eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
276 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
72 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت دهم🌷 سربازان عاشقــــ❤️ـــ یا ابوووااااالفضلللللللل😨خااااااانممممممم قطبیییییییی😱😨 پرستار:بله اقای محترم؟ _:من برادر این خانمم پرستار:واقعا😳تسلیت میگم بهتون.ان شاءالله غم اخرتون باشه😓 شروع کردم به گریه کردن😭 پرستار:خانم یعغوبی!جنازه ستاره قطبی زاده بگو ببرن سردخونه. تا این جمله را شنیدم رفتم پیش پرستار:اسم این مرحوم چیه؟ پرستار:ستاره قطبی زاده.مگه شما برادرشون نیستین؟ _:پس خانم ستاره سادات قطبی کدوم اتاقن؟ پرستار:ته راه رو سمت راست. _:اها خیلی ممنون. پرستار:اقا!خواهرتون پس چیکار کنیم؟ _:اشتباه شد.خواهرم نیستن.خواهر من ته راه رو سمت راست خوابیدن😁 از جای در اتاق اقا داوود داشتم عبور میکردم که برادرمو دیدم که با اقا داوود میخندن.من هنوز به امیر نگفتم اقا داوود ازم خاستگاری کرده،راستش میترسم که دوستیشونو به هم بزنم. نمی دونم چرا هرموقع پیش اقا داوودم قلبم تند تند میزنه،همیش تپش قلبام از همون موقعی شروع شد که پام به سایت باز شد،از همون اولین باری که اقا داوود و دیدم،یهو حس عجیبی بهم دست داد. از بیمارستان رفتم بیرون. رفتم پیش خانم قطبی.ته راه رو سمت راست،فکر کنم دیگه تا اخر عمرم این جمله رو فراموش نکنم😅😂 خداروشکر حالشون خوبه.بعد رفتم پیش خانم رستمی.ایشونم حالشون از من بهتر بود.:به به.جمع همکارا جمعه جمعه.فقط ما زیادیم دیگه. سعید+خانم رستمی:سلام اقا _:سعید به دهقان فداکار سرزدی؟ سعید:نه اقا الان میرم.خدافظ. سعید رفت._:خانم رستمی!قزیه شما و سعید تمومه دیگه؟ خانم رستمی:اقا نه هنوز.نازه باید بیان برای جلسه اول. _:اگخه مشکلی هست رو برادر بزرگ شاداماد حساب کنیدا😁 خانم رستمی:چشم حتما☺️ _:شبتون خوش. با داوود کلی خندیدیم.سعید از راه رسید:یا خدا😱چرا قرمز شدین؟ من:سعید جان نبودی با داوود گفتیم و خندیدیم😆 سعبد:خب از اول بگین منم بخندم خب.🙁 داوود:نه سعید جان شما اخراش رسیدی،باید الان غم و غصه هامونو بگیم و گریه کنیم😂 سعید:به ما که رسید غم و غصه دبگه😕 داوود+من:واااای خداااا🤣🤣 سعید:درد😒منو باش اومدم حالتو بپرسم. داوود:من حالم به لطف رفیقم خوبه😝 من:نوکرتم😘 سعید:حسودیم شد بی معرفتا. من:نه سعید جان،حسودیت نشه داداش.بیا بغلم😎 سعید😍😍😍 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم🌷
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت یازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤ــ #رسول تو سازمان بودم داشتم گزارشمو مینوشتم یهو تلفن زنگ خورد:بله
