eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
290 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
71 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت پنجم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ دیدم شارلوت و سپاستین دارن از فرودگاه فرار میکنن به اقا محمد اطاع دادم. اقا محمد:خانم رستگار با فرشید برین دنبال سوژه یک و دو.به صورت نامخصوص تقیبشون کنین.خانم رستمی سوژه سه(درنا زاهدی)را تقیب کنین.سعید سوژه چهار(ساعد عامر)و بپا. رسول بیا تو موقیعت ما باهم بریم برای خنسا کردن بمب.بقیه مردم و از فرودگاه خارج کنین. با رسول رفتیم بمب و خنسا کنیم.رسول:اقا سی دقیقه وقت داریم. _:وقت و از دست نده رسول.خنساش کن.بله خانم حسینی؟خیلی خوبه که همه مردم موقعیت و ترک کردن.بچه ها سوژه ها را دستگیر کنین همین حالا!!!!! رفتم جلو تا ساعد و دستگیر کنم یک مشت زد به صورتم و فرار کرد.اقا محمد من سوژه چهار و دیگه ندارم.فرار کرد. اقا محمد:پیداش کنین... رفتم دنبال سوژه تو راه خانم رستمی و دیدم:اقا سعید!سوژه سه هم از دست دادیم. _:دستتون چی شده خانم رستمی؟ خانم رستمی:چیزی نیست.سوژه شلیک کرد... در همبن لحظه کسی شلیک کرد به سمتمون.ساعد عامر بود.دنبالش کردم. :داوود!ساعد عامر و بگیر. داوود:باشه. سوژه اومد به سمتم.اسلحه و در اوردم.:همنجا که هستی وایستا. ساعد به سمت راست حرکت کرد و جای یک دیواری را نشونه گرفت و بمب پرتاب کرد. علی:داوود تو اون اتاق یک مادر و بچه هستند. داوود:ای واااااای!من رفتم. اقا محمد:داوود وایستا...کجا؟؟؟ من رفتم تو اتاق تا مادر و بچه و نجات بدم.پسر بچه و بغل کردم تا می خواستیم بیایم بیرون بمب ترکید و کل خونه رو سرمون ریخت. :داووووووووود!!!!😱😱😱 تا پارت بعدی شما را با دلشوری هاتون تنها میزارم😎
پارت هفتم🌷 سربازان عاشقـــــ❤ــ تلفنم غط شد، به روبه رو که نگاه کریم...درنا زاهدی رو دیدیم که خانم قطبی و گروگان گرفته😨:ساعد و ولش کنین...منم همکارتونو ازادش میکنم. اقا امیر:اسلحتو بنداز،مگه نه بد میبینی😠 درنا زاهدی:اگه اسلحتو پایین نندازی گلوله خورده به مغز همکارت. خانم قطبی:به حرفاش گوش نکنین.ساعد عامر و با خودتون ببرین اداره،هیچ بالایی سر من نمیاد. درنا زاهدی:خفشو🤬با پشت اسلحه زد به خانم قطبی و افتاد زمین. منم تا دیدم حواسش پرت سده،اسلحمو بیرون اوردم و به طرفش شلیک کردم. اقا سعید:ایول خانم حسینی😉مستقیم زدین به دستش. اما باز دست بردار نبود.اون شلیک میکرد ما شلیک میکردیم. تا دیدم سوژه حواسش پرته به شلیک کردن،در حالی که زمین افتاده بودم بلند شدم و با سوژه درگیر شدم.موفق شدم دستاشو دستبند بزنم. اما یکدفعه تیر خورد بهم.نمی دونم از کدوم طرف بود اما قطعا یک تک تیر انداز بود و نشونشم حرف نداشت.تیر به پهلوم خورده بود. سوژه فرار کرد.خانم رستمی به سمت من فرار کرد:ستاره...