورده و خون زیادی از پام داره میره نتونستم اون وضعیت رو تحمل کنم که یکدفعه داد زدم منو از اینجا ببرید بیرونننننن که یکهو در رو یکی باز کرد دیدم ابراهیمی یکی از متهم های اصلی پرونده س جلو اومد و گفت :میبینم که بیدار شدی داد زدم عوضی برای چی منو آوردی اینجا بزار برممم ابراهیمی گفت : خفه شووو ببینممم تو هیچ جایی نمیری تا هروقت محمدتون اومد و خودشو تحویل ما داد بعدش آزادی ببینم حاضره بخاطر بچه های تیمش بیاد یا نه گفتم : خیلی بیشرفییی که ابراهیمی سیلی محکمی زد تو گوشم و گفت: دیگه نشنوم حرف مفت بزنی مگرنه بلای بدتر از این سرت میارم فهمیدی یانه!!! یکدفعه بیتا که همدست ابراهیمی بود از در اومد داخل و گفت چه خبرت کامران کمتررر داد بزن خونه رو آوردی رو سرت ابراهیمی با عصبانیت گفت : آخه این حرف مفت زیاد میزنه بیتا گفت: ولش کن و رو به من کرد و گفت : هی تو گنده تر از دهنت حرف نمیزنی فهمیدی یا نه !!! و بعد از اتاق رفتن بیرون در و قفل کردن و منم از درد زیاد پام چشمام رو بستم.... یک هفته ای میشد که داوود را ابراهیمی گروگان گرفته بود و از آن زمان تنها فکر و ذکرم پیش داوود بود نه تنها من بلکه همه و از جمله آقا محمد همش به این فکر میکردم که الان داوود تو چه وضعیتی قرار داره حالش خوبه یا نه سالم یا نه و هزار جور فکر دیگه که وقتی بهشون فکر میکردم حالم خراب میشد و زیاد دستم به کار نمیرفت و نمیتونستم حتی یه لحظه به داوود فکر نکنم مخصوصا اینکه تا الان یه هفته گذشته و ما هنوز نتونستیم جایی که داوود رو بردن پیدا کنیم و این غمگین ترم میکرد:(💔 کامران ابراهیمی و بیتا فرحی ابراهیمی: اینجوری فایده نداره ادامه بدیم فقط خود خر کنی بیتا: خب پس میگی چیکار کنیم بعدشم بایدم بگی خر من اگه خر نبودم با تو همکاری نمیکردم و الان مجبور باشیم تو این وضع باشیم کامران چرا نمیخوای بفهمی ما الان یه مامور امنیتی رو گروگان گرفتیم خیلی خطر کردیم بعدشم.... ابراهیمی با فریاد : خبببب ما تلاش خودمونو کردیم به محمدم گفتیم که اگه نیاد خودشو تحویل بده مامورشونو میکشیم ولی نیومد اون جایی که آدرس فرستادیم حالا تقصیر من چیههه بیتا: خیله خب درست نیومد ولی نمیشه که همینجوریم دست رو دست بشینیم الان یه هفته گذشته میفهمی کامران یه هفتهههه! ابراهیمی: یه فکری دارم بیتا: چییی؟ ابراهیمی: باید با محمد تماس تصویری بگیریم بعد داوود مامورشونو شکنجه بدیم و بگیم اگه نیاد خودشو تحویل بده این شکنجه ها تبدیل به مرگش میشه من مطمئنم میاد چون اون روی بچه های تیمش حساسه حتما میاددد بیتا : و..ل..ییی اگه تماس گرفتیم و جامونو پیدا کردن چییی؟ ابراهیمی: نه نترس پیدا نمیکنن حالا محض احتیاطم بعد اینکه تماس تموم شد از اینجا میریم یه جای دیگه بیتا: کجااا؟ ابراهیمی : یه جای خوب و امن پیش شکیبا بیتا: شکیبا دیگه کیه؟؟ ابراهیمی: یه فرد مطمئن تازه اون بود که کمک کرد خونه داوود رو پیدا کنیم و تو راه خونه بگیریمیش گروگان بیتا : آها ، خبب حالا میخوای کی تماس بگیریم؟ ابراهیمی: همین امروز بی معطلی بیتا: میخوای برای شکنجش از چی استفاده کنی و چیکار کنی؟ ابراهیمی: فکر اونجاشم کردم😏 ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان : شوق پرواز🕊 پنجم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 دیدم که آقا محمد و بچه ها برگشتن خوشحال شدم گفتم حتما داوود رو نجات دادن اما مثل اینکه اینطوری نبود توی قیافه های همشون نا امیدی داد میزد . از روی صندلی پاشدم و رفتم سمتشون از آقا محمد پرسیدم چیشد آقا؟ اما آقا محمد نگاهی بهم کرد و جواب نداد و رفت داخل اتاقش برای همین از فرشید پرسیدم که چیشد فرشید داوود رو نجات دادین؟! فرشید گفت: نه جاشون رو عوض کردن ما دیر رسیدیم 😔 با شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد و دیگه چیزی نگفتم تق تق تق محمد: بیا تو آقای عبدی: مثل اینکه ناراحتی محمد محمد: عه آقا شمایید ببخشید من سرم گذاشتم رو میز حواسم نبود آقای عبدی: میدونم راحت باش بشین خب از ناراحتی خودت و بچه های تیمت معلومه که داوود رو نتونستید نجات بدید محمد: بله آقا متاسفانه دیر رسیدیم جاشون رو تغییر دادن آقا من نگرانم که نتونیم حالا حالاها جاشون رو پیدا کنیم احساس ناامیدی میکنم😔 آقای عبدی: محمد این چه حرفیه که میزنی ناامیدی بدترین چیز برای یه مامور امنیتی ، چشم بچه های تیمت به تو محمد اگه ناامید باشی اونام ناامید میشن محمد: بله آقا درسته ببخشید ولی نگرانم یکم آقای عبدی: نگرانیتو درک میکنم ولی امیدت به خدا باشه ناامید نباش ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤 رمان: شوق پرواز🕊 هجدهم💔🥀 🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤 رسول: من هنوز نمیتونم باور کنم😭😭😭😫😫🥺 سعید: ولی داوود دیگه نیست باید باور کنی رسول جان😞😢 فرشید: منم هنوز باورم نمیشه🥺 محمد: بچه ها یه قاب عکس از داوود با دوتا شمع بزارید کنارش روی میز و بزارید پیش میزش😔 سعید: من انجام میدم باورم نمیشد انگاری داشتم خواب میدیدم مگه میشد بدون داوود؟! اصلا امکان نداشت نمیتونستم باور کنم و قلبم میخواست از دهنم بزنه بیرون ولی به قول سعید باید باور میکردم و این یه واقعیت بود حالم خیلی خراب بود نه تنها من بلکه همه و هردقیقه برای داوود گریه میکردیم آقا محمد هم هیچ حرفی نمیزد و همش توی اتاقش بود و نمیخواست ما بفهمیم که داره گریه میکنه اما هر لحظه برای داوود اشک میریخت و ناراحت بود واقعا برای هممون خیلی سخت بود که داوود نباشه😔🥺😭 هرلحظه گوشیم دستم بود و به عکس هایی که باهم گرفته بودیم نگاه میکردم و اشک میریختم و با خودم میگفتم ای کاش من بجای داوود گروگان گرفته شده بودم نه داوود😭😣 ادامه دارد... 🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤 تینا