پارت دوازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خوبین بقیه خوبن؟ خانم اسلامی:سلام اقا رسول.بله همه خوبن. _:اها.گزارشتون و نوستین بدین به من ممنون. خانم اسلامی:بله چشم رفتم نشستم سرجام،باز تلفن زنگ خورد:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام من از اگاهی تماس میگیرم _:بله؟اتفاقی افتاده؟ ناشناس:شما محمد رهبانی میشناسین؟ _:بله برادرمن.چطور؟ ناشناس:چند دقیقه پیش جنازه مرحوم محمد رهبانی را جلوی ی بیمارستان پیدا کردیم.تصادف کردن.متاسفم. _:یاااااا خدااااا😨😱کجا؟ ناشناس:عرض کردم خدمتتون.جلوی بیمارستان. شروع کردم به اشک ریختن😭😭 :وااای خداایااا😆چه سریع هم بغز کرد😆😂 داوود:دلم درد گرفت🤣 سعید:هیییس.ساکت🤫صداتونو میشنوه😡🤫 رفتم پیش دهقان فداکار.از دم در نگاشون میکردم،کپ کرده بودم. از دوباره دارن سربه سر کی میزارن که ابنجوری خودشونو نگه داشتن😳😑 گزارشم تموم شد رفتم بدم به اقا رسول که دیدم اقا رسول دارن گریه میکنن😳 :چیزی شده اقا رسول؟ اقا رسول:تلفن😭...تلفن😭... تلفنو از دستش گرفتم:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام خواهر.من از اداره اگاهی تماس میگیرم.اقا محمد رهبانی چند دقیقه پیش جلوی ی بیمارستان تصادف کردن و متاسفانه به رحمت خدا رفتن.تسلیت میگم خواهرم. _:اقااااا محمددددد😨😱 بغز کردم...😰 کلا شوخی بچه ها را فهمیدم.رفتم جلو:سلام حالتون چطوره؟ امیر:اقا لطفا ساکت🙏🤫 _:سکوت کنم که سربه سره سوژه قدیمیتون بزارین.گوشی و بده من سعید. گوشی و از سعید گرفتم‌.:الو سلام☺️ خانم اسلامی:اااه😳سلام اقا محمد.مگه شماااا😵؟ _:من زندم.صحبح و سالم.😀این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با استاد رسول خانم اسلامی:اقا رسول...اقا محمده...میگه این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با شما. رسول:یعنی چیییی😧گوشی و بدین به من.الو؟ _:سلام استاد رسول.بنده فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی. رسول:من باور نمیکنم😐 _:باش.تماس تصویری میگیرم جواب بده. رسول:باش😶 گوشی و غط کردم و با گوشی خودم با رسول تماس گرفتم و جواب داد... تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت دوازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ #رسول از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خو
پارت سیزدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ _:سلامی دوباره.😁 رسول:سلام اقا😳پس اون بچه هایی که میگفتی با من شوخی کردن کجان؟ _:اها.البته فکر نکنم تا اون موقع زنده بمونن تا تلافی کنی😂اینجان گوشی و به سمت بچه ها گرفتم.سعید افتاده بود رو زمین🤣...داوود رو تخت بود و بالشت و گذاشته بود رو صورتش🤣...امیرم از کنار تخت گرفته بود و از خنده قرمز شده بود🤣 رسول:اقا...😳اونجا چه خبره؟ سعید:🤣خوش خبر سلامتی😂تو چه خبر از قیافت؟🤣 رسول:درد😒منو ساده فرض کردین؟ امیر:واااای خداااای من🤣خودشم میگه ساده😐🤣وای دلم...دلم درد گرفت🤣 رسول:دارم باهاتون😏💪 من:خب رسول جان.من باید برم خونه.دیرم شده حسابی.خدافظ. رسول:باشه اقا.خداپشت و پناهتون❤️ :اوووه اوووه چه سوتی دادم🙄 خانم اسلامی:اقا رسول گزارش امروز.من برم خونه با اجازتون. _:اها بله.ممنون. وقتی خانم اسلامی رفت کمی عرق کردم.