حالت خوبه؟ من:سوژه رو زود بگیرین رفتم دنبال سوژه اما حیف فرار کرد:اقا محمد!سوژه ها را از دست دادیم.متاسفم اقامحمد:برگرد به موقعیت اول خودت امیر.به زخمیا برس رفتم تو موقعیت قبلیم‌.به اورژانس زنگ زدم.اتش نشان هلی زحمت کشم داوود،مادر و بچه رو از زیر اوار نجات دادند و اتش و خاموش کردن. من رفتم پیش داوود:رفیق جون خوبی؟ داوود:مادر و بچه حالشون خوبه؟ من:تو دیگه کی هستی😄اره حاشون خوبه الحمدالله داوود با بیحالی:خداروشکر اورژانس ها از راه رسبدن... اقا داوود و تو یک انبلانس گذاشتن.من از اقا سعید خواهش کردم که با اقا داوود برم بیمارستان و کاراشونو انجام بدم.اقا سعید هم قبول کرد. از اون طرف دیگه خانم قطبی با خانم رستمی سوار انبلانس بعدی شدن‌. تا پارت بعدی همهتونو به پروردگار بزرگ میسپارم😍❤️
پارت هشتم🌷 سربازان عاشقــــ❤️ــ سعیدم با حسین متهم و بردن سازمان.من و خانم حسینی هنوز تو موقعیت بودیم و منتظر اقا محمد و رسول موندیم‌‌.:اقا بمب خنسا شد؟ اقا محمد:رسول بمب خنسا شد؟ رسول:اقا خداروشکر بمب خنسا شد🙂 من:اقا پس خسته نباشین☺️ اقا محمد:همگی خسته نباشین. اقا محمد و رسول پیش من و خانم حسینی اومدن.یکی زدم به پشت رسول:اق مهندس خسته نباشی😁 رسول:چیه مگه کوخ داری امیر جان😒خستم سربه سرم نزار من:این دفعه شدی مث داوود.دهقان فداکار دوم میرود جنگ با بمب که تیا برگردد یا برنگردد😂 رسول:هرهر😒داوود از من فداکار تره.اون دهقان فداکار اصلیه. من:منم میگم دیگه😏تو دهقان فداکار غلابیی رفیق جاان😎 رسول:خدایا کاش منو همونجا میکشتی ولی پیش امیر برنمیگردوندی😣 من:حاالا ناشکری نکن.داشتم سربه سرت میزاشتم. رسول:وقت دنیا را میگیری با این مزه بازیهات😐 امیر+خانم حسینی😂😂 رفتیم تو ماشین نشستیم. اقا محمد:خب،امیر خان و خانم حسینی شما یکم از اوضاتون بگین. من:اقا خیلی هم تعریفی نیس😔سوژه سه از دستمون فرار کرد فقط ساعد عامر و تونستیم دستگیر کنیم.داوود،خانم رستمی و خانم قطبی بردن بیمارستان.خانم اسلامی هم رفت تا کاراشونو انجام بده.سعید و حسینم سوژه رو بردن سایت. رسول:مادر و بچه که داوود براشون جان فشانی کرد چی شدن؟ خانم حسینی:خوشبختانه بچه هیچ سدمه ای ندیده،چون اقا بغل اقا داوود بود و مادر بچه فقط پاشون دچار شکستگی شده‌.تمام خرج بیمارستانم داریم میدیم. رسول:خانم حسینی خودتون چیزیتون نشد که😐😍 خانم حسبنی:بلههههههه؟😳 رسول:هبچی😶همیشه شاداب و سرحال باشین😶 من و اقا محمد جلو نشسته بودیم:🤣 من:اقاا حالا جا میریم؟ اقا محمد:بریم اول سازمان،گزارش بدیم.بعدش سه نفری میریم بسمارستان. رسول:اقا سه نفری😳ولی ما که چهار نفریم؟ اقا محمد:نه دیگه شما میری سایت میمونی و گزارش مینویسی. رسول:اقا ولی رفیقم الان گوشه بیمارستانه.من اروم و قرار ندارم باید اول ببینمش. اقا محمد:هر موقع مرخص شد،میاد سرکارش بعدا ببینش. رسول:چشم.