اخه میترسیدم بی ابرو شم جلو بچه ها😓 اووووف😪خدارو شکر به خیر گذشت. بعد از این شوخی بیمزه،همه نخد نخد کردیم بجز خانم حسینی و سعید.چون باید مراقب دهقان فداکار و خانم قطبی باشن. خانم رستمی و رسوندم خونشون.رسیدم خونه.:سلام مامان بزرگ.سلام باباجون❤️ مامان بزرگ+بابا:سلام _:من برم لباسامو عوض کنم بعدا میام شام بخوریم😋زهرا نیومده؟ بابا:چرا اومده.بالا تو اتاقش🙂 من رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم.میخواستم موهامو شونه کنم که زهرا از راه رسید:سلام داداش خسته نباشی.وقت داری؟ _:به به زهرا خانم.عقور بخیر.بله الان وقت ازاده.بفرمایید. زهرا:داداش من راجب یک مسئله ای میخواستم باهات صحبت کنم. _:خوب بگو.سرپاگوشم. زهرا:خوب راستش چجوری بگم...من یک خاستگار دارم یعنی تازه نیس قدیمیه‌.بهت نگفتم چون میترسیدم رابطتتون از هم بپاشه. _:بین من و کی؟؟چی را به هم بزنی؟؟کامل بگو. زهرا:دوستیتون...خاستگارم داوود افشاره. من خشمینانه به زهرا نگاه میکردم😠 زهرا:عصبانی شدی😨داغ نکن دیگه... _:این فوقولادست😉چه خوب پس رفیقم میخواد زن بگیره اونم توو😁من مخالفتی ندارم فقط میمونع نظر عروس خانم و بابا و مامان بزرگ😃 زهرا:یعنی الان عصبانی نیستی؟؟راضی راضی؟؟😳 _:فیک فیک.راضی.نظرت؟ زهرا:من نظری ندارم‌.دوستته...جای برادر نداشتته...من مث تو میدیدمش...پسر خوبیه...فقط نظر بابا هرچی باشه نظر منم همونه. _:ان شاءالله که خیره خواهر جون😍بلند شو ک مامان بزرگ الان صدا میکنه. زهرا:کاش الان مامانم بود😔جاش خالیه.دلم خیلی براش تنگ شده😭 _:دو خوشبخت بشی...مامانم اون دنیا روحش شاده‌بلند شو زهرا جان😍 چشمامو باز کردم👀 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت سیزدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ #اقا_محمد _:سلامی دوباره.😁 رسول:سلام اقا😳پس اون بچه هایی که می
پارت چهاردهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ـــ چشمامو باز کردم👀نرگس بالا سرم بود. نرگس:سلام ستاره جان خوبی؟ _:سلام ممنون خوبم.از کی خوابیدم؟ نرگس:نزدیک پنج ساعته.هممونو نگران کردی. _:واقعا متاسفم.شرمنده😔 نرگس:نه عزیزم دشمنت شرمنده.حالا چی میخوری؟ _:میل ندارم.سوژه چی شد؟ نرگس:انگاری درنا زاهدی با یک سوژه جدید فرار کرده.اسم سوژه جدید یاشا فشاییه.اقا رسول دوربین های فرودگاه و چک کرد و اطلعات و به دست اورد.اقا شهیدی هم از زیر زبون ساعد عامر یک چیزی کشسد بیرون.اونم اینه که یک خواهر داره اسمش سادیایه همدستش.اگه سادیاعامر را دستگیر کنیم با یک تیر دو نشون زدیم😎 _:یعنی اطلعات بیشتری به دست میاریم😉 نرگس:دقیقا.حالا که دوتا خبر خوب بهت دادم تو هم قول بده چیزی بخوری.من برم کمپوت بخرم. _:زحمتت میشه. نرگس:نه بابا چه زحمتی❤️ ساعت دو نصفه شب رسیدم سازمان.همه جام درد میکرد.:سلام استاد خوب و مهربون😁 رسول:سلام زینب خانم.خسته نباشی. _:سلامت باشی.به دوربین های فروشگاه که روبه روی سفارت بود وصل شدی؟ رسول:اوم دارمشون.نگران نباش.راستی به شوهرت یک زنگ بزن مرد و زنده شد امروز😂 _:اره راست میگی😅گوشیم امروز ترکید انقدر زنگ خورد😂شب بخیر رسول:شب تو هم بخیر. ...هشت صبح روز بعد... رفتم سازمان.رسول رو میزش خواب بود:رسول...رسول جان...استاااااد... رسول:بله اقا.سلام صبح بخیر _:صبح تو هم بخیر.فرشید کو؟ رسول:اقا فرشید ساعت پنج اومد سارمان الان مث خرسا خوابیده😂من رو سپاستین سوارم.سعید زنگ زد امروز داوود و مرخص میکنن.خانم رستگارم دنبال شارلوته.اخه ساعت شیش از سفارت زده بیرون‌.سپاستینم از خونع بیرون نیومده.داوود مرخص بشه میریم دنبال خواهر ساعد عامر که به درنا زاهدی و یاشا فشایی دست پیدا کنیم. _:رسول یکم نفس بکش.خفه میشیا خدایی نکرده😂 رسول:چشم اقا😬 تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
بعضی سایت های خبری و رسمی و غیر رسمی شروع کردن یه سری متن ها رو نوشتن علیه گاندو و منتشر کردن که توی اسلاید دوم این پست میتونین یک نمونه شو ببینین... در این باره باید بگم کی گفته گاندو باعث دوقطبی شدن مردم شده وقتی اتفاقا مردم بیشتر با دولت یکدست و یکرنگ شدن و بیشتر به ایران افتخار میکنن؟🙂 کی گفته گاندو دو ماه قبل از انتخابات ساخته شده ؟ دو سال پیشش مگه گاندو ۱ رو نساخته بودن؟؟ اگه قصد تخریب روحانی بود که والا همه خبر دارن از کار های ایشون🙂😐 کی گفته عضو وزارت اطلاعات شدن به ضرر کشوره ؟ هر جوونی دوست داره دنبال علاقه خودش بره به کسی هم ربطی نداره! حالا یه سری ها از انتخاب قبلی و تحقیقات قبلی میرن و یه سری ها هم بعد دیدن گاندو فهمیدن علاقه شون چیه😌❤️ هیچوقت بیشتر شدن جوونای فداکار مون به ضرر کشورمون نیست!:) این حقه ی دشمنه ؛ چون گاندو داره خیلی از واقعیت ها رو روشن میکنه تا ما با واقعیت رو به رو بشیم. کی گفته اصلاح طلب واصول گرا ؟ وقتی در حال حاضر کل جامعه رو انقلابی ها گرفتن:) ! قابل توجه آقای روحانی، برادرشون، و همچنین بقیه🙂 آقای روحانی فکر می‌کنه میگذریم از گذشته مون که تباهش کرد...! پشت گاندو می‌مونیم تا آخرش⁦🤞🏻⁩⁦❤️⁩ هر کس با ما موافقه لطفا از این کسایی که میگن امضا کنین حمایت نکنین و امضا نکنین اگه با ما هستین:) (جهت دریافت کپشن و ویدیو به دایرکت پیام بدید) ߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷ @raisi_org @gando_sereial @mojtaba_amini110 @javadafshar_ja @fars_news
به نام خدا💖 تلخــ💔ــی و شیرینــ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت هفتم🌷 داشتیم شام میخوردیم که یکی با سنگ شیشه خونمونو شکست.💥 زهره:این دیگه چه دیوونه ای بود🤭 من و اقامحمد و داوود رفتیم پایین. داوود:کسی نیس اینجا که😐 اقامحمد:هر کسی که هست...انگار ی کینه ای به دل داره رفتیم بالا. عطیه:محمد جان کی بود؟ اقامحمد:نفهمیدیم کی بود فرار کرد☹️ ذهنم خیلی درگیر بود. خوب عطیه جان،عزیز بریم دیگه دیر وقته رسول:نه اقا کجا.تازه ساعت یازدست. _:برو بخواب پهلوان.