حق باشماست🙄😬 من+خانم حسینی😂😂😂 رسیدیم بیمارستان.مریم و ستاره و بردن تو اتاق عمل.اقا داوودم بردن ازشون عکس بگیرن.خیلی نگران بودم.در این موقییت ها فقط به خدا ایمان دارم،تنها کسی که میتونه کمکم کنه فقط خداست❤️🤲 اقا داوود و بردن تو بخش.:اقای دکتر!حال مریض ما چطوره؟ دکتر:مریضتون کدومه؟ من:داوود افشار دکتر:خوشبختانه اسیب جدی ای به سرشون نریسیده،چون دستشونو صلاح سرشون کردن. تنها فشاری که بهشون اومده دستشون شکسته که اونم ما درست کردیم.الحمدالله حالشون خوبه.فقط موقعی که بیدار شدن نباید به دستشون فشار بیاد‌ من:خداروشکر.😃خیلی ممنون اقای دکتر. دکتر:خانم!شما چه نصبتی با بیمار دارین؟ من:خواهرشون هستم. دکتر:هوای برادرتون و خیلی داشته باشین.جوونه خوبیه.تو این سرزمین کم جوونه فداکار پیدا میشه🙃 من با جدیت:خیر شما کاملا اشتباه فکر میکنی.این سرزمین پر از جوونای فداکاره که به خاطر سرزمین مادریشون جونشونو فدا میکنن.فقط حیف بعضیا اونا را نمیبینن یا میبینن بعد از ی مدت کمی فراموششون میکنن✌️😎 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍
پارت دهم🌷 سربازان عاشقــــ❤️ـــ یا ابوووااااالفضلللللللل😨خااااااانممممممم قطبیییییییی😱😨 پرستار:بله اقای محترم؟ _:من برادر این خانمم پرستار:واقعا😳تسلیت میگم بهتون.ان شاءالله غم اخرتون باشه😓 شروع کردم به گریه کردن😭 پرستار:خانم یعغوبی!جنازه ستاره قطبی زاده بگو ببرن سردخونه. تا این جمله را شنیدم رفتم پیش پرستار:اسم این مرحوم چیه؟ پرستار:ستاره قطبی زاده.مگه شما برادرشون نیستین؟ _:پس خانم ستاره سادات قطبی کدوم اتاقن؟ پرستار:ته راه رو سمت راست. _:اها خیلی ممنون. پرستار:اقا!خواهرتون پس چیکار کنیم؟ _:اشتباه شد.خواهرم نیستن.خواهر من ته راه رو سمت راست خوابیدن😁 از جای در اتاق اقا داوود داشتم عبور میکردم که برادرمو دیدم که با اقا داوود میخندن.من هنوز به امیر نگفتم اقا داوود ازم خاستگاری کرده،راستش میترسم که دوستیشونو به هم بزنم. نمی دونم چرا هرموقع پیش اقا داوودم قلبم تند تند میزنه،همیش تپش قلبام از همون موقعی شروع شد که پام به سایت باز شد،از همون اولین باری که اقا داوود و دیدم،یهو حس عجیبی بهم دست داد. از بیمارستان رفتم بیرون. رفتم پیش خانم قطبی.ته راه رو سمت راست،فکر کنم دیگه تا اخر عمرم این جمله رو فراموش نکنم😅😂 خداروشکر حالشون خوبه.بعد رفتم پیش خانم رستمی.ایشونم حالشون از من بهتر بود.:به به.جمع همکارا جمعه جمعه.فقط ما زیادیم دیگه. سعید+خانم رستمی:سلام اقا _:سعید به دهقان فداکار سرزدی؟ سعید:نه اقا الان میرم.خدافظ. سعید رفت._:خانم رستمی!قزیه شما و سعید تمومه دیگه؟ خانم رستمی:اقا نه هنوز.نازه باید بیان برای جلسه اول. _:اگخه مشکلی هست رو برادر بزرگ شاداماد حساب کنیدا😁 خانم رستمی:چشم حتما☺️ _:شبتون خوش. با داوود کلی خندیدیم.سعید از راه رسید:یا خدا😱چرا قرمز شدین؟ من:سعید جان نبودی با داوود گفتیم و خندیدیم😆 سعبد:خب از اول بگین منم بخندم خب.🙁 داوود:نه سعید جان شما اخراش رسیدی،باید الان غم و غصه هامونو بگیم و گریه کنیم😂 سعید:به ما که رسید غم و غصه دبگه😕 داوود+من:واااای خداااا🤣🤣 سعید:درد😒منو باش اومدم حالتو بپرسم. داوود:من حالم به لطف رفیقم خوبه😝 من:نوکرتم😘 سعید:حسودیم شد بی معرفتا. من:نه سعید جان،حسودیت نشه داداش.بیا بغلم😎 سعید😍😍😍 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم🌷
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت یازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤ــ #رسول تو سازمان بودم داشتم گزارشمو مینوشتم یهو تلفن زنگ خورد:بله
پارت دوازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خوبین بقیه خوبن؟ خانم اسلامی:سلام اقا رسول.بله همه خوبن. _:اها.گزارشتون و نوستین بدین به من ممنون. خانم اسلامی:بله چشم رفتم نشستم سرجام،باز تلفن زنگ خورد:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام من از اگاهی تماس میگیرم _:بله؟اتفاقی افتاده؟ ناشناس:شما محمد رهبانی میشناسین؟ _:بله برادرمن.چطور؟ ناشناس:چند دقیقه پیش جنازه مرحوم محمد رهبانی را جلوی ی بیمارستان پیدا کردیم.تصادف کردن.متاسفم. _:یاااااا خدااااا😨😱کجا؟ ناشناس:عرض کردم خدمتتون.جلوی بیمارستان. شروع کردم به اشک ریختن😭😭 :وااای خداایااا😆چه سریع هم بغز کرد😆😂 داوود:دلم درد گرفت🤣 سعید:هیییس.ساکت🤫صداتونو میشنوه😡🤫 رفتم پیش دهقان فداکار.از دم در نگاشون میکردم،کپ کرده بودم. از دوباره دارن سربه سر کی میزارن که ابنجوری خودشونو نگه داشتن😳😑 گزارشم تموم شد رفتم بدم به اقا رسول که دیدم اقا رسول دارن گریه میکنن😳 :چیزی شده اقا رسول؟ اقا رسول:تلفن😭...تلفن😭... تلفنو از دستش گرفتم:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام خواهر.من از اداره اگاهی تماس میگیرم.اقا محمد رهبانی چند دقیقه پیش جلوی ی بیمارستان تصادف کردن و متاسفانه به رحمت خدا رفتن.تسلیت میگم خواهرم. _:اقااااا محمددددد😨😱 بغز کردم...😰 کلا شوخی بچه ها را فهمیدم.رفتم جلو:سلام حالتون چطوره؟ امیر:اقا لطفا ساکت🙏🤫 _:سکوت کنم که سربه سره سوژه قدیمیتون بزارین.گوشی و بده من سعید. گوشی و از سعید گرفتم‌.:الو سلام☺️ خانم اسلامی:اااه😳سلام اقا محمد.مگه شماااا😵؟ _:من زندم.صحبح و سالم.😀این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با استاد رسول خانم اسلامی:اقا رسول...اقا محمده...میگه این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با شما. رسول:یعنی چیییی😧گوشی و بدین به من.الو؟ _:سلام استاد رسول.بنده فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی. رسول:من باور نمیکنم😐 _:باش.تماس تصویری میگیرم جواب بده. رسول:باش😶 گوشی و غط کردم و با گوشی خودم با رسول تماس گرفتم و جواب داد... تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت دوازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ #رسول از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خو