فردا اضافه کاری داری😎 هستی:یکم دیگه بشینین دیگه _:نه دیگه هستی خانم به شما زحمت دادیم بریم فردا کار داریم. عطیه:بریم دیگه محمد جان☺️ رفتیم پایین و نشستیم تو ماشین. امیرحسین:اااه اقا لاستیکتون پنجره😶 عطیه:چرا پنچر باشه محمد جان😟 _:نمیدونم عزیزم😕وایستا نگاه کنم. از ماشین پیاده شدم که لاستیک و نگاه کنم یک دفعه یکی با سنگ زد به شیشه ماشبن و همه ریز شیشه ها ریخت رو عزیز😱 عطیه:عزیز خوبی؟😨 عزیز:من حالم خوبه اون کیه زد به ماشین😥 یک نفر و دیدم که داره فرار میکنه._:وایستا کاریت ندارم. رسول و داوودم پشت سر من اومدن.رفت تو کوچه بمببست. _:تو کیی؟از جون رسول و زندگیش چی میخوای؟ ناشناس:از جون داداشت چیزی نمیخوام.من خودتو میخوام. _:با من چیکار داری؟ یک دفعه رفت جلوی نور صورتشو دیدم_:بهار😳 بهار:اومدم زنوگیتو بگیرم،همونطور که زندگیمو ازم گرفتی😠 اقامحمد........ دیگه نمیگم بقیش باشه برای فردا😉
به نام خدا💖 تلخــ💔ـی و شیرینــ❤️ــی زندگــ💍ـی پارت هشتم🌷 :چی میگی دخترم؟ بهار:من دختر تو نیستم😠بابای من پنج ساله پیش مرده.وقتی من ۹ سالم بود بابام مرد😠مامانم هم مادر بوده هم پدرم.اون موقع ها خیلی دلم برات تنگ میشد ولی الان نه.تازه فهمیدم با زندگی مامانم چیکار کردی😤 _:اینا را همه مامانت بهت گفته🤨 بهار:هر کی گفته که گفته‌ برات چه ارزشی داره😠مامان دست گلمو به یک زن بی مس فروختی😬 _:داری درباره عطیه زود تصمیم میگیری🤭بهار تو درباره گذشته هیچی نمیدونی😕 بهار:چرا من همه چیزو میدونم😏شمایین که دارین منو بچه فرض میکنید😡 _:خوب باشه.عصبی نشو😐چرا نیومدی سراغ خودم؟اومدی سراغ عطیه و عزیز؟چرا روز تولد رسول🤨 بهار:میخواستم با خاک یکسانت کنم فرمانده😏حالا رامو باز کن میخوام برم _:باشه برو.اما یادت باشه بهار مامانت داشت زندگیمونو نابوت میکرد نه من😕 بهار:برو کنار وایستا باد بیاد😏 بهار رفت.خیلی بزرگ شده.خوبه،گوهر خوب گوششو پر کرده😒ولی بازم خدایا شکرت🙂 داوود و رسولم از راه رسیدن با نفس نفس. داوود:رسول اقا محمد اونجاست.وااای خدااا🤕 رسول:اقاپس کو🤕 _:دیر اومدین رفت😶 رسول:وااای خدااا😫داوود خسته شدم😖 داوود:منکه از تو خسته ترم😣 _:بلند شبن.خسته نباشین دلاوران.بریم پیش خانوادتون🙃 رفتیم پیش خانواده. عطبه:پس چی شد محمد😟 _:حالا بعدا بهتون میگم.عزیز خوبی؟ عزیز:خوبم مادر.تو خوبی؟ _:منم خوبم.باید با تاکسی بریم. داوود:نه اقا.تاکسی چیه؟مگه من مردم؟بیاین با من بریم. عطیه:نه اقاداوود زحمتتون میشه داوود:چه زحمتی شما رحمتین.😌داریم میریم خونه شما هم میرسونیم.بفرمایید. ستایش:(خواهر داوود)عزیز،عطیه خانم بفرمایید☺️اقامحمد شما حلو بشینین. وحید:پس داوود جان شما برین من با تاکسی میام🙄 داوود:فکر نکنم تاکسی به دردت بخوره.پشت ما فرار کن😁میخوای مسابقه دو بزاریم😂 وحید:برو مزه نریز با نمک😉 اقا محمد اینا را رسوندیم خونشون و ما هم رسیدیم خونع. ستایش:داداش داوود.چرا پس داداش نیومد ؟ _:الاناست پیداش بشه. ستایش:اخه ما یک ساعته رسیدیم خونه اما داداش نیومده🙁 _:حتما تاکسی ویدا نکرده داره پیاده میاد.نگران نباش😊 ساعت دو شد..... _:واقعا چرا نیومد😥 تا پارت بعدی بوووووس😘