پارت سیزدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ _:سلامی دوباره.😁 رسول:سلام اقا😳پس اون بچه هایی که میگفتی با من شوخی کردن کجان؟ _:اها.البته فکر نکنم تا اون موقع زنده بمونن تا تلافی کنی😂اینجان گوشی و به سمت بچه ها گرفتم.سعید افتاده بود رو زمین🤣...داوود رو تخت بود و بالشت و گذاشته بود رو صورتش🤣...امیرم از کنار تخت گرفته بود و از خنده قرمز شده بود🤣 رسول:اقا...😳اونجا چه خبره؟ سعید:🤣خوش خبر سلامتی😂تو چه خبر از قیافت؟🤣 رسول:درد😒منو ساده فرض کردین؟ امیر:واااای خداااای من🤣خودشم میگه ساده😐🤣وای دلم...دلم درد گرفت🤣 رسول:دارم باهاتون😏💪 من:خب رسول جان.من باید برم خونه.دیرم شده حسابی.خدافظ. رسول:باشه اقا.خداپشت و پناهتون❤️ :اوووه اوووه چه سوتی دادم🙄 خانم اسلامی:اقا رسول گزارش امروز.من برم خونه با اجازتون. _:اها بله.ممنون. وقتی خانم اسلامی رفت کمی عرق کردم.اخه میترسیدم بی ابرو شم جلو بچه ها😓 اووووف😪خدارو شکر به خیر گذشت. بعد از این شوخی بیمزه،همه نخد نخد کردیم بجز خانم حسینی و سعید.چون باید مراقب دهقان فداکار و خانم قطبی باشن. خانم رستمی و رسوندم خونشون.رسیدم خونه.:سلام مامان بزرگ.سلام باباجون❤️ مامان بزرگ+بابا:سلام _:من برم لباسامو عوض کنم بعدا میام شام بخوریم😋زهرا نیومده؟ بابا:چرا اومده.بالا تو اتاقش🙂 من رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم.میخواستم موهامو شونه کنم که زهرا از راه رسید:سلام داداش خسته نباشی.وقت داری؟ _:به به زهرا خانم.عقور بخیر.بله الان وقت ازاده.بفرمایید. زهرا:داداش من راجب یک مسئله ای میخواستم باهات صحبت کنم. _:خوب بگو.سرپاگوشم. زهرا:خوب راستش چجوری بگم...من یک خاستگار دارم یعنی تازه نیس قدیمیه‌.بهت نگفتم چون میترسیدم رابطتتون از هم بپاشه. _:بین من و کی؟؟چی را به هم بزنی؟؟کامل بگو. زهرا:دوستیتون...خاستگارم داوود افشاره. من خشمینانه به زهرا نگاه میکردم😠 زهرا:عصبانی شدی😨داغ نکن دیگه... _:این فوقولادست😉چه خوب پس رفیقم میخواد زن بگیره اونم توو😁من مخالفتی ندارم فقط میمونع نظر عروس خانم و بابا و مامان بزرگ😃 زهرا:یعنی الان عصبانی نیستی؟؟راضی راضی؟؟😳 _:فیک فیک.راضی.نظرت؟ زهرا:من نظری ندارم‌.دوستته...جای برادر نداشتته...من مث تو میدیدمش...پسر خوبیه...فقط نظر بابا هرچی باشه نظر منم همونه. _:ان شاءالله که خیره خواهر جون😍بلند شو ک مامان بزرگ الان صدا میکنه. زهرا:کاش الان مامانم بود😔جاش خالیه.دلم خیلی براش تنگ شده😭 _:دو خوشبخت بشی...مامانم اون دنیا روحش شاده‌بلند شو زهرا جان😍 چشمامو باز کردم👀 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️